🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_128
و من حتی متوجه نگاه تند خاله هم شدم که نصیب فهیمه شد.
اما باز سکوت کردم که خاله دست دراز کرد تا کمکم کند.
_بذار اینا رو من برات جمع کنم.
و من ممانعتی نکردم. همین که دست دراز کرد تا از کنار من، خرده پارچه های خیاطی مرا جمع کند، آهسته گفت :
_منو ببخش فرشته.... نباید جلوی اقدس و یوسف و یونس، می زدم تو گوشت.
و با آنکه صدایش تپش های قلبم را بالا برد بخاطر معذرت خواهی که کرده بود اما باز هم سکوت کردم.
_به خدا نگرانتم فرشته.... درست مثل نگرانی های خدابیامرز مادرت.... همیشه می گفت فرشته خیلی با فهیمه فرق داره.... زود عصبانی میشه، زود آروم میشه، زود دلش می شکنه... زود می بخشه.... زود دلش دلتنگ میشه، زود خسته میشه....
آهی کشید و نگاهم کرد.
_به نظرم باید به لیست این زود باش های شما، زود لجبازی می کنه رو هم اضافه کنم.
و فهیمه بلند زد زیر خنده.
خاله هم یه لبخند ریز، توی صورتش آمد.
و من دستانم خسته مانده بود روی تکه پارچه ای!
_فرشته جان.... به خدا یوسفم نگرانت بود.... این بچه نگران ماست... سرپرست نداریم... یه مرد بالا سرمون نیست، خب این بچه دلش خواسته یه جوری از تنهایی در بیای ولی از طرفی هم دیده کارای سیاسی شون، تو مسجد ، خیلی خطرناکه.... اگه تو همین کارای ساده، تو حرف شنوی ازش نداشته باشی، چطور بهت اجازه بده، کارای دیگه ای انجام بدی خب؟!
سرم پایین بود و گوش هایم تیز.
_به خاطر تو گفتم اسباب هامون رو جمع کنیم و بریم خونه ی خودمون.... نمی خوای سرتو بلند کنی و من ببینم چه طور زدم تو گوشت؟.... اون قدر محکم زدم که جای دستام بمونه و امشب تا صبح زار بزنم که دست رو یتیم بلند کردم ؟
و آن جمله آخر بغضش شکست.
گریه اش نگذاشت آرام باشم. یک دفعه قهرم به نقطه ی پایان رسید و او را در آغوش کشیدم.
او هم دستانش را دورم احاطه کرد و مرا چندین بار بوسید و این بار هردو با هم گریستیم.
حتی فهیمه را هم به گریه انداختیم. اما ما یک خانواده بودیم.
خانواده ای جدید که شاید از یک مادر و پدر تشکیل نشده بود اما چیزی از حمایت مادرانه و پدرانه ی خاله طیبه کم نمی کرد.
او برای من و فهیمه، هم مادر بود و هم پدر.... او حالا تمام زندگی ما شده بود.
گرچه از او بابت آن سیلی به دل گرفتم اما دلخوری ها گاهی بین مادر و دخترها هم پیش می آید و باز هم ختم به آشتی می شود.
🥀🕰
🥀🥀💤
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀💤
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀💤
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀💤
🥀🕰
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
Bia - Mohammad Salman.mp3
حجم:
8.84M
بیا...❤️
•
🌸🍃• . • . •
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
@hadis_eshghe
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_129
فردای آن روز رفتن ما جنجالی شد!
_به خدا اگه بذارم برید طیبه جان....
و چون خاله طیبه سکوت کرد، نگاه خاله اقدس سمت من آمد.
_فرشته !.... من فکر کردم دیشب همه چی بین تو و یوسف تموم شد.
سر به زیر شدم.
_اصلا رفتن ما ربطی به آقا یوسف نداره خاله اقدس.
و همان موقع، حلال زاده، سر رسید.
در خانه را با کلیدش باز کرد که با دیدن من و خاله طیبه با آن اسباب و اثاثیه ای که در دست داشتیم، همه چی را فهمید.
_کجا خاله جان؟
_خونه ی خودم دیگه خاله.... الان 7 ماهی میشه فکر کنم که کنگر خوردیم و لنگر انداختیم.
خاله اقدس با کف دست راستش، محکم زد روی دست چپش.
_خاک عالم به سرم... طیبه!
و یوسف با جدیت جلو آمد و بقچه ی زیر بغل خاله را گرفت.
_بدید به من خاله جان.... ما و شما یه خانواده ایم.... این حرفا رو نزنید که ناراحت میشم.
و خاله انگار دیگر نتوانست دلیلی بیاورد اما من....
_شما بمون خاله.... ولی من میرم.
نگاه یوسف با همان جدیت سمت من آمد.
_شما هم هیچ جا نمی ری.... الان با 7 ماه پیش خیلی فرق کرده، همه جا شلوغ پلوغ شده.... ساواک بیشتر از همیشه داره مردم رو می گیره.... ممکنه که....
و نگذاشتم استدلالاتش را به خورد ما بدهد.
_من کاری نه با ساواک دارم نه با شلوغ شدن مملکت.... من می خوام برگردم خونه ی خاله طیبه.... اصلا اگر شما نمیای نیا خاله.... من منتظر می مونم فهیمه که از کارگاه برگشت ،برمی گردیم خونه خودمون.
اما خاله اقدس با نگرانی بلند گفت :
_خاک به سرم.... فرشته جان کوتاه بیا.... ممکنه یه بلایی سرتون بیاد.
نگاهم در زیر نگاه با جدیت یوسف که حالا سکوت کرده بود، رفت سمت خاله طیبه.
_میای خاله یا نه؟
و خاله که انگار دلش به ماندن ما بیشتر راضی بود، یه جور خاصی به یوسف و خاله اقدس نگاهی انداخت.
_این مدت خیلی اذیت تون کردیم.... ببخشید.
و این شد که در مقابل نگاه جدی یوسف و نگاه نگران خاله اقدس از خانه شان رفتیم.
بعد از مدت ها خاله طیبه، با کلید خانه، در حیاط را باز کرد.
چشم من و خاله در حیاط خانه چرخید. و اولین چیزی که یادم آمد ، همان آش خاله طیبه بود که باب آشنایی ما را باز کرد.
🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀❣
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀❣
🥀🕰
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_130
نفس عمیقی کشیدم و گذاشتم خاطرات ذهن مرا در دست بگیرند و سوار بر امواج خیالی شان ببرند تا روزهای گذشته ای که هنوز مادر زنده بود!
آهی کشیدم و نشستم لبه ی باغچه ای که این همه مدت، تنها یوسف، شب ها به آن آب می داد.
خاله هم مثل من اسیر خاطرات شد. نفس عمیقی کشید و گفت :
_راست میگی.... دیگه باید بر می گشتیم... ولی یه جورایی به اون زیر زمین هم عادت کرده بودیم ها.
_فکر کنم شما بیشتر به خاله اقدس عادت کرده بودید.
و همان جمله ی من باز خاله را حرصی کرد.
_من!.... من همین الانشم می تونم برم و به دوستم سر بزنم.... تو بیشتر به خاطر لج و لجبازی با یوسف می خواستی برگردیم.
از لبه ی باغچه برخاستم.
_خب اونم یکیش.
تا خواستم سمت پله ها و خانه بروم، خاله بازویم را گرفت و مرا مقابل خودش نگه داشت.
نگاهش توی صورتم چرخید.
_حالا که فهیمه کارگاهه و کسی اینجا نیست، ازت یه سوال می کنم.... تو رو جون من راستشو بگو.... دوستش داری؟
شوکه شدم... آن قدر که چشمانم چهارتا شد و خود خاله فوری گفت :
_ببخشید ببخشید.... سوال بی خودی کردم.
و من همان جا، پای همان سوال ساده ی دو کلمه ای، قلبم لرزید.
هر قدر خاله حرفهایش را به بی راه کشاند تا از ذهنم پاک کند که از من چه سوالی پرسیده، اما من.... بیشتر در خاطرات غرق می شدم.
در همان خاطره ی شب گذشته حتی....
_خیلی دیوونه بازی از خودت در آوردی ... نزدیک بود هردومون رو به کشتن بدی.
_واقعا اگر شما خواهرم بودید....
او حتی چند وقتی بود مرا فرشته خانم هم صدا نمی کرد!
همان دیشب.... تا در خانه را باز کرد تا دنبالم بدود و مرا با آن برگه ها بگیرد.... صدا زد : فرشته!
قلبم تپش گرفت. سوالی که خاله از من پرسید، سوال من نبود!.... سوالی بود که شاید یوسف باید جوابش را می داد.
چرا این قدر به فکر من بود؟!
به فکر سر انگشتان دستم که بابت نوشتن برگه های اعلامیه تاول نزند!
به فکر من تا در جلسات مسجد حضور نداشته باشم تا مبادا به خاطر سابقه ی سیاسی پدر و مادرم، دستگیر شوم. وقتی به خودم آمدم که روی پله ی پایینی حیاط نشسته بودم و تک تک خاطرات گذشته را داشتم مرور می کردم.
خاله خیلی وقت بود که وارد خانه شده بود و بلند و پر سر و صدا داشت از گرد و خاک خانه شکایت می کرد.
_فرشته!.... کجا موندی پس؟.... بیا کمکم خفه شدم تو این همه گرد و خاک.
🥀🕰
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🕰
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🕰
🥀🥀♨️
🥀🕰
•چہڪنمجـ ـانوجہانرا . .(:♥️!"
「#رهبࢪفرزانہ🌱」
•
.
↳ • 🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_131
خانه ی خاله طیبه یه خانه تکانی اساسی می خواست. همه جا را خاک گرفته بود.
آن روز من و خاله تا بعد از ظهر داشتیم می شستیم و گردگیری می کردیم.
نزدیک های غروب بود که هر دو خسته از آن همه کار، نقش زمین شدیم.
_وای خدا..... در طول عمرم این قدر خسته نشدم.
من گفتم و خاله با خستگی که حتی در خنده اش هم ظاهر شده بود، با خنده ای کوتاه گفت :
_هنوز تموم هم نشده بدبختی.
_وای دیگه امروز بسه.
و همان موقع صدای زنگ در حیاط بلند شد.
نگاه من و خاله به هم خیره ماند.
_فهیمه است... برو در و باز کن فرشته.
_ای خدااااا.... پاهام درد می کنه.
_خب بیچاره کلید نداره.... برو.
ناچار برخاستم و به هوایی که فهیمه است، چادر سر نکرده تا خود در رفتم. هنوز صدای زنگ در بلند بود که پشت در رسیدم.
_خوبه حالا... چته؟
و زنجیر قفل در حیاط را کشیدم و در آنی باز شد و چشمانم روی صورت یوسف خشک.
او هم با تعجب از دیدن من با آن سر و وضع، چند ثانیه ای اختیار نگاهش را از دست داد.
اما فوری او سر به زیر انداخت و من با همان بلوز و دامنی که تازیر زانوهایم می رسید، تکیه به پشت در زدم.
_مامان گفت شما امروز حتما خیلی درگیر تمیز کردن خونه می شید، واسه همین منو فرستاده تا براتون نون تازه بخرم.
همانطور که پشت در قایم شده بودم، دست دراز کردم و او نان را به دستم داد که گفت:
_این بشقاب سبزی هم برای شماست.
چرخیدم و از همان پشت در، دست دیگرم را کمی دراز کردم و بشقاب را گرفتم.
_ممنون.
و هنوز در را نبسته گفت :
_من.... قصد و غرضی از گفتن اتفاقات دیشب نداشتم.... من نمی خواستم خاله طیبه رو عصبانی کنم که سیلی بهت بزنه... من فقط....
با صدایی بلند که حتم داشتم به گوشش می رسد گفتم :
_مهم نیست.... نتیجه ی این اتفاقات خوب بود.... به خاله اقدس سلام برسونید با اجازه.
و در را با ضربه ی پشت پا بستم و سمت خانه برگشتم.
با آنکه انگار دیدنش هم برای من نوعی اعلام شروع دوباره برای لجبازی محسوب می شد اما هنوز هم معتقد بودم که جواب سوال خاله طیبه را باید از یوسف شنید!
🥀🚦
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀♨️
🥀🚦
⭕️نه بگو و نه بنویس!!
🔻آیتاللهالعظمی #جوادیآملی:
✅چیزی که نمیتوانی در قیامت از آن دفاع کنی، نه ببین، نه بشنو، نه بگو، نه بنویس.
♻️پ.ن: قابل توجه هممون:)
#فضایمجازی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
8.04M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨بِسْمِاللّٰهِالرَّحْمٰنِالرَّحیٖم✨
خدایا به عشـق تو
پرده صبح
را از پنجره احساسم
که روبه بیکرانههای آسمان
و دریـای توست
باز میکنم
و آرامـش را
از تو طلب میکنم
پس به یادت میگویم
زندگے سلام
سلام دوستان روزتون بخیر
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🧕بخونید قشنگہ😎↓
بانوے محجبہ اے در یکے از سوپر مارکت هاے زنجیرھ اے فرانسہ خرید میکرد
خریدش کہ تموم شد واسہ پرداخت پول سمت صندوق رفت🛒🛍
صندوق دار یک خانوم بی حجاب و اصالتا ایرانے بود (از اون عده افرادے کہ فکر میکنند روشنفکرند)
صندوق دارنگاهے از روے تمسخر بہ او انداختو همینطور کہ داشت بارکد اجناس رو متکبرانہ بہ گوشہ ے میز می انداخت
اما خانوم با حجاب کہ روبند بہ چهرھ داشت خونسرد بود و چیزی نمیگفت
صندوق دار هم بیشتر عصبانی شد و گفت:ما اینجا توے فرانسہ خودمون هزار تا مشکل داریم این نقابے کہ تو زدی خودش یکے از این مشکلاتہ کہ تو و امثال تو عاملش هستید😡😑
ما اینجا اومدیم برای زندگی و کار نه براے بہ نمایش گذاشتن دین و تاریخ
اگہ میخواے دینت رو بہ نمایش بزاری برو کشور خودت😤👊🏻
خانوم محجبہ اجناسی کہ خریده بود رو تو نایلون گذاشت
و نگاهے به صندوق دار کرد..🙃😇
روبند رو از چهره برداشت و در پاسخ به خانوم صندوقدار (که از دیدن چهره ی اروپایی و چشمان رنگی او جا خورده بود) گفت: خانوم عزیز من فرانسوے هستم
اسلام دین من است .. اینجا هم وطنم
تو دینت را فروختی و من خریدم🧕🏻🦋
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_132
_اینا رو خاله اقدس فرستاده.
نگاه خاله طیبه سمت نان و بشقاب سبزی رفت.
_فرستاده؟!... کی آورد؟
فوری از نگاه تیز خاله چرخیدم سمت آشپزخانه.
_یوسف.
_یوسف!
چنان با تعجب گفت که من هم شک کردم که خود یوسف بود!
_اره دیگه.
_عجب.... این یوسف زیادی گیر داده به تو.
این حرف خاله بد منظوری داشت.
یعنی آن قدر که ذهنم را درگیر خودش کرد.
یک ساعت بعد، فهیمه هم سر رسید. آن موقع بود که تا توانستیم، من و خاله به جانش غر زدیم که چرا این قدر دیر آمده و همه ی کارها را انداخته گردن من و خاله طیبه.
فهیمه هم که از آن همه غر زدن من و خاله طیبه، شوکه شده بود، قول داد فردا سرکار نمی رود و به ما کمک خواهد کرد.
تازه سفره ی شام را پهن کرده بودیم که صدایی آشنا همه ی ما را شوکه کرد.
_یا الله... صاحب خونه.
هر سه سر سفره خشکمان زد.
آخر صدای خاله اقدس بود و ما متعجب که خاله اقدس چطور وارد خانه شده است؟!
خاله اقدس با خنده در چهارچوب در اتاق ظاهر شد و در حالی که یک کاسه در دست داشت گفت :
_ما شب شام عدسی داشتیم گفتم یه کم برای شما هم بیارم.... یوسف و یونس می خواستن بیارن، من گفتم نه.... اومدم از خرپشته بیام چون این چند وقتی که شما خونه ی ما بودید، در خرپشته باز بوده، یونس و یوسف گاهی براتون وسایل می آوردن....منم اومدم بگم در خرپشته هنوز بازه.
_اقدس!.... سکته دادی ما رو.
و صدای خنده ی هر سه ی ما بلند شد.
خاله اقدس جلو آمد و کاسه را روی سفره گذاشت و گفت :
_حالا موقع رفتن یکی بیاد ببنده در رو.
خاله طیبه نفس بلندی کشید و نگاهش در چشمان خاله اقدس خیره ماند.
_اقدس جان.... بذار اون در باز باشه..... ما فقط چفتی رو نمی ندازیم تا با یه ضربه باز بشه.... این جوری اگه خدای نکرده یه روزی یه سر و صدایی بشه لااقل شما ها می تونید به فریادمون برسید.
از این حرف خاله حرصم گرفت. طوری حرف زد انگار قرار بود، ساواک ما را دستگیر کند.
_خاله!.... کی می خواد بیاد که نیاز به کمک داشته باشیم؟
و خاله سکوت کرد. آنجا بود که تازه متوجه ی ترس و اضطراب خاله شدم.
هنوز هم از برگشتن به خانه ی خودش ترس داشت و انگار من وادارش کرده بودم.
🥀🚥
🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀♨️
🥀🥀🥀🚥
🥀🥀♨️
🥀🚥