💚͜͡🖐🏻
مینشاندهمهرابرسریڪخوانِنعیم
چهمیآیدبهحسنلفظڪریمبنِڪریم:)
🖐🏻¦⇠#السلامعلیڪیاحسنبنعلے
💚¦⇠#دوشنبہهایامامحسنے
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
💠آیت الله جوادی آملی ؛
🔸 انسان وقتی سحر برمیخیزد و با خدايش گفتگو می كند، به بركت او از لغزشها مصون می ماند.
🔸كسانی كه اين راه را طی می كنند،به قدری از زندگی لذّت میبرند كه هيچ كس به اندازه آنها لذّت نمیبرد.
#نمازشبرابهنیتظهورمیخوانیم🤲🏻
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#بدونتعارف ✨
الھۍ مذهبۍ بودن در درون مــٰا باشد نھ در پروفایل و بیو ما . . .🔆!
•••━━━━━━━━━
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگرانہ
هرچقدر فقر درونی بیشتر باشه،
نمایشات بیرونی هم بیشتر میشه!(:
#حجاب
𝒋𝒐𝒊𝒏↯
💚🌱
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_172
سمت یکی از مغازه ها رفتم. پارچه هایش را روی میز بزرگی جلوی مغازه اش، در معرض دید گذاشته بود که گفتم :
_پارچه پیراهنی مردونه می خوام.
و همان موقع یونس هم کنارم ایستاد و نگاهش بین پارچه ها چرخید.
مرد مسن مغازه دار، یک توپ پارچه روی پارچه های روی میز پهن کرد و گفت :
_این چطوره؟
نگاهم سمت یونس رفت.
و باز همان سوال را تکرار کردم.
_این چطوره؟
_مردونه است!
_بله دیگه....
نگاهش را به چشمانم دوخت.
_مگه شما پارچه زنونه نمی خواستید؟
_نه.... من واسه شما پارچه می خواستم بگیرم.
چشمانش روی چشمانم خشک شد.
_واسه من!
_بله....
_آخه چرا من؟!
و اینجا بود که حاج آقای مغازه دار گفت :
_چرا نداره پسرم!.... وقتی یه خانم محترمی مثل ایشون می خواد برات پارچه پیراهنی بخره، از خداتم باشه.
من خندیدم و یونس تنها لبخند زد.
نگاهش بین من و آقای مغازه دار چرخید و در آخر گفت :
_قشنگه.
و حاج آقا هم نگذاشت لااقل یه پارچه ی دیگر را پسند کنم. فوری گفت :
_مبارکت باشه.... بِبُرم؟
_بِبُرید حاج آقا....
و حاج آقا بسم الله بلندی گفت و پارچه را برش داد.
_آقا یونس، خاله گفته یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف بخرم.... می شه یکی هم برای آقا یوسف انتخاب کنید؟
یونس که انگار هنوز تو شوک خرید قواره ی پیراهنی خودش بود، گیج نگاهم کرد.
_چی گفتید؟
_می گم یه قواره پیراهنی هم واسه آقا یوسف انتخاب کنید.... دستور خاله طیبه است.
_یوسف!.... یوسف رنگ آبی دوست داره.
و حاج آقا که گویی، گوش هایش پیش ما بود، فوری گفت :
_پارچه پیراهنی مردونه ی آبی زیاد دارم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🚦
🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🥀🥀🚥
🥀🥀🥀🚦
🥀🥀🚥
🥀🚦
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_173
و یک توپ بی درخواستی از سوی ما، روی میز پهن کرد.
قشنگ بود. ساده و سفید با خط های آبی.
نگاه پرسشگرم رفت سمت یونس.
_این خوبه؟
سری تکان داد و با خنده گفت :
_واسه یوسف همین که رنگش آبی باشه کفایت می کنه.
_از همین یه قواره بهم بدید.
حاج آقا مشغول برش شد که یونس آهسته کنار گوشم نجوا کرد.
_مناسبتی داره؟
از اینکه صورتش را تا آن حد ، نزدیک صورتم می دیدم، سرخ شدم.
_خاله گفت رسمه.
_آهان رسمه.... می گم ما هم رسم داریما....
گفت و خندید و سرش را عقب کشید.
_حاج آقا پارچه پیراهنی زنونه هم دارید؟
_بععععله.
_یه خوشگلش رو بیارید.
هنوز باورم نشده بود که می خواهد برای من، پارچه ی پیراهنی بخرد که حاج آقا یک توپ روی میز پهن کرد.
_این چطوره؟
و نگاه یونس سمت من چرخید.
_چطوره؟
_آخه نمی شه که.... من می خوام برای شما یه پارچه پیراهنی بخرم.
و یونس با لحن بامزه ای گفت :
_به جان خودم همین دیشب مامانم می گفت باید یه قواره پیراهنی بخرم ببرم برای هردوشون.... حالا ما که تا اینجا اومدیم... من برای شما رو می خرم، یوسف هم خودش یه زحمتی بکشه و با فهیمه خانم بیاد واسه خرید.
_آخه زشته که این جوری....
_چه زشتی داره.....
و بعد با خنده، چشمکی زد.
_رسمه....
نگاهم از آن همه شیطنت نگاهش فرار کرد و برگشت روی قواره ی پیراهنی.
قشنگ بود. بنفش با گل های ریز صورتی.
اما من ترجیح می دادم رنگش کمی ملایم تر می بود.
اما رویم نشد حرفی بزنم و گفتم:
_آره... همین خوبه.
_ببرید حاج آقا.... پسند شد.
_مبارکه... به سلامتی بپوشید.
این شد که با دوتا قواره پیراهنی مردانه و یک قواره پیراهنی زنانه، از خرید دست کشیدیم.
دوباره سوار بر موتور گازی پر سر و صدای شوهر عاطفه خانم شدیم تا به خانه برگردیم که یونس گوشه ی خیابان توقف کرد.
_چی شد؟
همانطور که روی موتور سوار بود، سرش به عقب چرخید و نصفه و نیمه نیم رخم را نگاه کرد.
_یه لیوان آب آلبالو بخوریم؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀♻️
🥀🥀🔅
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🥀🥀🔅
🥀🥀🥀♻️
🥀🥀🔅
🥀♻️
مابهکسانیکهاهلکارفرهنگیهستند،
دائممیگوییم،بهبعضیهاتکرارمیکنیم
بهبعضیالتماسمیکنیم...
کهآقاکارِفرهنگیکنید!
جوابِکارفرهنگیِباطل،
کارفرهنگیحقاست!
#امامخامنهای💌
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
بادلی آرام وقلبی مطمئن..
آقاجانم سیدعلی..
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_174
هوا گرم بود. شهریور بود و آب آلبالو می چسبید اما....
من نتوانستم به یونس بگویم که سر صبح با معده ای که تنها دو لقمه ی کله گنجشکی صبحانه خورده، آب آلبالو حالم را بد می کند.
_خب.... دوست که دارم....
و همان چند کلمه باعث شد از روی موتور پیاده شود.
من هم پیاده شدم و همان کنار موتور ایستادم. رفت سمت چرخی که آب آلبالوی دستی می فروخت.
وای من!
دو لیوان به چه بزرگی آب آلبالو گرفت.
از طرفی دهانم آب افتاده بود و از طرفی می دانستم بعد از خوردنش حالم حتما بد می شود.
هوا هم گرم شده بود و تنها امیدم به این بود که لااقل به خاطر گرمی هوا، آب آلبالو به من بسازد و مرا اذیت نکند.
مقابلم که رسید لیوان آب آلبالو را سمتم گرفت.
_بفرمایید.
_ممنون ولی این خیلی زیاده!
_هوا گرمه می چسبه.
لیوان را از او گرفتم. خودش که یک نفس لیوان را تا نصفه سر کشید.
متعجب نگاهش کردم که گفت:
_چرا نمی خورید پس؟
_باشه... باشه.
لیوان را به لبانم رساندم و کمی مزه مزه کردم. مزه ی ترش آب آلبالو غالب بود.
چشمانم را از شدت ترشی، بستم که خندید.
_اون جوری نه.... یه نفس سر بکشید.
چشم گشودم و نگاهش کردم.
_ببین این جوری....
و خودش لیوان را تا ته سر کشید.
_به به.... خنک شدم... چه تگری بود!.... نمی خورید چرا.... نکنه دوست ندارید.
_چرا چرا....
ناچار مثل خودش لیوان آب آلبالو را یک نفس تا نصفه سر کشیدم. خیلی ترش بود!
_آفرین یه نفس دیگه تمومه.
و برای بار دوم چشم بستم و تا ته لیوان را سر کشیدم.
_نوش جان.
_ممنون.
لیوان را به او دادم و او با دو لیوان خالی سمت مرد فروشنده ی آب آلبالو رفت.
حس می کردم تمام معده ی خالی ام را با آب آلبالو پر کردم. حس بدی بود. کمی حماقت کرده بودم. لااقل باید می گفتم که سر صبح، آب آلبالو حالم را بد می کند، اما نگفتم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀💠
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💠
🥀🥀🥀📀
🥀🥀💠
🥀📀
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_175
سوار بر موتور گازی به خانه برگشتیم و من.... آنقدر حالم بد بود که احساس می کردم هر لحظه ممکن است از پشت موتور به پایین پرت شوم.
آب آلبالو کار خودش را کرد!
فشارم را بدجوری انداخت. حالت تهوع پیدا کرده بودم و دعا دعا می کردم که زودتر به خانه برسیم.
ناچار بین آن حال خراب و سر گیجه و حالت تهوع به خاطر معده ای خالی، حجب و حیا را کنار گذاشتم و سرم را که مثل بادکنکی پر از هوا، روی گردنم تاب می خورد، به شانه ی آقا یونس تکیه دادم.
و همین کار عجیب و غریب من باعث تعجب حتی خود یونس شد.
_چی شده؟.... حالتون خوبه؟... فرشته خانم؟!
_نه....
صدایش بلندتر شد.
_حالتون خوب نیست؟!
_نه.....
موتورش را گوشه ای از خیابان متوقف کرد. سرش از کنار شانه سمت من برگشت.
_ببینم.... چی شده؟!
_من.... من فکر کنم..... فشارم افتاده.... سرگیجه دارم.....
_آخ آخ... مال آب آلبالوئه!.... می خواید بریم توی یه پارکی جایی بشینیم تا حالتون بهتر بشه؟
_نه... زودتر بریم خونه.
_چشم..... الان راه میافتم.
این را گفت و باز راه افتاد. سرم همچنان روی شانه اش بود و چشمانم از فرط سرگیجه بسته.
_فرشته خانم..... می گم یه وقت از پشت موتور نیافتید..... منو محکم بگیرید.
دستانم با توانی به صفر رسیده دور کمرش نشست.
نمی دانستم آن تلاطم ضربان قلبم را به سری که روی شانه ی یونس بود، ربط دهم یا به حال بد خودم!؟
_فرشته..... می شه یه چیزی بگی؟
نمی شد. انگار اصلا زبانم قدرت چرخیدن نداشت.
و همین سکوتم، یونس را بیشتر نگران کرد.
_ای بابا چه کاری کردم.... تو رو خدا اگه صدامو می شنوی یه حرفی بزن... یه کاری کن.... بریم درمونگاه؟
و من حس می کردم اگر لب باز کنم به جواب دادن، تمام آب آلبالوئی که خورده بودم را روی پیراهن یونس بالا خواهم آورد!
اما او خودش بیشتر از اینها حالم را درک می کرد.
یک دستش به موتور بود و دست دیگرش، سمت دستان یخ زده ی من ، دراز شد.
پنجه ی دستم را گرفت. چقدر دستش گرم بود!
شاید هم دستان من زیادی سرد بود!
_وای چقدر دستت سرده!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀💿
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀📀
🥀🥀💿
🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_176
نمیدانستم در تب و تاب، دست گرمش بسوزم یا با آن حال بد، همچنان انتظار رسیدن به خانه را داشته باشم.
و رسیدیم. تا موتورش را خاموش کرد، به سختی از آن پیاده شدم.
خودش هم دنبالم آمد.
_ببینم تو رو....
با مشت هایی بی جان به در کوبیدم و یونس زنگ در خانه را زد.
و باز نگاهش سمت رنگ و روی من چرخید.
دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و با نگرانی نگاهم کرد.
_ببخشید تو رو خدا.... نمی دونستم یه آب آلبالو این جوری حالتو بد می کنه!
حتی نمیتوانستم جوابش را بدهم. حس می کردم تمام وجودم یخ زده است.
و همان موقع خاله طیبه در خانه را گشود.
_سلام.... برگشتید؟
نه جواب سلامش را دادم و نه نگاهش کردم. از کنار شانه ی خاله طیبه گذر کردم که شنیدم یونس گفت :
_حالش بد شده.... برو خاله مراقبش باش.
_چرا؟!.... اینکه صبح حالش خوب بود!
_مثل اینکه آب آلبالو بهش نساخته.
_آب آلبالو کجا بود!
_ما بیرون تو بازار آب آلبالو خوردیم.
به پله ها رسیده بودم که خاله، یونس را توبیخ کرد.
_آخه پسر خوب... سر صبحی آب آلبالو می خورن؟!
_من گفتم یه چیزی با هم بخوریم..... چه می دونستم این طوری می شه.... من امروز خونه می مونم خاله.... اگه دیدید حالش خوب نشد بگید بیام ببرمش دکتر..... اینم خریدهای شما.
_باشه ممنون.
و خاله در حیاط را بست و سمتم دوید.
_واستا ببینم فرشته.
روی بالکن ایستادم که خاله خودش را به من رساند.
_یا خدا!... چه رنگ و رویی!.... بیا بریم یه آب جوش نبات بهت بدم حالت خوب بشه.
ولی نه آب جوش نبات خاله و نه دراز کشیدن، هیچ کدام حالم را خوب نکرد هیچ.... بدتر از بدتر شدم.
ترکیب آن همه آب آلبالو با آب جوش نبات، چه ترکیب زهرماری شد!
می دانستم آخرش باید همه ی آن آب آلبالو را بالا بیاورم.
ناچار با حال خرابی برگشتم به حیاط.... سمت دستشویی گوشه ی حیاط و با انگشتی که به دهان بردم، معده ام را تحریک کردم.
و یک دفعه معده ام خالی شد.
و صدای بلند خاله را از روی بالکن شنیدم.
_وای بمیرم الهی....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀💈
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀💈
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀💈
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀💈
🥀🥀💿
🥀💈