eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مگر می شد کسی همسرش را به آن قشنگی رام کند؟! لبخند روی لبم بود اما گذاشتم فکر کند هنوز دلخورم بلکه باز هم حرف بزند و زد. _می دونستم تو خیلی لجبازی.... اشکال نداره.... من لجبازیات رو هم دوست دارم.... تو دیشب قهر کردی ولی من بیدار موندم. اونقدر که ببینم کی میای پیشم.... هی غلت زدم.... چشمام رو بستم... از لای چشمام نگات کردم.... بالاخره خسته شدی ولی نیومدی پیشم.... همونجا خوابیدی.... دیدم هوای خونه سرده.... اگه تا صبح اونجا بخوابی سرما میخوری و پهلو درد میگیری. دوباره روی موهایم را بوسید. _برات لحاف آوردم.... برات بالشت آوردم.... من قهر نمیکنم باهات فرشته.... دلخور میشم‌ها... دلخور، ناراحت... شایدم یه روزی حتی عصبانیم کردی.... ولی باهات قهر نمیکنم.... تو هم قهر نکن.... بهت قول میدم زود بر میگردم. سرم را از سینه‌اش بلند کردم و با فاصله ی کمی نگاهش. _کی بر میگردی یوسف؟ لبخندش را روی همه ی لبش کشید. و چند ثانیه چشمان سیاهش بین حلقه‌های نگاه ثابت شده ی من روی صورتش، چرخید. و بعد قبل از جواب دادن، اول، بوسه‌ای وسط پیشانی‌ام زد. _چرا اینقدر قشنگ نگام میکنی فرشته!؟... خب دلم میره برات از الان... بعد با یه دل رفته چطور برم پايگاه؟ لبخند را بالاخره به لبم آورد. _خیلی بدی یوسف.... آخرشم راضیم کردی که تنها بری. حلقه ی دستانش را دورم تنگ تر کرد و گونه اش را روی سرم گذاشت و گفت : _بهت قول میدم زود برگردم.... زودتر از یه ماه.... برگردم بیشتر میمونم... باشه؟ راضی شدم. نمازم را خواندم و لااقل برای همان چند ساعتی که قبل از رفتنش مهلت داشتم، آشتی کردم. نفهمیدم بعد از نماز کی باز خوابم برد. اما یک وقت با صدای خود یوسف بیدار شدم. نان تازه خریده بود و باز هم سفره‌ی صبحانه را چیده بود. _فرشته جان.... بیا که میخوام برم.... بلند شو خانم پرستار. چشمان خواب آلودم سفره ی صبحانه را دید. کره و مربا و پنیر و نان سنگک تازه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🗓 زمان، ارزشمندترین دارایی ماست. در مرحله اول باید متوجه گذرش بشیم! اجازه ندیم برخی از عادت های غلط مثل پرسه زدنای الکی در صفحات و کانالهای بی فایده موجود در شبکه های اجتماعی، مفت مفت زمانمون رو از چنگمون دربیارن! 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _کی میخوای بری؟ _صبحونه بخورم و برم. و دلم از همان لحظه گرفت. صبحانه را خورد. یکی در میان، ما بین لقمه‌هایی که برای خودش میگرفت، یک لقمه هم دست من میداد. بعد تشک و لحاف را جمع کرد. _دیگه اونو خودم جمع میکنم. _سنگینه.... تو هم هر شب هی پهن نکن، صبح جمع کن.... بذار گوشه‌ی خونه پهن باشه. با چشمانی گرد شده نگاهش کردم. _زشته!.... یکی میاد میبینه میگه این زن یوسف اونقدر تنبله، یه تشک خوابش رو جمع نمیکنه. _کسی نمیاد... به مادر هم می‌سپرم که جمع نکنی. لبم پایین را به دندان گرفتم. _وای یوسف نگی تو رو خدا... زشته. با لبخندی متعجب پرسید: _من نمی فهمم چیش زشته؟! _همین که بقیه فکر کنن من تنبلم. یک دست به کمر زد و با خنده گفت: _اصلا من زن تنبل دوست دارم.... نمیخوام زنم یه تشک به این سنگینی رو هر روز جمع کنه و شب پهن کنه.... مرا هم به خنده انداخت. _باشه تو به هیچ کی چیزی نگو.... من میذارم تشک پهن باشه اصلا. چند ثانیه ای به خنده ام نگاه کرد و بعد بی مقدمه دلم را آب کرد با جمله ای که گفت : _خنده هاتو دوست دارم.... چقدر قشنگ می خندی! خنده ام به لبخندی نجیب ختم شد که سمتم برگشت و مرا بی هوا در آغوش کشید. _مراقب خودت باش فرشته..... نشینی گریه کنی نفست بگیره.... به خدا زنگ میزنم و از مادر حالت رو می پرسم اگه بگه نفست گرفته و هی اسپری پشت اسپری زدی.... میام انتقام اشکایی که ریختی رو ازت میگیرم. نفسم را حبس کردم و با غصه ای که از دوری اش، از همان لحظه به قلبم نشست، گفتم : _دلم میگیره نباشی یوسف. نگذاشت حتی چشمانش را ببینم. سرم را به سینه اش فشرد و گفت : _من بیشتر فرشته.... ولی میدونم پایگاه الان خیلی کار هست... یکی از بچه‌ها خبرش رو بهم داد.... برم زود بر میگردم.... بهت قول میدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ الهی‌ جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم...! •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف رفت. موقع خداحافظی دلم به اندازه ی یک دنیا گرفت. وقتی خاله اقدس کاسه ی آب را پشت سر یوسف ریخت اشکانم جاری شد. خاله خیلی زود در را بست تا بیشتر از آن گریه نکنم. ولی مگر می شد. در مقابل اصرارهای خاله اقدس که می خواست پیشش باشم، کار خانه را بهانه کردم و برگشتم طبقه ی دوم. سفره ی صبحانه پهن بود هنوز. خودم نگذاشتم یوسف جمعش کند. اما رختخواب ها را جمع کرد و حتی پارچه ی ملحفه ای روی آن را هم کشید. تمام خانه بوی عطر گل محمدی او را داشت انگار. بی اختیار سمت پیراهنش که شب قبل خانه ی خاله طیبه پوشیده بود، رفتم. و در عجیب ترین کار ممکن پیراهنش را از سر جالباسی برداشتم و با بغض توی آغوشم گرفتم. _خیلی بدی یوسف.... چطور راضیم کردی که دو روز بعد از مراسممون بری پایگاه و من نیام؟! خیلی سخت بود. روزها بدون یوسف اصلا نمی گذشت. گرچه خاله اقدس خیلی خیلی هوایم را داشت اما دلتنگی من چاره ای نداشت. فهیمه اولین نفری بود که در آن اوضاع به من کنایه زد: _حالا نمی شد نره؟!... آخه کی دیده داماد دو روز بعد از عروسی، عروسش رو تنها بذاره. فهیمه این حرف را مقابل خاله طیبه گفت و خاله با سر پنجه ی دستش به بازوی فهیمه زد. _خوبه حالا تو هم.... نمک پاش نشو.... کار داشته... رفته بر می گرده دیگه. _آخه ببین خاله فرشته چه جوری شده. فوری سر بلند کردم و به فهیمه نگاه. _چه طوری شدم؟! _غمبرک زدی دیگه..... خاله طیبه نگاهم کرد این بار. _راست میگه دیگه... تو هم زیاد سخت نگیر.... میاد ان شاءالله.... خودش بهت گفته، زود میاد پس زود میاد دیگه... آینه ی دق اقدس نشو فرشته.... اون بدبخت خودش بعد از یونس، مدام دلشوره داره... تو نذار واسه تو هم غصه بخوره. _نه خاله.... باور کن نمیذارم خاله چیزی بفهمه.... اشکام رو تو تنهایی میریزم. فهیمه با خوشمزگی گفت : _آخی... خواهر عاشق ما رو ببین. _فهیمه بس کن دیگه تو هم.... خب دلم براش تنگ میشه. _برو بابا.... اون کوه یخ دل تنگی‌ام مگه داره. و خاله طیبه فوری نیشگونی از بازوی فهیمه گرفت و صدای آخش را بلند کرد. _دفعه‌ی آخرت باشه بخوای چه صریح چه با کنایه به دوران نامزدیت با یوسف، اشاره کنی ها.... فهمیدی؟ _آی خاله!.... بازوم رو کبود کردی... الان شب یاسر میبینه میگه این چیه. خاله با لحن حق به جانبی گفت : _ خب بگو بهش.... بگو چکار کردی تا یه نیشگونم شوهرت ازت بگیره تا دفعه‌ی بعد در مورد شوهر یکی دیگه این جوری حرف نزنی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
حضرت‌آقا‌میفرماید:مسئلہ...! امربہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌مثل‌مسئلہ نماز‌است‌،یادگرفتنۍاست. باید‌برویدیادبگیرید؛‌مسئلہ‌دارد!! ؟‌ +امر‌بہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌کرد.🔐🌱} •➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
از شیخ هادی نجم آبادی پرسیدند: آیا در اسلام حرام است؟ جواب داد: آن موسیقی حرام است که ازصدای کشیده شدن کفگیر بر ته دیگ پلو همسایه غنی برخيزد و به گوش اطفال گرسنه همسایه فقیر برسد... ↳|╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دو هفته از رفتن یوسف گذشت. هفته ی اول چند باری زنگ زد اما هفته ی دوم، دیگر خبری نشد. آبان رو به اتمام بود و من حالم بد. بی قرار یوسف بودم و همه این را فهمیده بودند. و در همان دو هفته نبود یوسف، یکبار هم به خاطر پخش آژیر قرمز، رفتن به زیرزمینی و کمی اضطراب، نفسم بدجوری گرفت. اسپری ام را هم جا گذاشته بودم و در همان چند دقیقه ای که در زیرزمین ماندیم، حالم بد شد. آنقدر که کف زیر زمین افتادم و خاله اقدس با آن پادردش مجبور شد برایم اسپری ها را بیاورد و تاخیر در زدن اسپری ها و هوای گرفته ی زیر زمین و اضطراب ناشی از آژیر خطر، حالم را چنان بد کرد که نیاز به اکسیژن پیدا کردم. و کپسول اکسیژن هنوز خانه ی خاله طیبه بود. با یه وضعی همراه خاله اقدس به خانه ی خاله طیبه رفتم و خاله طیبه را هم نگران کردم. تا در خانه اش را باز کرد و مرا با آن حال خراب دید، ترسید. _وای خدای من!.... فرشته!.... چی شده؟ و خاله اقدس به جای من توضیح داد : _کمک کن طیبه جان..... ترسید به خاطر بمباران... اسپریش رو جا گذاشت، حالش بد شد. خاله به خاطر حالم تشکی پهن کرد و من زیر اکسیژن دراز کشیدم. در همان حال خراب هم با خودم فکر کردم اگر یوسف بود حتما اسپری هایم را می آورد... حتما کپسول اکسیژن را زودتر از آن به خانه ی خودمان می آورد و شاید خیلی از همین حتمنی های دیگر.... و یک لحظه با خودم گفتم؛ کاش بود و حالم را می دید. شاید همان لحظه مرغ آمین در آسمان آمین گفت که یک ساعت بعد، وقتی هنوز زیر اکسیژن بودم و نفسم هنوز سر راست نشده بود، و خاله طیبه داشت به خاله اقدس اصرار می کرد که شب او هم کنارم بماند، صدای زنگ در برخاست. _کیه این وقت شب؟ خاله اقدس پرسيد و خاله طیبه گفت : _شاید فهیمه باشه.... گاهی اوقات یه قابلمه غذایی چیزی میاره.... میرم ببینم کیه. و رفت. نگاه خاله اقدس سمتم آمد. _بهتر شدی فرشته جان؟ با صدایی گرفته، به زحمت گفتم: _آره.... اما نبودم.... بهتر نبودم چون تاخیر در زدن اسپری‌هایم بدجوری ریه‌هایم را تحریک کرده بود. حالا مگر نفسم بالا می‌آمد. حتی با ماسک اکسیژن هم نفس نمی توانستم بکشم. و ناگهان با صدای خاله طیبه از همه ی فکر و خیالاتی که در سرم بود، بیرون آمدم. _مُشتُلُق بده فرشته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
💢 توصیف خارق العاده دنیا از زبان امام علی (ع) 🌹بیشترین ضربه هارو خوبترین آدمها میخورند، برای خوبیهاتون حد تعیین کنید و هر کس را به اندازه لیاقتش بها دهید نه به اندازه مرامتان. 🌹زندگی کردن با مردم این دنیا همچون دویدن در گله اسب است ! تا میتازی با تو میتازند ؛ زمین که خوردی ؛ آنهایی که جلوتر بودند ؛ هرگز برای تو به عقب باز نمیگردند ! و آنهایی که عقب بودند ؛ به داغ روزهایی که میتاختی تو را لگد مال خواهند کرد ! 🌹در عجبم از مردمی که بدنبال دنيايی هستند که روز به روز از آن دورتر ميشوند ؛ و غافلند از آخرتی که روز به روز به آن نزديکتر ميشوند. ➥╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 صدای خاله از راهروی خانه آمد و قبل از اینکه من بپرسم برای چی، یوسف در چهارچوب در ورودی ظاهر شد. نگاهش بین من و مادرش چرخید. _چی شده؟! هم من و هم خاله اقدس شوکه شدیم. توقع آمدن یوسف را آن هم بعد از آن بمباران و آژیر خطر نداشتیم! خاله اقدس برخاست و یوسف را در آغوش گرفت. _آخ قربونت برم کجایی تو آخه؟.... دو هفته است رفتی، چرا زنگ نزدی؟ و من هم بی دلیل گریه ام گرفت! و یوسف که هنوز شوکه بود که دقیقا چه اتفاقی افتاده، نگاهش به من افتاد. _فرشته چی شده؟! و خاله طیبه جوابش را داد: _آژیر خطر زدن، یادش رفته اسپری هاشو برداره... هول هولکی رفتن زیر زمین اونجا نفسش گرفته چون اسپری هاشو دیر زده، کارش به اکسیژن کشیده... اکسیژن هم خونه ی ما بود، اومدن اینجا. و یوسف ساک دستی اش را همانجا انداخت و گفت : _الان چند دقیقه است پشت در خونه ام... هی در می زنم کسی در رو باز نمی کنه... نگران شدم. و جلو آمد و کنار من نشست. نیم خیز شدم و با گریه ای که شدت گرفته بود، دستانم را دور گردنش آویختم. و او همانطور که مرا در آغوشش جای داده بود، با کف دستش چند باری به پشتم زد. این عمل برای بالا آمدن نفس های تنگم، خوب بود. _عه فرشته!.... چرا گریه می کنی آخه؟! و من!... منی که از شدت نفس های تنگم حتی تا آن لحظه جواب خاله اقدس و طیبه را هم به سختی داده بودم، ماسک اکسیژن را از روی دهانم برداشتم و با همان گریه، بریده بریده، غر زدم: _حالم بد شد..... خاله... پاهاش درد می کرد...... ولی بنده خدا..... به خاطر من.... دوید رفت.... اسپری هامو......آورد.... کپسول اکسیژن.... هم که نبود..... تو هم که..... و یوسف ماسک اکسیژن را روی دهانم کشید و نگذاشت باقی حرفم را بزنم. _تقصیر منه فرشته جان... ببخشید... حق باشماست..... باید همون شب عروسی کپسول اکسیژن رو می آوردم خونه ی خودمون. و سرم را از آغوشش جدا کرد و نگاه سیاهش را به خورد نفسهای بی‌جانم ریخت... و آهسته زمزمه کرد : _جبران میکنم فرشته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین ******
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نوحه ی ماندگار زینب زینب الا لعنة الله علی القوم الظالمین من الاولین والآخرین😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بـعدا؟ بـعدا وجود نداره بـعدا چای سرد میشه بـعدا آدم پیر میشه بـعدا زندگی تموم میشه و آدم حسرت اینو میخوره که کاری و که قبلأ میتونست بکنه انجام نداده پس خیابان را با عشق قدم بزنید شمـا هـرگز به سن و سـالِ الانتان بـرنمی‌گردید ‌‌‌‌‌‌درود بر شما بفرمایید صبحانه عزیزان😊🍳 ‌‌‌‌‌
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 حال نفس هایم با آمدن یوسف بهتر شد اما نه به اندازه ای که بتوانم از زیر کپسول اکسیژن برخیزم. خاله طیبه پیشنهاد داد که یوسف آن شب همان جا پیش من بماند. و خودش و خاله اقدس به خانه ی ما رفتند. یوسف هم ماند. اورکت نظامی اش را در آورد و کنار من نشست. من هم، تکیه به بالشت پشت سرم زده بودم که شانه هایم را کمی مالش داد و گفت : _دیگه آژیر خطر که ترس نداره.... تو توی پایگاه بدون آژیر بمباران رو می بینی... چرا آخه ترسیدی؟ دلخور از این حرفش گفتم: _ببخشید دیگه دست خودم نبود. خندید. _وای چه زود هم دلخور میشی!.... چیزی نگفتم عزیزم.... من یه کم حقیقتا نگران شدم..... بعد بمباران رسیدم، دیدم کسی خونه نیست گفتم نکنه یه بلایی سر مادر اومده باشه. بی‌اختیار حسودی کردم. _اصلا هم فکر من نبودی!.... فقط مادرت؟! متعجب نگاهم کرد. _فرشته!... چرا این حرف رو میزنی؟!.... من که تا اومدم اینجا و خاله طیبه دم در گفت تو حالت بد شده، حالم گرفته شد. و باز گفتم: _فقط حالت گرفته شد؟! کلافه از این حرفم، عصبی نگاهم کرد. آنقدر جدی و عصبی که سکوت کردم. حتی خودش هم سکوت کرد. گفته بود قهر نمیکند اما انگار قهر کرد. بالشتی برداشت و کنارم دراز کشید اما پشتش را به من کرد و خوابید. من هم دراز کشیدم و زیر همان کپسول اکسیژن خوابیدم. صبح اما برای نماز صبح که بیدارم کرد. شیر کپسول اکسیژن را بست و پرسید: _بهتری؟ ولی من با لجبازی باز گفتم : _مهمه برات؟!.... مهم بود دو روز بعد از عروسیمون نمی رفتی و تنهام نمیذاشتی. نگاهش روی صورتم یخ زد. نگاهم را از او گرفتم و برخاستم و به حیاط رفتم تا وضو بگیرم. وقتی برگشتم دراز کشیده بود و ساعد دستش را روی چشمانش گذاشته بود. قبل از آن که الله اکبر تکبیر را بگویم گفت : _صبح که رفتیم خونمون باهم باید حرف بزنیم. و من الله اکبر را گفتم و به نماز ایستادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐