رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت185
شام مفصلی خوردیم که بعد از جمع شدن سفره ،سفارش چای را هم داد.
_بسه دیگه برگردیم .
مچ دستشرو جلوی چشماش گرفت و گردی صفحهی ساعتشرو با دو انگشت :
هنوز که زوده ،بریم کنایهی دم رفتن عمهرو میشنویم .
خسته و کلافه سرمو کج کردم و گفتم :
_ای بابا چه بدبختی گیر کردیم .
سر خم کرد توی صورتم :
_آخی بهت بد میگذره عشقم ؟
تموم کبابهای سینی مخصوص منو که تو خوردی !
_ببخشید که شما فسنجون منو سر کشیدیها.
لپم را گرفت و کشید و گفت :
_بامزه جون خب مگه واسه من سفارش نداده بودی .
حرفشرو جدی گرفتم و گفتم :
_نه اصلا .
خندید و درحالیکه دو لیوان کمر باریک را از توی سینی کوچک پر میکرد گفت :
_تو با اینهمه سادگی آخرش سرت کلاه میره .
_نترس شما فعلا فکر خودت باش و قلبت که وا ندی و مدیریت هتلرو نبازی .
پوزخند زد و باز دستشرو انداخت روی شونهام و درحالیکه با فشار سرانگشتان دستش به سر شانهام ،یا حرفم را تائید میکرد یا حرصش را خالی گفت :
_تو باختی عشقم نه من .
_من!!
باز سرشو جلو صورتم گرفت و از فاصلهی صفر،آهسته زمزمه کرد:
_هر وقت که بوسیدمت ،رنگت پریده ،قلبت تند زد،عاشق شدی عشقم .
اخم کرده جواب دادم :
_چرا چرت میگی ؟! تو اصلا ضربان قلب منو از کجا چک کردی که فهمیدی تند میزنه .
پوزخندش کشیده شد و به تمام لبش سرایت کرد که با همان فاصلهی کم تو صورتم گفت :
_از نفسهای تندت فهمیدم .
خشکم زد ! یه لحظه آب شدم از خجالت .
دقتش اونقدر بالا بود که راحت میتوانست مچمرو بگیره که فوری گفتم :
_اینکه قبول نیست .بعد از اونهمه بلایی که سرم آوردی ،منو دزدیدی ،باعث شکستن دستم شدی ،پرتم کردی تو استخر،حالا انتظار داری تعجب نکنم از بوسهات ؟!
ضربهای به نوک بینیام زد:
_چرت نگو دیگه ..اگه تعجب میکردی باید نفست حبس میشد نه اینکه تند بشه .
عصبی شدم و گفتم :
_تو خودت عاشق شدی میتونی اینجوری مچ گیری کنی که حساب بانکیمو بگیری وگرنه توخودت بگو،کی بوسهرو شروع کرد؟من یا تو؟تو منو بوسیدی یا من تورو ؟
اخم بامزهای کرد و لبانش را جمع کرد:
_آخی داری می کنی عشقم ؟
_هومن! حرصم نده ...فردا توی سوپ هتل مرگ موش میریزم تا همه بمیرن ،خونش بیافته گردنت .
بلند بلند زد زیر خنده .درحالیکه میخندید و سرش را از خنده بالا گرفته بود گفت :
_احمق جان ،اونوقت پلیس آگاهی اولین نفر خودتو میگیره نه منو...من که مدیر هتلم پا توی آشپزخونه نذاشتم .اول از کارکنان آشپزخانه بازپرسی میکنه .
حرصی شدم یه مشت زدم به بازویش و گفتم :
_اه بس کن اصلا ...
_آهان اینو بگو...بگو جواب نداری بدی...بد عاشقم شدیها...ولی کاش نمیشدی .
این جملهی آخر را که گفت :
_آهی کشید که ترسیدم .
_چطور؟
_چایتو بخور.
_هومن نگرانم کردی ...میگم چطور؟
سرش باز چرخید سمتم .استکان کمر باریک چایشرو توی دستش گرفته بود که گفت :
_خود این چطور یعنی عاشق شدی .
ابرویی بالا انداختم :
_اصلا .
با پوزخند گفت :
_چرا شدی ...چطوری که اینجوری گفته میشه یعنی یه حقیقتی قبلش هست که مخفی شده از بقیه که میپرسی چطور، وگرنه چرا باید بپرسی ،به تو که ربطی نداره .
با حرص دستامو مشت کردمو و کشیده گفتم :
_هومن.
خندید :
_میگم زن خنگ داشتنم نعمتهها ..یعنی هر روز از دستش میخندی .
و باز خندید .
به حالت قهر سرم رو کج کردم که لیوان کوچک چایم را به من داد و گفت :
_قهر نکن عشقم ...باشه من بخاطر اینکه به عقل کم تو نخندم ،مثل خودت خنگ میشم ،خوبه ؟
و باز خندید.
چقد خوش خنده شده بود!
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت186
دیر وقت برگشتیم خونه .
اون قدر دیر که نه تنها خبری از عمه نبود ،بلکه حتی مادر هم خوابیده بود.
خسته بودم و به استراحت نیاز داشتم. از حرفهای هومن هم حرصی شدم هم دلواپس .
پشتش را به من کرده بود و داشت میخوابید که روی ساعد دستم نیم خیز شدم و از بالای سرش بهش خیره .
چشم بسته بود ولی هوشیار بود که گفت :
_بگیر بخواب .
_هومن...
_چیه ؟
_چرا گفتی کاش عاشقم نمیشدی ؟
_ای بابا ...مگه تو نمیگی عاشقم نشدی ، پس واسه چی میپرسی ؟
_از روی کنجکاوی ...
_نترس اگر عاشق نشدی پس کاشکی هم در کار نیست بگیر بخواب فردا میخوایم بریم هتل .
طفره رفت .تکیه زدم به سر تخت و زیر لب گفتم :
_میدونم ..تو بازیگر خوبی هستی ..میخوای حساب بانکیمو بگیری .
یه اه بلند گفت و عصبی فریاد زد:
_بابا ببند دهنتو میخوام بخوابم .
همراه نفس بلندی زیر لب گفتم :
_کورخوندی حتی اگر عاشقتم شده باشم ،خر نیستم که باورت کنم ..خبری ازحساب بانکیم نیست ..تموم این اداهات هم واسه هتله ...میدونم .
-خب خر جان ..آفرین که حدس زدی حالا بگیر بخواب .
بالشتم را بلند کردم و یکی بیهوا زدم توی سرش و با خنده گفتم :
_خرم خودتی .
نشست روی تخت و عصبی گفت :
_میگیرم میزنمتها ...بگیر بخواب میگم .
فوری از تخت پایین پریدم و گفتم :
_نمیخوابم ..تو بخواب .
بعد رفتم سمت در که دوید سمتم و مرا از پشت سر گرفت .
دستاشو حلقه کرد دور کمرم و گفت :
_کجا عشقم ..بیا ...بیا...مگه میذارم فرار کنی .
حلقهی دستانش اونقدر تنگ بود که فرار را برایم غیر ممکن کند .
مرا میکشید سمت تخت که یه کله محکم نثارش کردم .
از درد خم شد و درحالیکه صورتش قرمز شده بود گفت :
_بیشعور..
باخنده گفتم :
_شما بخواب من خوابم نمیبره .
بعد فوری از اتاق بیرون زدم و رفتم سمت سالن .
اول خواستم برم توی آشپزخونه بنشینم اما یه لحظه با دیدن چراغ های روشن حیاط هوس هوای خنک شبهای تابستان را کردم و سمت حیاط رفتم .
یه نفس عمیق در میان چمنهای تازه کوتاه شدهی حیاط کشیدم و آهسته و گام به گام شروع به قدم زدن کردم.
هوا عالی بود.
سکوتی محض.
استخر را دور زدم رفتم سمت چمن ها .
درآن سکوت و هوای دلپذیر ،تنها چیزی که باز فکرم را به خودش مشغول کرد، حرفهای هومن بود.
یه لحظه حتی به خودم هم شک کردم .
عاشق شدم ؟!
توی تحلیل و تفسیر همین یه سوال بودم که یکدفعه یه حصار محکمی دور دهانم را گرفت و زیر گوشم نجوایی شنیده شد:
_دختره بیشعور نزدیک بود منو به کشتن بدی حمال .
واسه من داری قدم می زنی ..نشونت میدم .
هومن بود،درحالیکه مرا سمت استخر میکشید باز توی گوشم گفت :
_امشب یه بلایی سرت میآرم که دیگه جفتک نزنی .
از ترس صدای جیغهای خفهام بلند شده بود.
ولی هیچ کس نمیشنید .
بالای استخر ایستاده بودیم .
هنوز دستش محکم جلوی دهانم بود که گفت :
_پرتت کنم ؟هان ؟
نفسم که به زحمت میآمد ،از ترس قطع شد .
سرش را خم کرد و ازکنار گوشم نگاهم کرد.
چشمان ترسیدهام را محکم بسته بودم و از پشت حصار محکم جلوی دهانم آرام میگریستم که گفت :
_خب حالا...دفعهی آخرت باشه اونجوری لگد بزنیها .
دستش را برداشت و من یه نفس بلند کشیدم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
°•🌱
#حرفناب🔗✨
بھمیدانگناھڪہرسیدی
مردانہقدمبردار !🏃♂
میخوامزودترببینمٺ..
امضا:
شهیدگمنام :)💔
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
"🖤"
چـشمِمنخیرهبه عکسِحرمتبنـدشده
بـٰاچہحالۍبـنویسمکه دلمتـنگشده...
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
4.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 چطوری عاشق خدا بشم؟
#استوری
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت187
نگاهش کردم که با یه اخم گفت :
_اونجوری نگام نکن ، حقت بود بندازمت ته استخر.
خواستم کنارش بزنم که با یه دست بازوم رو گرفت و دست دور کمرم حلقه شد و منو کشید سمت استخر و درحالیکه محکم با یه دست ، که دور کمرم بود ، منو گرفته بود و با دست دیگر بازوم رو ، منو سمت استخر خم کرد. با دو دست بازوهایش رو چسبیدم و با ترس چشم بسته خواهش کردم:
_هومن! تو رو جان مادر ....از این شوخیا نکن .
فوری بد جنس سرشو جلو کشید و گفت :
_ولم کنی افتادی ...
_جان مادر گفتم .
_لگد بدی زدی آخه .
_غلط کردم خب.
_باخواهش و غلط کردن و این حرفا ، کاری درست نمی شه.
_پس چی ؟
_راضیم کن .
چشم باز کردم و ما بین ضربانهای تند قلبم که از اضطراب بود نگاهش کردم :
_یعنی چی ؟
لبخندش کل لبانش را صاحب شد :
_منو ببوس ...ده بار تا حالا من بوسیدمت یه بار تو ببوس .
_اینجوری ؟!
_همینجوری .
_استرس میگیرم آخه که ولم کنی.
_نترس محکم گرفتمت .
_بد جنس .
_نشنیدم این دفعه رو .
دستامو حلقه کردم دور گردنش و سرمو جلو کشیدم که لبانش راجمع کرد و من ...
با آنکه فشار دستش دور کمرم مطمئنم میکرد که مرا محکم گرفته اما اینکه تمام وزنم وصل به بازویش بود و گردنش، درست لبهی استخر ،
آنهم در حالت بوسهای که خودش نمیگذاشت به تمام برسد . دست حلقه شده دور بازویم را برداشت و با آن دست سرم را گرفت تا حتی فرار نکنم .
هرچند بوسهاش باعث آرامشم بود ولی مرا به شک انداخت .نقش بود!؟میخواست باور کنم که دوستم داره ؟!
اما تظاهر تا کجا ؟! این خواستهی قلبش بود که تظاهر را میکشاند تا جایی که یه بوسهی معمولی را اینگونه به طول بکشاند ؟!
یکدفعه نتوانست تعادل خودش و تحمل وزن مرا بیاورد و هر دو با هم پرت شدیم وسط استخر .
همراه با صدای جیغ بلند من که شاید در آن وقت شب بدجوری سکوت حیاط را شکست .
سرم که از آب بیرون آمد به سرفه افتادم و دست و پا زنان فریاد زدم :
_خیلی نامردی ...خیلی بیشعوری .
و او میخندید که برق بالکن اتاق مادر روشن شد :
_هومن! نسیم ! شما تو استخر چکار
میکنید ؟!
درحالیکه هومن با یک دستش که دور کمرم بود ، مرا روی آب نگه داشته بود گفت :
_دارم بهش شنا یاد میدم .
چشمای مادر را از آن فاصله دیدم که از تعجب از حدقه درآمد:
_الان !!ساعت یک ونیم شبه !!
_شما برید بخوابید دیگه یاد گرفته .
مادر اخمی کرد وگفت :
_مسخره بازی در نیارید ،زشته این وقت شب ... بیایید بالا .
مادر رفت که هومن نگاهم کرد.
محکم تخت سینه اش کوبیدم که گفت :
_ولت میکنما ... پا بزن .
_بیشعور ولم نکن .
_پا بزن گفتم ...به دوطرف لگد بزن ....زود باش .
_نمیخوام شنا یاد بگیرم ولم کن .
و ولم کرد . داشتم میرفتم زیر آب که باز مرا گرفت و گفت :
_خب دروغم نگفتم ،اومدم یادت بدم توی احمق یاد نگرفتی ، برو بالا الان وقت خوابه .
مرا تا سمت پله های استخر برد و بعد درحالیکه از پلهها بالا میرفتم و از سر تا پایم آب میچکید گفتم :
_الان خدا میدونه مادر چه فکرایی میکنه .
_هیچ فکری نمیکنه برو لباستو عوض کن برگرد اتاق من .
_دیگه چی؟! ولم کن بابا میخوام برم بخوابم .
یکدفعه دم اسبی موهایم را محکم گرفتو کشید :
_نیای موهاتو از ته میزنم .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت188
لازم به توضیح نیست که وقتی تا ساعت یک ونیم نصفه شب توی استخر باشی و بعد بخوای لباس عوض کنی و بخوابی و تا خوابت ببره ،چقدر طول میکشه .
صبح شده بود و نور لجبار خورشید که صورتم رو گرم کرده بود و از پشت شیشه به صورتم میتابید باعث هوشیاریم شد .
نیم خیز شدم و چند باری پلک زدم تا تونستم ساعت روی دیوار رو به روم رو بخوانم .
نه وچهل وپنج دقیقه !
ناگهان همراه فریادی بلند گفتم :
_وای سوپ ناهار ...هومن بلند شو .
ازجا پریدم و درحالیکه در طول اتاق میدویدم تا وسایلم رو جمع کنم گفتم :
_هومن ...دیر شد بلند شو .
کلافه نشست روی تخت و دستی به صورتش کشید و گفت :
_چته بغل گوشم داد میزنی ؟
_ساعت رو ببین .
سرش بالا اومد که فریاد زد :
_دیرم شد.
از تخت پایین پرید و درحالیکه دنبال لباسهایش بود غر زد :
_وقتی یه دیوونه تا ساعت یک و نیم شب بیدار نگهت میداره همین میشه دیگه .
داشتم جورابهایم را پایم میکردم که گفتم :
_آره واقعا ...وقتی همون دیوونه تورو میبره لبهی استخر و ازت بوسه میخواد حقشه که خواب بمونه .
درحالیکه بیتوجه به حضور من داشت پیراهنش را میپوشید و شلوارش را پا میکرد و من سعی داشتم نگاهش نکنم .
البته سعی داشتم ،جواب داد:
_دیرم بشه کشتمت .
_من هم همینطور.
کمربند شلوارش رو بست و پیراهنش رو صاف کرد. بعد درحالیکه جلوی آینه داشت موهاشو شونه می زد گفت :
_تا ۵ دقیقه دیگه توی ماشین باش .
و رفت .من درحالیکه تند و تند داشتم مانتو و شلوارم رو میپوشیدم ،یه مداد چشم و رژ گذاشتم توی کیفم و شالم رو از روی جالباسی آویز پشت در برداشتم و رفتم .
مادر هم خواب مونده بود و متوجهی خروج ما نشد .
توی ماشین ،آینهی پشت آفتابگیر جلوی صندلی شاگرد را پایین کشیدم و مشغول زدن یه رژ و کشیدن مداد توی چشمام که هومن با ریموت درهای پارکینگ رو بست و جدی و عصبی یه نگاه به من انداخت و بعد دست دراز کرد سمت داشبورد.
داشتم رژ و مداد رو میذاشتم توی کیفم که از داشبورد یه دستمال کاغذی برداشت و عطر کوچک همراهش را . عطر را زیر گردنش زد و دستمال را به من داد.
متعجب به دستمال نگاه کردم که جدی گفت :
_پاکش کن .
-چی رو ؟!
_گفتم پاکش کن ...اونجا که عروسی نیست .
_واسه چی ؟
_همینجوری خوشگلی .
_لوس نشو .
عصبی فریاد زد:
_پاکش کن میگم .
_هومن !
یکدفعه چنان کشید کنار خیابان که فکر کردم میخواهد با یکی از رانندگان توی خیابان دعوا کند!
دست دراز کرد سمتم و با خشونت چانهام را گرفت و کشید سمت خودش و بعد درحالیکه با یه دست چانهام را گرفته بود ،دستمال رو با خشونت کشید روی لبانم و بعد دستمال رو زد کف دستم و گفت :
_تا چشماتو کور نکردم ،اونو خودت پاک کن .
بی هیچ حرفی اطاعت کردم اما ازش دلخور شدم و با سکوتم این دلخوری را به نمایش گذاشتم که گفت :
_باز قهر کرد ...چقدر تو لوسی !حالم ازت بهم میخوره ...
عصبی جوابش رو دادم :
_مجبور به تحملم نیستی ... بگو تا تموم بشه این عقد اجباری .
پوزخند زد:
_اتفاقا برعکس تحملت میکنم تا درستت کنم ...زیادی لوس بارت آوردن بچه نهنه .
جوابش رو ندادم تا خود هتل که ماشین را برخلاف هر روز برد توی پارکینگ .
شاید قصد کرده بود همه مرا با او ببینند .
از ماشین که پیاده شدم ، باحرص کیفم را برداشتم و رفتم سمت پله ها که بلند گفت :
_اگه امروز با آرایش ببینمت ،جلوی بقیه میزنم تو گوشت .
_بزن...عادتته...کم نزدی .
برگشتم به آشپزخانه . دلخور ، عصبی، با چشمای پف آلود و خستگی و خوابی که هنوز همراهم بود .
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
848.4K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بهشت مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای مثبت
و میل به نیکی
و عشق ورزی در وجودمان است
و جهنم مکان نیست،زمان است!
زمانی که اندیشههای منفی
و کینه ورزی وجودمان را می آلاید.
خالق بهشت باشیم...
صبح بخیر
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شهید جهاد مغنیه♥️
جوان دهه هفتادی ، وایسا کارت دارم ....
#پیشنهاددانلود📲
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
5.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شایداگࢪهنوزبودے، '
اࢪبعین . . . '
ڪࢪبلایمانقطعےمیشد! '🙃♥️
#اربعین
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین #اوهام
از نویسنده محبوب و مشهور
#مرضیه_یگانه
#پارت189
وارد آشپزخانه شدم و در حالیکه پیشبندم را میبستم گفتم :
_ببخشید خیلی دیر شده میدونم .
سایه نگاهم کرد و گفت:
_نه دیر نشده ...سوپ رو برات بار گذاشتم .
_واقعا!!
سرش رو تکان داد که از ذوق صورتش رو بوسیدم . یه دسته جعفریهای شسته شده را روی تخته گذاشت و گفت :
_این دیگه کار خودته ...ریز و ساتوری شده ،فقط مراقب باش که چاقوش خیلی تیزه .
_چشم .
چاقو رو دستم گرفتم و از ساقههای جعفری شروع کردم که سایه همراه با آه بلندی گفت :
_میگم تو که هم کم حرفی ، هم با همه حرف نمیزنی ، میتونم یه رازی رو بهت بگم ؟
نگاهم روی ساقههای جعفری بود که ریز ریز داشت از بین انگشتانم میریخت که گفت :
_قول بده به کسی نگی .
چپچپ نگاهش کردم که گفت :
_خیلی خب میدونم به کسی نمیگی ...محض تاکید گفتم .
مکثی کرد و گفت :
_من یه ازدواج ناموفق داشتم .
_واقعا!!
نگاهش کردم که گفت :
_آره...وقتی اینجا استخدام شدم از آقای رادمان خواستم که کسی متوجهی این موضوع نشه ...تنها کسی که میدونه فقط اونه ...همه فکر میکنن که من ازدواج کردم .
گوشم به او بود و نگاهم به ساقههای جعفری که ریز خرد میکردم که ادامه داد:
_من یه سری مشکلات شخصی داشتم ...واسه خونه و کار و اجاره و این حرفا ...
_خب!
_خب چون فقط آقای رادمان مشکلاتم رو میدونست ، از خودش کمک گرفتم و اون هم دریغ نکرد ...مشکل اجارهام رو با صحبت با صاحب خونهام ، همه رو خودش حل کرد....چند باری هم اومد خونمون واسه قرارداد اجارهام و این حرفا که صاحب خونه فکر کرد شوهرمه.
یه لحظه دلم ریخت .چراش رو نمیدونستم .
دستم شل شد و چاقو رو گذاشتم روی تخته و سرم چرخید سمتش .
داشت یه سینی لپه پاک میکرد که ادامه داد:
_من ...من...عاشقش شدم .
نفسم حبس شد و نگاهم روی صورتش خشک .
یه لحظه افکارم ،ته خط این حرفا را خواند. زیباییاش را لحاظ کردم .
چشمان درشت و مژههای بلندش را.
ابروان پهن و لبان قلوهای و درشتش را .
دلم بدجوری ریخت که طاقت سکوتش را نیاوردم و گفتم :
_خب .
_خب ... یه فکرایی توی سرمه می خوام یه کاری کنم .
چرخیدم سمتش و پرسیدم :
_چکار؟
همان موقع آقای کاملی از راه رسید و بادیدنم با اخم گفت :
_خانم افراز؟ سلام علیکم ... یه کم زود تشریف نیاوردید؟
_سلام، ببخشید، بله امروز دیر شد .
_پس لااقل الان به جای ایستادن ، اون سبزیها رو ساتوری خرد کنید .
_بله چشم .
و خودش ایستاد مقابلم تا مطمئن شود که سبزیها را خرد میکنم .
داشتم کارم را میکردم وحرصم را سر برگهای نازک جعفری خالی میکردم که کاملی از مقابلم رفت و من با حرص گفتم :
_خب بقیهاشرو بگو ؟
_قسم بخور به هیچ کس نمیگی .
قلبم به ضربان افتاد .تند و پرشدت .
_چرا؟!
_تو قسم بخور.
همراه نفس بلندی گفتم :
_قسم میخورم که به کسی نگم .
نگاهم را سمتش چرخاندم و یه لحظه دست از کار کشیدم و منتظر شدم که بگوید که اقای کاملی باز فریاد زد:
_خانم افراز...دیره...
_بله چشم .
ناچارا باز سرم را پایین گرفتم و عصبی گفتم :
_بگو دیگه.
داشتم با حرص و فشار جعفریها را خرد میکردم که گفت :
_بهش پیشنهاد دادم که با هم صیغه کنیم .
دیگر نفهمیدم چی شد .قلبم انگار از ضربان افتاد.شاید بخاطر ضرب چاقویی بود که دیدم یا ندیدم ،هرطوری که بود،دستم را به جای جعفریها برید.
فوری دستم را محکم گرفتم و با حرص گفتم :
_نه.
🍁🍂🍁🍂
#کــپـــی_حرام_است
نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏
🌸🌼🌸🌼🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝