فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بلای بزرگی که #نفسانیت به سر انسان میآورد و دشمن خدا میشود
🎙امام خمینی (ره )
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانه🚫
فڪر ڪن یڪۍقورمه سبزۍرو
بزاره لاۍنون باگت بخوره😳😂
یا مثلاً رو آبگوشت پنیر پیتزا بریزه!😑
تاحالادیدۍیه فوتبالیست معروف
با دمپایۍلاانگشتۍبره وسط زمین؟😰
هیچ ڪدومش تو مغزت جا نشد ؟🙄
خنده داره؟😆
عجیب و مسخرس؟😒
اره همینطوره....👌
عجیب و مسخرس....👻
درست مثل دخترۍڪه چاڋر
میپوشه با رژ لب صورتۍ ! 💄
درست مثل یه دختر محجبه با
یڪ خط چشم گربه اۍ😕😨
آرهاینجوریاس!!😊
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_466
نفس بلندی از این افکار کشیدم و چشمم به جاده باز شد .نگاهم تیز و دقیق شد .
یه لحظه ترسی در وجودم ریخته شد . سرم به اطراف چرخید . تمامی چراغ های جاده خاموش بود. گوشه ای خاکی جاده نگه داشتم و سرم را به اطراف چرخاندم .
بارش برفی نم نمک شروع شده بود که با ترس زمزمه کردم :
_خدای من !... من کجام ؟!
با کمک نور بالای چراغ های ماشین تا چندین متر جلوتر را دیدم . به نظرم فرعی را اشتباه آمده بودم .جایی که اصلا نمی دانستم کجا هست .ماشین راخاموش کردم و از ماشین پیاده شدم . هوا سرد بود ، بادسرد و تندی می وزید . تا چشم کار می کرد ، تاریکی بود و تاریکی و جاده ای که انتهایش را نمیدیدم.
به سختی در میان دانه های برفی که توی صورتم می خورد به اطراف نگاهی انداختم . تنها ماشین من و آن جاده ی خاکی بود و تنها نور ماشین من در ان ظلمات ، روشن .
برگشتم به داخل ماشین و از سوز سرد برفی که می بارید اول از همه دست دراز کردم سمت سوئیچ تا ماشین را دوباره روشن کنم که هرچه استارت زدم ، ماشین روشن نشد .
با دلهره چراغ کوچک سقف ماشین را زدم وآن لحظه بود که چشمم به آمپر پایین بنزین افتاد .
-خدایا ...
نگاهی به ساعتم انداختم ، هشت شب بود و من وسط جاده ای تاریک و سرد زیر برفی که داشت تند و تند بر تن سرد جاده می بارید ، با ماشینی که بنزین تمام کرده بود، گیر افتاده بودم .
یک ساعتی منتظر شدم بلکه ماشینی از جاده بگذرد ولی انگار توی آن بوران و برف کسی قصد عبور از جاده را نداشت .تردید داشتم که به هومن زنگ بزنم .
پس باز هم صبر کردم اما از فشار خستگی و سکوت محض حاکم در فضای ماشین خوابم گرفت . یه وقتی به خودم آمدم و از خواب بیدارشدم که لرزم گرفته بود. سرم به اطراف چرخید . برف تمام شیشه های ماشین را پوشانده بود. نگاهی به ساعت گوشی ام انداختم . دو نیمه شب بود . با ترس فوری در ماشین را باز کردم و از صحنه ای که دیدم هم متعجب شدم و هم با ترس زمزمه کردم :
_وای خدای من !
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
یڪ سنگریزه در کفش
گاه تو را از حرکت باز مےدارد
سنگریزه ها را دریآب!
یڪ نگاهِ نامهربآنانہ بہ پدر و مادر،
گآه ڪار همان سنگریزه را
مےڪُند...☝️🏼
حواسمونجمعباشه❗️
#تلنگر✨
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
🤑 معامله بیش از ۱۰۰۰ ارز دیجیتال فقط در موربیت
💰همین حالا در موربیت امن ترین پلتفرم معامله ارزدیجیتال احراز کن
📊بهترین نرخ تمامی ارزها فقط در موربیت
📞 برای دریافت مشاوره رایگان تماس بگیرید:
۰۲۱-۹۱۰۰۴۲۴۳
👇ثبت نام کن و تنوع ارز هارو ببین👇
https://b2n.ir/t73829
#پروفایل | #تلنگر
کاریراکهانجاممیدهید؛حتینایستیدکسی
بگویدخستهنباشید،ازهماندرپشتیبیرون
بروید.....🌱"
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_467
شاید نزدیک بیست سانتی برف روی ماشین نشسته بود. با دستم تا توانستم ، برف های روی ماشین را پایین ریختم تا شاید کسی مرا ببیند و باز با لرزی مضاعف نشستم پشت فرمان و درحالیکه از سرما دستانم را با بخار کم دهانم گرم می کردم باخودم حرف زدم :
-چکار کنم حالا ؟ زنگ بزنم به هومن ؟الان خوابه ...
باز تردید کردم اما با نگاهی که به اطرافم انداختم ، مقاومتم شکسته شد .
جاده خلوت بود و کسی انگار از انجا رد نمیشد. زنگ زدم .شاید سه چهار بوق بیشتر نخورد که خواب آلود گوشی اش را جواب داد :
_الو ....
-سلام ....
-تو مگه خواب نداری این وقت شب زنگ میزنی ؟
-ببخشید بیدارت کردم ...ولی ...
صدایش را سرفه ای صاف کرد و پرسید:
_خانم جون حالش خوبه ؟
-راستش من هنوز نرسیدم .
-چی ؟! یعنی چی نرسیدی ؟!
-خب ...تو جاده گم شدم .
صدایش بلندتر شد و تعجبش بیشتر :
_یعنی چی گم شدم؟!
-خب من هیج وقت تو شب جاده ی خونه ی خانم جون رو نرفته بودم ، نفهمیدم چی شد که الان ...
باعصبانیت پرسید :
_کجایی الان ؟!
-نمی دونم .
صدای فریاد تعجبش گوشم را به درد آورد :
-نمی دونم یعنی چی ...ساعت دو نصفه شبه نمیدونی کجایی ؟!
-داد نزن ، قطع می کنم ها ..خب میگم گم شدم دیگه ...
آرامتر و هوشیار تر شد :
_اشکال نداره ، نترس ، یه کم جاده رو ادامه بده بالاخره به یه جایی میرسی از یکی میپرسی دیگه .
-آخه هیچ کس از اینجا رد نمیشه ، در ضمن من از ساعت 8 شب اینجا گیر کردم ، بنزین ماشینم هم تموم شده .
باز فریادش بلند شد :
-چی ؟! وای وای وای خدا !!
-میگم داد نزن ...خودم به اندازه کافی سرم درد میکنه .
-گوشیت روشنه ؟
-آره ولی زیاد شارژ نداره .
عصبی توی گوشی حرصش را خالی کرد:
_می کشمت نسیم ...تو نباید به آمپر اون ماشین لامصبت یه نگاه میکردی ؟ گوشیتو واسه چی شارژ نکردی آخه ... ای خدا منو بکش خلاصم کن .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
عاشق #حضرت_رقیه بود❤️
چند روز آخر اقامتش در دمشق ،مڪرر
به زیارت حضرت رقیه میرفت🌹
شب آخر،چند ساعت قبل از آن انفجار هم به زیارت حضرت رقیه رفته بود💔
شاید هم حاجت بیست و چند سالهاش
را از دختر سه ساله امام حسین (علیه السلام)
گرفت در همان روزهای شهادت
حضرت رقیه ، #شهید شد🕊
#شهید_عماد_مغنیه ✌️🌺
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
➕حیا و غیرتِ برباد رفته😔
▫️یادمان باشد که پشت هر زن بی حجابی یک مرد بیغیرت و بی تدبیر و بی مسئولیت است... ⁉️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•••
بزرگیمیگہ↓
هرڪسبراےدیدهشدنڪارنڪند
خُدابرایدیدهشدنش،ڪارمیڪنـد
ارههمینطوره :)
#حدیث_عشق..🌱
•••
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_468
عصبی گوشی رو قطع کردم و انداختم روی صندلی شاگرد و زیرلب گفتم :
-اَه..اصلا صبر میکنم تا یکی بیا به دادم برسه دیگه .
اما طولی نکشید که گوشی ام زنگ خورد .خودش بود .
-الو ..واسه چی قطع می کنی دیوونه !
-حوصله ندارم ، سردمه ، یخ کردم ، سرم درد میکنه ، می ترسم ، میفهمی ؟
نفسش را توی گوشی خالی کرد:
_خیلی خب .. خیلی خب ...آروم باش... سعی کن نخوابی خب ، گوشیتم خاموش نکن ، سایلنت هم نذار ...من الان زنگ می زنم راهداری ببینم چه خاکی میتونم تو سر هردومون بریزم ... جی پی اس گوشیتو روشن کن فقط ، باشه ؟
-باشه .
-نسیم نخوابی دیوونه ، یخ می زنی ها .
-فهمیدم بابا ...داد نزن .
-آخه تو اگه می فهمیدی که ...
اینبار من فریاد زدم :
_هومن.
بیدار ماندن در آن سکوت محض و آنهمه ترس که فقط با صدای برخورد دانه های درشت برف برشیشه ی ماشین ، گه گاهی سکوت شکسته میشد ، سخت بود . چندین بار خوابم گرفت و باز نیشگونی که از گونه های یخ زده ام گرفتم و از دردی که در صورتم پیچید ، باز کمی هوشیار شدم که دوباره گوشیم زنگ خورد:
-الو ...نسیم ، نخوابیدی که .
-نه هنوز .
عصبی گفت:
_هنوز نداریم ، نخوابی ها ، من راه افتادم ، دور برگردون جاده رو رد کردی یا نه ؟
-یادم نیست .
محکم سرم فریاد کشید :
_یادت بیاد .... رد کردی ؟
-هومن میگم یادم نیست.
-لعنتی می فهمی چکار کردی ؟
لااقل عقلتو کار بنداز .
باز داشت روی اعصابم راه میرفت که باحرص گوشیم رو قطع کردم که دوباره زنگ زد .اینبار روی آیفون گذاشتم که صدایش در ماشین پخش شد :
-خیلی خب قهر نکن ...حرف بزن .
سرم را تکیه داده بودم به پشتی صندلیم و فقط به حرف هایش گوش می دادم که بلندتر گفت :
-نسیم ... بهت میگم با من حرف بزن .
-بیدارم بابا .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_469
صدایش آرامتر شد :
_خب .... یه کم توی همون ماشین خودتو تکون بده تا یخ نزنی .
از این حرفش خنده ام گرفت :
_آخه توی یه وجب جا چه جور خودمو تکون بدم .
کلافه گفت :
_بگیر برقص چه می دونم ، کفشاتو در بیار ، انگشتای پاتو محکن فشار بده ، مرتب از صورت و دستات یه نیشگون بگیر ....فهمیدی ؟
-بله ...نفهم که نیستم .
باخنده ای عصبی جوابم را داد:
_کم نه.... دستم بهت برسه خودم خفه ات میکنم ...حموم رفتی ، بنزین ماشینو نگاه نکردی ، توی شب رانندگی نکردی ، اونوقت ماشینو برداشتی با یه گوشی بدون شارژ راه افتادی ، گذاشتی همه خوابیدن بهم زنگ زدی که تو جاده گیر کردی !!
-بهتر ...فکر کن میمیرم تو یکی از دستم راحت میشی.
داشتم ، زیپ بوت هایم را پایین میکشیدم تا آن ها را از پاهایم دربیاورم که باحرص گفت :
-کاش من بمیرم که از دست تو یکی راحت بشم .
پاهایم را روی صندلی شاگرد دراز کردم و درحالیکه خم شده بودم تا سرانگشتان یخ زده ی پایم را با دستان سردم ،گرم کنم گفتم :
-حالا آروم رانندگی کن ...هوا بدجور برفیه .
-تو نمیخواد به من رانندگی یاد بدی ...آخ بزنم به گاردریل کنار جاده ، بلکه من از تصادف بمیرم و تو از سرما تا همه ازدست من و تو راحت بشند .
نفهمیدم از چی حرصم گرفت که بلند و عصبي سرش فریاد کشیدم :
_هومن بس کن تو رو ارواح خاک بابا ... به جای اینکه به من امید بدی تا نترسم بیشتر نفوس بد میزنی !
همراه با نفس بلندی که کشید گفت :
_الان حالت چطوره ؟
به سردی جواب دادم :
_خوبم .
-سردته ؟
جوابی ندادم . پاهای یخ زده ام قصد گرم شدن نداشت و دستان سردم خسته از آنهمه فشار بیهوده ، افتاد کنار شانه ام و بغض توی گلویم متولد شد .
-نسیم .
در حالیکه سعی می کردم بغضم را فرو بخورم گفتم :
_خیلی .
باز عصبی شد :
_بلندشو خودتو تکون بده ، دستاتو حرکت بده ، یه جا نتمرگ .
از کلمه ی آخرش خنده ام گرفت :
-همچین میگی بلند شو انگار جا واسه بلند شدن دارم ، کجا بلند شم آخه .
نوچ بلندی گفت و ادامه داد:
-گردنتو چپ و راست کن ،
چند تا سیلی بزن توی گوشت ، دستاتو محکم مشت کن و باز کن ، چه می دونم یه غلطی بکن که نمیری دیگه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
#نهجالبلاغہ🌱
•••
فرصتٺها
چقدࢪ
فراۅانند...↻
ۅعبࢪٺ
گرفٺنها
چقدر
اَندڪ!🥀
[حکمٺـ۲۹۷]
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•
•
#شهداییمـ 🕊
موقع#نمازکهمیشد
ما را بھ مسجد می کشاند.
برای تمام بچههایمحل از هماننوجوانی وقت گذاشت.
وجودشدرهمهجاما را "یادِخدا"میانداخت.
چون در احادیث آمده:
«مومنکسیاستکهدیدار او، شمارا بھ یاد
خدا بیاندازد.»
#شھیدابراهیمهادی♥️
#داشابرام(:🌸
+بگردیدیهرفیقخداییپیداکنید! :)
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_470
پشت تک تک کلماتش ، حرصی که میخورد یا صدایی که برای من بلند کرده بود و عصبانیتی که داشت ، عشقی بود که خوب حس می کردم ، مخصوصا وقتی که آلارم خالی شدن شارژم به مرز هشدار رسید که گفتم :
-هومن کجایی الان ؟
-رسیدم به عوارضی ... چیزی نمونده ، تا یه ساعت دیگه میآم .
-زنجیر چرخ داری ؟
-پس تا اینجا با چی اومدم ؟
-گوشیم داره خاموش میشه .
-وای ..نه ..
-آروم رانندگی کن ، باشه ؟
لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت :
_دوستت دارم دیوونه ... نخوابی تو رو خدا ، باشه ؟ ... پیدات می کنم یه جوری ، فقط بیدار باش ، باشه ؟
-باشه .
-بخوابی خودم می کشمت .
خندیدم :
_بخوابم که مُردم ، تو چطوری منو میکشی ؟
سکوت کرد ، شارژ گوشیم هر لحظه کمتر و کمتر میشد که گفت :
_نسیم جان ... تو رو خدا نخوابی ها...
-نه ...نمی خوابم .
میخواستم جمله ای بگویم که تردید داشتم برای گفتنش ، اما انرا با مکث برای خودم زمزمه کردم :
_دوستت دارم .
اما گوشیم خاموش شد و فرصت گفتنش پیدا نشد. همین که لرزش خاموشی گوشی را حس کردم ، بغضم ترکید .
گوشی را پرت کردم کنج صندلی و زدم زیر گریه :
_لعنت به من ... می میرم ...می دونم ... اخه اون چطوری میخواد پیدام کنه !؟
چند دقیقه ای گریستم ، شاید نباید میگریستم چون چشمای یخ زده ام با گریه خمارتر شد ، خوابم می آمد. تازه ساعت سه نیم شب شده بود و من تمام تنم سرد و یخ زده . برف بند آمده بود اما سوز سردی تمام اتاقک ماشین را گرفته بود . دستان سردم را محکم به هم مالیدم و زیر بغلم بردم تا گرم شوم اما امکان نداشت . هرقدر سعی می کردم که های گرمی از بین لبان سردم به دستانم بدمم و آن ها را گرم کنم ، بیشتر ناامید می شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_471
حالا نفس هایم هم سرد شده بود .درست مثل فضای سرد اتاقک ماشین . با کف دو دستم محکم روی صورتم کوبیدم و درحالیکه سرم را به پشتی صندلی ام تکیه زده بودم ، زمزمه کردم :
-خدایا کمکم کن ....
بعد بی اختیار فاتحه ای برای روح پدر خواندم و از او هم کمک خواستم .
اگر هومن مرا پیدا نمی کرد ، چه بر سرم می آمد . چندین بار پلک هایم روی هم افتاد . اما به سختی چشم گشودم .
خواب بدجوری پشت پلک هایم نشسته بود . برای انکه خوابم نبرد ، از ماشین پیاده شدم و باز برف های نشسته روی ماشین را پایین ریختم تا ماشینم از زیر انهمه برف پدیدار شود .
اما وقتی دوباره با دستانی که حالا از شدت سرما کاملا بی حس شده بود، پشت فرمان نشستم ، دیگر نتوانستم بر خوابم غلبه کنم . مدام با خودم زمزمه می کردم :
_من نباید بخوابم ... نباید .
اما صدایم داشت آهسته آهسته کم و بی جان میشد .آن قدر بی جان که نفهمیدم چطور شد که کاملا زبانم بند آمد و درست در آخرین جمله گفتم :
_من ...نباید ...
و به جای کلمه ی " بخوابم " خوابیدم . خوابی سرد از جنس یخ . اما شیرین ...شیرین تر از هر عسلی . پدر را خواب دیدم . لباس زیبایی به تن داشت و یه لبخند به لبش بود .این اولین باری بود که او را خواب می دیدم .شاید بخاطر آنکه اولین باری بود که از او با فاتحه ای کمک خواسته بودم .دستم را گرفت . گرمای مطبوعی در دستش بود اما نه به اندازه ی حرفی که زد :
-نسیم جان ...دلم برات خیلی تنگ شده .
دخترت خیلی نازه و خیلی باهوش ، به مادرت بگو که بیشتر هوای تمنا رو داشته باشه ، خودتم بیشتر هوای زندگیتو داشته باش ... برگرد سر زندگیت ... هومن خیلی دوستت داره ، بهش مهلت بده ثابت کنه .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷درود بر شما امروزتون مبارک باد🌷
🌸سعی نڪن تو زندگی
🌺بهترین قطار رو سوار شی
🌸سعی ڪن بهترین ایستگاه پیاده شی
🌺در دنیا فقط یڪ نفر وجود دارد
🌸ڪه باید از او بهتر باشید
🌺و آن ڪسی نیست جز گذشته خودتان...
🌸امیدوارم قطار زندگیتون
🌺همیشه از روی ریل های
🌸خوشبختی و شادی عبور کنه
🌺و لبخندتون همیشه پایدار باشه
🌸الهی روزتون سرشار از انرژی مثبت
🌺و تنتون سالم و دلتون غرق امید باشه
صبحتون بخیر💙
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_472
زمان در گذر خوابی بود که شاید در عالم ما فقط ده دقیقه طول می کشید ، در عالم رویا به بیش از چند ساعت به طول انجامید .هر چه تنم سردتر میشد ، رویایم عمیق تر جان می گرفت و کار چشمانم برای باز شدن سخت تر میگشت . اما یکدفعه حس کردم گونه ام گرم شد و بی حس و ان اثر ضربه ای بود که به صورتم خورد . لای چشمانم به اندازه ی باریکه ای که نور را درک کنم باز شد . هومن بالای سرم بود :
_نسیم .... بیشعور ... مگه نگفتم نخوابی .
توان توضیح نداشتم . پالتویش را در آورد وبه زور تنم کرد و دستکش های چرمی اش را در دستان یخ زده ام جا داد . مرا سمت ماشین خودش بود.
نه پایی داشتم برای راه رفتن و نه حسی .انگار تماما یخ زده بودم . هوای ماشینش خوب گرم بود.
مرا روی صندلی جلو نشاند و از صندلی عقب چند پتو برداشت و رویم کشید .
حالا دیگر دست خودم نبود . واقعا خوابم گرفت .
گرچه صدایش را که انگار بلندترین فریاد بود می شنیدم .
-نسیم ...نخواب ... بهت میگم نخواب.
باز فریاد کشید :
_داریم میریم خونه خانم جون ... نخواب ... باشه ؟.. .کله خراب ... چشماتو وا کن .
و محکم فریاد کشید :
_نسیم با توام .
از شدت فریادش زبانم به کار افتاد :
-شنی ...دم ...
-حرف بزن ...
-نمی ...تونم .
باز محکم بازویم را کشید :
_میگم حرف بزن .
-اه ...دستم ....رو کندی .
عصبی خندید :
_پوستتم می کنم ، صبر کن ...تا خود اذان صبح داشتم دنبالت میگشتم ،خودت می دونی کجا بودی ؟
به زور گفتم :
_نه .
-یه جاده ی پرت ... یعنی اگه صد سالم میموندی کسی ، پیدات نمی کرد. بیست کیلومتر فرعی رو اومدم تا پیدات کردم... میفهمی ؟ ....بیست کیلومتر!
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
قابل توجه دوستان❤️
#خانم_یگانه به هیچ عنوان پاسخگوی دوستانی که آیدی ایشان را دارند، و سوال در مورد خرید یا وی آی پی رمان ها دارند، نخواهند بود.
هر گونه اطلاعات در مورد وی آی پی ها، نحوه ی خریداری حق وی آی پی، از طریق همین کانال، اعلام میگردد.
❌ لطفا از پیام دادن به ایشان خودداری کنید!
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_473
هوای گرم ماشین تازه برای نفس های سرد و یخ زده ام فرصتی پدید آورده بود تا راحت بخوابم .
انقدر که حتی فریادهای هومن هم کار ساز نشد و فقط زیرلب گفتم :
-ممنونم .
و خوابیدم .خوابی که حتی بمب اتم هم نمی توانست بیدارم کند .اما کم کم صدای ریز اطرافم رو شنیدم .
-ببرمش دکتر ؟
-هیس ...حالش خوبه ...خوابه ...بذار بخوابه ...
-شاید خواب نباشه، شاید ....
صدای خانم جان را باز شنیدم :
_نگران نباش ، خوابه ، دست و پاهاش گرمه ...اگر سرد بود میبردیمش دکتر...
چشم بازکردم .خانم جان با لبخند گفت :
_صبح شما بخیر ...قرارداد داری که هر سالی ما رو سکته بدی ؟
باز پلک زدم و اینبار سرم چرخید سمت هومن . جدی نگاهم کرد که گفتم :
-ممنونم ... ببخشید ...میدونم دیشب ...اذیتت کردم.
عصبی بود .حالا چرا ؟ به شوخی گفتم :
_من که گفتم بمیرم از دستم راحت میشی .
فوری از جا برخاست و عصبی درحالیکه از خانه بیرون می رفت جوابم را داد:
_دیوونه .
در را که پشت سرش بست ، خانم جان گفت :
_واسه چی همچین حرفی زدی ؟
این بنده ی خدا که به قول خودش از ساعت 2 نصفه شب بیداره و تا حالا هم بالای سرت نشسته تا تو چشم باز کنی .
نیم خیز شدم که خانم جان گفت :
_ دِقش دادی از نگرانی ...
بلند شو برو از دلش در بیار.
پتویی که رویم بود را کنار زدم و از جا برخاستم .کمی بی حال بودم که آنهم طبیعی بود و شاید از عوارض سرمایی که خورده بودم یا داشتم تازه میخوردم .خانم جان پتو را روی سرم کشید و گفت :
هوا سرده ..با پتو برو .
هومن روی بالکن کوچک خانه ی خانم جان داشت سیگار دود می کرد که تا در شیشه ای خانه را باز کردم ، سرش سمتم چرخید و با اخم گفت :
-برو تو هوا سرده .
بی توجه به حرفش جلو رفتم و مقابلش ایستادم وخیره اش شدم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
••
کاردنیا بیخ پیداکرده أَمیری
حسین«؏»
همهبھ یکنگاهِخاصهیتونیازمندیم:)
#پروفایل🌸
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#رمان_آنلاین
#مرضیه_یگانه
#اوهام
#پارت_474
با شست همان دستی که سیگارش را نگه داشته بود، خطوط پیشانیش را به طرف بالا می کشید . یه چیزیش بود . یه حس و حال عجیب که شاید تا آنروز در او ندیده بودم .همانطور خیره اش شدم که عصبی سرم فریادزد :
_بهت می گم برو تو
و یک لحظه، در کمتر از یک لحظه ،اشکی که از چشمانش چکید را دیدم .غرورش بود که نمی گذاشت من به تماشایش بایستم .
تکیه زدم به نرده های بالکن و سرم را پایین گرفتم و گفتم :
_معذرت می خوام .
عصبی جوابم راداد:
_معذرت تو رو میخوام چکار؟
بی توجه به جمله اش ادامه دادم:
_فقط شوخی کردم .
عصبی تر جواب داد:
_آره ...شوخیه به جایی بود ، تموم شب تو جاده ها دنبالت گشتم ، دو تا فرعی رو رفتم و برگشتم ، توی اون هوای برفی که چشم چشم رو نمی بینه ، چهار چشمی داشتم جاده رو نگاه می کردم ....آخر سر توی پرت ترین فرعی ، بعد بیست کیلومتر !! ... بعد بیست کیلومتر ، یه ماشین دیدم .
سکوت کرده بودم .می خواستم همه ی عالم هم سکوت کنند.صدای لرزش بغضش داشت آرامم می کرد ، یا شاید هم عاشقم .
-یه ماشین یخ زده و خاموش ...یه تن سرد و بی جون ...تو مرده بودی میفهمی ؟ میدونی چند تا زدم توی گوشت تا فقط چشمات باز شد ؟
سخت بود میان آنهمه عصبانیت حدس بزنم که بعد از کلام کلمه ، بغضش شکسته شده بود .اما ، می دانستم که با تمام تلاشی که کرده بود ، اما بغضش شکسته شده بود .
نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم و گفتم :
_هومن من ... منظوری نداشتم .
🍁🍂🍁🍂
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝