هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
مگر می شد کسی همسرش را به آن قشنگی رام کند؟!
لبخند روی لبم بود اما گذاشتم فکر کند هنوز دلخورم بلکه باز هم حرف بزند و زد.
_می دونستم تو خیلی لجبازی.... اشکال نداره.... من لجبازیات رو هم دوست دارم.... تو دیشب قهر کردی ولی من بیدار موندم. اونقدر که ببینم کی میای پیشم.... هی غلت زدم.... چشمام رو بستم... از لای چشمام نگات کردم.... بالاخره خسته شدی ولی نیومدی پیشم.... همونجا خوابیدی.... دیدم هوای خونه سرده.... اگه تا صبح اونجا بخوابی سرما میخوری و پهلو درد میگیری.
دوباره روی موهایم را بوسید.
_برات لحاف آوردم.... برات بالشت آوردم.... من قهر نمیکنم باهات فرشته.... دلخور میشمها... دلخور، ناراحت... شایدم یه روزی حتی عصبانیم کردی.... ولی باهات قهر نمیکنم.... تو هم قهر نکن.... بهت قول میدم زود بر میگردم.
سرم را از سینهاش بلند کردم و با فاصله ی کمی نگاهش.
_کی بر میگردی یوسف؟
لبخندش را روی همه ی لبش کشید. و چند ثانیه چشمان سیاهش بین حلقههای نگاه ثابت شده ی من روی صورتش، چرخید.
و بعد قبل از جواب دادن، اول، بوسهای وسط پیشانیام زد.
_چرا اینقدر قشنگ نگام میکنی فرشته!؟... خب دلم میره برات از الان... بعد با یه دل رفته چطور برم پايگاه؟
لبخند را بالاخره به لبم آورد.
_خیلی بدی یوسف.... آخرشم راضیم کردی که تنها بری.
حلقه ی دستانش را دورم تنگ تر کرد و گونه اش را روی سرم گذاشت و گفت :
_بهت قول میدم زود برگردم.... زودتر از یه ماه.... برگردم بیشتر میمونم... باشه؟
راضی شدم.
نمازم را خواندم و لااقل برای همان چند ساعتی که قبل از رفتنش مهلت داشتم، آشتی کردم.
نفهمیدم بعد از نماز کی باز خوابم برد. اما یک وقت با صدای خود یوسف بیدار شدم.
نان تازه خریده بود و باز هم سفرهی صبحانه را چیده بود.
_فرشته جان.... بیا که میخوام برم.... بلند شو خانم پرستار.
چشمان خواب آلودم سفره ی صبحانه را دید. کره و مربا و پنیر و نان سنگک تازه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
رفیــق!
یادتنرهاونےکهراهزندگیتـوتغییرمیدهخودتویـے!☝️🏾🤗🌸
#انرژیمثبت
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
•🌸🍃•
پشت تمام آرزوهاے تو
خدا ايستاده است
کافيست به حکمتش ايمان داشته باشي
تا قسمتت سر راهت قرار گیرد
+او را بخوانيد تا
شما را اجابت کند...!
#انگیزشی
•➜ ♡჻ᭂ࿐
7.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 غیرتیهایی که هم منفور دیگرانند و هم منفور خدا !
#استاد_شجاعی
#سبک_زندگی_انسانی
این انقلاب، آنقدر تلاطم و سختی دارد که یک روزی شهدا آرزو میکنند زندہ شوند و برای دفاع از انقلاب دوبارہ شهید شوند!...
#حاج_قاسم
•➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_431
مگر می شد کسی همسرش را به آن قشنگی رام کند؟!
لبخند روی لبم بود اما گذاشتم فکر کند هنوز دلخورم بلکه باز هم حرف بزند و زد.
_می دونستم تو خیلی لجبازی.... اشکال نداره.... من لجبازیات رو هم دوست دارم.... تو دیشب قهر کردی ولی من بیدار موندم. اونقدر که ببینم کی میای پیشم.... هی غلت زدم.... چشمام رو بستم... از لای چشمام نگات کردم.... بالاخره خسته شدی ولی نیومدی پیشم.... همونجا خوابیدی.... دیدم هوای خونه سرده.... اگه تا صبح اونجا بخوابی سرما میخوری و پهلو درد میگیری.
دوباره روی موهایم را بوسید.
_برات لحاف آوردم.... برات بالشت آوردم.... من قهر نمیکنم باهات فرشته.... دلخور میشمها... دلخور، ناراحت... شایدم یه روزی حتی عصبانیم کردی.... ولی باهات قهر نمیکنم.... تو هم قهر نکن.... بهت قول میدم زود بر میگردم.
سرم را از سینهاش بلند کردم و با فاصله ی کمی نگاهش.
_کی بر میگردی یوسف؟
لبخندش را روی همه ی لبش کشید. و چند ثانیه چشمان سیاهش بین حلقههای نگاه ثابت شده ی من روی صورتش، چرخید.
و بعد قبل از جواب دادن، اول، بوسهای وسط پیشانیام زد.
_چرا اینقدر قشنگ نگام میکنی فرشته!؟... خب دلم میره برات از الان... بعد با یه دل رفته چطور برم پايگاه؟
لبخند را بالاخره به لبم آورد.
_خیلی بدی یوسف.... آخرشم راضیم کردی که تنها بری.
حلقه ی دستانش را دورم تنگ تر کرد و گونه اش را روی سرم گذاشت و گفت :
_بهت قول میدم زود برگردم.... زودتر از یه ماه.... برگردم بیشتر میمونم... باشه؟
راضی شدم.
نمازم را خواندم و لااقل برای همان چند ساعتی که قبل از رفتنش مهلت داشتم، آشتی کردم.
نفهمیدم بعد از نماز کی باز خوابم برد. اما یک وقت با صدای خود یوسف بیدار شدم.
نان تازه خریده بود و باز هم سفرهی صبحانه را چیده بود.
_فرشته جان.... بیا که میخوام برم.... بلند شو خانم پرستار.
چشمان خواب آلودم سفره ی صبحانه را دید. کره و مربا و پنیر و نان سنگک تازه.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن!
#یادت_باشه🌱
هدایت شده از 🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیجی ترمز نداره ✌🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟
بـعدا وجود نداره
بـعدا چای سرد میشه
بـعدا آدم پیر میشه
بـعدا زندگی تموم میشه
و آدم حسرت اینو میخوره که
کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده
پس خیابان را با عشق قدم بزنید
شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمیگردید
درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_432
_کی میخوای بری؟
_صبحونه بخورم و برم.
و دلم از همان لحظه گرفت.
صبحانه را خورد.
یکی در میان، ما بین لقمههایی که برای خودش میگرفت، یک لقمه هم دست من میداد.
بعد تشک و لحاف را جمع کرد.
_دیگه اونو خودم جمع میکنم.
_سنگینه.... تو هم هر شب هی پهن نکن، صبح جمع کن.... بذار گوشهی خونه پهن باشه.
با چشمانی گرد شده نگاهش کردم.
_زشته!.... یکی میاد میبینه میگه این زن یوسف اونقدر تنبله، یه تشک خوابش رو جمع نمیکنه.
_کسی نمیاد... به مادر هم میسپرم که جمع نکنی.
لبم پایین را به دندان گرفتم.
_وای یوسف نگی تو رو خدا... زشته.
با لبخندی متعجب پرسید:
_من نمی فهمم چیش زشته؟!
_همین که بقیه فکر کنن من تنبلم.
یک دست به کمر زد و با خنده گفت:
_اصلا من زن تنبل دوست دارم.... نمیخوام زنم یه تشک به این سنگینی رو هر روز جمع کنه و شب پهن کنه....
مرا هم به خنده انداخت.
_باشه تو به هیچ کی چیزی نگو.... من میذارم تشک پهن باشه اصلا.
چند ثانیه ای به خنده ام نگاه کرد و بعد بی مقدمه دلم را آب کرد با جمله ای که گفت :
_خنده هاتو دوست دارم.... چقدر قشنگ می خندی!
خنده ام به لبخندی نجیب ختم شد که سمتم برگشت و مرا بی هوا در آغوش کشید.
_مراقب خودت باش فرشته..... نشینی گریه کنی نفست بگیره.... به خدا زنگ میزنم و از مادر حالت رو می پرسم اگه بگه نفست گرفته و هی اسپری پشت اسپری زدی.... میام انتقام اشکایی که ریختی رو ازت میگیرم.
نفسم را حبس کردم و با غصه ای که از دوری اش، از همان لحظه به قلبم نشست، گفتم :
_دلم میگیره نباشی یوسف.
نگذاشت حتی چشمانش را ببینم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت :
_من بیشتر فرشته.... ولی میدونم پایگاه الان خیلی کار هست... یکی از بچهها خبرش رو بهم داد.... برم زود بر میگردم.... بهت قول میدم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀