eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور باورم نمی‌شد ! هومن مثل موم نرم شده بود. لذت می‌بردم از نگرانی نهفته در چشمانش. با هم به پارک ساعی رفتیم . هوا عالی بود و زیر سایه درخت‌های بلند پارک نزدیک هومن نشستم . پارک خلوت بود.دستش را روی شانه‌ام گذاشت .گرما‌ی تب‌دار تنش باعث آرامشم بود که سرش را خم کرد جلوی صورتم : _ خوبی ؟ _ آره . _ خیلی ساکتی . _ من خوبم ولی تو به نظرم خوب نیستی . همراه با یک نفس بلند گفت : _ نه منم خوبم ...می‌خوای با مادر چند روزی بریم مسافرت .... حال و هوای همه‌مون عوض می‌شه . _ کجا بریم مثلا ؟ _ همدان،اردبیل ... یه جای خنک که توی تابستون می‌چسبه. _ بریم همدان . _ همین امروز می‌ریم .چطوره ؟... هم حال و هوات عوض بشه هم من تحقیق کنم یه دکتر خوب برات پیدا کنم . _ هومن. باز گفت : _ جان . سرم چرخید سمتش و با لبخند نگاهش کردم و بی‌اختیار در نگاه روشن چشمانش گفتم : _ دوستت دارم . خشکش زد .چند ثانیه‌ای فقط نگاهم کرد و همراه با یه لبخند، سرم را کشید سمت شانه‌اش و در حالیکه سرم رو روی شانه اش نگه می‌داشت گفت : _ خیلی اذیتت کردم نسیم ...ببخشید . حتی گوش‌هایم هم تعجب کردند ! قلبم چنان به ضربان افتاد که حس کردم الانه که از ضربان بیافتد و او ادامه داد : _ ولی حق بده به من ...من یه آدم مغرورم ...نه واسه خاطر اینکه فکر کنی این غرور ذاتیه ... پشت این غرور کمبودهای زندگیم رو مخفی کردم . آه بلندی کشید و بعد فشاری به شانه‌ام داد و گفت : _ شده می‌برمت سوئد ...اونجا پیشرفت تکنولوژیش بیشتره ...شاید اونجا بشه زودتر به نتیجه رسید . چشمانم را بستم و فقط ‌و فقط به آرامشی که در آغوشش مرا احاطه کرده بود فکر کردم . دوستش داشتم ... بخاطر همان غرور ، بخاطر همان نگرانی‌ها، اصلا انگار از همان بچگی دوستش داشتم ، همان وقتی که بخاطر همبازی شدن با او چندین بار ، بلا سرم آمد ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
روزگار مثل گرد باده...🌪 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🖤⃟-🌿 پایان‌ماموریت‌ بسیجۍ‌ است:) 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
7.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برکت نان به خاطرحسـن است...🖤 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور چه سفری شد ! یکدفعه و یهویی... به ظهر نرسیده راه افتادیم . هومن باز صدای همان آهنگ زیبای قبلی را بلند کرده بود و اینبار بر خلاف قبل ، بلند بلند همراه خواننده می‌خواند : " تو واسم مثل بارونی تو واسم مثل رویایی تو با اینهمه زیبایی منو حالی که می‌دونی با تو من آرومم وقتی دستامو می‌گیری وقتی حالمو می‌پرسی حتی ازم سیری حتی وقتی که دلگیری " سرم سمت پنجره بود که دست دراز کرد و دستم را گرفت ! مثل برق گرفته‌ها سرم چرخید سمتش ... یه لبخند زد و دستم را گذاشت روی دنده‌ی ماشین . حس کردم خوشبخت‌ترین زن دنیام . اونقدر که از ته دل آرزو کردم کاش جواب آزمایش واقعی بود ! چقدر هومنِ آن چند روز را دوست داشتم ! رفتارش با روزهای قبل صد درجه تغییر کرده بود. حتی کنایه و طعنه هم دیگر توی کلامش دیده نمی‌شد و این رفتارش باعث شده بود تا بیشتر از قبل عاشقش شوم . حتی صحبت‌های سایه را از یاد بردم و فقط‌ و فقط به همان سفر فکر می‌کردم سفری خاطره‌انگیز و به یادماندنی . نزدیک‌های بعدازظهر بود که رسیدیم همدان. من و مادر یه اتاق گرفتیم و هومن مجبور شد یه اتاق تک تخته بگیرد . چمدانش را به اتاقش برد و برگشت اتاق ما . اتاق زیبایی بود...تخت دونفره‌ای زیر پنجره‌ی رو به حیاط هتل داشت و یک میز و صندلی بود کنار دیوار بزرگ ورودی . روی تخت نشسته بودم که مادر در حالیکه داشت چمدانش را باز می‌کرد گفت : _ شب شما دو تا اینجا باشید ،من می‌رم اتاق هومن . نه هومن حرفی زد و نه من ! که مادر یه حوله برداشت و گفت : _ من می‌رم یه دوش بگیرم ...هومن جان با کتری برقی یه چایی درست کن . مادر رفت که هومن هم کنارم لبه‌ی تخت نشست و پرسید : _ چطوری ؟ _ خوبم ..اینقدر نپرس ..مادر میفهمه. هیس کشیده‌ای گفت و بعد شانه‌ام را گرفت و همراه خودش انداخت روی تخت . هردو رو به سوی هم دراز کشیدیم. هومن درحالیکه با آن نگاه روشن چشمانش که داشت ضربان قلبم را بالا می‌برد نگاهم می‌کرد، دست دراز کرد سمت موهام و با سرانگشتان دستش موهایم را نوازش کرد. دلم داشت زیر گرمای سرانگشتان داغش آب می‌شد که گفت : 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _ خوب این چند روزه استراحت کن و نیرو بگیر که برگشتیم قوی و سرحال بری سراغ درمان . _ می‌گم ..من نمی‌خوام درمان بشم . اخم کرد و دستش روی سرم خشک شد : _ چرت نگو. _ نمی‌خوام موهام بریزه ... نمی‌خوام زشت بشم ...بذار بدون درد زندگیمو کنم هومن. عصبی شد و با حرص درحالیکه صدایش را پایین نگه می‌داشت تا مادر نشنود ،سرش را جلوی صورتم کشید و گفت : _ نذار عصبی بشم‌ها ..این چرت و پرت‌ها چیه می‌گی . دستم رو گذاشتم روی گونه‌ی اصلاح شده اش و سرم را جلو کشیدم تا فاصله‌ای نماند و من بوسیدمش ! بوسه‌ای که چند ثانیه‌ای روی لبانش ماند ! سرم را عقب کشیدم و در نگاه چشمان روشنش خیره شدم : _ دنبال درمانم نباش ....اگه تو.. فقط تو کنارم باشی برام بسه ...تو خودِ درمانی هومن . حلقه‌های روشن چشمانش توی صورتم چرخ می‌خورد . نفسش را محبوس سینه‌اش کرده بود که نمی‌دانستم بفهمم دردش چیست ! سرم را محکم سمت شانه‌اش کشید و مرا محکم در آغوشش . انگار تمام خوشبختی دنیا ،مرا در آغوش کشیده بود ! _ فعلا فقط از سفر لذت ببر ..برگشتیم با هم صحبت می کنیم ...دیگه هم از این حرفا نزن که سفرمون رو زهرمارمون کنی . _ چرا زهرمار ؟مگه قراره بمیرم؟ اَه بلندی کشید و آهسته و با حرص جواب داد: _ جان عزیزت ول کن تو هم گیر دادی به این کلمه‌ی مرگ و میر. توی آغوشش بودم که زمزمه کردم : _ عزیزم توئی شنید یا نشنید نمی‌دانم که در حمام باز شد و یکدفعه من و او ، به سرعت از هم فاصله گرفتیم . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
همیشه منتظر رسیدن روزهای خوب بودیم، غافل از اینکه اونا داشتن میرفتن.👌 صبحتون پرانرژی
الهی‌هَب‌لی‌کمالَ‌الانقطاع‌الیک... ((: خدایایه‌کاری‌کن‌تا ازهمه‌چی‌بگذرم‌به‌خاطرتو...♥️ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
1.99M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「💌」 ‍من‌سلاحی‌دارم‌که‌با‌شنیدن‌اسمش‌.. جانت‌به‌لرزه‌میوفته‌.. چادرم‌🌼 ‌「🔗」 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💙!“••• • گل‌نرگس‌نڪندمِھرزمـٰابردار؎ داغ‌دیداررخت‌بردلمـٰان‌بگذار؎...シ!‌ . ⇜ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور شب اول که همه‌ی ما خسته‌ی راه بودیم . مادر اتاقش را به من و هومن داد و برای خواب به اتاق هومن رفت . من خسته بودم و خوابم می‌آمد ولی انگار هومن اصلا ! لبه‌ی پنجره ایستاده بود و سیگار می‌کشید . هر کاری کردم خوابم نبرد ! نشستم روی تخت و نگاهش کردم . نگاهش با من همراه شد : _ بوی سیگارم اذیتت می‌کنه ؟ _ نه ..چرا نمی‌خوابی ؟! _ نمی‌دونم ،خوابم نمی‌آد. _ خسته‌ای ،رانندگی کردی ،باید بخوابی . سرش رو بالا گرفت و دود سیگارش را به سمت سقف داد : _ فکرم مشغوله. با لبخند پرسیدم : _ مشغول من ؟ تلخندی زد و دست دراز کرد ،لپم را کشید : _ بخواب شیطون .. خواست دستش را پس بکشد که گرفتم و با کمکش برخاستم . او ایستاده کنار تخت و من روی دوزانو بلند شدم روی تخت تا هم قدش شوم . مقابلش ایستادم و با لبخند به صورتش خیره شدم ...چرا ...چرا عاشقش شدم !؟حتم داشتم جواب این سوال خیلی تفصیل داشت . که یکیش همان چهره‌ی پر جذبه‌ای بود که داشت . مردانه و پرجذبه و در عین حال پشت این جذبه ،مهربانیش مخفی شده بود ! دو کف دستم را دو طرف صورتش گذاشتم و با شوقی که باید کور می‌شد تا دستم را نخواند پرسیدم : _ نگران منی ؟ _ نه بابا...نگران تو چرا ؟! _ پس واسه چی خوابت نمی‌بره ! سیگارش را بهانه کرد تا از دستم فرار کند . سیگارش را خاموش کرد و درون سطل آشغال انداخت . و همان کنار سطل آشغال ایستاد و گفت : _ بگیر بخواب ،من می‌خوام برم قدم بزنم . _ منم بیام ؟ عصبی شد : _ بگیر بخواب بچه ...دو دقیقه نمی‌تونیم تنها باشیم ؟ دلخور دراز کشیدم روی تخت که گفت : _ خیلی خب بابا ...بیا . فوری از تخت پایین پریدم که گفت : _ خب حالا یواش چه خبرته ! پیاده روی خوبی بود گرچه بیشتر در سکوت گذشت . اما همین که دستم را گرفته بود، برایم کافی بود. هومنی که هیچ وقت تا آنشب کنار من اینگونه قدم نزده بود ! 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝