eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
صبح شد این صبحگاه روشن و زیبا بخیر بامداد دلکش و دلچسب و روح افزا بخیر صد سلام از من به دستان پر از مهر شما صبح من صبح شما صبح همه دنیا بخیر سلام صبح بخیر امروزتون پر از خبرهای خوب خوب
سلام رمان تمام شد و کپی کرد آن کسی که نباید کپی میکرد. میدانم که میخوانی، پس بدان کار شکايت، به مراحل آخرش رسیده، به زودی در دادگاه فرهنگ و رسانه تهران، همدیگر را خواهیم دید. اینرا نوشتم تا باقی کپی کارها بدانند.... کفش فولادی پوشیدم برای شکایت از شما..... و به هیچ عنوان رضایت نمی دهم. ⚖⚖⚖⚖⚖⚖ نویسنده راضی نیست و کپی پیگرد قانونی دارد. 😡😡😡😡😡😡
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ آره آره.... منم باهاشون میرم. خاله طیبه دستم رو گرفت. _فرشته جان.... عزیز من.... اگر خونتون تحت نظر باشه نباید تو سمت خونه‌تون بری.... اون‌ها منتظر بهونه‌ای هستن تا تو و همه خانوادتون رو دستگیر کنن.... نباید بری عزیز دلم. ولی من گوشم به این حرف‌ها بدهکار نبود. خاله اقدس که بی‌تابی مرا دید رو به خاله طیبه کرد و گفت : _طیبه جان بزار برم ببینم شوهر عاطفه خانوم خونه هست یا نه.... اگه خونه بود ماشینش رو می‌گیریم و یونس و یوسف هم باهاشون میرن.... بذار این دوتا طفلکی برند لااقل یه سر و گوشی به آب بدن بابا.... دارن از نگرانی سکته می‌کنن. خاله طیبه با نگرانی نگاهی به من انداخت و بعد دوباره به چشمان منتظر خاله اقدس خیره شد. _چی بگم والا... آخه این دو تا دست من امانت هستن. خاله اقدس گفت: _ خب بسپار دست خدا.... میرم اگر شوهر عاطفه خانم بود و اجازه داد، ماشینش رو ازشون قرض می گیرم که باهاش اینا برن.... اما اگه نبود یونس و یوسف و تنهایی با موتور می‌فرستم یه سر و گوشی آب بدن.... چطوره؟ خاله طیبه سکوت کرد و من با شوق با صورتی خیس از اشک فریاد زدم: _ خوبه خوبه. خاله اقدس رفت و من و فهیمه و خاله طیبه منتظر آمدن او شدیم. خاله طیبه هم همه‌چیز را انگار سپرد دست خدا. من هم دعا دعا می‌کردم که شوهر عاطفه خانم خانه باشد و بتواند ماشینش را برای چند ساعتی به ما قرض دهد. خاله اقدس چند دقیقه بعد برگشت و با لبخندی که ناشی از شور و هیجان درونی‌اش بود گفت : _خدا رو شکر شوهر عاطفه خانوم خونه بود.... باهاش صحبت کردم راضی شده ماشینش رو یه چند ساعتی به ما بده... اتفاقاً یونس و یوسف هم بودن.... بزار دارن حاضر میشن برند یه سر و گوشی آب بدن.... این دو طفلکی هم از نگرانی درمیان. 🥀🍃 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🍃 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🍃 🥀🥀💕 🥀🍃
سالروز شهادت امام علی علیه السلام 🥀🥀🥀🥀🥀 بر عاشقان و شیعیان واقعی آن حضرت و قلب نازنین امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف تسلیت باد. 🖤🖤🖤🖤🖤🖤🖤 امروز پارت نداریم. التماس دعا
امروز را به هر قیمتی زندگی نکن.... ما آمدیم به دنیا تا قیمت پیدا کنیم نه اینکه زندگی را به هر قیمتی، زندگی کنیم.... پس قیمت امروزت را بدان.... در این روزهای آخر ماه مبارک رمضان در شب های قدر قدر خودت را بالا ببر.... شاید سال آینده دیر باشد..... 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 سلام بر امروز.... انّ صلاتی و نسکی و محیای و مماتی للله رب العالمین 🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره خاله طیبه رضایت داد. با رضایت او، من و فهیمه هم توانستیم همراه پسرهای خاله اقدس برای رفتن به خانه، همراه شویم. خدا را شکر، آقا یونس، پسر خاله اقدس رانندگی بلد بود. او پشت فرمان نشست و برادرش صندلی کنار او. من و فهیمه هم صندلی عقب نشستیم. تا خانه‌ی ما با ماشین راه چندانی نبود. وقتی به خانه رسیدیم، سر کوچه ماشین توقف کرد. نگاه همه ما سمت کوچه بود. کوچه سوت‌ و کور بود و خلوت. یونس از درون آینه وسط ماشین به من و فهیمه نگاهی انداخت و گفت: _ شما همین‌جا باشید.... من میرم تا یه سری توی کوچه بزنم. من و فهیمه در ماشین بودیم که آقا یونس از ماشین پیاده شد و رفت. آن‌قدر مضطرب بودم که بی‌صدا می‌گریستم. چشمانم را بسته بودم و در دلم دعا می‌خواندم که صدای یوسف را شنیدم: _ نگران نباشید درست می‌شه. چشم گشودم آقا یوسف برعکس آن روز که خیلی عصبانی و اخمالو بود، آن شب تنها نگران به‌نظر می‌رسید! فهیمه تاب نیاورد و دست روی دستگیره در ماشین گذاشت تا درب ماشین را باز کند که یوسف گفت: _ خواهش می‌کنم از ماشین پیاده نشید... ممکنه خطرناک باشه. فهیمه مات و مبهوت این حرف یوسف شد اما در آخر تسلیم حرفش شد و دوباره سر جایش نشست. چند دقیقه‌ای طول کشید تا یونس برگشت و گفت: _ توی کوچه هیچ خبری نیست.... ماشینی را هم، من ندیدم.... نمی‌دونم اگر واقعاً خونه تحت نظر باشه، ساواکی ها کجان و از کجا خونه رو تحت نظر گرفتن! یوسف سرکی به اطراف کشید و گفت: _ ممکنه از یکی از همین خونه‌ها این خونه رو تحت نظر گرفته باشند.... نمی‌شه خطر کرد. 🥀🌺 🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🌺 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🌺 🥀🥀💕 🥀🌺
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من درحالی‌که به حرف‌های آن دو گوش می‌دادم پرسیدم: _یعنی نمی‌شه یه سرتا خونه رفت و اومد؟.... من دلم خیلی شور می‌زنه. یونس باز از درون آیینه جوابم را داد : _نه متأسفانه.... اما می‌شه یه کار دیگه کرد ... من و فهیمه فوری پرسیدیم: _ چه کار؟ و به‌جای یونس، یوسف سمت ما چرخید و گفت: _ می‌تونیم از طریق خونه ی همسایه بغلی اقدام کنیم.... همسایه بغلی شما آدم مطمئنی هست؟.... اگر اون اجازه بده ما می‌تونیم از روی پشت بومش وارد خونه بشیم.... این بهترین راهه. لبخندی روی لب من و فهیمه نشست. یونس و یوسف با هم از ماشین پیاده شدند و قبل‌از رفتن سمت خانه، یوسف سرش را از پنجره ماشین به سمت ما خم کرد و گفت : _خواهش می‌کنم از ماشین پیاده نشید. و بعد، هر دو به سمت کوچه حرکت کردند. من و فهیمه از کنار پنجره‌های ماشین به کوچه ی خلوت خیره شدیم. با آن که کوچه خلوت بود و هیچ ماشینی آن اطراف نبود و هوا هم رو به تاریکی بود و چیزی دیده نمی‌شد، اما من و فهیمه، دچار دلواپسی مزمنی شدیم. شاید از این‌که می‌دانستیم ساواک در اطراف خانه هست یا این‌ احتمال که بلایی سر مادر آمده و حتی این کوچه ناامن است!..... همگی باعث دلهره ی ما می‌شد. آن ثانیه‌ها سخت‌تر از همه ی ثانیه‌های عمرم گذشت. انتظاری وحشتناک که قابل وصف نبود! کمی بعد شاید حدود نیم‌ساعت بعد، یوسف و یونس از خانه‌ی ما بیرون آمدند. همین‌که در خانه ی ما باز شد، و یونس و یوسف را دیدیم، من و فهیمه از خوشحالی جیغ کشیدیم. 🥀✨ 🥀🥀💕 🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀💕〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀✨ 🥀🥀🥀🥀💕 🥀🥀🥀✨ 🥀🥀💕 🥀✨
18.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
موضوع:شب‌قدر سخنران‌حجت‌‌السلام‌‌مسعود‌عالی 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستور العمل استاد فاطمی نیا برای شب قدر 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
‏شب‌قـدر،شب‌قیمتےشدَنھ...! قدرِخودتوبِدون،تاقیمتےشے! ‹حاج‌حسین‌یکتا› 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝