eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
4.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
| من که باور نمیکنم رفتی :)💔 || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
1.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔مواظب باشیم چی میگیم... 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وقتی جدیتش به آن حد تمام و کمال می رسید، انگار نه انگار که او یوسف چند دقیقه قبل بود. یا همان یوسفی که هنوز دنبال فرصتی برای طلب عذرخواهی بود. ناچار پرچم ها سمتش گرفتم و او از روی دستم برداشت. بی آنکه نگاهی به من بیاندازد گفت : _ممنون. و رفت. با رفتنش، خاله طیبه، نگاهم کرد. _خب فرشته جان بیا بریم تو.... اما من هنوز قانع نشده بودم که چرا باید همراه آقا یوسف و بقیه ی اهالی محل به تظاهرات نروم. جرقه ای در سرم زده شد. _این.... بو..... سر باریک بینی ام را نمایشی بالا کشیدم. _این بوی چیه؟! _بو!! _غذات سوخت خاله... و خاله با آنکه شاید هیچی احساس نکرد اما فریاد زنان گفت : _وای خاک به سرم..... اصلا بو رو احساس نمی کنم. و همزمان با دویدن خاله سمت زیرزمین، من سمت در حیاط دویدم. در حیاط را گشودم و دویدم. مسجد نزدیکمان بود. تا خود مسجد دویدم و درست به موقع وارد حیاط مسجد شدم. صدای بلندگوی داخل مسجد می آمد و من می دانستم که قرار است گروهی برای تظاهرات بروند. همین که پا درون حیاط مسجد گذاشتم، چشمم به یوسف افتاد. داشت همراه چند تا از جوانان، پرچم ها را سر میله های چوبی دستش جا میزد. چادرم را جلوی صورتم کشیدم و آهسته وارد قسمت بانوان شدم. همراه باقی خانم ها داخل مسجد منتظر نشستم که با فرمان «یا علی» همه برخاستند. قطعا در میان جمعیت گم می شدم و آقا یوسف و یونس مرا نمی دیدند. با همین انگیزه همراه باقی خانم ها حرکت کردم. 🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🛍 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🛍 🥀🥀💌 🥀🛍
5.09M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فدایت شوم آسید علی✌️🏻🇮🇷 ♥️ -------------------------³¹³ |🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
•🤍• چشمانت قدس دیگری است که اسرائیل اشغال آن را فراموش کرده است..! •:) || 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 در خیابان حرکت می کردیم و شعار می دادیم. میان سیل جمعیت گم شده بودم. نمی دانم چقدر راه رفتیم و چقدر پیاده روی کردیم اما آنقدر بود که حتی من اطرافم را نمی شناختم. و جمعیت بیشتر و بیشتر می شد و صداها بلندتر.... ناگهان صدای بلند تیراندازی باعث پراکنده شدن جمعیت شد. خیلی ها جیغ زنان فرار کردند اما پاهای من خشک شد. درست وسط خیابان ایستادم. خیابانی که انگار جز چند نفر، خالی بود. و یک ردیف سرباز مقابلم تفنگ به دست، مرا نشانه رفته بودند. با خودم گفتم، شلیک نمی کنند. اما شلیک شد. جیغ زدم و پاهایم زودتر از حتی تحلیل مغزم برای فرمان فرار ، فرار کردم انگار. دویدم سمت یکی از کوچه ها که یک جیپ با سربازانی که پشتش سوار بودند از راه رسیدند و همگی با فریاد بلند فرمانده شان دویدند. _بگیرید این پدرسوخته ها رو..... زن و مرد فرار می کردند و من..... آنقدر هول شده بودم که در جا خشکم زد. اصلا قادر به فرار هم نبودم. و تیر اندازی ها شروع شد. شاید همان تیراندازی باعث شد تا به خودم بیایم و فرار کنم. در میان کوچه ها می دویدم که ناگهان صدای فریادی سرم را به عقب برگرداند. _فرشته خانم...... ایستادم و فقط در یک آن اخم های محکمی را دیدم که مقابلم ایستاده بود. _اینجا چکار می کنی شما؟! آقا یوسف بود. _نگفتم نیا.... حتی نتوانستم حرف بزنم... این اولین تجربه ی سیاسی من بود. همیشه مادر و پدر مرا از ورود به جمع تظاهر کنندگان منع می کردند و هر چند من هم عقیده ی پدر و مادر بودم اما در هیچ کدام از تظاهرات شرکت نکرده بودم. و صدای تیر اندازی ها بلند شد. 🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎈 🥀🥀💌 🥀🎈
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چادرم به دست آقا یوسف کشید شد و فریاد زد. _فرار کن.... اینجا وانستا.... من می دویدم و او پشت سرم می آمد. از کوچه ای به کوچه ی دیگر فرار می کردیم و صدای تیراندازی ها قطع نمی شد. یک لحظه سرم را برگرداندم و نگاهی به پشت سرم انداختم. یوسف پشت سرم می آمد که با جدیت فریاد زد : _فقط جلوت رو نگاه کن.... برووووو.... و همان موقع صدای شلیک گلوله ای برخاست. و همزمان فریاد یوسف بلند شد: _برووووو.... از این کوچه به آن کوچه می دویدم و یوسف پشت سرم ، تا اینکه در یک کوچه ی بن بست، گیر افتادیم. و سربازها دنبالمان می آمدند و قطعا ما را دستگیر می کردند و تحویل ساواک می دادند. به همین خاطر، تنها چیزی که در آن لحظه به ذهنم رسید این بود که در تک تک خانه ها را بکوبم. _باز کنید تو رو خدا الانه که سربازا ما رو بگیرن. و یکی از درها باز شد و من و آقا یوسف در کسری از ثانیه وارد حیاط شدیم. پیرزنی بود که با دیدن ما مادرانه گفت : _الهی دستشون بشکنه.... چکار کردن با شما. و نگاهم همراه آن زن سمت یوسف چرخید که بازویش را محکم گرفته بود ولی از میان انگشتان دستش، خون می چکید. _وای خدا... شما زخمی شدی! نگاهم کرد و آهسته میان دردی که در چهره اش نمود پیدا کرده بود گفت : _چیزی نیست....مادر جان یه تیکه پارچه تمیز داری برام بیاری؟ _آره مادر.... آقا یوسف نشست روی پله و من بی اختیار همچنان نگاهش می کردم. _دستتون رو بردارید ببینم زخمتون رو. _گفتم چیزی نیست.... ولی شما چرا حرفم رو گوش ندادی؟... چرا دنبال ما اومدی؟ حتی در این وضعیت هم داشت توبیخ می کرد! تنها با جدیت مصمم گفتم: _فکر نمی کنم اختیار من دست شما باشه که واسه این نافرمانی بخوام به شما جواب پس بدم. و این حرفم او را بیشتر عصبی کرد. با همان دردی که داشت تحمل می کرد، سرش را کمی سمت من جلو کشید و عصبی گفت : _اگه من پشت سرت نبودم که این تیر الان خورده بود وسط بازوی تو! 🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀💌 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀💌 🥀🎐
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان جمله اش باعث شد تا گره اخم هایم را باز کنم. نگاهم باز رفت سمت بازویش و دیگر حرفی نزدم. بی اختیار نگرانش شدم. و او با همان عصبانیتی که نمی دانم بخاطر تیری بود که خورده بود یا نافرمانی من، ادامه داد : _وقتی برسیم خونه حتما به خاله طیبه می گم که.... نگذاشتم حرفی بزند و با حرص گفتم: _چی می گید؟... می گید من دنبالتون اومدم تظاهرات؟!... اون الانشم می دونه. و همان موقع خانم مسنی که در خانه اش را برای ما گشوده بود، آمد. پارچه ی سفید و نویی را با قیچی برید و دستم داد و من با لحنی که شاید نباید تند می بود ولی بود، گفتم : _دستتون رو بلند کنید. دستش را با آخی ریز بلند کرد. بازویش را از بالای محل زخم محکم بستم و بعد با تکه ای دیگر از پارچه، زخمش را بستم. _حالا با این زخم چکار می کنید؟ جوابم را نداد و چند ثانیه ای چشمانش را بست. رنگ صورتش کمی زرد شده بود. درد داشت قطعا که چشم گشود و گفت : _بریم.... نباید اینجا بمونیم. با عصبانیت گفتم : _با این حال شما چه طوری؟! نگاهش سمتم آمد. _شما فقط آروم باش فرشته خانم.... نمی ذارم آسیبی به شما برسه. ماتم برد. نمی دانم از حرف من چه برداشتی کرد که همچین حرفی زد. برخاست و گفت : _حاج خانم حلال کن باعث زحمتت شدیم.... ما رو راهنمایی می کنی پشت‌بام؟ _حلال خدایی پسرم.... بیا از این طرف. و من هم دنبالش رفتم. از راه پشت بام فرار کردیم. از این خانه به خانه ی دیگر می رفتیم. پشت بام ها به هم راه داشت و جز یک دیوار کوتاه چیزی بینشان نبود. اما همین دویدن ها... 🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀📜 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀📜 🥀🎐
8.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨﷽✨ "صبح" یعنی یـک🌤 سـلام ناب ناب صبح یعنی دست دادن با آفتاب... صبــح یعنی "عطر خوب رازقی" صبح یعنی حس خوب سادگی... سلام،صبح زیبای بهاری تون بخیر و شادی🍃🌸 ‎ ‎ ‎
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همین پریدن از روی دیوارک های کوتاه پشت بام ها.... همین راه رفتن ها.... داشت ذره ذره توان آقا یوسف را می‌گرفت. رنگ صورتش داشت زردتر می شد و بی حالی اش بیشتر تا اینکه بالاخره روی یکی از پشت بام ها گفت : _من.... من.... و هنوز نگفته افتاد کنار دیوارک کوتاه پشت بام. رنگ به صورتش نداشت. و من یک لحظه ایستادن قلبم از تپش را حس کردم. _آقا یوسف! به سختی چشم گشود. _شما.... می تونی.... خودت رو برسونی خونه؟ _نه، من.... نگفته و نشنیده، میان همان دو کلمه ی « نه، من...» از حال رفت! یخ کرد تمام وجودم به یکباره. _آقا یوسف!.... آقا یوسف! دیگر جوابم را نداد. و من ماندم حس وحشتی عجیب. سمت در پشت‌بام رفتم و به در آهنی کوبیدم. دعا دعا می کردم لااقل صاحب آن خانه ما را رها نکند. و طولی نکشید که مردی میانسال در پشت بام را باز کرد. گریه ام گرفت. _آقا تو رو خدا کمکمون کنید.... _رو پشت بام خونه ی من چکار می کنید؟ _از دست سربازا فرار کردیم.... تیر خورده.... خواهش می کنم.... شما خودت پسر نداری؟ لا اله الا الله ی زیر لب گفت و سمت آقا یوسف رفت. _این دستش خونریزی داره.... باید بره بیمارستان. صدای گریه ام بلند تر شد. _نه.... اونجا بره حتما می گیرنش.... کمکمون کنید تو رو خدا. نگاه مرد ناآشنا به من بود که برگشت سمت در نیمه باز پشت بام. _ارسلان.... ارسلان بابا.... بیا کمک. 🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🎐 🥀🥀🦋 🥀🎐