eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بعد از آن خواستگاری ساده و نامزدی که فقط یک انگشتر نشان از خود به جا گذاشت، دیگر یوسف و یونس را ندیدیم. خاله طیبه و خاله اقدس گاهی بعد از ظهرها، بعد از خنک شدن هوا، روی پشت بام حصیر پهن می‌کردند و چای می خوردند اما حتی آنجا هم خبری از یونس یا یوسف نبود. من که حتی از شدت خجالت، جرات سوال هم نداشتم. اما یک روز خود خاله طیبه از خاله اقدس پرسید : _می گم اقدس جان... پس این دوتا شاخ شمشاد شما چی شدن؟.... الان یک هفته ای از نامزدیشون می گذره ولی حتی سراغی از نامزداشون نگرفتن. خاله اقدس آه غلیظی کشید. _خب سرشون رو خیلی شلوغ کردن.... می دونی که این روزا شهر خیلی شلوغ شده.... مردم همش تظاهرات راه می ندازن.... اونا هم واسه همین سرشون شلوغه دیگه... گوش های تیزم جواب خاله اقدس را شنید اما قانع نشد. یه جوری احساس بدی داشتم. انگار حس می کردم نه یوسف مرا خواسته بود و نه یونس عاشقم بود! دو هفته ای از نامزدی ما گذشت.... اوج تظاهرات بود و شلوغی شهر.... خاله طیبه هم اجازه ی شرکت تو تظاهرات را به من نمی داد. و من تنها با یک انگشتر نشان شده، میان دستم، همچنان منتظر روزی بودم که لااقل یک بار یونس را ببینم. و دیدم.... شب بود که به پشت بام رفتم تا لباس هایی که خاله طیبه شسته بود را از روی بند رخت جمع کنم. چند تا از لباس ها را که از روی بند رخت کشیدم، صدای پایی توجه ام را جلب کرد. نگاهم رفت سمت پشت بام خاله اقدس. و در تاریکی شب، قامت مردی را دیدم که از خرپشته ی خانه ی خاله اقدس بیرون آمد. لحظه ای ماتم برد. زل زدم و نگاهش کردم و او هم همان گونه مقابلم، آن طرف دیوار نصفه ی پشت بام، ایستاده بود. _فرشته.... صدایش یک لحظه قلبم را آب کرد اما فوری با حالت قهر برگشتم سمت در خرپشته که فوری از روی دیوار کوتاه و نصفه ی پشت بام، سمت من پرید و گفت : _فرشته خانم. باز ایستادم. بی آنکه نگاهش کنم گفتم: _خیلی ازتون دلخورم.... با اجازه. تا خواستم وارد خرپشته شوم، روبه رویم ایستاد و راهم را سد کرد. _چرا آخه؟! سرم را بلند کردم و مستقیم به چشمانش زل زدم. _چرا ؟!!.... واسه چی اومدید یه انگشتر نشون آوردید و رفتید؟!... فکر کردید چون مادر و پدر ندارم می تونید بیایید و یه حرفی بزنید و بعد پشیمون بشید؟!... خب از اول فکراتون رو می کردید بعد واسه ی یه دختر یتیم انگشتر می آوردید! 🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🎈 🥀⛺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلَـ♥ـمُ میلرزونھ ، خنده‌ۍ ٺو...ツ 『✨』 - - - - - - - - - - - - •🖇•🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _به قرآن مجید من فقط سرم این دو هفته شلوغ بوده.... قانع نشدم باز. _سرتون شلوغ بوده واسه چی اومدید خواستگاری؟!.... مگه چاقو زیر گلوتون گذاشتم.... خیلی زشته که بیای و بگی این دختر نامزد من باشه بعد نشون واسش ببری و بری پی کارات! خواستم از کنارش رد شوم که صدایش با لحنی آرام و شاید هم کمی مهربان یا اصلا عاشق... میخکوبم کرد. _فرشته!.... اگه هیچ کی ندونه.... فکر می کردم لااقل تو خودت می دونی که.... مکثی کرد و آهسته تر گفت : _چقدر دوستت دارم. صدای ضربان قلبم را می شنیدم که چطور بالا رفته بود و او باز ادامه داد : _به خدا به فکرت بودم.... ببین اصلا اینو برای تو خریده بودم. دست درون جیب شلوارش کرد و یک شانه ی کوچک مو بیرون کشید... ساده بود اما قشنگ دلم را برد! اما بازهم کوتاه نیامدم. _از کجا معلوم؟!..... من با این چیزا قانع نمی شم... دلم خیلی شکسته. _وای تو رو خدا منو ببخشید.... به خدا قسم وقت نشد.... اینو همون روز بعد نامزدی خریدم براتون... اما از بس سرم شلوغ بود نتونستم بهت بدم.... هر شب اونقدر دیر می اومدم خونه که برقای خونه ی خاله طیبه خاموش بود.... واسه همین گذاشتم تو جیبم که لااقل یاد شما باشم.... امشب که زود اومدم خونه با خودم گفتم اول میرم پرچم های تظاهرات فردا رو از پشت بوم میارم و بعد میام دم در خونه ی خاله طیبه، یه دقیقه اینو بهتون می دم. از اینکه گاهی مرا، تو خطاب می کرد و گاهی شما، بی اختیار لبخندی به لبم آمد. _دیگه نشد که بیام دم در خونه ... شما رو اینجا دیدم و این تقدیم به شما.... با دو دستش شانه ی سر را تقدیمم کرد. شانه را از روی دستش برداشتم و گفتم : _ولی.... هنوز دنباله ی « ولی » را نگفته، گفت : _حق با شماست.... قول می دم از فردا شب، لااقل ده دقیقه بیام پشت بام و شما رو ببینم. _لازم نیست.... شما به کارتون برسید. _اینم خودش یه کاره.... ساعت 8 شب خوبه؟....چون ما ساعت 9 شب گاهی شبا هم می ریم تظاهرات و حکومت نظامی رو می شکنیم. سر بلند کردم و نگاهش. _خطر نداشته باشه. لبخند قشنگی زد. _نترسید... خطر از سر من یکی گذشته... به خودم که هیچ... به مامانم هم هیچ.... به خاله طیبه هم قول دادم شما رو خوشبخت کنم. 🥀📚 🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🏰 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🏰 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 این حرفش گونه هایم را ملتهب کرد. سرخ شدم و ناچار از نگاهش فرار کردم و فوری گفتم : _فعلا شب بخیر... تا او را دور زدم و خواستم وارد خرپشته شوم باز گفت : _فردا شب ساعت 8 من همین جا منتظرتونم. _باشه.... فوری از پله های پشت بام دویدم پایین و از ذوقی که بر قلبم یک باره سرازیر شده بود، سر از پا نمی شناختم که درست چند پله ی آخر نفهمیدم چطور پایم برگشت و.... صدای فریادم خاله طیبه و فهیمه را ترساند. _آی.... آی پام..... این هم نتیجه ی زیادی ذوق کردن! از درد پایی که از مچ پیچیده بود، اشک می ریختم که خاله طیبه و فهیمه سراسیمه سمتم دویدند. _چی شد؟!.... _پام برگشت..... خیلی درد می کنه. و همان موقع میان کوهی از لباس هایی که روی دستم افتاده بود، به یاد شانه ی سری که یونس بهم داد افتادم. کف دست دیگرم کامل روی زمین بود که نگاهی به آن انداختم. همان دستی که شانه ی سر را از آقا یونس گرفته بودم ! و شانه ی سر زیر فشار دستم، روی زمین خرد شده بود. با دیدن خرده های شانه ی سر، صدای گریه ام بلندتر شد. خاله طیبه که داشت مچ پایم را وارسی می کرد با بلند شدن صدای گریه ام، نگران تر شد. _الان درد داری؟! _آره.... _خیلی؟ _نه.... فهیمه متعجب نگاهم کرد. _بالاخره آره یا نه؟ .... و من کف دستم را به همراه خرده های شانه ی سر بالا آوردم. _ببین.... شکست! _این چیه؟! _یونس بهم داد. خاله تکه ای از خرده های شانه را از روی دستم برداشت و با دقت نگاه کرد. _همین الان که رفتی پشت بوم بهت داد؟! _آره.... ولی من افتادم، زیر فشار دستم شکست. خاله و فهیمه به هم نگاهی انداختند و به ثانیه نکشید که هر دو بلند زدند زیر خنده . _به چی می خندید شما؟! خاله جوابم را داد : _نه... بهت حق می دم که چشمات کور بشن و این دو پله ی آخر رو نبینی.... آخه آقا یونس رو بعد دو هفته دیدی! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎈 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎈 🥀⛵️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 تازه فهمیدم علت خنده ی آن دو چیست. با حرص لباس ها را پرت کردم روی سرشان و گفتم : _اصلا تقصیر منه که رفتم لباسا رو جمع کردم براتون... از فردا خودتون برید.... و برخاستم اما پایم آنقدر درد می کرد که باز ناچار ناله ای زدم و روی پله ی آخر نشستم. خاله با همان خنده ی روی لبش برخاست. _درمون درد پات دست خودمه... می رم سراغ اقدس و می گم بابا بعد دو هفته پسرت اومده دنبال نامزدش... اونم رو پشت بوم.... خو فرشته هول می کنه و می خوره زمین دیگه. گونه هایم کوره ای از آتش شد انگار. _وای خاله.... سر جدت اینو نگی ها. و فهیمه بی آنکه دنباله ی حرف مرا بگیرد، از حرف خاله، ساز خودش را گرفت و زد. _من چی بگم پس؟!.... باز این آقا یونس یه رخی نشون داده.... داداششون که شده ستاره ی سهیل.... نمی گه تو این شلوغ پلوغی خیابون ها لااقل صبح ها نامزدم رو تا کارگاه برسونم... شبا برم دنبالش. خاله برخاست و سمت چادرش که روی دستگیره ی اتاق آویز بود رفت. چادرش را سر کرد و نگاهش را نصیب من و فهیمه. _میرم سراغ اقدس بیاد پای فرشته رو ببینه... اگه در رفته باشه بلده جا بندازه. و بعد چشمکی هم حواله ی فهیمه کرد. _گوش یوسفم می پیچونم... غصه نخور. خاله که رفت فهیمه نگاهم کرد. نگاهش سوالی در خود داشت که چندان دور از ذهنم نبود! _خیلی زود دل دادی بهش. با حرص و اخم سرم را از او برگرداندم. _چی میگی تو؟!.... دل کجا بود؟! _واسه خرد شدن یه شونه یِ سر ساده، داشتی اشک می ریختی! _نخیر از درد پام بود. لبخندش نیش دار شد. _آره... درد پات بود.... ولی خوبه که تونستی فراموشش کنی.... می دونی که کیو می گم؟ نخواستم حتی دوباره، درهای تفکر در مورد اسمش را هم به روی ذهنم باز کنم. _فهیمه... هیچی ازش نگو و نپرس.... همه چی تموم شده... مگه خودت نگفتی؟... پس دیگه حتی فکرشم نکن. آهی کشید و حرفی نزد. طولی نکشید که خاله اقدس هم آمد. نمی دانم خاله طیبه چی گفته بود که آن طور وحشت زده صدایم می زد. _فرشته!... فرشته جان. _من اینجام... خاله ورودی راهرو ایستاد و از همان جا نگاهم کرد. _چی شده؟! _هیچی... پام برگشت. و خاله اقدس با چند قدم بلند سمتم آمد و مچ پایم را نگاه کرد. آهسته مچ پایم را تکان داد و گفت : _درد داره؟ _یه کم..... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀📚 🥀🥀⛱ 🥀📚
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨رسول خدا فرمود: مال داران امت من همه در هلاکتند، اِلا آن هایی که از چهار سمت هی بذل و بخشش می کنند. بدون بخل بدون مسامحه این ها راست می گویند، مومن هستند. این ها اهل نجات هستند.🌸🌿 🎙آیت الله شهید دستغیبت 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _طیبه جان یه دستمالی بیار پاشو ببندم.... زرد چوبه و روغن زرد داری؟ خاله در حالیکه که با قدم های کوتاهش، اما تند و سریع داشت سمت آشپزخانه می رفت گفت : _آره دارم.... روغن گوسفندی دیگه؟ _آره دیگه.... خاله که رفت. نگاه اقدس خانم اول سهم من و بعد فهیمه شد. _واقعا شرمندم. فوری من و فهیمه گفتیم. _دشمنتون شرمنده. _این دوتا پسر از صبح تا شب درگیر کارای مسجد شدن.... همین الان خود طیبه دید.... یونس داشت اعلامیه ها و پرچم ها رو جمع می کرد ببره مسجد که طیبه اومد گفت؛ پای فرشته پیچ خورده.... به خدا با اون همه کار الان پشت در خونه واستاده که اگر شد بیاد ببینتت. حس کردم نفسم جایی بین دنده های قفسه ی سینه ام گیر کرد. _الان؟! خاله طیبه با یه نلبکی کوچک روغن و زردچوبه و پارچه برگشت و انگار گوشش پی حرفهای ما بود که بی مقدمه گفت : _خب بگو بیاد تو..... چرا دم در!؟ نگاه متعجبم سمت خاله رفت که رو به اقدس خانم باز ادامه داد : _فرشته که حجاب داره.... فهیمه هم میره تو اتاق... بگو بیاد ببینه پای دخترمو چکار کرده! مضطرب شدم بی دلیل. _عه خاله! و خاله اقدس در حالیکه از آن روغن و زردچوبه روی مچ پایم می زد، گفت : _این دردش رو می کشه.... خدا رحم کرده.... چیزی نشده... ولی ضرب خورده.... می بندمش.... فردا واسه نماز صبح بازش کردی، پاتو بشور. و تا خاله اقدس پایم را بست خاله طیبه رفت سمت در. _میرم به یونس بگم بیاد تو. فوری روسری ام را کمی روی سرم جلو کشیدم و با چشم به دور و برم نگاه کردم. لباس های جمع شده از روی بند رخت را پرت کرده بودم یک طرف و.... خرده های شانه ی سر شکسته شده، طرف دیگرم بود. _من حالم خوبه... خاله شلوغش کرده... کاش به آقا یونس می گفتید خب. اقدس خانم لبخند ملیحی در جوابم به لب آورد. _بذار بیاد.... وقتی دو هفته ندیدت و چند دقیقه رو پشت بوم دیدت.... باید ببینه نتیجه ی این همه ندیدن، میشه این. سرخ شدم سر تا پا! حالا حتما با خودش فکر می کرد چه دختر دست و پا چلفتی هستم! اون از چایی روز خواستگاری و اینم از پای پیچ خورده ام! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀📚 🥀🥀🌠 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🌠 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀📚 🥀🥀🥀🥀🌠 🥀🥀🥀📚 🥀🥀🌠 🥀📚
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و آمد.... تا بلند گفت : _یا الله.... قلبم ضربانش را تند کرد. دست به دیوار گرفتم و خجالت زده ایستادم. صدایش را شنیدم که فوری با دیدنم گفت : _بشینید فرشته خانم.... تو رو خدا بشینید. خاله اقدس دستم را گرفت و مرا کشید سمت پله ها تا باز روی دو پله ی آخر بنشینم. _الان خوبید؟.... خیلی ناراحت شدم خاله گفت از پله ها پرت شدید پایین. سرم مثل فنر بالا آمد و نگاهم رفت سمت خاله طیبه. _پرت! و خاله فوری گفت : _سرش گیج رفت یه لحظه. _من! و خاله اقدس مچ دستم را گرفت. _از دست توئه دیگه یونس.... به دخترم چی گفتی که حالش بد شده؟ و یونس هم مثل من جا خورد. _من! خنده ام گرفت. فکر کنم در دام خاله طیبه و خاله اقدس گیر کرده بودیم. _نه آقا یونس حرفی به من زده که حالم بد بشه.... نه من پرت شدم از پله ها... من فقط پام پیچ خورده. خاله طیبه ریز خندید و با دست به اقدس خانم اشاره کرد. _بلند شو اقدس جان... لو رفتیم. و خاله اقدس هم با اشاره‌ ی دست خاله طیبه برخاست. هر دو چند لحظه ای رفتند سمت آشپزخانه که آقا یونس یک قدمی جلوتر آمد. _واقعا شرمنده ام... الان که خوبی؟ سرم را آن‌قدر پایین گرفتم که چانه ام به جناق سینه ام رسید. _خوبم به خدا... طوری نشد فقط.... _فقط چی؟! _شونه ی سری که بهم دادید تو دستم بود که شکست. نفس بلندی کشید که از گوش های تیز من، در امان نماند. _فدای سرتون.... فدای سرتون فرشته خانم.... یکی بهترش رو براتون می خرم. لبانم کشیده شد به دو نخ نامرئی و من قدرتی در کنترل این لبخند نداشتم که آهسته سرش را جلو کشید و زمزمه کرد. _شما عزیزتر از این حرفایید... شونه ی سر، که قابلی نداره. کوره های آجرسوزی اینقدر گرما تولید نمی‌کرد که گونه های من از شنیدن آن جمله اش داغ شد! و همان موقع خاله اقدس با صدای بلندی که تنها یک هشدار برای ورود مجدد او و خاله طیبه به راهرو بود، گفت : _خب دیگه ما بریم خونه.... راستی طیبه جان... به فهیمه جانم بگو دو دقیقه لباس بپوشه، یوسف می خواست تا سر کوچه برن و باهم حرف بزنن. و خاله انگار بیشتر از حتی فهیمه ذوق کرد. _همین الان بهش میگم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🎆 🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🎆 🥀🥀🥀🥀⛱ 🥀🥀🥀🎆 🥀🥀⛱ 🥀🎆
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله اقدس و یونس که رفتند، خاله مثل فرفره رفت سراغ فهیمه. صدای بلند خاله حتی تا خود راهرو هم می آمد. _زود باش... بلند شو حاضر شو که یوسف می خواد با هم برید بیرون. لنگ لنگان تا اتاق رفتم و سعی کردم تمام واکنش های فیزیولوژیکی بدنم را در مقابل شنیدن نام « یوسف» کنترل کنم. نشستم کف اتاق که خاله برگشت و با ذوقی که چشمانش را مثل ستاره، برق انداخته بود، مقابلم ایستاد. _خوب امروز و فردا از کار در رفتی ها. همان کنایه را زد و رفت! انگار شستن دو تا بشقاب و قاشق همان دو روز برای خاله خیلی سخت بود. آن شب، شب عجیبی بود. شاید اولین برخورد من و فهیمه با یونس و یوسف بعد از نامزدی ساده یمان. و این وسط خاله طیبه هم مدام می خواست از زیر زبان من و فهیمه بیرون بکشد که یونس چی گفت و یوسف چی گفت. بعد از شام، من پایم را بهانه ی خواب کردم و استراحت و فهیمه خستگی را. هر دو به اتاقمان پناه بردیم. فهیمه تشک مرا پهن کرد که پرسید : _می خواد برات یه شونه ی سر تازه بخره؟ روی تشک دراز کشیدم و گفتم: _بخره یا نخره.... چه فرقی می‌کنه. تشک خودش را هم پهن کرد کنار تشک من و گفت : _به نظرت من می تونم یونس رو فراموش کنم؟ از شنیدن این حرفش کمی عصبانی شدم. _فهیمه! _دست خودم نیست فرشته.... بهش فکر می کنم خب. صدایم کمی بالا رفت. _فکر نکن.... یوسف پسر خوبیه..... چرا داری زندگی رو هم به خودت و هم به من زهر می کنی!.... مگه همین امشب باهاش نرفتی تا سر کوچه؟ .... مگه حرف نزدید؟ پنجره ی اتاق را باز کرد و پرده را کشید. _آره.... ولی.... _ولی نداره فهیمه.... تو رو خدا جلوی زبونتو بگیر... شر به پا نکن.... به خدا اگه یه وقت یه چیزی به کسی بگی دیگه اسمتو نمیارم. نفس بلندی کشید. هنوز پای پنجره ایستاده بود که جوابم را داد: _خیالت راحت.... نمی گم.... اما.... _دیگه اگر و اما و ولی نداره.... شب بخیر. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛵️ 🥀🥀🎇 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎇 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🥀🥀🎇 🥀🥀🥀⛵️ 🥀🥀🎇 🥀⛵️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 روزها می گذشت.... بعد از آن شبی که نخواستم و اجازه ی صحبت به فهیمه را ندادم، فهیمه دیگر با من حرف نزد.... اما از فردای همان روز، هر روز صبح با یوسف به کارگاه خیاطی اش رفت و بعد از ظهر ها هم با همراهی او به خانه برگشت. نه من پرسیدم چطور یوسف همراهش شد و نه خودش حرفی زد. یونس هم هر شب راس ساعت 8 شب، روی پشت بام خانه شان می آمد و در حد چند کلام با من حرف می زد. داشتم همه چیز را از یاد می بردم کم کم. یونس پسر مهربانی بود و شبی نبود که دست خالی دیدنم بیاید. هر شب دستش پُر بود.... یک بار شانه سر... یک بار سنجاق سر... یک بار گُلسر.... دیگر جعبه ی کوچکی که برای یادگاری های او کنار گذاشته بودم، داشت پُر می شد! و دلم کم کم عاشقش! خودش که می‌گفت از همان روزی که توی کوچه، به خاطر نجات خودش از دست آن دو مامور ساواک، توی گوشش زدم، عاشقم شده است! و من چقدر از شنیدن این جمله اش خندیدم. اصلا انتظار نداشتم که یک سیلی ساده، کارمان را به نامزدی بکشاند، اما کشاند! روزها پشت سر هم می گذشت و من و فهیمه با انگشترهای ساده ی نامزدیمان، حتی در بین اهالی محل هم، به نشان کرده ی یونس و یوسف معروف شدیم! خاله کم و بیش شروع کرده بود برای جهاز من و فهیمه سرویس ملامین خریدن. زیر زمین کوچک خانه ی خاله طیبه داشت کم کم از جهاز من و فهیمه پر می شد. خاله اقدس هم با خاله طیبه همکاری کرده بود و زیر زمینی که یک روز، اتاقی برای اقامت ما بود را، برای چیدن اثاثيه جهیزیه، در اختیار خاله طیبه گذاشته بود. حتی اهالی محل هم گاهی از خاله اقدس یا خاله طیبه می پرسیدن که؛ بالاخره عروسی این دوتا کی شد؟! همان روزها بود که توی درگیری های شدید خیابانی.... تو اوج شلوغی ها و تظاهرات مردمی اتفاق غیر منتظره ای دیگر رخ داد. خوب یادم هست که اول شهریور ماه سال 1357 بود که یک بعد از ظهر، خاله اقدس به خانه خاله طیبه آمد. توی دستش یک بقچه بود که مرا کنجکاو کرد. برایش یک استکان چای بردم که با ذوق گفت : _بشین فرشته جان... باهات کار دارم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛺️ 🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀⚓️ 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀⚓️ 🥀⛺️