eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
⊰•🦋⛓🍭•⊱ . -رایحہ‌‌حجـٰابت‌ اگرچہ‌دل‌ازاهل‌خیـٰابـٰان‌نمۍبرد امـٰا‌بدجو‌ر‌خ‌ـداراع‌ـٰاشق‌میڪند...!:) •➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎ ╚══🌸🕊═════════╝
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
2.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❤️ مادر یعنی «همه چیزهای خوب دنیا» 🎊
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سلام نماز را دادم و برگشتم نگاهش کردم. چشمانش را بسته بود اما معلوم بود که بیدار است. _الان حرف بزنیم. من گفتم. نه پرسشی و سوالی بلکه دستوری و او با لحنی جدی جوابم را داد: _الان نه.... _چرا نه یوسف.... دو هفته است رفتی، فقط هفته اول زنگ زدی.... بعدم که برگشتی فقط نگران حال مادرت بودی! صدایش کمی عصبی شد. _الان نه فرشته.... و من عصبانی تر، صدایم را بالا بردم. _الان.... ناگهان برخاست و اورکت نظامی اش را پوشید و بی هیچ حرفی رفت. من اما بلند و با تعجب چندباری صدایش زدم اما برنگشت! _یوسف!... یوسف.... حالم بد شد.... فکر می کردم عشق برای شروع زندگی مشترک کافی است.... اما انگار نبود! یک چیزی کم بود. چیزی که در آن زمان، من پیدایش نمی کردم. چیزی که حتی به فکرم هم نمی رسید که چیست. بعد از رفتن یوسف، همانجا پای سجاده، آنقدر با افکارم یکی بدو کردم که خوابیدم. وقتی بیدار شدم ساعت 9 صبح بود و باز هم از یوسف خبری نبود. تشک و پتو و بالشت ها را گوشه ی اتاق گذاشتم و چادر به سر برگشتم به خانه ی خودمان. در را خاله طیبه برایم باز کرد و با دیدن من، پرسید : _یوسف کو پس؟! _یوسف بعد نماز رفت جایی. _کجا؟ _نمی دونم.... _بیا با من و اقدس صبحانه بخور. _نه.... می رم یه ناهار بذارم تا یوسف بر می گرده. و همین کار را هم کردم. یک دمی گوجه ی خوشمزه گذاشتم و باز منتظرش شدم. نمی فهمیدم چرا یوسف نمی آمد؟! مگر من چه گفته بودم؟! بالاخره ظهر شد و من بدون خوردن صبحانه تا ظهر منتظرش شدم. البته سر ظهر آمد. صدایش را طبقه ی پایین شنیدم که در جواب سوال خاله اقدس که پرسیده بود، ناهار پایین می آییم یا نه، گفت : _نه مادر.... باشه شب. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
🌸🍃فاطمه باغ گلاب است خداميداند 🎊🍃فاطمه گوهرناب است خداميداند 🌸🍃فاطمه واژه زيباست،تعجب نكنيد 🎊🍃كَرمِ فاطمه درياست،تعجب نكنيد 🌸🍃فاطمه دخترطاهاست بگو يازهرا 🎊🍃فاطمه روح تولاسـت، بگو يازهرا 🌹 بر مقدم دختر پیمبر صلوات 🌹 برچشمه ی پاک حوض کوثر صلوات 🌹 بر محضر حضرت محمد تبریک 🌹 بر مادر شیعیان حیدر صلوات 🌹 الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ 🌹 وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌹ولادت حضرت فاطمه سلام الله علیها 🌹و روز مادر بر همه ی مادران و همه‌ی بانوان عزیز عضو کانال مبارکباد..😊❤️
❤️خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود ♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. ♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. ♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ❤️
✨ _چگونہ‌ از جان نگذرد آن ڪس ڪہ‌ مے داند جان بھاے دیدار است؟
2.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مـادرم الـهـی دورت بـگـردم🌹❤️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و پله ها را آرام آرام بالا آمد. نگاهی به خودم انداختم. لباس گل دار بلندی پوشیده بودم و موهای بلندم را این بار نبافته، روی شانه هایم رها کرده بودم. در شیشه ای خانه باز شد و من که کنار علاالدین ایستاده بودم و دستانم را که نمی دانم از ضعف و گرسنگی سرد و یخ زده بود یا اُفت فشار، بالای سر علاءالدین گرفته بودم. بی آنکه نگاهم کند سلام کرد و اورکتش را در آورد و آویز جالباسی. نشست گوشه ای از خانه و باز نگاهم نکرد و من گفتم : _حالا چی؟.... حرف بزنیم؟ بی آنکه نگاهم کند، تسبیحی از جیب شلوارش در آورد و جواب داد: _از اولش هم گفتم، رفتیم خونه حرف بزنیم ولی متاسفانه شما خیلی لجبازی. _شما می دونستی لجبازم و اومدی خواستگاری من. این بار نگاهش سمت من آمد. خیلی سرد و جدی! _این حرفت اصلا قشنگ نیستا.... لجبازی شما قبل از عقد با الان فرق داره.... اون موقع من کاره ای نبودم و اگه لجبازی هم می کردی می شد توجه نکنم.... اما الان شما زن منی... همسر منی.... لجبازیت دلمو می شکنه... اعصابم رو خرد می کنه... عصبیم می کنه.... اینا فرق نداره با هم؟! نگاهم را از او گرفتم و به دستانم دوخته همان دستانی که کف آن را بالای سر علاءالدین گرفته بودم تا از حرارتش گرم شود. _دل من چی؟!.... من فقط به کنایه بهت گفتم اگه دلت می خواد بری برو و تو از خدا خواسته منو.... تازه عروستو بعد از فقط دو روز... دو روز بعد از عروسی، گذاشتی و رفتی.... هفته اول دو سه باری زنگ زدی ولی هفته دوم کلا فراموشم کردی.... منم از همه متلک شنیدم.... همه گفتند چرا ولت کرد رفت؟!.... می دونی اینا چقدر دل آدمو می شکنه؟ نفس پری کشید و جوابم را نداد. آنقدر ابعاد شخصیتی اش ناشناخته بود که گاهی باید زمان می دادم به خودم تا تحلیل کنم الان سکوتش چه معنی دارد. آنقدر سکوت کرد که گفتم : _من صبحانه هم نخوردم.... ناهار حاضره... بیارم؟ و خودش برخاست! رفت سمت آشپزخانه و زیر سفره ای را پهن کرد و بشقاب آورد و.... من متعجب فقط نگاهش کردم. اما خیلی زود به خودم آمدم و قابلمه ی غذا را از روی خوراک پزی برداشتم و وارد اتاق شدم. او هم نشست سر سفره. دیگر از دیدن نگاه یخی و سردش خسته شدم. همانجا دلم خواست او همان یوسف قبلی شود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀