eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.2هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه برنده‌ی عشق از #میم‌دال 🌱 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فاصله ای دیگر بینمان نبود! او دقیقا مقابلم روی دو زانو نشسته بود و با آن تیله های روشن نگاهش، نگاهم می کرد. _حالا که محرم شدیم.... می شه موهاتون رو ببینم؟ آب گلویم را قورت دادم و سرم را از نگاهش پایین انداختم. اما هنوز حرارت نگاهش، گونه هایم را ملتهب کرده بود که با دو دست گره روسری ام را گرفتم تا آن را باز کنم که چند ضربه به در خورد. _یا الله. و در روی پاشنه، با صدای قرچی خشک، چرخید. خاله طیبه در چهار چوب در ایستاده بود و یونس با همان صدای « یا الله » کمی از من فاصله گرفت. _یونس جان.... مادرت کارت داره. _چشم الان خاله. و منتظر شد تا در بسته شود ولی در همچنان باز بود و خاله طیبه میان چهارچوب در منتظر. یونس سر بلند کرد و با خنده ای بی صدا نگاه خاله طیبه کرد. _الان میام خاله جان. و خاله که یا منظور یونس را متوجه نمی شد یا می خواست همچنان میان چهارچوب در بایستد، تنها نگاهش کرد. ناچار یونس برخاست. من هم همراهش برخاستم. چند ثانیه ای نگاهم کرد و سرش را جلو کشید و آهسته گفت : _قسمت نشد آخر آن طره ای که دلم را به باد داد ببینم..... به قول حافظ : مدامم مست می‌دارد نسیم جعد گیسویت خرابم می‌کند هر دم فریب چشم جادویت... و گر رسم فنا خواهی که از عالم براندازی برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت من و باد صبا مسکین دو سرگردان بی‌حاصل من از افسون چشمت مست و او از بوی گیسویت... حس کردم قلبم که هیچ، جانم را هم با خواندن آن چند بیت، از من ربود! نگاهم برای آنکه راز تلاطم قلبم را فاش نکند، از او به سمت زمین سوق دادم که گفت: _با اجازه فعلا.... و رفت. من هم دنبالش رفتم. در اتاق بزرگ خانه، همان جایی که خطبه ی عقد جاری شده بود، خاله اقدس، یوسف و حتی فهیمه هم منتظر ما بودند. با ورود یونس و بعد من، خاله اقدس بلند گفت : _خب دیگه شب شما بخیر.... ان شاء الله به سلامتی باشه. و بعد روی من و فهیمه را بوسید و رفت. یوسف هم از خاله طیبه تشکر کرد و سمت در رفت و همان موقع با سری پایین افتاده، سمت من گفت : _مبارک باشه فرشته خانم. تنها توانستم بگویم: _همچنین برای شما. و او هم رفت و من و فهیمه ماندیم و خاله طیبه. خاله بعد از رفتن خاله اقدس و پسرانش، فوری پرسید : _خب خب خب..... بگید چی ها می گفتید حالا؟ و فهیمه در حالیکه چادرش را از روی سرش برمی داشت جواب داد : _ما که حرفی برای گفتن نداشتیم.... دیدید که چه زود از اتاق اومدیم بیرون.... برید از اون خانم بپرسید که‌ دو ساعت تو اتاق بودن. و نگاه خاله طیبه سمت من چرخید. _ما دو ساعت تو اتاق بودیم؟!.... همش یه ربع بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🦋 🥀🥀🚩 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🚩 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🥀🥀🚩 🥀🥀🥀🦋 🥀🥀🚩 🥀🦋
Bia - Mohammad Salman.mp3
8.84M
بیا...❤️ • 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
✨بِسْمِ‌اللّٰهِ‌الرَّحْمٰنِ‌الرَّحیٖم✨ 🌞صبح یعنی... وسط قصه تردید شما کسی از در برسد نور تعارف بکند!✨ 🌻💛
🌿 فریب شیطان در بهار جوانی! امام خمینی رحمت الله علیه: ⭕️ گمان نکن که پس از محکم شدن ریشه گناهان انسان بتواند نماید، یا آنکه بتواند به شرايط آن قیام نماید. پس ایام جوانی است كه بار گناهان كمتر و كدورت قلبى و ظلمت باطنی ناقص‌تر و شرایط توبه سهل‌تر و آسان‌تر است. انسان در پیرى حرص و طمع و حب جاه و مال و طول املش بیشتر است‏... 📚 شرح ، صفحه 273 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خاله طیبه بلند زد زیر خنده. _انگار بهت خوش گذشته ها.... یه ربع بود؟!.... نیم ساعت تو اتاق بودید!.... بیچاره یوسف و فهیمه همون ده دقیقه اول از اتاق اومدن بیرون و هی منتظر شدند که حرفای شما تموم بشه که دیدند نخیر..... انگار لیلی و مجنون خیلی خیلی حرف دارن. _به خدا حرف خاصی نبود.... از خاطرات گذشته می گفتیم. فهیمه لبش را کج کرد و ادایم را در آورد: _از خاطرات گذشته می گفتیم..... کم خاطره تعریف می کردید خب. _چته تو؟!.... حالا مگه چی شده؟!.... ده دقیقه منتظر بودی دیگه. خاله همچنان به من و فهیمه می خندید اما من فکر می کردم فهیمه هنوز با نامزدی من و یونس کنار نیامده! شب بود و بعد از رفتن خاله اقدس و پسرانش، وقت زیادی برای صحبت نشد. فهیمه باید روز بعد به کارگاه می رفت و من.... من هم قصد کرده بودم برای آقا یونس، یک پیراهن مردانه بدوزم. با آنکه تا آن روز، پیراهن مردانه ندوخته بودم اما فکر نمی کردم زیاد سخت باشد. به اتاقمان برای خواب رفتم که دیدم فهیمه تشک ها را پهن کرده است. _ممنون.... _خواهش می کنم. روی تشک دراز کشیدم و به سقف اتاق خیره شدم. باز حرفهای یونس ذهنم را مشغول کرد. انگار جایی روی سرم، در اثر بوسه ی او، بدجوری داغ شده بود. _انگار خوب توی اون نیم ساعت قربون صدقه ات رفته که حالا هم رفتی تو فکرش. سرم سمت فهیمه چرخید. _بس کن تو رو خدااااا..... نه اینکه قربون صدقه ی تو نرفته یوسف خان! آهی کشید و به پهلو چرخید و دستش را پایه ی سرش کرد. _ای بابا.... چی می گی فرشته... حتی نگام هم نکرد. عصبانی از این حرف فهیمه گفتم: _بس کن فهیمه.... اینقدر دروغ نگو... یوسف تو رو انتخاب کرده بعد حتی نگات هم نکنه؟! و فهیمه هم عصبی جوابم را داد: _آره.... به همین شک دارم..... اصلا شاید منو خودش انتخاب نکرده.... شاید خاله اقدس منو بهش پیشنهاد داده.... گفته حالا که یونس فرشته رو می خواد، تو هم برو خواستگاری فهیمه.... دیدی که اول یونس اومد خواستگاری تو و بعدش یوسف اومد خواستگاری من.... این احتمال وجود داشت و من هم نتوانستم حتی حرفی بزنم و فهیمه را قانع کنم. تنها خستگی را بهانه کردم تا جوابی ندهم و سکوت باعث شد تا فهیمه به خواب برود اما من.... نه! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀🚨 🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀🚨 🥀🥀🥀🥀⚜ 🥀🥀🥀🚨 🥀🥀⚜ 🥀🚨
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 فردای روز محرمیت مان، همین که از خواب بیدار شدم، قصد کردم به جبران آن همه محبت و گل سرهایی که یونس برایم خریده بود، به بازار بروم و برایش پارچه ی پیراهن مردانه بخرم اما خاله طیبه نگذاشت. شلوغی بازار و خیابان ها را به خاطر تظاهرات بهانه کرد و اجازه نداد که نداد. ناچار از حرص خاله که لج کرده بود تا مرا در خانه نگه دارد گفتم : _اصلا با خود یونس می رم. و خاله یک لحظه یه طوری نگاهم کرد که آب شدم از خجالت. فوری سرم را پایین انداختم تا نگاهش را نبینم که صدایش را شنیدم. _برو.... با یونس اگه بری مشکلی ندارم. همان اجازه ی خاله طیبه باعث شد تا قبل از آنکه منصرف شود، سمت چادر سفید گلدارم بدوم. _کجا حالا؟! _برم خونه ی خاله اقدس که با آقا یونس برم بازار دیگه. چشمان خاله از تعجب گرد شد. _الان!.... ساعت 7 صبح! _اونا بیدارن... می دونم. و بعد فوری دویدم سمت حیاط و دویدم تو کوچه. زنگ خانه ی خاله اقدس را زدم. فهیمه و یوسف تازه با هم به کارگاه خیاطی رفته بودند و مطمئن بودم که جز خاله اقدس و یونس کسی در خانه نیست. و در حیاط خانه شان باز شد و طبق حدسم، یونس در را باز کرد. _سلام.... _سلام به روی ماهتون.... صبحتون بخیر. لبانم را روی هم قفل کردم تا با آن کلمات قشنگی که گفته بود، تحت تاتیر قرار نگیرند و لبخند نزنم. _کاری داشتید فرشته خانم؟ _بله.... یعنی.... می خواستم منو یه جایی ببرید. _یه جایی؟!.... کجا؟!.... می شه سرتون رو بالا بیارید چشماتون رو ببینم. نشد. بالاخره لحن صدایش، آرامش کلامش و حتی آن محبت نهفته میان تک تک کلماتش، لبانم را به لبخند کشید. سرم را بالا آوردم که او هم لبانش به لبخندی شکفت. تا چشمانم مهمان چشمانش شد، لحن صدایش بیشتر برای قلبم دلبری کرد. _سلام به چشمای قشنگتون. لبم را زیر نگاهش گزیدم که ادامه داد : _فرشته خانم.... شما مگه به من قول ندادید؟ _قول؟!.... چه قولی؟! سرش را با اخمی نمایشی کج کرد. _ دیشب گفتم.... گفتم یه روسری زیر چادر سرتون کنید که باز تاب گیسوی شما منو به باد نده.... این را گفت و آهسته و دلبرانه زمزمه کرد : _زلف بر باد مَده تا نَدهی بر بادم ناز بُنیاد مَکُن تا نَکَنی بنیادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀⛺️ 🥀🥀🌐 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🌐 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🥀🥀🌐 🥀🥀🥀⛺️ 🥀🥀🌐 🥀⛺️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نمی دانم با آن لحن محبت آمیزش، داشت توبیخم می کرد یا اعتراف به عشقی که در دل داشت؟! ناچار باز از نگاهش فرار کردم. _ببخشید. _بخشیدم.... جان و قلب و روح و روانم... همه اش مال شما. _آقا یونس. سری تکان داد که با آنکه نگاهش نمی کردم اما در دایره ی احاطه ی دیدم بود. _جان یونس این جوری صدام نکنید... صبحانه نخورده ام و ممکنه غش کنم. دستم را جلوی دهانم گرفتم و گفتم : _الان با من میایید بازار پارچه فروشا؟ _بازار می خواید برید؟.... بله... چرا که نه.... فقط یه زمان به من بدید، یه لقمه جنگی بزنم.... جنگی لباس بپوشم.... جنگی بیام دنبال شما. از این طبع شوخش خنده ام گرفت. _حالا جنگی نبودم نبود.... صبر می کنم. _نه دیگه... یه فرشته واسه یه آدمی زاد.... صبر می کنه؟! خندیدم باز از دستش. _آقا یونس! _چشم چشم چشم.... ولی تو رو خدا این جوری صدام نکنید..... سرم با تعجب سمتش چرخید. _چه جوری دقیقا؟! _اینقدر دلبرانه!.... اینقدر با ناز. چادرم را کشیدم جلوی لبانم تا باز خنده ام را نبیند. _پس من میرم حاضر بشم تا شما بیایید. _زیاد نمی ذارم منتظر بمونید. برگشتم به خانه که تا در حیاط را بستم، دستانم شل شد و چادر از سرم افتاد. من تاب این همه دلبری اش را نداشتم! ناز کجا بود اصلا؟! مگر من ناز کردن بلد بودم؟! او زیادی عاشق بود! _چی شد؟! با این سوال خاله طیبه که نمی‌دانم از کی، روی بالکن حیاط به تماشایم ایستاده بود، به خودم آمدم. _چی شد فرشته؟! _هیچی قبول کرد.... من برم حاضر بشم که میاد دنبالم. و دویدم سمت خانه که باز صدای خاله را بلند کردم. _خب حالا.... چقدر عجله می کنی! خیلی زود حاضر شدم. همین که درون آینه ی کوچک روی طاقچه، خودم را برانداز کردم، خاله مرا دید. _خوشگلی بابا.... اونقدر خوشگلی که دل یونس بیچاره ی منو بردی! اخم کردم. _خاله!.... تو طرف منی یا یونس؟ خندید. _طرف یونس. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀♻️ 🥀🥀💠 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀💠 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀💠 🥀♻️
♥️͜͡✋🏻 در‌زمین‌گشتم‌ودر‌اوجِ‌فلڪ‌هم‌حتی هیچڪس‌نیست‌که‌هم‌پایه‌ی‌حیـدر‌بشود:) 🖐🏻¦⇠ ♥️¦⇠ •••━━━━━━━━━ 🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع صدای زنگ در خانه آمد. با ذوق گفتم: _یونس اومد! و تا دویدم سمت هال خاله فریاد کشید. _فرشته! _بله.... _پول برداشتی اصلا؟! _آخ آخ... نه.... یادم رفت. خاله خندید و در حالی که از درون جیب کوچک پیراهنش مقداری پول دستم می داد گفت : _یه قواره پیراهنی هم برای یوسف بگیر.... این مراسم عقد و محرمیت شما هل هولی شد وگرنه باید ما براشون یه قواره پیراهنی در می آوردیم... دیدی که اقدس برای تو و فهیمه چادری آورد. _باشه حتما. _مراقب خودتون باشید. _چششششم. در حیاط را گشودم که دیدم آقا یونس سوار بر یک موتور گازی منتظر من است. _این از کجا؟! _اینو از شوهر عاطفه خانم قرض گرفتم.... بریم؟ _بریم. در خانه را پشت سرم بستم و او موتور را روشن کرد. چه دود و چه سر و صدایی داشت! نشستم پشت سر یونس که راه افتاد. یه حس ناشناخته ی عجیب و غریبی داشتم که نگو.... از طرفی می خواستم دستم را دور کمرش بگیرم تا نیافتم و از طرفی خجالت می کشیدم. درگیر بودم با ترسم و خجالتم که خودش گفت : _منو بگیرید نیافتید. با یه حال افتضاح و شرمنده ای دستانم را سمت شانه اش دراز کردم. انگار قلبم می خواست از جا کنده شود. همین که دستم روی شانه اش نشست. نفسم حبس شد. بی اختیار حتی چشمانم را هم بستم. اما او انگار حال عجیب و غریب مرا نداشت. و خیلی راحت گفت : _چیزی نمونده.... زود می رسیم. لبانم را با ذوق و شوقی خاص، نه از جنس هیجان بلکه از جنس محبتی عمیق، گزیدم. دیگر نه او حرفی زد و نه من! و رسیدیم. همین که از روی موتور گازی پر سر و صدای شوهر عاطفه خانم پیاده شدم با لبخند یونس مواجه گشتم. _خیلی سر و صدا داشت... نه؟ خنده ام گرفت. _آره خیلی. _خب اینجا بازار پارچه فروشا..... نگاهم به اطراف چرخید چند تایی از مغازه ها هنوز بسته بودند. شاید هم ما خیلی زود آمده بودیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀♻️ 🥀🥀🚥 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🚥 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🥀🥀🚥 🥀🥀🥀♻️ 🥀🥀🚥 🥀♻️
هر شب پنجرہ‌ های ملکوت آسمان بسوی قلبها گشودہ میشود الهی امشب! ﮐﯿﻨﻪ ﺭﺍ ﺍﺯ قلبہای ما ﺑﺰﺩﺍی و نور ایمانت را در قلبهایمان جاری کن ... شبتان خوش 🌙 و سرشار آرامــــش🍂🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغ‌های قدیمی که صدای آب و بوی کاهگلش آدم رو سرمست میکنه و بیخیال دنیا ... روزتون بخیر ❤️