eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.5هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 جلو آمد و همانجا کنار آمبولانس پرسید : _رفتی عقب دارو بیاری؟ _بله.... نگاه جدی‌اش را باز به من دوخت. _اون‌وقت نباید به من می گفتی؟ _فکر نمیکردم زیاد مهم باشه. نفس بلندی کشید و نگاهش را از من گرفت اما با جدیت کنار گوشم گفت : _مهمه فرشته.... مهمه.... و رفت! لبم را بی اختیار گزیدم و برگشتم درمانگاه. عادله باز با دیدنم شروع کرد. _نمیخوای هیچی بهش بگی فرشته؟ _همین امروز رو بهش نگفتم دلخور شده اگه بگم برای چی رفتم که بیشتر دلخور میشه. عادله اخم کرد. _فرشته داری سفسطه میکنی.... بالاخره میفهمه... و اگه بفهمه خیلی خیلی ازت دلخور میشه.... الان بهش بگو. _وای عادله... دست از سرم بردار.... خودم به قدر کافی دلهره دارم.... اگه بهش بگم با این همه دلهره باید برم تهران تا چشم انتظارشم باشم که کی برمیگرده.... نمیگم.... من هیچی بهش نمیگم.... اگه حالم بد شد، بر میگردم عقب.... حالا هم دیگه حرفی ازش نزن. عادله هم از دستم عصبی شد. _تو زده به سرت انگار... خودت میدونی اصلا. اشتباه کردم شاید ولی انگار همه چیز دست به دست هم داد که سکوت کنم. اصلا از قبل آمدن به پايگاه، دیدار فهیمه و خاله طیبه.... سفارشات خاله طیبه.... نگرانی بی دلیل یوسف.... و همین دلخوری‌اش برای اینکه به او نگفته بودم و به عقب برگشتم. همه‌ی اینها مرا سردرگم کرد. هنوز خودم هم نمیدانستم چکار کنم و از طرفی هم مطمئن نبودم که حتما باردار هستم. ولی از همه‌ی همه مهمتر.... رفتار همان شب یوسف بود. پشت درمانگاه، کنار همان خاکریزی که همیشه وعده‌گاه دیدار ما بود. منتظرش بودم که آمد. خیلی وقت بود دیگر عصایش را کنار گذاشته بود و بی‌عصا کمی لنگ میزد. با اخم‌های جدی‌اش آمد و من از همانجا فهمیدم که هر طوری شد نباید یوسف چیزی بفهمد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
پیام‌خدا‌بہ‌تو: [بنده‌ۍمن.. با‌وجود‌من، چرا‌غمگین‌و‌نگرانۍ؟ حتۍاگر‌طناب‌طاقتت‌ بہ‌باریک‌ترینرشتہ‌رسید نترس‌من‌هستم]
- أشڪۍالفرَاق‌إلك . . أنامشتاق‌إلك . .💔 + ازجدایۍ؛ازتوگله‌دارم . . دلم‌برات‌تنگ‌شده . . (:
اگر در زندگی به درب بزرگی رسیدی که قفل بر آن بود ...🗝 نترس و ناامید نشو... چون اگر قرار بود باز نشود به جای آن دیوار می‌گذاشتند!
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نزدیکم که رسید، نگاهش کردم. اصلا انگار قصد نداشت اخمانش را از هم باز کند. _چه فرمانده‌ی بد اخلاقی هستی شما! نگاهم کرد. همانطور جدی و سرد. _هنوزم نمی گی چرا بهم نگفته رفتی عقب؟ _چرا نداره.... رفتم داروها رو تحویل بگیرم. زیر نگاه ریزبینش بودم که گفت: _توی اون درمونگاه کلی کار هست.... بعد تو رفتی داروها رو تحويل بگیری؟!.... یعنی توی این همه مدت که تو نمی رفتی و یه رزمنده با آمبولانس می رفت، داروها کم و کسری داشته؟! _یوسف چقدر سخت می گیری... حالا یه بار من رفتم دیگه. قانع نشد. دو دستش را در جیب اورکتش فرو برد و گفت : _باشه.... نمی خوای بگی نگو.... ولی توقع هم نداشته باش که ازت دلخور نشم.... آخه من نباید بدونم زنم کجاست؟!.... چهار ساعت راهه... دو ساعت رفت و دو ساعت برگشت.... چهار ساعت نبودی.... من نباید می فهمیدم که لااقل نگرانت نشم؟! _خب ببخشید دیگه.... یادم رفت بگم. سری از تاسف تکان داد. _نه فرشته جان.... من می دونم یادت نرفته.... می دونم عمدا نگفتی.... ولی ازت دلخورم چون توقع داشتم بگی.... توقع زیادی هم نیست، هست؟ دیدم اصلا کوتاه نمی‌آید، مجبور شدم از راه دیگری وارد شوم. دست راستم را روی گونه‌اش گذاشتم و کمی ریش‌هایش را برایش، با ناخن‌هایم خراشیدم. _یوسف!.... من چند روزه حالم به خاطر محیط درمونگاه بد هست... تو دیگه اذیتم نکن باشه؟ _خب برگرد تهران.... مرخصی رو برای همین گذاشتن. _من بدون تو نمی رم.... یا با تو برمی گردم یا همین جا می مونم. بالاخره لبخند کمرنگی کنج لبش آمد. _قبلنا که می گفتی اصلا جلوی چشمتم نباشم! _خیلی بی‌انصافی... اون موقع فرق داشت خب. خندید. _نگاه نکن خندیدم.... بازم هنوز دلخورم. _باشه دلخور باش ولی بخند. و خنده‌اش گرفت باز. _گفتم که ببخشید دیگه.... دفعه‌ی دیگه می گم. نگاهش یک جور خاصی توی چشمانم نشست انگار همان موقع فهمید دروغ می گویم. _این دفعه باشه... بخشیدم... ولی اگه دفعه‌ی بعدی چیزی رو بهم نگی... خیلی خیلی ازت دلخور می شم فرشته. _بگذر یوسف تو رو خدا.... باشه خب می گم... فهمیدم.... نگو دیگه اینقدر. بی‌هوا مرا بغل کرد و گفت : _چهار ساعت نگرانت شدم... گفتم نکنه حال ریه‌هات بده.... بعد تو خیلی راحت می گی اینقدر نگووووو.... وای فرشته که چقدر اذیتم می کنی به خدا. و عمدا مرا بین حصار دستانش فشرد تا حرص و عصبانیتش را لمس کنم! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
رفیق! یه وقت نگے من که پروندم خیلی سیاهہ ڪارم از توبه گذشتہ! تـوبـہ، مثل پاڪ ڪن مےمونہ اشتبـاهـٰاتت رو پـاڪ مےڪنه فقط بـه فـڪر جبـران بـٰاش... برای ترک گناه، هنوز دیر_نشده همین_الان_ترڪش_ڪن💥💪
❤️خاطره‌ای که سردار سلیمانی در دوران حیاتشان اجازه انتشار آن را نداده بود ♦️مادربزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه می‌خوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل می‌روم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. ♦️بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که می‌گویم جایی منتشر نکنید. گفت: همیشه دلم می‌خواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمی‌دانم چرا این توفیق نصیبم نمی‌شد. ♦️آخرین بار قبل از مرگ مادرم که این‌جا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر می‌کردم حتماً رفتنی‌ام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد. ♦️سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونه‌هایش را پاک می‌کرد، گفت: نمی‌دانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم. ❤️
هرقدر فردا به فراق تهدیدم کند و آینده در کمینم بایستد و وعیدم دهد به زمستانِ اندوه‌های دیرگذر هم‌چنان تو را دوست خواهم داشت و هر روز صبح به تو می‌گویم من از آن توأم ... ❤️ •➜ ♡჻ᭂ࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
'♥️𖥸 ჻ فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵) و تو هرگز ناامید مَباش. قوی بمان عزیزدلم! و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش. امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی. خورشید، خلاف وعده نمی‌کند هرگز، و خداوند همیشه به موقع از راه می‌رسد. نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشته‌باش که درست می‌شود همه چیز. ایمان داشته‌باش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان‌، به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی، و به آرامش‌های بعد از طوفان. ایمان داشته‌باش. 🌿¦⇠ 🌸¦⇠
✨ _چگونہ‌ از جان نگذرد آن ڪس ڪہ‌ مے داند جان بھاے دیدار است؟
دیگر آن خنده‌ ی زیبا به لب مولا نیست همه هستند ولی هیچ کسی زهرا نیست .. ! ╔═════ ೋღ
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دلخوری آن روز رفع شد اما.... هنوز یک هفته نشده بود و آزمایش حاضر نبود که علامات عجیبی در وجودم ظاهر شد. خیلی خوش خوراک شده بودم. آنقدر که حتی غذای پایگاه مرا سیر نمی کرد. دلم برای خیلی تنقلات ضعف می رفت و تنقلاتی که خاله طیبه به زور بار ساکم کرده بود کمی به دادم رسید. حتی گاهی کمپوت های خوشمزه ای که یوسف برایم می آورد هم برایم به نوعی تنقلات محسوب می شد. و یک شب حتی یوسف هم شک کرد. خاکریز پشت درمانگاه بودیم و کمپوت سیبی که یوسف برایم باز کرده بود را با لذت تمام می خوردم. او هم با لبخند محو تماشایم بود. _یه جوری کمپوت می خوری که آدم هوس می کنه! قوطی کمپوت را سمتش گرفتم و گفتم : _تو هم بخور خوشمزه است.... یک تکه از سیب های درون قوطی را برداشت و گاز زد و گفت : _نه به اندازه‌ای که تو خوشمزه می خوری! _واقعا!... چه جوری می خورم مگه؟ خندید و اَدایم را در آورد. پر سر و صدا و ملچ و ملوچ. خندیدم و او را هم به خنده انداختم. نگاهش باز روی صورتم سایه انداخت. ته قوطی کمپوت را در آوردم و تا قطره ی آخر آب کمپوت را سر کشیدم. _نوش جونت. و خجالت زده از این حرف یوسف گفتم : _ببخشید.... _بخشیدم... همه ی کمپوت‌هام رو بهت بخشیدم. از خجالت با لبه های تیز کمپوت بازی می کردم که گفت: _بدش به من با اون بازی نکن که دستت رو می بری.... تموم شده دیگه همشو خوردی. _ببخشید... خب بهم مزه داد. _نوش جانت... ببخشید چرا! .... خب خسته ای و کمپوت‌ها بهت مزه می ده. ولی خسته نبودم یعنی آنقدر عادله در همان یک هفته مهلتی که از دادن آزمایش تا حاضر شدن جوابش فرصت بود، هوایم را داشت، خسته نمی شدم اما مدام خوابم می گرفت. روی صندلی درمانگاه چرت می زدم. و بیچاره عادله که واقعا دست تنها شده بود. همه‌ی این علامت‌های عجیب، داشتند جلوتر از مهلت مقرر، جواب آزمایش را به من یادآوری می کردند اما من باز هم با هزار بهانه، حتی به نشانه‌ها هم بها نمی دادم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خــــدایــــاحفـظ ڪن مردمِ سـرزمینـم را از بلاها، سختی‌ها، مصیبت‌ها و گرفتاری‌ها خدایا خودت پناه و تسڪینِ دردهایشان باش خدایا دلشوره و دلواپسے را از ڪشور ما دور ڪن آمیـــن 🌙شبتون در پناه امن الهــی🌙
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
﷽ سـ❄️لام دوستان عزیز، روزتون پر از خیر و‌برکت و ثروت ، دلتون همیشه خوش ❄️ 🦋مثبت اندیشی به معنای انکار مشکلات و بدی‌ها نیست 🦋بلکه توجه نکردن به آنهاست 🦋به هرچیزی فکرکنی ارتعاش آن را جذب خواهی کرد 🦋پس نیک‌اندیش باشیم тнє qυαℓιту σf уσυя тнιикιиg ∂єтєямιиєѕ тнє qυαℓιту σf уσυя ℓιfє کیفیت افکارت، کیفیت زندگیتو تعیین میکنه. ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌
🤍🦋 به‌زمین‌آمده‌ام‌خادم زهـــــراۜباشم من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود 🌦⃟🪴  𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎‌_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟‌‌‌ ❤️➹╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
از يڪ دختر جوان پرسيدند: از چہ نوع آرايشے🧸 استفادہ ميڪنے؟ گفت اينارو بڪار مے برم براے لبانم... راستگویے🌚 براے صدايم ...ذڪر خدا🌪 براے چشمانم ...چشم پوشے از محرمات😌 براے دستانم... ڪمڪ بہ مستمندان💛 براے پاهايم...ايستادن براے نماز📿 براے قامتم... سجدہ براے خدا🌱 براے قلبم... محبت خدا🌸 براے عقلم...فهم قرآن❤️ براے خودمم... ايمان بہ خدا🙂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•➜ ♡჻ᭂ࿐🌸🍃• . • . • •┈┈••✾❣✾••┈┈• •┈┈••✾❣✾••┈┈•
حضرت‌آقا‌میفرماید:مسئلہ...! امربہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌مثل‌مسئلہ نماز‌است‌،یادگرفتنۍاست. باید‌برویدیادبگیرید؛‌مسئلہ‌دارد!! ؟‌ +امر‌بہ‌معروف‌ونهۍاز‌منکر‌کرد.🔐🌱} •➜ ♡჻ᭂ࿐
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین ******
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و جواب آزمایش هم حتی حاضر شد. از همان روزی که قرار بود عادله برای گرفتن جواب آزمایش من برود، حالم بد شد. از شدت نگرانی و اضطراب، دل پیچه داشتم. _وای عادله.... یعنی چی می شه جوابش؟ با خونسردی نگاهم کرد. _به نظرم اصلا لازم نیست بری دنبال جواب آزمایشت... از همین حالا هم همه چی معلومه... _چی معلومه؟ _معلوم نیست؟!.... خوراکت زیاد شده... خوابت زیاد شده.... گاهی از همین بوی مواد ضد عفونی کننده ی توی درمونگاه، حالت بد می شه.... فرشته جان... بارداری عزیزم. وا رفتم. نشستم روی همان صندلی کنج درمانگاه. _وای نه.... عادله عصبانی نگاهم کرد. _وای نه چی فرشته؟!.... تو بارداری... به فرمانده بگو اینو. _نمی تونم... بگم باید برگردم تهران. _خب برگرد دختر خوب... اینجا برات جای خوبی نیست.... نه استراحت کافی داری نه غذای خوب می خوری،... بعد خدای نکرده یه طوری می شه و خودت پشیمون می شی. _حالا برو جواب آزمایش رو بگیر شاید اصلا چیزی نبود. ابرویی بالا انداخت. _شاید!.... من می گم صد در صد تو بارداری... حالا ببین کی گفتم. _اینقدر به دل من دلهره ننداز... برو ببینم جوابش چیه. عادله با یکی از آمبولانس‌هایی که برای انتقال مجروحان بود به عقب برگشت و در تمام آن چهار ساعتی که نبود، تمام کارهایش روی دوش من. و من اصلا حال این همه کار را نداشتم! برایم خیلی سخت بود گذشت همان چهار ساعت نبود عادله. تازه متوجه شدم که چقدر با بودنش، کار من کم می شود و کار او زیاد! و چهار ساعت هم گذشت و با کمی تاخیر، عادله به پایگاه برگشت. حتی دستانم از دیدنش یخ کرد. مضطرب پرسیدم: _چی شد؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
[•🌿🌼•] 「لاأحدغیـراللّٰه‌یـوفے‌بالوعـود جزءخدا‌کسےبہ‌وعده‌هـاشـ‌عمݪ‌نمیکنھ ࢪفیق:). . .🌿 ☁️ 💌 🌱 •➜ ♡჻ᭂ࿐
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سری تکان داد و کاغذ جواب آزمایش را روی میز درمانگاه زد. _بفرما... دیدی گفتم. _وای.... _فرشته همین الان بلند شو برو به شوهرت همه چی رو بگو... بلند شو. برخاستم و کاغذ جواب آزمایش را درون جیب روپوش سفیدم جا زدم. تا سنگر یوسف رفتم و همانجا جلوی سنگر معطل ایستادم. اصلا نمی دانستم باید چه طوری حرف بزنم. و قطع داشتم که یوسف مرا به عقب بر می گرداند. آنقدر همانجا ایستادم که یکی از رزمنده ها مرا دید و گفت : _سلام با فرمانده کار دارید؟ و هنوز من جوابی نداده، بلند صدا زد. _فرمانده... خانم پرستار کارتون دارن. و یک دقیقه نگذشت که یوسف از سنگر بیرون آمد و نگاهم کرد. _چی شده؟ سردرگم بودم که چه طور بگویم. کلمات از ذهنم فرار می کردند که گفتم : _می شه حرف بزنیم؟ _الان؟! نگاهم حتی از چشمانش هم فرار می کرد. _نه... اگه وقت نداری باشه بعدا. کمی مکث کرد و تفکر. _باشه... بذار به یکی بسپرم میام... تو برو سمت درمونگاه منم میام. من رفتم و دنبال کلمات گشتم برای حرف زدن. اما هنوز به درمانگاه نرسیده، صدای پرواز یک جت جنگی بالای سر پایگاه شنیده شد. و اولین جایی که مورد اصابت موشک قرار گرفت خود بیمارستان بود. نفهمیدم چه طور از شدت ترس، خودم را روی خاک ها انداختم و دو دستم را روی سرم گذاشتم. زیر رگبار تیر باران ها و گرد و غباری که برخاسته بود به درمانگاه نگاه کردم. نصف بیمارستان با آن کیسه های شنی، فرو ریخته بود. برخاستم و دویدم سمت بیمارستان. با خاک روبه ای مواجه شدم که گرد و خاک غليظی به پا کرده بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀