بسم رب الشهداء والصدیقین...
سربازان لشکر مهدی «عج»
به سمت بهشت،
بهترین استفاده را از عمر میکنند
نه با تیر ،
نه با گلوله،
که خشاب هایشان را ،
فقط با شجاعت پر می کنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
گاهی با کارهایشان،
یک جهان را مات و مبهوت میکنند
درست در اوج بُردها
عاری از شهوتِ نام،
ناشناس میمانند و سکوت میکنند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
به دنبال راه صواب می روند...
درست در اوج جنگ؛
دست به تفنگ؛
توشه هایشان را پر میکنند و
ثواب می برند...
.
سربازان لشکر مهدی «عج»
درست در اوج جوانی،
دل به دریا می زنند و
درون گرداب می روند،
در هجوم دشمن ،
تن به تن،
ایستاده و بدون اضطراب می روند...
می دانی رفیق؟
سربازان لشکر مهدی «عج»،
اینگونه اند،
هنگامِ جهاد ،
در کنار اسلحه،
از فرط خستگی به خواب میروند...
باقرالخاقانی هلالدینالاالحب - yasfatemii _23.mp3
6.71M
و هل الدین الا الحب؛ عربی!
#محمدباقرالخاقانی
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_344
همین که همه از اتاق بیرون رفتند، رو به یوسف کردم.
ماسک اکسیژن را پایین آورده و گفتم:
_حق باشما بود.
با همان تک جمله ای که گفتم، سرش را سمتم بالا آورد و با آن چشمان سیاهش به من خیره شد!
_من.... اشتباه بزرگی.... مرتکب شدم.... لجبازی کردم... شاید.... شاید اگه.... یکی دوتا ماسک.... اضافه... تو بیمارستان بود.... این بلا.... سرم... نمی اومد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش باز پایین افتاد.
_کاری که شده.... دیگه الان افسوس گذشته خوردن بی فایده است.... شما تلاش کنید و بخواید که زودتر خوب بشید.... این خواست کل پایگاهه.
_به شما..... خیلی زحمت دادم..... منو... ببخشید.... فرمانده.
لبخند قشنگی زد. سکوتش معنادار بود اما معنایش آنقدر تفسیر داشت که در یک نگاه من، نمی گنجید.
_بهتر می شید و بر می گردید پایگاه ان شاء الله.... اگه اَمر دیگه ای هست در خدمتم.
_حلالم کنید.
ناگهان اخم کرد. چقدر اخمش جذبه داشت!
اما از آن دسته اخم های قشنگی بود که به دل می نشست. آن طوری که از یادم برود که چقدر با او لجبازی کردم!
_دیگه نشنوم فرشته خانم....
_یه چیز دیگه.... من.... تا وقتی که یادمه.... روزی که... حالم بد شد.... شما ماسک ضد گاز.... آوردید.
با سر تایید کرد که بریده بریده، ادامه دادم:
_نشد بپرسم.... حالم خوب نبود.... شما... بدجوری خوردید زمین.... وقتی می خواستید ماسک من رو بزنید.... زانوی شما... صدمه که ندیده؟
چنان لبخندی زد که گفتم الان است که لبخندش به قهقهه برسد.
اما مهارش کرد. ولی سرخ شد از خنده و لبخند و گفت :
_من بادمجون بَمم.... من طوریم نمیشه.... شما فکر خودتون باشید.... من لقب زیاد دارم.... یکیش چارلی چاپلین... یکیش فرمانده ی بی شعور... یکیش هم بادمجون بم....
می دانستم محض خنده ی من میگوید. تنها گفتم :
_دور از جون شما.
و لبخندم را با زدن ماسک پوشاندم و باز نفسم را از اکسیژن محوطه ی کوچک زیر ماسک، پُر کردم.
نگاهش هنوز روی صورتم بود و حتما حرفی می خواست بزند که....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
Mehdi Rasuli - Dige Rahi Namoonde.mp3
2.97M
دیگه راهی نمونده!
#حاجمهدیرسولی
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زندهایم ؛
زنده به رویای کربلاء . . !
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
" نماهنگ؛ خادم لك . . !
#حاجحسینحاجی
11.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ما زندهایم ؛
زنده به رویای کربلاء . . !
رهبرجآن نظمنوینجهانی! - yasfatemii .mp3
4.94M
نظم نوین جهانی!
#مقاممعظمرهبری
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_345
نگاهم کرد و تا خواست حرفی بزند، پرستار باز آمد.
_آقا ول کن خانومت رو.... همه رفتن شما موندی؟!... ببین اگه نری این خوب نمی شه که برگرده برات اِشکنه ی گوجه درست کنه ها.
این بار هم من زیر ماسک اکسیژن خنده ام گرفت و هم یوسف.
خداحافظی سر سری کرد و رفت ولی من!
تا مدت ها کلمه به کلمه ی حرفهایش را در ذهنم نگه داشتم و بارها و بارها در تنهایی مرورش کردم.
بعد از دو هفته ای که خاله می گفت من در بیمارستان بودم، و من اصلا روز و شبش را یادم نبود تا یک شب مانده به عید هم در بیمارستان ماندم.
اما بالاخره درست قبل از عید مرخص شدم.
فهیمه و خاله طیبه سراغم آمده بودند تا کمکم کنند به خانه برگردم.
و با کمک آنها با کوله باری از دارو به خانه برگشتم.
دکتر می گفت باید یک کپسول اکسیژن همیشه در خانه داشته باشم و از آن به بعد همیشه باید اِسپری های مخصوصم را با خودم همیشه و همه جا ببرم.
اسپری های مخصوص چندان دردسری نداشت جز اینکه کمی گران بود.
اما کپسول اکسیژن!
یوسف با یک نامه از بیمارستان و کلی پیگیری توانست برای من کپسول اکسیژن بگیرد.
و اینگونه شد کپسول اکسیژن جز ملزومات همیشگی ام قرار گرفت.
خاله طیبه به مناسبت مرخص شدن من از بیمارستان همه را شب عید خانه ی خود دعوت کرد.
البته فهیمه و آقا یاسر قبول نکردند.
فهیمه می گفت زودتر از خاله طیبه، پدر شوهرش او را دعوت کرده و باید آنجا باشند.... فقط ماند خاله اقدس و یوسف که آنها به دیدنم آمدند.
خاله اقدس با دیدنم صورتم را بوسید و گفت :
_الهی قربونت برم.... می خواستم برات گل بخرم یوسف گفت اصلا برات خوب نیست... ببخشید فقط کمپوت گرفتم.
_این چه حرفیه خاله.
و خاله اقدس آن چند کمپوتی که آورده بود را کنارم روی زمین گذاشت و خودش هم کنارم نشست.
یوسف هم با تاخیری چند دقیقه ای بعد از خاله اقدس وارد خانه شد و با فاصله از من و مادرش نشست.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀