هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️🕊»
نگهی کن به دلم،حال دلم خوب شود:)
♥️¦↫#شهیدمحمدرضادهقان
🕊¦↫#شــهـیدانهـ
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
«♥️✌️🏻»
عـٰاشقـٰانراسـَرشوریدـہبهپیکرعـَجباست
دادنسـَرنهعـَجبدآشتـَنسـرعـَجباَست..!
♥️¦↫#بسـیجۍ
✌️🏻¦↫#چریکیونآسیدعلۍ
‹›
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_520
در تمام مدتی که خانه ی خاله طیبه بودم، مدام با دیدن ذوق و شوق آقا یاسر داشتم یوسف را تصور می کردم که اگر روزی پدر شود چه حالی خواهد داشت!
آنقدر در فکر این قضیه بودم که چند روز بعد از حمام زايمان فهیمه باز به دکتر رفتم.
دکتر گفت چون شش ماه از سقط قبلی گذشته است، می شود دوباره برای بارداری اقدام کرد.
و من چقدر خوشحال و خرسند شدم. با اجازه ی خود دکتر، قرص هایم را برای مدتی کنار گذاشتم و چون مخالفت یوسف را می دانستم به او چیزی نگفتم.
حتم داشتم که می توانم به یوسف ثابت کنم که من مشکلی ندارم و می توانم دوباره باردار شوم.
و چه خیالی!
فهیمه با محمدرضا کوچولو به خانه ی خودش برگشت و آقا یاسر هم به جبهه.
و تنها من بودم که هنوز مجوز برگشتم به پایگاه از طرف فرمانده ی سختگیر پايگاه صادر نشده بود.
مجبور به صبر شدم تا یوسف برگردد و یوسف اواسط مهر ماه برگشت.
همین که یک روز کامل استراحت کرد، بی مقدمه گفتم :
_من دیگه اینجا تنها نمی مونم.... می خوام برگردم پایگاه.
_پایگاه نیرو داره.
و تا این را گفت چنان فریاد کشیدم که یوسف متعجب شد.
_من می خوام بیام پایگاه... چه نیرو باشه چه نباشه.
نگاه متعجب یوسف هنوز روی صورتم بود که گفت:
_خیلی خب.... بیا....
_پس دفعه ی بعد دیگه این جوری زود نظر نده....
_من هنوز هم مخالفم که تو بیای پایگاه... تازه چند ماهه خبری از اسپری و ماسک اکسیژن نیست... باز بیای پایگاه حالت بد می شه ولی چکار کنم که خانمم لجباز تشریف دارن.
لبخندی زدم و جوابش را دادم:
_خوبه که خودت می دونی نباید با من لجبازی کنی.... من می خوام بیام فرمانده.
_بله... چشم فرمانده... من کجا و شما کجا... شما فرمانده ای نه من!
_لوس نشو یوسف....
نفس بلندی کشید و گفت :
_چی بگم دیگه....
با همین اجازه ی لفظی یوسف ساکم را بستم و آماده ی بازگشت به پایگاه شدم اما خبر از اتفاقاتی که قرار بود بیافتد نداشتم وگرنه شاید به پایگاه بر نمیگشتم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
⊰•🦋⛓•⊱
آقـابیـاڪهفقطتـومیتوانـے
حالـمانراخوبڪنے .. :)
#اللهمعجللولیڪالفرج♥️
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_521
همراه یوسف به پایگاه برگشتم.
کلی ذوق و شوق داشتم برای دیدن عادله.
او هم با دیدنم خیلی متعجب شد و گفت :
_وای فرشته.... زایمان کردی؟
و این سوالش مرا یاد اتفاقی انداخت که 7 ماه قبل افتاده بود.
_نه.... اون بچه تو شکمم مُرد.
چشمانش با تعجب توی صورتم چرخ خورد.
_چی می گی فرشته؟
_دکترم گفت احتمالا هنوز توی خون من مواد شیمیایی وجود داشته... البته اینا فقط احتماله.... معلوم نشد علت سقط بچه چی بوده.
_خودت خوبی حالا؟
_خدا رو شکر....
لبخندی زد و گفت :
_فرمانده رو خوب دق می دی هنوز یا نه؟
از سوال شیطنت آمیزش خندیدم.
_ای.... به اندازهی کافی....
عادله خندید و گفت :
_خوش اومدی....
من از همان روز مشغول به کار شدم. نیروهای جدیدی که یوسف از آن ها حرف می زد، در درمانگاه نبودند.
و همچنان درمانگاه نیازمند نیرو بود و من و عادله سرمان شلوغ.
اما این بار، انگار قرار بود خاطرات تلخ زندگی من جلوی چشمانم رقم بخورد.
همان روز اول مشغول به کار شدن من، کلی زخمی آوردند که یکی از آن ها یک پسر دوازده ساله بود!
قلبم از دیدنش به درد آمد.
همانطور که زخمش را می بستم گفتم :
_چند سالته؟
_16 سال....
_بهت نمی خوره 16 سال داشته باشی...
و او سرش را برگرداند تا مستقیم نگاهم نکند و جواب داد:
_برای دفاع در مقابل دشمن اسلام و ایران نیازی به سن نیست.... باید بتونی تفنگ دستت بگیری.
_خب تو چه طوری با این قد کوچیکت تفنگ دست می گیری؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
'♥️𖥸 ჻
فَلَا تَكُنْ مِنَ الْقَانِطِينَ(حجر۵۵)
و تو هرگز ناامید مَباش.
قوی بمان عزیزدلم!
و بخند، و سبز بمان، و امیدوار باش.
امیدوار و مؤمن به تابش نور از پسِ این تاریکی.
خورشید، خلاف وعده نمیکند هرگز،
و خداوند همیشه به موقع از راه میرسد.
نگرانی و هراس را از خودت دور کن و ایمان داشتهباش که درست میشود همه چیز.
ایمان داشتهباش به رسیدن بهارهای بعد از زمستان،
به طلوع خورشیدهای بعد از تاریکی،
و به آرامشهای بعد از طوفان.
ایمان داشتهباش.
🌿¦⇠#آیهگرافی
🌸¦⇠#قربونتبرمخداجونم
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
7.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥نوحه زیبای زن و زندگی شهادت👌♥️
هدایت شده از 🌱 حـــديثــــ عـــشـــق (رمان)
#ریحانــھخـــدا🤍🦋
بهزمینآمدهامخادم زهـــــراۜباشم
من ملڪ بودم و فردوس برین جایم بود
🌦⃟🪴 𝒮𝓉𝑜𝓇𝓎_ 𝑀𝒶𝓏𝒽𝒶𝒷𝒾 🔗⃟ ❤️➹╔═════ ೋღ
ღೋ ═════╗ پروفـــــ...مذهبی...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#مرضیه_یگانه
#پارت_522
_خیلی راحت....
_امیدوارم حالت خوب بشه.
از تختش فاصله گرفتم و رو به عادله که کنار تخت دیگری ایستاده بود گفتم:
_می گه 16 سالشه ولی به نظرم 12 یا 13 سال بیشتر نداره.
عادله نگاهش کرد و گفت :
_حالش چه طوره حالا؟
_خونریزیش زیاده.... باید ببینیم دکتر چی امر می کنه.
و دکتر هم او را دید و وقتی از تختش فاصله گرفت رو به من و عادله گفت :
_فکر نمی کنم دووم بیاره.... احتمالا خیلی عطش داره ولی نباید بهش آب بدید براش خوب نیست.
و همان جا بغض در گلویم نشست. چند دقیقه ای از دستور دکتر نگذشت که صدایم زد.
_خانم پرستار.... من خیلی تشنهام... آب می خوام.
به سختی بغضم را در گلو خفه کردم و گفتم :
_آب برای شما خوب نیست.... به جای آب وقتی تشنهای به امام حسین سلام بده.
و فوری سرم را از او برگرداندم تا اشکانم را نبیند.
و صدایش آمد. با چه مظلومیتی بلند گفت :
_سلام علیک یا ابا عبدالله.....
و من شانههایم از بغض لرزید. فوری اشکانم را پاک کردم که باز گفت :
_خانم پرستار.....
سرم باز سمتش چرخید.
_بله....
_ممنونم.... یه عمر به امام حسین سلام دادم ولی هیچ وقت عطش امام حسین رو نفهمیدم.... الان می فهمم.
بغضم داشت باز منفجر می شد که گفتم :
_خوب می شی ان شاء الله.
و او با خونسردی گفت :
_نه خانم پرستار.... من می میرم.... الحمدلله.... خدا رو شکر.... دیشب خواب حضرت قاسم رو دیدم.... خواب دیدم روی یه تخت دراز کشیدم و ایشون اومد بالای سرم و با لبخند دستمو گرفت.
لبم را محکم گزیدم تا گریه نکنم و گفتم:
_خب حتما داره بهت امید می ده که خوب می شی.
نفس عمیقی کشید و گفت :
_سن من هم سن حضرت قاسمه.... اومده بود منو با خودش ببره... می دونم.
بغضم را باز فرو خوردم و تنها گفتم:
_نه این جوری فکر نکن....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀