هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_177
دست و صورتم را پای شیر آب حیاط شستم و برگشتم خانه.
سرم بدجوری درد می کرد و من برای دردش چاره ای جز بستن سرم با روسری نداشتم.
موهای بافته شده ام را همگی زیر روسری جا دادم و گره روسری را روی سرم بستم. تا دراز کشیدم خاله در اتاق را گشود.
_فرشته... بلند شو دختر جون.... اون جوری نخواب... فشارت افتاده... بیا.... بیا این آب قند رو سر بکش.
با بی حالی نیم خیز شدم.
_وای نه... خوبم... الان تازه از شر آب آلبالو خلاص شدم... دیگه چیزی نمی خوام.
_نمی خوام یعنی چی.... رنگت شده رنگ گچ دیوار..... بلند شو ببینم.
به زور لیوان آب قند را دستم داد و بعد در آن گرمای تابستان، یک پتو و بالشت از روی رختخواب ها برایم بیرون کشید.
_بیا دراز بکش.
دراز کشیدم و خاله پتو را رویم انداخت. انگار با همه ی گرمی هوا، ولی تن سرد من به گرمای آن پتو، شدیدا نیازمند بود.
تازه لیوان آب قند را تا نصفه خورده بودم که صدای زنگ در برخاست.
چشم بسته بودم و داشتم کم کم زیر گرمای پتو، دست و پای یخ زده ام را گرم می کردم که صدای خاله اقدس را از درون حیاط شنیدم.
_وای الان یونس بهم گفت.... حالش چطوره حالا؟
و درست وقتی وارد اتاق شدند، خاله آهسته گفت :
_معده اش به هم ریخت بالا آورد بهتر شد.... بخوابه بهترم می شه.
و خاله اقدس هم مثل خاله طیبه آهسته جواب داد:
_به خدا شرمنده طیبه جان.... یونس اصلا تجربه نداره دیگه.... خودش که اگر یه بشکه آب آلبالو بخوره هم طوریش نمی شه.... فکر کرده فرشته هم مثل خودشه.... برم برای این دختر یه چیزی بار بذارم بیدار شد بهش بدی بخوره.
_نمی خواد.
_چرا بابا.... یونس مغز سرم رو خورده که برو ببین حال فرشته چه جوره براش یه سوپ بذار... برم یه چیزی بذارم، ظهر می دم یونس براش بیاره.
_دستت درد نکنه اقدس جان.... زحمتت می شه.
_نه بابا چه زحمتی.
وقتی خاله اقدس رفت، سکوت خانه را فرا گرفت و چشمان بی رمق من که مست خواب بود و برای خواب لَه لَه می زد، به خواب فرو رفت.
شاید یک ساعتی خوابیدم که حالم بهتر شد. گرچه هنوزم سرم سنگین بود اما دیگر معده ام سنگینی نمی کرد.
نیم خیز شدم و به اطراف نگاهی انداختم. پتویی که خاله، رویم انداخته بود، خوب توانسته بود، تمام تن سرد مرا گرم کند.
پتو را پس زدم و سمت اتاق رفتم. خاله پای چرخ خیاطی بود که تا مرا دید، عینک مخصوص خیاطی اش را از روی بینی اش برداشت.
_به به.... می بینم حالت بهتره.
_آره بهترم.
_پس فقط می خواستی اون یونس بیچاره رو حرص بدی؟
_خاله!
_والله.... دو بار فقط مامانشو فرستاده که ببینه حالت خوبه یا نه.
_خوبم.... گرسنمه خیلی.
_اقدس خانم قراره برات یه غذای خوشمزه بیاره.... فکر کنم بده یونس برات بیاره.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀🎏
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🎏
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🎏
🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خاکی بود
همین...
#حاج_قاسم ❤️
✍ مجتبی یامینی
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_178
_برو تو اتاقت دراز بکش الاناست که بیاد.
حرف خاله را گوش کردم و دوباره به اتاق برگشتم. هنوز از اثر آن همه اُفت فشار، دست و پایم سرد بود و به گرمای پتو نیازمند که دراز کشیدم و پتو را روی خودم انداختم که صدای بلند زنگ در حیاط به گوشم رسید.
خاله سمت حیاط رفت و من از روی کنجکاوی از جا برخاستم و از پنجره ی اتاق که رو به حیاط بود به حیاط نگاه کردم.
همین که در حیاط باز شد و یونس را دیدم، سرم را از کنار پرده ی جلوی پنجره، عقب کشیدم.
و باز یواشکی نگاهش کردم.
همان طور که خاله طیبه گفته بود، خاله اقدس برایم غذا داده بود.
کاسه ای روی دستان یونس بود که گرچه نمی دیدم چیست ولی برای خوردنش ضعف کردم.
یونس برخلاف تصورم، همراه خاله طیبه، سمت خانه آمد که فوری دویدم سمت پتو و بالشتم و باز سر جایم دراز کشیدم.
پتو را تا زیر گردنم بالا آوردم و چشمانم را بستم که در اتاق باز شد.
_فرشته جان.... بیداری؟
آهسته پتو را کمی از روی گردنم پایین دادم.
_آره خاله....
و خاله از جلوی در کنار رفت و یونس با لبخندی نگاهم کرد.
_سلام....
_سلام....
_برات آش برنج آوردم.
خاله با لبخند نگاهم کرد.
_من می رم براش قاشق بیارم.... برو تو یونس جان.
یونس وارد اتاقم شد و جلو آمد.
نیم خیز شدم و تکیه به دیوار نشستم.
_راحت باش.... دراز بکش.... ببخشید امروز اذیتت کردم.
_نه خوبم... تقصیر خودم بود که نگفتم صبحانه نخوردم.
یونس سری از تاسف تکان داد.
_عوضش الان آش برنج می خوری.... مامانم خیلی خوب این آشو درست می کنه.
خاله برگشت و قاشقی دست یونس داد.
یونس هم قاشق را درون کاسه گذاشت و به من تعارف کرد.
_بفرما....
رنگ و روی آش خاله اقدس که خیلی خوب بود. قاشق اول را که مزه کردم، طعم خوب آش به دلم نشست.
_عالیه.... خوشمزه است.
خاله طیبه و یونس هر دو با هم لبخند زدند.
خاله کمی بالای سر من و یونس ایستاد و کمی بعد گفت :
_من برم سراغ کارام... راستی یونس جان، چند دقیقه دیگه بیا، من اندازه هات رو بگیرم.
_واسه چی خاله؟
_می خوام برات پیراهن مردونه بدوزم.
_ممنون خاله ولی زحمتتون می شه.
_نه.... زحمت من نمی شه.... فرشته می دوزه.
سر بلند کردم و نگاه خاله که چشمکی زد و رفت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🔮
🥀🥀💿
🥀🥀🥀🔮
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀🔮
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🔮
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🔮
🥀🥀💿
🥀🔮
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_179
و در اتاق که بسته شد، قلبم به تب و تاب افتاد.
یونس خیره ام شده بود و نمیتوانستم زیر نگاهش، آش برنج را راحت بخورم.
_چرا نمی خوری پس؟
_می خورم..... حتما از خاله اقدس تشکر کن عالیه این آش.
لبخندی زد و باز خیره نگاهم کرد.
کاسهی آش را روی پاهایم گذاشتم و ترجیح دادم کمی تامل کنم در خوردن.
_ببخشید امروزمون رو این جوری خراب کردم.
اخم بامزه ای کرد.
_این چه حرفیه!.... اگه قرار به عذرخواهی باشه، من باید عذر خواهی کنم.
_نه... شما چرا.... مقصر خودمم که با شما تعارف دارم هنوز.
_نداشته باش.
متعجب نگاهش کردم.
_چی رو؟!
_تعارف رو دیگه.
از شنیدن این جمله، خنده ام گرفت. و او کمی سرش را مقابل صورتم جلو کشید و لبخندم را ربود.
آنقدر سرش را جلو آورد که شاید حتی صدای ضربان تند قلبم را هم می شنید.
فاصله اش با من به قدر یک نفس بیشتر نبود که آهسته گفت :
_به نظر شما.... من که از صبح نگران شما شدم و تا الان.... با اونکه یه لقمه صبحانه نخوردم و در عوض، یه لیوان آب آلبالو خوردم و هنوزم ناهار نخوردم،.... اما اومدم اول حال و احوال شما رو ببینم.... چه جوری می تونی نگرانی های امروزم رو جبران کنی که تلافی بشه؟
خشکم زد. سرم را به قدری عقب کشیدم که لااقل مثل او، نفسم موقع حرف زدن، توی صورتش فرود نیاید.
داشتم از شدت خجالت و حیا در آتش شرم می سوختم که سر به زیر گفتم :
_نمی دونم.... هر چی شما بگی.
و آهسته سر بلند کردم و نگاهش تا ببینم چه می گوید که با دیدن مسیر نگاهش که گذری روی لبانم افتاده بود، باز شعله ور شدن آتش شرم و حیا را در وجودم احساس کردم.
لبخندش به خنده تبدیل شد و سرش را عقب کشید و گفت :
_نه... یه کم دیگه باید جلوی خودم رو بگیرم تا شما این جوری جلوی من سرخ نشی از خجالت..... البته هنوزم موهاتو نشونم ندادی ها.
نفسم به خاطر فاصله ای که بینمان ایجاد شد ، آسوده از سینه برخاست.
کی او توانست این همه با من احساس راحتی کند؟!
چرا پس من هنوز از شرم و خجالت، داشتم آب می شدم؟!
اما همین که به من مهلت داد تا با این اتفاقات جدید و محرمیت، کنار بیایم، برایم قابل ستایش بود.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀📀
🥀🥀〰
🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀📀
🥀🥀🥀🥀〰
🥀🥀🥀📀
🥀🥀〰
🥀📀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صفای کوچه باغهای قدیمی که
صدای آب و بوی کاهگلش
آدم رو سرمست میکنه
و بیخیال دنیا ...
روزتون بخیر ❤️
± بر ما برسانید ، دوایی لطفاً
از غصه مریضیم ، شفایی لطفاً
در نسخه ی ما جای دوا بنویسید
یک چای غلیظ کربلایی لطفا☕️
#صبحٺونحسینۍ 🌥
#حسینجانم♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 #استوری | میشود برگردی…؟💔
#نشرمطالب_صدقه_جاریه_است
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
◇°..
فکر میکردم قوی ترین مرد جهانم 💪
تا اینکه خمینی را شناختم ... ! ✨
🥊بوکسور ، محمدعلی کلی
#امامخمینی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_180
لبخند زدم و دست بردم روی روسری که با آن سرم را بسته بودم تا سردردم خوب شود که.....
در اتاق بی هوا باز شد.
خاله طیبه بود که با دیدن نگاه من و یونس، که شاید از تعجب بابت، در نزدن بود، فوری گفت :
_خب می گم یونس جان.... بیا اندازه هاتو بگیرم که زودتر بری ناهارتو بخوری.
و یونس نگاهم کرد.
در چشمانش می خواندم که چطور دلش می خواهد هنوز کنارم بماند و با این حرف خاله طیبه، مجبور به رفتن، شده است.
_خب چند دقیقه دیگه میام.... چشم.
خاله کمی کنار در معطل کرد و بعد که دید نگاه من و یونس هنوز خیره به او مانده است تا در اتاق را ببندد، ناچار در اتاق را بست و رفت.
_انگار قسمت نمی شه من رنگ موهای شما رو ببینم.... الانم می ترسم باز خاله طیبه بیاد.... خاله هم نیاد به احتمال نود درصد، مامانم دنبالم میاد.
با این حرفش خندیدم که نگاهش روی صورتم قفل کرد.
و چه اعجازی در چشمانش بود که نمیتوانستم با همه ی شرم و خجالتی که داشتم، چشم از نگاه زیبایش بردارم، نمی دانم!
و این بار در میان آن نگاه زیبا حرفی زد که....
_می دونم که خودم گفتم که باید یه کم دیگه صبور باشم.... اما....
و هنوز، جای ادامه ی « اما » در کلامش خالی بود که بوسه ای روی صورتم نشاند و گفت :
_نشد دیگه.... ببخشید.
و فوری برخاست و در حالی که دیگر حتی نگاهم هم نمی کرد، سمت در رفت و ادامه داد:
_مراقب خودت باش.
و تا من به خودم آمدم، دیدم او نیست اما جای بوسه اش روی گونه ام مثل مُهر داغ و نشان کرده ای که روی برگه ی کاغذی می نشیند... داشت گونه ام را می سوزاند.
تازه چند دقیقه بعد از رفتن او بود که انبوهی از خجالت، بر وجودم سرازیر شد و سوختم.
آتش گرفتم شاید اصلا.
پتو را پس زدم و کاسه ی نیمه داغ آش را کنار بالشتم زمین گذاشتم.
می دانستم.... یونس شاید انتخاب دلم نبود اما خوب می دانستم که به احتمال زیاد، زود عاشقش خواهم شد!
مهربانی اش داشت وابسته ام می کرد.
و این آغاز ماجرایی جنجالی و عاشقانه ی دیگری بود.....
یونس آن روز، زود رفت شاید.
حالا با اجبار خاله طیبه یا حتی شاید خاله اقدس.....
اما یقینا باز بهانهای برای دیدار مجدد ما پیدا می کرد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀🥀
🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀💿
🥀🥀
تو به ما یاد دادی می شود دست خالی جنگید⚔!
میشود یک نفر دنیا'🌏' را تکان⚡️ بدهد...
#امامخمینی♥️
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_181
چند روزی از وقتم را صرف دوختن پیراهن مردانه برای یونس کردم.
البته خاله طیبه هم در دوختنش خیلی کمکم کرد.
چه ذوقی داشتم برای دادن پیراهن مردانه به یونس.
همان روزی که پیراهن مردانه را دوختم، بعد از ظهر خودم برایش بردم.
زنگ در خانه ی خاله اقدس را زدم و منتظر شدم.
در خانه باز شد و نگاهم يک دفعه در چشمان یوسف خشک شد!
او هم یک لحظه نگاه سیاهش را در چشمانم نگه داشت، اما فوری سر به زیر انداخت و من هم به تبعیت از او سرم را پایین انداختم و گفتم:
_ببخشید.... یونس هست؟
_نه.... مسجده.....
پیراهن مردانه را که خوب تا کرده بودم با دو دست سمتش گرفتم.
_اینو بهش بدید.
زیر چشمی نگاهش کردم.
نگاهش روی پیراهن یونس جا ماند. کمی دستانم را مابین زمین و هوا، معطل نگه داشت تا بالاخره پیراهن را برداشت و گفت :
_باشه.....
_سلام برسونید.
برگشتم سمت خانه و تمام شوق و ذوقم برای دیدن نگاه یونس وقتی پیراهن را می گیرد، به باد رفت.
پکر شدم و گوشه ای کز کرده، اما همین که فهیمه از کارگاه برگشت و خاله سفره شام را پهن کرد، صدای زنگ در مرا ذوق زده کرد و خاله و فهیمه را غافلگیر.
فوری گفتم :
_فکر کنم یونسه.....
و یک لحظه حتی از خاطرم رفت که لااقل جلوی فهیمه، آن طور ذوق نکنم.
دویدم سمت حیاط... و از شدت هیجان دیدن یونس با پیراهنی که برایش دوخته بودم، در را بی هیچ پرسشی باز کردم، یک دفعه مردی، در تاریکی حیاط، مچ دستم را محکم گرفت و کشید سمت حیاط و دستش روی دهانم نشست و مرا محکم به در بسته ی حیاط کوبید!
با این کار او ، در پشت سرم بسته شد .
چشمانم با ترس در تاریکی حیاط روی صورت نیمه تاریک مرد غریبه خشک شد. هر قدر چشمان ترسیده ام سعی در دیدن داشت، تاریکی حیاط مانع از دیدم می شد.
قلبم تند می زد و مغزم مدام فریاد می کشید « مامور ساواکه ».
اما صدایش آشناتر از اینها بود.
_فرشته!
لبانم زیر فشار دستش، آهسته از هم فاصله گرفت و نگاهم دقیق تر روی صورتش ماند.
او نامم را با آوایی آشنا صدا زد!
و همان تُن صدایش، همه چیز را به خاطرم آورد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀❄️
🥀🥀💿
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀❄️
🥀🥀🥀🥀💿
🥀🥀🥀❄️
🥀🥀💿
🥀❄️
#عکسنوشته🌱
امام محمدباقر علیه السلام
اذا قَدَرتَ علی عَدُوِّكَ فَاجعَلِ الَعفوَ عَنهُ شُكراً لِلقُدرةِ عَلَیهِ.
هر زمان که بر دشمنت پیروز شدی به شکرانه این پیروزی او را ببخش.
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝