voice.ogg
1.81M
#مهربانِ من❤️
- چه می خواهی ؟!
+ تو را ...
#الهی_وربی_من_لی_غیرک
#شب_بخیرعزیزترینم
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
#سلام_امام_زمانم
🍃❤🍃
🌼السلام علیک یا
صاحب الزمان عج
مولای مهربان
غزل های من سلام!
سمت زلال اشک من
آقای من سلام!
نامت بلند و
اوج نگاهت همیشه سبز؛
آبی ترین بهانه ی
دنیای من سلام!
امام خوبم سلام 🙏🌹
#عشق_و_دیگر_هیچ
#عاشقانه_های_شهدا
#زندگی_به_سبک_شهدا
ﺟﺎﯼ #ﺷﻬﯿﺪ_ﺣﻤﯿﺪ_ﺑﺎﮐﺮﯼ ﺧﺎﻟﯽ ، ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﻓﺎﻃﻤﻪ ﺍﻣﯿﺮﺍﻧﯽ ﻫﻤﺴﺮﺵ ﻣﯿﮕﻔﺖ :
ﺑﻪ ﭼﺸﻢ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﮕﻠﺘﺮﯾﻦ ﭘﺎﺳﺪﺍﺭ ﺭﻭﯼ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﻮﺩ ...💚
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
وَاسمَع دُعائی اِذا دَعَوتُك
_خدایا صدامو بشنو
يه دستِ خالی اومده باهات کار داره
منو دست خالی بر نگردون...
#مناجات_شعبانیه
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :2⃣5⃣1⃣
#فصل_چهاردهم
می دانستم شینا هنوز بالای سرم نشسته و دارد ریزریز برایم اشک می ریزد. نمی خواستم گریه کنم. آن روز مهمانی پسرم بود. نباید مهمانی اش را به هم می زدم.
سر ظهر مهمان ها یکی یکی از راه رسیدند. زن ها توی اتاق مهمان خانه نشستند و مردها هم رفتند توی یکی دیگر از اتاق ها. بعد از ناهار خواهرم آمد و بچه را از بغلم گرفت و برد برایش اسم بگذارند. اسمش را حاج ابراهیم آقا، پدربزرگ صمد، گذاشت مهدی. خودش هم اذان و اقامه را در گوش مهدی گفت. بعدازظهر مردها خداحافظی کردند و رفتند. مرداد ماه بود و فصل کشت و کار. اما زن ها تا عصر ماندند. زن برادرها و خواهرها رفتند توی حیاط و ظرف ها را شستند و میوه ها را توی دیس های بزرگ چیدند. مهدی کنارم خوابیده بود. سر تعریف زن ها باز شده بود، من هنوز چشمم به در بود و امیدوار بودم در باز شود و لحظة آخر مهمانی پسرم، صمد از راه برسد.
🔸فصل پانزدهم
مهدی شده بود یک بچة تپل مپل چهل روزه. تازه یاد گرفته بود بخندد. خدیجه و معصومه ساعت ها کنارش می نشستند. با او بازی می کردند و برای خندیدن و دست و پا زدنش شادی می کردند. اما همة ما نگران صمد بودیم. برای هر کسی که حدس می زدیم ممکن است با او در ارتباط باشد، پیغام فرستاده بودیم تا شاید از سلامتی اش باخبر شویم. می گفتند صمد درگیر عملیات است. همین.
ادامه دارد...✒️
📌هر ڪس خدارا در مسیر
پرپــیـچخــمدنــیـا
فرامــوشکـرد
بـہاوآدرس
شلمچه
رابدهید...
#شلمچه
#رهروان_شهدايي🍃
༻﷽༺
🌺 #یا_اباصالحالمهدے_عج
باز آے تا عدل علے هم باز گردد
در انتظار توسٺ دنیا یابن زهرا
اَلصَّبر مفتاح الفرج، درمان غمهاسٺ
بنماے مفتاحالفرج را یابن زهرا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
سلام روزتون مهدوی
.
الهی
از ابتدا هم قرار بر این بود
که دلمان اینقدر بگیرد و تنگ شود ؟!
.
مایی را که طاقت نیست
چه کنیم؟!
گِله کجا بریم؟!
به خودت؟!
پاسخ نمی دهی ؟!
.
من که نه نشانه هایت را می فهمم ...
و نه تفکر کردنم می آید ...
حرف بزن ، سخن بگو ، از جنس کلمه ...
.
وَ کَلَّمَ اللَّهُ مُوسي تَکْليماً...
و خدا با موسی سخن گفت ،
سخنِ گفتنی ...
نسا/۱۶۴
.
عجیب
دنیا را جدی گرفتیم ...
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
🌺🍀🌼🌷🌼🍀🌺
#همسرانه
#شهید_مدافع_حرم
#علیرضا_نوری
#حضرت_زهـرا_س_فرمودند
بهترین شما کسی است که در برخورد با مردم نرم تر و مهربان تر باشد و ارزشمندترین مردم کسانی هستند که با همسرانشان مهــــربان و بخشنده اند.
و #علیرضای من از با ارزشمندترین #مردان زمان خود بود چرا که در بخشش محبت به من هیچ خساست و غروری به خرج نمی داد و بسیار در بذل و بخشش مهر و عشــــق به #همســــرش دست و دلباز بود.
تا جایی که وقتی برای خرید به بازار و یا به گردش و مسافرت می رفتیم اجازه نمی داد هیچ وسیله ای را من کمکش بیاورم ...
سبکترین چیزهایی هم که خریده بودیم یا به همراه داشتیم را هم خودش می آورد ..
می گفت: برای من خیلی زشت است که در کنار #خانمم باشم و #همســــرم حتی یک پاکت را همراه بیاورد ..
برای جایگاه #زن اهمیت ویژه ای قائل بود و این کار را با عشــــق و خواست قلبی خودش و نه به اجبار یا اصرار من انجام می داد ..
می گفت: #خانمم شما فقط مواظب #چادر و #حجابت باش ..
حتی هم علی اکبرمان را بغل می کرد و هم وسایل را می برد..
جزئیات محبت های علیرضا به حدی به من و فرزندش زیاد بود که همیشه رفتارش برایم تعجب آور بود ..
اما همین رفتارهای زیبای #علیرضا باعث می شد #عشــــق در وجود هردویمان آنچنان ریشه کند که تا سالیان سال هم از آن #عشــــق و علاقه ذره ای کم نشود.
#محبتی که هنــــوز با #یادش روزگار را سپری می کنم .
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
بسیجی عادت دارد
کار کند ، بی مزد
جهاد کند ، بدون منت
دفاع کند ، برای عزت
فحش بخورد ، از هموطن
و در آخر آرام و گمنام
شهید شود...
آری بسیجی عادت دارد
#آتش_به_اختیار
#کرونا
#جهادی
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
💐🕊💐🕊💐
#همسرانه
#شهید_حمید_سیاه_کالی
گفتم:من آدم عصبی هستم،بداخلاقم،صبرم کمه،امکان داره شما اذیت بشی.#حمید که انگار متوجه قصد من از این حرف ها شده بود گفت:شما هرچقدر عصبانی بشی من آرومم. خیلی هم صبورم بعید میدونم بااین چیزها جوش بیارم.گفتم:اگر یه روزی برم سرکار یا دانشگاه،خسته باشم،حوصله نداشته باشم.غذا درست نکرده باشم خونه شلوغ باشه شما ناراحت نمیشی؟؟گفت:اشکال نداره. زن مثل گل میمونه.حساسه،شما هرچقدر هم که حوصله نداشته باشی من مدارا میکنم.....
إِلَهِی إِنْ أَدْخَلْتَنِی النَّارَ أَعْلَمْتُ أَهْلَهَا أَنِّی أُحِبُّك
- الهی اگر مرا وارد دوزخ کنی،
به اهل آن آگاهی دهم که :
تو را دوست دارم.
- نام تو را بلند بلند فریاد خواهم زد..!
بسوزانم
اما رهایم مکن ...
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
#مناجات_شعبانیه
گفتم : آدم ها چند دسته اند؟
گفت : دو دسته !
یا می میرند ، یا
شهید می شوند
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️
❃↫✨« بِسـم ِ ربـــــِّـ الشــُّـهـداءِ والصِّـدیقیــن »✨↬❃
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :3⃣5⃣1⃣
#فصل_پانزدهم
شینا وقتی حال و روز مرا می دید، غصه می خورد. می گفت: «این همه شیر غم و غصه به این بچه نده. طفل معصوم را مریض می کنی ها.»
دست خودم نبود. دلم آشوب بود. هر لحظه فکر می کردم الان است خبر بدی بیاورند.
آن روز هم نشسته بودم توی اتاق و داشتم به مهدی شیر می دادم و فکرهای ناجور می کردم که یک دفعه در باز شد و صمد آمد توی اتاق، تا چند لحظه بهت زده نگاهش کردم. فکر می کردم شاید دارم خواب می بینم. اما خودش بود. بچه ها با شادی دویدند و خودشان را انداختند توی بغلش.
صمد سر و صورت خدیجه و معصومه را بوسید و بغلشان کرد. همان طور که بچه ها را می بوسید، به من نگاه می کرد و تندتند احوالم را می پرسید. نمی دانستم باید چه کار کنم و چه رفتاری در آن لحظه با او داشته باشم. توی این مدت، بارها با خودم فکر کرده بودم اگر آمد این حرف را به او می زنم و این کار را می کنم. اما در آن لحظه آن قدر خوشحال بودم که نمی دانستم بهترین رفتار کدام است. کمی بعد به خودم آمدم و با سردی جوابش را دادم.
زد زیر خنده و گفت: «باز قهری!»
خودم هم خنده ام گرفته بود. همیشه همین طور بود. مرا غافلگیر می کرد. گفتم: «نه، چرا باید قهر باشم، پسرت به دنیا آمده.
ادامه دارد...✒️
و مـن
میدانم که در آخر
دوسـت داشتـنِ تـو
عاقبت به خیرم می کند ...
#سید_الشهدا_جان♥️
#عیدکم_مبروک🌸🌱
.
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
•••
هنـوزفرصتپـروازهستـــ
هنـوز #بـاران میبـارد
و #عشق تصویرِخستگۍناپذیـرمردان
بهشتاستـــ
#سـردارجان♥️
#شهیـدحاجقاسمسلیمانۍ
#اݪتماسشفاعتــــ
.
.
🌹🕊 @pare_parvaz🕊🌹
༻﷽༺
🌺 #یا_اباصالحالمهدے_عج
باز آے تا عدل علے هم باز گردد
در انتظار توسٺ دنیا یابن زهرا
اَلصَّبر مفتاح الفرج، درمان غمهاسٺ
بنماے مفتاحالفرج را یابن زهرا
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج❤️
سلام روزتون مهدوی
ز فطرسِ مَلَک به همه پَرشکسته ها
حَیِّ علی کرامتِ گهوارهی اکبرِ حسین(ع) 😍
ارباب...
دریاب منِ بیدست و پا رو...
#یامبدلالسیئاتبالحسنات
🔻راوی_نزدیکان_شهید
🌷 این سخنان رو از خیلی ها شنیدم ... اینکه هادی ویژگی های خاصی داشت.
همیشه دائم الوضو بود
عاشق امام حسین (علیه السلام) و گریه برای ایشان بود. 🙏
واقعا برای ارباب با سوز اشک می ریخت ... اخلاص هادی زبانزد همه بود
اگه کسی از او تعریف می کرد خیلی بدش میومد ...😒
🌷 وقتی کسی از زحماتش تشکر می ورد میگفت: خرمشهر رو خدا آزاد کرد.
یعنی ما کاری نکرده ایم همه کاره خداست و همه کار ها برای خداست.
حال و هوای و خواسته هاش مثل جوانان هم سن و سالش نبود🚫
دغدغه مند تر و جهادی تر از دیگر جوانان بود 👌
انرژی اش رو وقف بسیج و کار فرهنگی و هیئت کرده بود
در آخر راهی جز طلبگی در نجف پاسخگوی غوغای درونش نشد. 🙏
#شهید #محمدهادی_ذوالفقاری🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹🌺🌹🌺🌹🌺
#عاشقانه
#همسرانه
با چند تا از خانواده هاے سپاه،
توے یہ خونہ ساڪن شده بودیم.
یه روز که حمید از منطقه اومد،
بہ شوخی گفتم:
"دلم میخواد یہ بار بیاے و ببینے
اینجا رو زدن و من هم کشته شدم!!
اونوقت برام بخونے؛
فاطمه جان! شهادتت مبارک!"
بعد شروع کردم به راه رفتن...
و این جمله رو تڪرار ڪردم......!
دیدم از حمید صدایی در نمیاد!.
نگاه کردم، دیدم داره گریه میڪنه...،
جا خوردم!!
گفتم: "تو خیلی بی انصافے!!
هر روز میری توی آتش و منم چشم به راه تو، اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارے و نمیزارے من گریه کنم!!
حالا خودتـــ نشستی و جلوے من گریه میکنی؟!!"
سرش رو بالا آورد و گفت:
"فاطمه جان!! به خداقسم!!
اگه تو نباشی...،
من اصلا از جبهه بر نمیگردم....!!!"
#شهید_حمید_باکری
#روحش_شاد
#یادش_گرامی
#راهش_پر_رهرو