«♥️🕊 »
آهایکوهغیرتهوامونوداریصدامونوداری
هوامونخرابههوامونوداری:)
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
♥️¦↫#حاجقاسم
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
•💔🕊•
هرڪہراصبحشهادٺنیست،
شاممرگاست
بـۍشهادٺ
مرگباخسران
چہفرقےمیڪند..!
#سالروزشهادت
#شهیدمحمدخانی
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«♥️🖐🏻 »
♡أَلسَّلامُعَلَیکَیاعَلۍاِبنِموسَۍأَلࢪّضآ♡
♥️¦↫#وعدھعاشقۍ²⁰
🖐🏻¦↫#بھوقتمشھدشآھسلامــعلیڪ
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
❤️🩹͜͡🕊
رزقِچشممڪربلارادیدناستامافراق،
نانِچشمانمراهربارآجرمیڪند!'
❤️🩹¦⇠#شبجمعـههوایتنکنممیمیرم
🕊¦⇠#اربابمـحسینجانـ
•••━━━━━━━━━🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
«💙✨ »
بسمربالمهدی|❁
بیـٰاکِهرنجفـِرآقتبریدامـٰانمـَرا
بِهیـُمنآمـَدنتتـٰازـہکنجھـٰانمـَرا..!
💙¦↫#السلامعلیڪیابقیةاللھ
✨¦↫🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
#تلنگر ‼️
سنگريزه" ريز است و ناچيز.
اما اگر در جوراب يا کفش باشد،
ما را از راه رفتن باز میدارد
در زندگی هم بعضی مسائل ريزاند و ناچيز،
اما مانع حرکت به سمت خوبیها و آرامش ما ميشوند❗️
کم احترامی يا نامهربانی به والدين؛
نگاه تحقيرآميز به فقرا؛
تکبر و فخرفروشی به مردم؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛
نپذيرفتن عذر خطای دوستان؛
بخشی از سنگريزههای مسير تکامل ما هستند
آنها را بموقع کنار بگذاريم تا از زندگی لذت ببریم...
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_333
_چطور با این پای لنگ اومدم پایگاه؟..... خب می دونید خانم پرستار....
ایستاد و در حالیکه وزن نیمی از بدنش را روی همان عصا می انداخت گفت :
_خب خدا خواست واقعا.... عدو شود سبب خیر گر خدا خواهد.
_عدو؟!!
_بله.... شما از روی لطف بیش از اندازه تون به بنده، به خاله طیبه گفتید که کار پایگاه زیاد نیست و من می تونم اگه بخوام برگردم.... این حرف شما هم به من اعتماد به نفس داد هم مادرم رو راضی کرد.... چون هم مادرم هم خاله طیبه فکر کردن شما حقیقتا از کار پايگاه خبر دارید.... اما خبر نداشتن که شما به طعنه و کنایه اون حرف رو زدید که به گوش من برسه که رسید.
_چی؟!.... چه طور به خودتون اجازه دادید در مورد من قضاوت کنید؟!.... من اصلا هم از روی کنایه نگفتم.
سر به زیر خندید.
_قطعا.... کار پایگاه کمه.... کارش سخت نیست و من با همین عصا از پس کاراش بر میام.... چرا عصبانی می شید حالا؟!.... من که خودم رو مدیون شما می دونم که با اون حرفی که زدید من افسرده رو به حرکت انداختید.... تونستم نه تنها مادرم رو بلکه حتی باقی بالا دستی ها رو هم راضی کنم که همچنان در این پایگاه بمونم..... واقعا عدو شود سبب خیر!
عصبانی تر شدم از اینکه مرا « عدو» یعنی دشمن، خطاب کرد.
_الان با من هستید دیگه؟! من عدو شدم؟!.... باشه.... باشه جناب فرمانده.... باشه آقا یوسف.... باشه.
و قبل از آن که حرفی بزند با حرص و عصبانیت برگشتم به درمانگاه.
چنان عصبانی که عادله را هم متعجب کردم.
زیر لب داشتم بی رودر بایستی به او ناسزا می گفتم :
_واقعا بی شعوری.... واقعا.... ناراحتم میشه بهش میگم بی شعوری هم حدی داره.... به من!.... جلوی چشم خودم!... به من میگه عدو!!!
_چی شده باز؟!
_میدونی فرمانده برگشته؟
_وا!! چه طوری؟!... اونکه زانوش تیر خورده بود!
_با حرف من احمق.... کاش لال می شدم اون حرفا رو نمی زدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
❤️❌️❤️❌️❤️
جشنواره کلاس مجازی پودر کیک آماده خونگی😍
همراه با قرعه کشی کمک هزینه سفر به مشهد مقدس به ارزش یک میلیون تومان 🥰😍
این کلاس برای کسانی که عاشق کیک و شیرینی هستن و میخوان از این طریق درآمدزایی کنن عالیه🥰
زود بیا داخل کانال ما که منتظرتیم⬇️
کانال فروش محصولات خونگی خوشمزه های تاملی در پیام رسان ایتا⬇️⬇️
https://eitaa.com/joinchat/2394161349C10806f90c7
#تلنگر ‼️
سنگريزه" ريز است و ناچيز.
اما اگر در جوراب يا کفش باشد،
ما را از راه رفتن باز میدارد
در زندگی هم بعضی مسائل ريزاند و ناچيز،
اما مانع حرکت به سمت خوبیها و آرامش ما ميشوند❗️
کم احترامی يا نامهربانی به والدين؛
نگاه تحقيرآميز به فقرا؛
تکبر و فخرفروشی به مردم؛
منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛
نپذيرفتن عذر خطای دوستان؛
بخشی از سنگريزههای مسير تکامل ما هستند
آنها را بموقع کنار بگذاريم تا از زندگی لذت ببریم...
«🌸📿»
بهترازهرترانہ
کلماتمقدسپروردگاردرقرآنکریم
آثارۍعجیبوفوقتصویردرروحانساندارند.
خواندنآیہهاۍقرآنوقرائتمکررآنها
مۍتواندمحبتبہکلامخدارادرانسانبیدارکند.
آنوقتخواهیمدیدکہ
ترنمقرائتقرآنبهترازهر
"ترانہاۍمۍتواندمرابہخودوابستہکند"
🌸¦↫#استادپناهیان
📿¦↫#منبرمجازی
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_334
نشستم روی صندلی درمانگاه.
_من احمق به خاله ام که خیلی واسه این فرمانده ی کله شق و دیوونه حرص می خورد گفتم؛ بی خودی حرص نخوره... اگه بخواد می تونه با همین پا بیاد پایگاه و کاراشو انجام بده... اونم رفته به مادر یوسف گفته.... آقا هم انگار از خدا خواسته دیده مادرش راضی شده، بلند شده اومده پایگاه!
عادله غش غش خندید.
_وای فرشته.... خیلی با حالی!
_به چی می خندی الان؟!
_به تو... به فرمانده.... به این کارات.
_عادله!... من الان اصلا حالم خوش نیستا... یه چیزی هم به تو میگما.
_آخه خب لج و لجبازی تو و فرمانده خیلی بامزه است به خدا....
_لج و لجبازی چیه؟!.... به خدا من همین طوری اون حرف رو زدم.... از بس خاله ی من غصه ی پای یوسف رو می خورد خواستم یه کم آرومش کنم.... چه می دونستم میره حرفای منو میذاره کف دست آقا !
عادله باز خندید.
_نخند تو رو خدا من الان خیلی عصبی ام... حوصله ندارم.
_قبول کن فرشته که این آشنایی تو با جناب فرمانده یه داستان بامزه است.
_هیچم بامزه نیست.... پسره ی بی شعور به دکتر شهامت هم گفته من مادرشو راضی کردم که تونسته برگرده پایگاه.
چشمان عادله توی صورتم خشک شد.
اما خیلی زود باز صدای قهقهه اش برخاست.
با حرص صدایش زدم.
_اَه نخند دیگه تو رو خدا....
_وای خداااااا... چقدر بامزه!.... یعنی همسایه ی شما هم چه دردسرساز شده برات!
_حالا نشونش میدم... صبر کن.... هیچ کی تو این پایگاه جز تو نمی دونست اون همسایه ی ماست....
_البته من میدونم که فرمانده برادر نامزد سابقت هم هست.
_حالا.... اون وقت این برداشته به همه گفته؟؟!!.... این بی شعوری نیست واقعا؟!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙 اینقدر غصه خودت رو نخور!
#حجت_الاسلام_پناهیان
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
از #علامه_طباطبایی پرسیدم:
شهید را چرا ، شهید میگویند؟
آیا برای این است که در میدان نبرد و جهاد است؟ فرمودند ، نه ، بالاتر ،
برای اینکه حاضر در مقام است و مقام ، صعود اعمال است....
#آشنای_آسمان ، ص110
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
هدایت شده از 💚 تبلیغات فاطمی 💚
تا حالا شده برات مشکلی پیش بیاد که هرچی فکرکنی نتونی علتی براش پیدا کنی؟🤔
درباره
♨️سحر
♨️چشم زخم
♨️مس جن
چیزی شنیدی؟
درباره این ها و موارد مختلف تو کانالمون مباحث علمی ارائه دادیم...
📞 امکان مشاوره تلفنی رایگان راجع به مشکلات ماورائی هم فراهم شده...
بیا کانال ما
و کلی مطالب مفید یاد بگیر👇
https://eitaa.com/joinchat/959381504C0eed3557d5
و یک خبر خوب😍
📜دوره آشنایی با آسیب های ماوراء الطبیعه بصورت آفلاین آغاز شد.
منتظر حضور شما هستیم🙏
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
قلبت را به خدا گِره بزن، که او هیچکس را نمی آزارد🔗🧡
#خدا...😌😍
❀🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_335
_سخت نگیر فرشته.... اولا به همه که نگفته.... فقط به دکتر شهامت گفته.... ثانیا خودش باید ناراحت باشه تو چرا دلخوری؟
_ولم کن اصلا حوصله توجیح ندارم.
_ولی خیلی بامزه اید شما دوتا.... بازم اگه از دستش حرص خوردی حتما بهم بگو.... کلی می خندم از دستتون.
با حرص بلند و عصبی فریاد زدم:
_بله.... با اون چارلی چاپلینی که وسط پایگاه داره راه می ره بایدم بخندی....
و ناگهان.... صدای سرفه ای مردانه توجه ام را به پشت سرم جلب کرد!
چرخیدم و چشم در چشم یوسف خشکم زد.
لبخندی زد و باز سرفه ای نمایشی کرد.
_بله... تشبیه جالبی بود.... چارلی چاپلین هم بهم میاد....
با همه ی عصبانیتم از او، اما این بار از اینکه این حرفم را شنید، خجالت کشیدم.
بی اختیار بغض کردم از این همه بَدبیاری در یک روز ، به زحمت با بغض رو به عادله گفتم :
_ببینید فرمانده چکار دارن خانم حسینی.
و فوری از درمانگاه بیرون زدم.
عصبانی از خودم و آن همه اتفاق پیش آمده، نشستم روی تپه ی خاکی کنار درمانگاه و در خلوتم یک دل سیر از دست خودم گریستم.
اینکه بقیه چرا رفتارهای مرا اشتباه برداشت می کردند، حرصم می داد.
آنقدر آنجا ماندم تا آرام شدم و مطمئن، که حتما یوسف از درمانگاه خارج شده است.
وقتی برگشتم به درمانگاه، عادله خیره ام شد.
_چرا یه دفعه زدی زیر گریه ؟!
_خسته شدم.... از دست این همه قضاوت.
_بشین سخت نگیر.
مرا روی صندلی نشاند و ادامه داد :
_اون بیچاره که خودش هم با لقبی که بهش دادی کلی خندید.... واسه چی حرص می خوری تو بی خودی؟.... اصلا وقتی تو بغض کردی و رفتی حال اونم گرفته شد.... اصلا توقع نداشت گریه کنی!.... برگشت به من گفت؛ من شوخی کردم فقط!
سکوتم را نگه داشته بودم که عادله ادامه داد :
_فرمانده گفت هر وقت حالت بهتر شد بری سنگرش... کارت داره.
_من باهاش کاری ندارم.
_لج نکن دیگه فرشته... اون بنده ی خدا خودش ناراحت شد که تو با گریه از درمونگاه زدی بیرون.
باز بغض کرده گفتم :
_اون خودش به اندازه ی کافی تیکه هاشو به من انداخته که حالا ناراحت شده.
عادله چشمکی زد و آهسته لب زد:
_ولی تو بیشتر بهش تیکه انداختی ها....
و بلند بلند خندید:
_هیچی مثل چارلی چاپلین قشنگ نبود!
و باز خندید!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_336
تا شب کمی آرام شدم اما باز هم از یوسف حسابی دلخور بودم.
شب شده بود و کار درمانگاه کم.
در تاریکی محوطه ی پایگاه که معمولا به خاطر شناسایی نشدن توسط جت های جنگی عراق و در امان ماندن از بمباران بود با یک فانوس نفتی سمت آشپزخانه ی پایگاه رفتم برای گرفتن شام.
اما در مسیر تاریکی که تنها با نور کم فانوس روشن شده بود، صدایی شنیدم ...
_گفتم به همکارتون که کارتون دارم.
فانوس را در هوا بلند کردم و دور خودم چرخیدم.
و یوسف را دیدم که با آن عصایش نزدیکم شد.
زیر نور فانوسی که توی صورتش انداخته بودم نگاهم کرد.
_میشه چند دقیقه حرف بزنیم؟
_حرفی با شما ندارم....
_مهمه....
کلافه ایستادم تا حرفش را بزند.
_شاید از دستم کلافه شده باشی و خسته بشی.... ولی چاره ای هم نداری..... چون من این بار بر خلاف قبل دیگه به خط مقدم منتقل نمیشم که از شَرَم خلاص بشی.... پس یا باید تحملم کنی یا باید برگردی تهران..... حرف دومم اما.... همه ی افراد این پایگاه ماسک ضد گازهای شیمیایی دارن جز بیمارستان شما که فقط چند تا بیشتر نداره.... لطفا یه شمارش کنید ببینید چند تا ماسک کمه تا براتون بفرستم.
بی آنکه نگاهش کنم گفتم :
_همین بود؟
_نه... یه مطلب دیگه هم هست.
سرم را کج کردم و با بی حوصلگی گفتم :
_بفرمایید.
_من از لقب چارلی چاپلینی که بهم دادی ناراحت نشدم اما نمیدونم شما مشکلتون با من چیه دقیقا! ..... هر قدر من از کنایه هاتون دلخور نمیشم، شما از من دلخورتر میشید!.... خب ناراحتید که چرا بهم بر نمیخوره از این به بعد بهم بر بخوره.... اما اگه مشکل شما چیز دیگه ایه خب بهم بگید.
_مشکل من و شما حل شدنی نیست... با اجازه.
او را همان جا متعجب وسط محوطه ی پایگاه تنها گذاشتم و رفتم سمت آشپزخانه ی پایگاه.
حتی سعی کردم به حرفهایش فکر هم نکنم.. فعلا به قدر کافی از او دلخور بودم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را
از بلاها، سختیها،
مصیبتها و گرفتاریها
خدایا خودت پناه و
تسڪینِ دردهایشان باش
خدایا دلشوره و دلواپسے را
از ڪشور ما دور ڪن
آمیـــن
🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
۞﴾﷽﴿۞
و زندگےام
بر روالِ تڪرارِ دوست داشتَنَت،تڪرار میشود❤️
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_337
دو سه روزی بود که حسابی با یوسف سر سنگین بودم.
او هم بد سمج شده بود. تقریبا هر روز می آمد درمانگاه و می گفت؛ « لطفا ماسک های شيميايي رو یه شمارش کنید چند تا دارید.... باید همه به تعداد داشته باشند.»
و من که اصلا جوابش را نمی دادم. عادله هم آنقدر سرش شلوغ بود که یا یادش می رفت یا پشت گوش می انداخت.
بالاخره یک روز صبر جناب فرمانده ته کشید!
صدای عصبی اش را شنیدم که به دکتر شهامت می گفت :
_چند روزه دارم میگم ماسک های ضد گازهای شيميايي رو شمارش کنید.... واقعا از شما انتظار ندارم که یه حرف به این سادگی رو پشت گوش بندازید.... اگه به بنده با همین لباس ها اجازه میدید که خودم برم تک تک بخش رو شمارش کنم ولی اگه اجازه ی ورود ندارم لطفا همکاری کنید دیگه.... به خدا به خاطر خودتونه دکتر..... چند وقته بمب شیمیایی میزنن... اومدیم و یکی هم اینجا زدن.... باید همه ماسک داشته باشند.
عادله با آرنجش به آرنجم زد.
_اول به تو گفت فرمانده و تو پشت گوش انداختی.
با جدیت نگاهی به عادله کردم و رفتم سراغ دکتر شهامت که هنوز فرمانده کنارش ایستاده بود.
_بفرمایید.... شاهد از غیب رسید... خانم عدالت خواه... من چند مرتبه به شما گفتم یه آمار بگیرید که چند تا ماسک دارید؟
رو به سمت دکتر شهامت کردم و جواب یوسف را به او دادم.
_جناب دکتر چند تا بیشتر کم نیست.
و یوسف با عصبانیت پرسید :
_خانم محترم..... این طوری نگید.... آمار دقیق بدید.
و من باز لجبازی کردم و رو به دکتر شهامت گفتم:
_علی الحساب 5 تا ماسک بدن تا شمارش دقیق کنم.
یوسف سری از تاسف تکان داد و گفت :
_این جور که شما آمار می گیرید خدا به داد مریض های اینجا برسه.
خیلی از این حرفش مقابل دکتر شهامت کفری شدم و با حرص جوابش را دادم:
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀