eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور پارت 206 _ نگو نمی‌آی که کفری می‌شم‌ها ...از دیشب تا الان فقط دو ساعت خوابیدم ،تمام شب داشتم با موبایلم به این واسطه و اون واسطه زنگ می‌زدم که تو نستم یه وقت واسه فردا بگیرم . اضطراب مثل یک سونامی به قلبم هجوم آورد. نفسم تند شد و عصبانیتم به اوج رسید ...بی دلیل ! _ یعنی چی ؟! می‌گم نمی‌خوام دنبال درمانم برم تو رفتی وقت گرفتی ؟! ابروهایش را با حرص بالا داد : - حرف مفت نزن نمی‌خوام درمان بشم یعنی چی ! حرف حرف منه ...به زور می‌برمت .یکی که بزنم زیر گوشت ،یادت می‌آد که من کی هستم . ناباورانه زل زده به چشمانش گفتم : _ هومن ! چطور گفتم نمی‌دانم ولی انگار لحنم آنقدر غم داشت که از صدای من بر قلبش نشست . کلافه چنگی به موهایش زد و گفت : _ چه بدبختی گیر کردم‌ها ... حوصله‌ی دیدن عصبانیت و داد و بیدادش‌ رو نیاوردم و خواستم از کنارش رد شوم و برگردم پیش مادر که بازویم را گرفت : _ نسیم . ایستادم و از نگاهش فرار کردم که ادامه داد : _ خب حالا ....ببخشید ...دلخور نشو دیگه نگرانتم دیوونه . سرم بالا آمد سمت چشمانش : _ نگران من ! مطمئنی ؟! نگران یه دیوونه ! یه احمق ! یه دختر پرورشگاهی ! من با تو چه نسبتی دارم که نگرانم بشی ؟! چشمانش را بست و همراه با نفس بلندی سرم را یکدفعه کشید سمت آغوشش ! خدایا تمام نشود .همین ثانیه‌های کم .همین آغوش‌های لحظه‌ای ...تمام نشود. در همین حین باز حرف خودش را زد : _ نسیم حرصم نده ..با من می‌آی تهران . رو حرفم هم حرف نمی‌زنی ...شنیدی چی گفتم یا نه . سکوت کردم .ضربان تند قلبش که با آن نفس‌های تند و عصبی گره خورده بود راضیم کرد که فعلا سکوت کنم تا سر فرصت یه خاک مناسب سرم بریزم . ? 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
🔫🕳 یادت باشه فضاے مجازے شاید مجازے باشه..اما! هر کلیکش توے پرونده اعمال ؛ حقیقے ثبت میشه❗️ نذار فضاے مجازے فضاے معنوے دلت رو خراب کنه.. 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
خــالصانہ،بی‌ریا،باجـان‌ﯡدل‌،بی‌حدّﯡمرز، تاابدیك‌جورِدیگردوستت‌دارم‌حُسیـטּ♥️ ✨🌺 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
4.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برسد به دست کسانی همچون اردوغان و الهام علی اف که خیال نابودی ایران دارند😁😒 ولی نمی دانند که .... ... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور سفر خوبی بود اگر می‌گذاشت که بمانیم . گرچه در همان یک روز و نیم هم می‌توانم بگویم که از شدت کلافگی هومن ،چیزی از سفر نفهمیدم . حالا یه اضطراب داشتم برای دکتری که خودش حرفش را پیش کشیده بود. حرف حرف هومن شد . مادر را گذاشتیم و شبانه راهی تهران شدیم . از ترس اینکه مبادا خوابش ببرد ،من هم بیدار مانده بودم . _بگیر بخواب نسیم ...نترس خوابم نمی‌بره . سکوت را شکستم و گفتم: _نه خوبم ..می‌خوام بیدار باشم . سیگاری روشن کرد که با حرص ،تنه‌ی باریک سیگار را از لای انگشتانش کشیدم و گفتم : _بده من ...یادمه یه بار گفتم سیگار بکشی سیگار میکشم، تو هم گفتی بکش ، فوقش خفه می‌شی . پوزخندی زد و نگاهش را به جاده دوخت . سیگار را ازماشین بیرون پرت کردم و تکیه زدم به پشتی صندلی‌ام و زیرلب گفتم: _هومن ...من.... صدایش نگفته بالا رفت : _به قرآن اگه بگی فقط نمی‌آی . آهسته‌تر از قبل زمزمه کردم : _نمی‌آم . عصبی زیر لب غرید : _ببند دهنتو ، دو روزه از کارام افتادم واسه خاطر تو ...نمی‌آم یعنی چی ! _ولم کن تورو خدا ...من نمی‌خوام دنبال درمانم برم می‌خوام زندگیمو کنم . _بگیر بخواب بابا داری چرت می‌گی حوصله‌ی چرت شنیدن ندارم . سرم را تکیه‌ی پنجره کردم و در دلی که آشوب بود آرزو کردم کاش وقتی همه چیز را فهمید ،اخلاقش عوض نشود. نزدیک‌های صبح بود که تهران رسیدیم . خسته و خواب آلود.فقط چهار ساعت وقت استراحت داشتیم . و قطعا بعد از آنهمه راه و خستگی ،من هم جرات گفتن اینکه به دکتر نمی‌روم را نداشتم . صبح شده بود که هومن مرا از خواب بیدار کرد : _بلند شو نسیم ...بلند شو دیرمون می‌شه . یه لحظه نگاهم به ساعت افتاد و آه از نهادم برخاست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور _بابا هنوز ساعت نه صبحه که ! _پس ساعت باید چند باشه؟! تا صبحانه بخوریم و بریم کلی طول می‌کشه ..بلند شو . خودش میز صبحانه را چید و خودش تند و تند لقمه گرفت . هم برای من هم برای خودش و من فقط یه دعا را در دلم مدام تکرار می‌کردم ؛ "خدایا این رفتارش عوض نشه..." کپی جواب آزمایش را برداشتم و براه افتادیم ...دلشوره داشتم ...آنقدر که حس می‌کردم تمام صبحانه‌ای که خوردم پشت حلقم آمده تا بالا بیاورم . چند باری هم از شدت استرس عق زدم که هومن متوجه شد. _خوبی ؟ به زحمت سر تکان دادم که گفت: _چیزی نیست... اگه حالت بد شد سرتو خم کن روی کف ماشین بالا بیار...ماشینو می‌دم کارواش. بالا نیاوردم ولی اضطراب رهایم نکرد. دیگر صدایم به ناله رسیده بود: _هومن تورو خدا بی‌خیال شو . _ازچی می‌ترسی تو؟ _از دکتر، از دارو، از همه چی . _ترس نداره که . _هومن ارواح خاک بابا... _اَه قسم نده تو هم . کلافه زیر لب گفتم : _خدایا چه غلطی کردم من ! اگه بفهمه پوستمو می‌کنه . به دکتر رسیدیم . باهمان دلشوره و با همان خواهش‌ها. روی صندلی انتظار سالن مطب نشسته بودیم که دستش را گرفتم و برای آخرین بار گفتم : _هومن خواهش می‌کنم بیا برگردیم خونه ...جان من. _دیوونه شدی تو ! دو روزه دنبال دکترم ... به زور این نوبت ‌رو گرفتم... اونوقت می‌گی برگردیم ! نگاه مضطربم را در چشمانش قفل زدم : _هومن جان من ..حالم بده...برگردیم . -چته تو! ازچی می‌ترسی آخه !؟مگه بچه کوچولویی ! بعد برای آرامشم دو دستی دستم را با دستان گرمش فشرد. فکر می‌کرد،از سختی بیماری و درمان می‌ترسم اما من از آشکار شدن حقیقت می‌ترسیدم . که سخت نبود.دیدن برگه‌ی کپی از یک جواب آزمایش که مهر و امضای آزمایشگاه سیاه و سفید افتاده بود و خودش نشان می‌داد که اصل جواب آزمایش نیست . 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝
💕بارون متوقف ميشه شب ميگذره درد و رنج محو ميشه اما اميد هيچ وقت اونقدر گم نميشه كه نشه دوباره پيداش كرد دل هاتون پر از امید🌱 ☘شب خوش رفقای گل☘
‍ نیایش صبحگاهی 🌺 🍃 🌺 خدایـا🙏 در این صبح دل‌انگیز بهاری 🌸🍃 بهترین اتفاقات را🌸🍃 سرراه دوستانم قرارده🌸🍃 وجودشان سلامت🌸🍃 دلشون پرمحبت🌸🍃 زندگیشون زیبا و🌸🍃 آرزوهایشون را برآورده کن🌸🙏🌸 آمین یا حَیُّ یا قَیّوم 🙏 ای زنده ، ای پاینده 🙏
3.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 السلام علیک یا علی.بن موسی الرضا میخوام بگم، که تویی پناه من کرمت بیشتره از گناه من 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
رمان آنلاین از نویسنده محبوب و مشهور همین که منشی اسم مرا صدا زد حس کردم قلبم ایستاد . فشاری به سرانگشتان دست هومن دادم : _هومن. _ای بابا می‌گم نترس دیگه . دستم را رها نکرد و همراهم آمد . دکتر پشت میز بزرگی که جلوی رویش بود نشسته بود که هومن با یک سلام برگه‌ی آزمایش را روی میزش گذاشت و من فقط صدای تپش‌های بلند قلبم را می‌شنیدم . دکتر با دقت تمام گزینه‌ها را نگاه کرد و به برگه‌ی آخر رسید . همان جایی که مهر و امضای سیاه و سفید آزمایشگاه نشان می‌داد که برگه‌ی آزمایش کپی است . نفسم تند شده بود که باز هومن فشاری به دستم داد و دکتر گفت : _بله ...آزمایش مشکوکه و باید اسکن بشن... براتون می‌نویسم که تا هفته آینده جوابش‌رو برام بیارید. چشمامو بستم و نفس راحتی کشیدم که دکتر ادامه داد: _دفعه‌ی بعدی اصل برگه‌ی آزمایش‌رو هم برام بیارید . همانطور که چشمانم هنوز بسته بود،باز نفسم بین دنده‌های قفسه‌ی سینه‌ام گیر کرد. هومن سرش را نزدیک گوشم آورد: _مگه این برگه‌ی آزمایشت کپیه ؟ چشم بسته فقط گفتم : _حالم بده . دکتر برگه‌ی معرفی برای اسکن را نوشت و از مطب بیرون آمدیم . دعا دعا می‌کردم هومن متوجه نشود ولی مگر ممکن بود! تمام طول راه را سکوت کرد، اما عمیقا درفکر بود! به خانه که رسیدیم تا او بخواهد ماشین را وارد پارکینگ کند ،از ماشین پیاده شدم و دویدم سمت خانه . پله ها را بالا رفتم و برگه‌ی اصلی آزمایش را از کیفم برداشتم تا مخفی کنم که سر رسید . فوری دو دستم را پشت کمرم زدم و گفتم : _سرم درد می‌کنه ،می‌خوام بخوابم . _بخواب من به تو کاری ندارم ...برگه‌ی اصلی آزمایشت‌ رو بده به من ، بگیر بخواب . _نمی‌دونم کجاست . _نمی‌دونی ؟! قدمی جلو آمد که با ترس به عقب گام برداشتم . نگاهش با آن اخمی که بیشتر به شکی می‌ماند که در ذهنش ایجاد شده پرسید: 🍁🍂🍁🍂 نویسنده راضی به کپی حتی با اسم نیستن🌷🙏 🌸🌼🌸🌼🌸 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝