رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت180
باند دستانم باز شد و باز برگشتم به آشپزخانه .
حالا دنبال تلافی نبودم .حالا دنبال حس گمشدهای بودم که شاید پیدا بود ولی باورش نداشتم .
از طرفی هم آشپزی را دوست داشتم و با کارکنان آشپزخانه دوست شده بودم .
دلم میخواست بمانم با آنکه اجباری به ماندنم نبود.
برگشت من به آشپزخانه ، مصادف شده بود با اتفاقاتی جدید و عجیب و غریب ،که مهمترین آن هومن بود .
پشت اخم های هر روزش و پشت آن جدیت کلام توبیخانهاش جلوی نگاههای کنجکاو کارکنان یه مفهوم مبهمی بود در تمام حالات رفتارش که وابستهاش شدم .
وابسته به خیره شدن در نگاهش وقتی با جدیت همراه شده با عصبانیت از من میپرسید :
_واسه چی داشتی با کاملی میخندیدی ؟
_من!!...نخندیدم فقط لبخند زدم .
با آن اخم محکم صورتش وقتی مادرِ میلاد باز تلفن زد و چنان داد و قالی راه انداخت که نگو و نپرس و تنها با یک جملهی سادهی من که به مادر گفتم ،آرام گرفت :
_خب شما بهش بگید نامزد دارم .
یا مثلا دعوایش با مادر سر دعوت نکردن بهنام و سیما به عنوان پاگشایی .
که گر چه در آخر مغلوب شد و حرف مادر را پذیرفت اما کلی برنامه دستم داد که اونروز چی بپوشم چطور راه برم ،چطور حرف بزنم ،از چی حرف بزنم ،طرف بهنام نرم ...که چی را نمیدانستم !
اگر بهنام ازدواج کرده بود پس این دستورات چه معنی داشت اگر دلواپس عشق گذشتهی بهنام به من بود که همه چی با عقد بهنام تمام شده بود و اگر نگران قلب من بود که با این دستورات مرا بیشتر حریص میکرد!
خلاصه که ماندم در آن آشپزخانه اما چند روزی بود که بخاطر نزدیک شدن تاریخ دعوتی بهنام و سیما ،اخلاقش واقعا غیرقابل تحمل شده بود .
سر اینکه نمیخواستم بلوز و دامنی که او اجبارم میکرد که بپوشم دعوایمان شد و قهر کرد.
واقعا باورم نشد ! هومن قهرکرد! و من هم به تبع قهر او سکوت کردم تا آنروز .. روزی که بخاطر اصرار آقای کاملی دوباره سوپ درست کردم .
چون تقاضای مهمانان بالا بود.
خسته تر از همیشه آنروز را به پایان رساندم که وقتی سوار ماشین هومن شدم که مثل همیشه سرخیابان اصلی هتل منتظرم شده بود، با دیدن ادامهی قهرش سکوت را ترجیح دادم.
گوشیام را از کیفم درآوردم و ترجیح دادم سرم را گرم پیامهای گوشیام کنم که با لحن عصبی گفت :
_لوس نشو ،لالم نشو .
_لال نیستم .
_اگه نیستی واسه چی از دیروز حرف نزدی ؟
_خب تو هم حرف نزدی .
_دیشب پشتت رو به من کردی خوابیدی !
متعجب نگاهش کردم .به آن گره محکم ابروانش که فقط از روی جدیت نبود:
_خب من همیشه به پهلوی راست میخوابم .
_تا من نخوابیدم حق نداری پشتت رو به من کنی .
ابروانم از تعجب بالا رفت که ادامه داد:
_همون بلوز مشکی رو میپوشی که گفتم .
_آخه مگه عزاست ؟!
عصبی فریاد زد :
_همین که گفتم .
زیر لب گفتم :
_همیشه زورگویی .
_چی گفتی ؟
سکوت کردم که فریاد زد:
_با توام ...می گم چی گفتی ؟
سرم را باز خم کردم سمت گوشیام که عصبی گوشی را از میان انگشتانم کشید محکم زد روی داشبورد گفت:
_وقتی دارم باهات حرف میزنم حواست به من باشه .
کلافه نگاهم را به رو به رو دوختم و شانههایم را بالا دادم و زیر لب گفتم :
_خسته ام کردی هومن.
صدایش رابالا برد :
_خسته نباشی ...تو هم خستهام کردی ...یاد بگیر که به سلیقهی شوهرت تیپ بزنی .
_میشه اینقدر نگی شوهر شوهر.
یکدفعه سرش چرخید سمتم و چنان نگاه تندی به من انداخت که فوری پشیمان شدم و گفتم :
_باشه باشه همون پیراهن مشکی رو میپوشم .
نفس عصبیاش حالا به آسودگی از سینه خارج شد و آرام گرفت و من کلافه از این فرمایشاتش سرم را برگرداندم سمت پنجره.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
ڪُجایى . . .
اےهمیشہپیدا،ازپَساَبرهاےغیبتـ :)🍁
#مهدویت/#انتظار
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷لاله اے ڪه پس از۱۶سال پژمرده نشد🌷
ارزش بارها دیدن وتفڪررادارد👌👌
شهیدے ڪه سرباز عراقے رابه شدت به گریه آورد
#محمدرضاشفیعی
#پیشنهاددانلود
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت181
از من بعید بود.چرا داشتم کوتاه میآمدم ؟
کوتاه که چه عرض کنم ،تماما داشتم دستوراتش را رعایت میکردم ولی انگار هومن آرام شدنی نبود که نبود.
با آنکه شب دعوتی بهنام و سیما همان لباس را پوشیدم که خودش گفته بود اما نه تنها اخماش باز نشد بلکه اعصابم را بیشتر خرد کرد!
_این روسریه چیه پوشیدی ؟
_وا !! روسریه دیگه !
_خیلی تو ذوق میزنه ،عوضش کن .
مادر داشت شیرینیها را روی دیس میچید که گفتم :
_مامان این روسریه تو ذوق می زنه؟
_نه ...قشنگه .
فریاد کشید :
_میگم عوضش کن .
خشکم زد ! نگاهش کردم .
هیچ شوخی با من نداشت که دلخور گفتم :
_هومن داری ....
حرصی سرش را پایین کشید و پرسید :
_عوضش نمیکنی ؟فقط جواب منو بده ؟
مصمم توی صورتش خیره شدم و بعد از مکثی متفکرانه گفتم :
_نه .
_باشه .
خونسرد از جلوی رویم گذشت و من که انتظار هر عکسالعملی را داشتم جز این مورد فقط متعجب نگاهش کردم !
نشست روی مبل و یک پا روی پای دیگر انداخت و با خونسردی گفت :
_نسیم ...یه لیوان چایی برایم بیار.
لیوان چایی ! بعد دستوراتی که اجرا نشد !
سمت آشپزخانه رفتم و یک لیوان چای برایش ریختم و مقابلش رفتم.
تا خم شدم لیوان چای را روی میز بگذارم، دست دراز کرد و لبهی روسریم را گرفت .
یک لحظه فکر کردم الان است که روسری را محکم از سرم بکشه که دیدم با قیچی کوچکی که در دست داشت پایین روسری را قیچی زد و خونسردگفت :
_خوبه حالا بیشتر هم بهت میاد.
_هومن!
_کوفت هومن ...عوضش کن تا جر وا جرش نکردم .
مادر خواست به جای من اعتراض کند که جدی گفت :
_لطفا شما هیچی نگو مادر...
مادر چشم غرهای رفت و همان موقع صدای زنگ برخاست و من ماندم و روسری که یک طرفش با قیچی پاره شده بود و آویز بود!
با دلخوری به چشمان خونسردش نگاه کردم و رفتم سمت اتاقم تا روسریام را عوض کنم و در دل هر چه ناسزا بود را در تنهایی اتاق ،نثارش کنم که یکدفعه فکری به سرم زد .
از کمد لباسهایم یه سارافون با کت روییاش را برداشتم و در حالیکه با بلوز سادهی مشکی تنم مقایسه میکردم زیر لب با شیطنت گفتم :
_نمیخواستم ولی در عوض روسریای که پارهاش کرد ،لازمه.
چه تیپی زدم !
در اتاق رو که باز کردم صدای مهمانها را شنیدم ، مادر داشت پذیرائی میکرد که با آن دمپایی پاشنه طبی مشکی که رویش یک گل رز با ساتن مشکی داشت ، از پلهها پایین رفتم.
تنها کسی که مرا ندید هومن بود که پشت به پلهها نشسته بود.
جلو رفتم و احوالپرسی کردم عمه مهتاب نگاهی به سرتا پایم کرد و درحالیکه دست چپش را با آن انگشتر بزرگ طرح دایره که به نظر من شبیه سینی مسی خانم جان بود، کنار چانهاش میگرفت گفت :
_بهبه سلام نسیم خانم ...چه عجب !ما شمارو دیدیم ...عقد بهنام نیومدی چرا ؟
لبخندی زدم و خونسردی را به زور حس غالب قلبم کردم :
_مهمونی دعوت بودم .
_مهمونی ! گفتم ...الان حتما با بلوز مشکی میبینمت .
با تعجب از این حدسش گفتم :
_چطور؟!
پوزخندی زد و اشاره کرد سرم را جلو ببرم! سرم را جلو کشیدم که در گوشم گفت :
_عزادار عقد بهنام و سیمایی دیگه .
حس کردم همان بطری دو لیتری بنزین که کلبه را به آتش کشید روی سر من ریخته شد و با حرف عمه مهتاب یکپارچه آتش گرفتم .
اما تمام سعیام را کردم که با خونسردی جوابی بهش ندهم .
همان موقع مادر سینی شربت را بدستم داد و من رفتم سمت آقا آصف که کنار مبل بهنام نشسته بود.
یه احساس عجیب پیدا کردم !
بهنام نگاهم میکرد و من حس میکردم دوباره به گذشتهها برگشتهام .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت182
آقا آصف شربتش را برداشت . سینی را گرفتم سمت بهنام .
با همان لبخند تلخ خیره ام شد :
_سلام
نگاهم را روی لیوانهای شربت آب پرتقال دوخته بودم که جوابش را دادم و او باز گفت :
_نسیم ....من نمی خواستم ...
فوری گفتم :
_خواهشا حرفی از گذشتهها نزن .
_آخه...
یکدفعه صدای هومن را از کنار بازویم شنیدم:
_بده به من سینی رو .
از من گرفت و شنیدم که به کنایه به بهنام گفت :
_تو هم استخاره نکن ،همه آب پرتقاله، اگر کور نیستی ...یکی بردار دیگه.
طرف سیما رفتم .دور از بهنام نشسته بود و مبل کنار دستش خالی .
از وقتی با بهنام ازدواج کرده بود،دیگر حتی توی دانشگاه هم ندیده بودمش !
نشستم کنارش و با یه لبخند که بیشتر به طعنه میماند،گفتم :
_سلام ، مبارک باشه .
چرخید سمت من و نگاهم کرد.
در نگاهش شادی نبود ولی لبخند زد و آهسته گفت :
_سلام .
زیرچشمی حواسم به بهنام بود که داشت نگاهمان میکرد که سیما گفت :
_نسیم ...من...من....
با خونسردی نگاهم را به صورتش دوختم .
به رژ صورتی لبانش، به آن روسری زیبای گلبهی رنگ سرش و آن مانتوی شیک زنانهای که شاید میخواست بیشتر زنانه به نظر برسد .
پس چرا با آن تیپ زیبا ،رنگ نگاهش غم بود؟!
_لازم نیست توضیح بدی سیما جان ... مبارک باشه ... هیچ حرف و حدیثی بین من و بهنام نبود که نیاز به توضیح تو باشه .
سرش را گرفت پایین و سکوت کرد که هومن با سینی شربت سمت ما آمد و سینی را گرفت مقابل سیما و بعد با اخم اشاره کرد که بروم سمت آشپزخانه .
اینبار حرف گوش کردم و وارد آشپزخانه شدم .
منتظر هومن شدم ... آمد... سینی را چنان زد روی میز درون آشپزخانه که ترسیدم .
نگاهش به سارافون یاسیام بود که با انگشت لبهی کت مانندش را گرفت و گفت :
_این چیه پوشیدی ؟
باخونسردی گفتم :
_سارافون .
_سارافون !...پس بلوز مشکیات کو ؟
_درش آوردم .
_چرا؟
نگاهم به پیراهن سادهی سفید اندامی تنش بود که انگار خیلی به تنش چسبیده بود و میآمد .
با انگشت اشارهام به سینهاش ضربه زدم و گفتم :
_این چیه پوشیدی ؟
نگفته دستم رو خوند.کف دستشو گذاشت روی میز ناهارخوری کنار دستش و وزن نیم تنهی چپش رو انداخت روی دستش و گفت :
_نسیم جواب منو بده ...
عصبی جواب دادم :
_خوب شد که اینو پوشیدم ،تازه اینو پوشیدم عمه به من میگه ...
بعد صدام رو پر از ناز کردم که خاصیت غالب صدای عمه بود و گفتم :
_فکر کردم الان با لباس مشکی میبینمت چون عزادار عقد بهنام و سیما هستی.
نگاهم توی چشمان هومن بود که ادامه دادم :
_اگه بلوز مشکیام تنم بود ،میدونستم چکارت کنم که باعث شنیدن این کنایه شدی .
خواستم برگردم به سالن که بازوم رو گرفت و با اخم گفت :
_رو به روی بهنام نشینیها.
_من کجا رو به روی بهنام نشستم ،من نشستم کنارسیما !
عصبی سرشو پایین کشید :
_احمق جان اونجا هم تو دیدشی ...میگم بیا این طرف ،سمت من و مادر بشین .
کلافه از این خرده فرمایشات ،سرم را کج کردم و بیآنکه نگاهش کنم :
_امر دیگهای باشه ؟
بازوم را رها کرد و گفت :
_نیست ...بفرما.
برگشتم و نشستم همان سمتی که دستور داده بود.
اما بدجوری چشمانم گاه و بیگاه بیاراده میچرخید سمت بهنام و گهگاهی با نگاهم نگاهش شکار میشد ،که هومن عمدا نشست کنارم پشت میز ناهارخوری و آهسته گفت :
_بریم ؟!
_کجا بریم ؟!
_حرف نزن ،من میرم تو ماشین ، منتظرتم .
و رفت .شوکه شدم ! نگاهم بین جمع چرخید و برگشتم به اتاقم .
لباس عوض کردم و مانتوام را پوشیدم و با یه معذرت خواهی کلی از خانه بیرون زدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
4.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
زندگی حکمت داره
عشق علت داره😊♥️
#اربعینحسینۍ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
9.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #استوریموشن
من از قافله جامونده ...
🎤 با صدای رضا صادقی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
10.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
هر روز اَندوهزدایی کنید🌈☀️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت183
در ماشین را بستم و او در حالیکه ماشین را از درهای باز پارکینگ بیرون می برد گفت :
- خب کجا بریم ؟
نگاهش به پشت سر بود و من متعجب به او :
_ من بگم ؟!
- آره دیگه .
درهای پارکینگ را با ریموت بست و سرش را به طرفم چرخاند .جدیت هنوز توی صورتش موج می زد که گفت :
_ کجا بریم حالا ؟
باز با تعجب نگاهش کردم :
_من چی میدونم ...تو گفتی بیا بریم ، فکر کردم جای خاصی قراره بریم .
راه افتاد اما آهسته و با دنده یک :
_میگم یه جا بگو تو هم دیگه .
-کجا بگم آخه؟ اصلا هدفت چیه واسه رفتن ؟
ساعد دستش را روی فرمان گذاشت و نگاهش را به انتهای خیابان دوخت:
_قصدم این بود که دعوتی مادر آبرومند بشه ؟
-یعنی الان میخوای بری غذا بگیری ؟
خندید :
_چقدر تو خنگی دختر ! میموندم چهار تا جمله ی خواهر و مادر می گفتم تا عمه ی فرنگیمون حالش جا بیاد.
از حرفش پوزخند زدم و تکیه زدم به صندلی ام :
_آره اونم حالش جا میومد ...نمیفهمم بعد از اینهمه مدت واسه چی همچین حرفی به من زد !
- ولش کن بابا... میگم بریم یه رستوران یه غذایی بخوریم بعد میریم می گردیم.
- رستوران !! مادر کلی غذا درست کرده.
- غذا بخوریم یا با اون قیافه و کنایه های عمه ، زهرمار ... ولم کن بابا ... یه امشب نمی خوام گند بزنم به حالم ...کجا بریم حالا ؟
- تو هم سوزنت گیر کرده روی " کجا " برم ها؟
با خنده گفتم که سرش را سمتم چرخاند و کمی گردنش را به جلو کشید :
_ میتونه روی چیزی دیگه هم گیر کنه .
کنجکاو پرسیدم :
_ رو چی مثلا؟
نگاهش رو دیدم ، رفت سمت لب هام که فوری سرم را با لبخند ازش برگردوندم و ریز خندیدم . هر دو سکوت کرده بودیم که فکر کنم آخرش خودش تصمیم گرفت که کجا برویم .
من هم نپرسیدم .که دست برد سمت ضبط ماشیت و سی دی وارد ضبط کرد و سکوت مطلق را اینگونه شکست .
" تو واسم مثل بارونی
تو واسم مثل رویایی
تو واسم با این همه زیبایی
تو و اینهمه زیبایی
سرم هنوز سمت پنجره بود که صدایش راشنیدم که همراه خواننده شده بود و می خواند :
"منو حالی که میدونی
من با تو آرومم
وقتی دستامو میگیری
وقتی حالمو می پرسی"
چقدر زیبا بود! آن متن و آن آهنگ و چقدر به دلم نشست .نه فقط صدای خواننده بلکه صدای هومن .
" حتی وقتی ازم سیری
حتی وقتی که دلگیری
من بی تو می میرم
تو که حالمو میفهمی
تو که فکرمو میخونی
توکه حسمو میدونی "
حس کردم یه شباهتی هست بین من و قلبی که تحت تاثیر صدای خواننده و شعرش یا شاید صدای هومن ، داشت مشتاقانه می زد و حس نهفته ای که هنوز در وجودم سرک نکشیده بود به ظهور . از آن کلبه ی آتش گرفته ای که باعث باز شدن زبانم شد، احساس می کردم که رفتار هومن تغییرکرده بود. یا شایدم این من بودم که عوض شده بودم .نگاهم ، حسم ، حالم همه چی از همان بوسه هایی شروع شد که در اتاقش به لبانم زد .تا آن روز هیچ حسی درون قلبم نبود که بتوانم احساسم را به آن معنا کنم ولی از همان روز یه طور عجیبی شده بودم . با همه ی لج و لجبازی هایی که هنوز ادامه داشت اما دلم نگاه هومن را می خواست حتی با همان اخم یا عصبانیت یا حتی زورگویی هایش و تنها چیزی که داشت کم کم کابوس این حس غالب می شد ، ترس بود. ترس از این که نکند دارد برایم نقش بازی میکند تا ...حساب بانکی ام را صاحب شود . نمیخواستم لااقل به خودم اعتراف کنم که رام چند بوسه شدم ، تا مبادا دستم مقابلش رو شود.
به رستورانی رفتیم که خودش انتخاب کرده بود.
اولین باری بود که من و او ، تنهایی به رستوران می رفتیم. هم سالن سنتی داشت ، هم سالن مدرن و ما سنتی را انتخاب کردیم .کفش هایم را پای تخت چوبی اش ، در آوردم و روی تخت نشستم . او هم همینطور اما مقابلم . نگاهم در سالن چرخید . چند تخت دور ما پر بود فقط ، که گفت :
_مِنو رو نگاه کن .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت184
نگاهم روی منو بود که منو رو از زیر نگاهم کشید و درحالیکه تکیه میزد به پشتی تخت گفت :
_بیا این طرف باهم ببینیم .
_چرا من بیام ! تو بیا .
منو رو از جلوی چشماش پایین کشید و نگاهم کرد! یه ابرو بالا انداخت و چشم چپشرو برام تنگ کرد:
_میآی یا به زور بیارمت ؟
من کوتاه اومدم و سمتش رفتم .
سرم را سمت منو جلو کشیدم که دست راستش را بلند کرد و گذاشت روی شونهام .
همین عکسالعمل جزئی،حالم را متغیر کرد.
نگاهم تیز شد سمت اشاره انگشت سبابه اش :
_این چطوره ؟
باقالی پلو با ماهیچه ؟!
_نه ...
_این چی ؟!
_فسنجان؟!
فوری سر تکان دادم :
_آره خیلی وقته فسنجان نخوردم ..تو چی میخوری ؟
یه من کشیده گفت و بعد از مکثی؛
_یه سینی مخصوصش رو بر میدارم .
_خب همون بسمونه.
_نه حرف نزن من یه ذرهاش روهم بهت نمیدم .
سفارشها را پای صندوق داد و برگشت .
باز تکیه زد به پشتی تخت و دستش باز روی شانهام سوار شد و بعد از تفکری که باعث سکوت چند دقیقهاش شده بود،بیمقدمه گفت :
_تو بهش چی گفتی ؟
_به کی ؟!
_به عمه دیگه .
_چی بگم ..حوصلهی کش اومدن این بحثرو نداشتم .
با سرپنجههای دستش ،فشاری به شونهام داد.
_اگه کلهی پوکت یه جا درست کار کرده باشه همینجاست .
با حرص چرخیدم سمتش و یه ضربه با نوک انگشتم به پیشانیش زدم :
_درست حرف بزن توام..از عمه یه جور کنایه میشنوم از تو یه جور!
نگاهم کرد .از فاصلهای نزدیک و بعد با یه لبخند تمسخرآمیز جواب داد:
آخی الان ناراحت شدی کله پوک من !؟
حرصیتر از قبل گفتم :
_هومن.
_حرص نخور عشقم ...حرص نخور کله پوکم ...حرص نخور خر خون کلاس من .
دلخور رو برگرداندم :
_الان مثلا داری تعریف میکنی از من؟ میبینی باید لال بشم ؟
_ببین ایندفعه لال بشی ،یه وزنه میبندم به پات میاندازمت توی استخر .
_خب بگو میخوای خفه شم دیگه ...خب من که خودم لال میشم چرا میخوای خفهام کنی ؟
از تو بعید نیست این کارا...ولی من....چهل روز باهات حرف نزدم ،سر یه ترس ،یه احتمال،یه نگرانی ،سکوتمرو شکستم ...کاش وقتی کلبه آتیش گرفت ،صبر میکردم و سکوتمرو نمیشکستم تا حالا منو مسخره نمیکردی ...حیف که نتونستم .
خواستم با همان دلخوری خودم را کنار بکشم که نگذاشت ،منو بیشتر کشید سمت خودش و گفت :
_خیلی خوب لوس جان ...چیزی نگفتم بیجنبه .. شوخی کردم باهات !
با دلخوری نگاهش کردم و گفتم :
_کوفت بگیری عشقم ..خوبه منم اینحوری شوخی کنم ؟
خندید:
_بگو، آره ،بامزه میگی .
از حرصم باز گفتم :
_بمیری عشقم ،لباس مشکیتو بپوشم الهی...
یادبودت رو بزنم سر در هتل .
من میگفتم و او میخندید.
اصلا حرصی که نشد هیچ ،انگار از شنیدن توصیفات من کیف هم کرد!
اونقدر گفتم و او خندید که غذامون رسید و گفت :
_مراسم کفن و دفنمرو بذار بعد شام .
واقعا خندهدار بود.
تو روی خودش بهش ناسزا میگفتم ولی خم به ابرو نمیآورد!
انگار این من بودم که فقط حرص میخوردم!
با رسیدن غذاها مجبور به سکوت شدم .
سر سفره نشستم که سینی مخصوص که سفارش خودش بود رو کنار دستم گذاشت و گفت :
_ببین ..اونقدر بامزه از مرگم گفتی که انرژیت افتاد...بیا بخور انرژی بگیری که بعد شام ،مراسم کفن و دفنم رو هم بگی .
مونده بودم که شاید هومن درست ناسزاهام رو نفهمیده یا من یه طوری نگفتم که حرص بخوره ؟!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝