eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برای امید دادن به او بالای سر تختش آمدم و گفتم: _مدام زیر لب زمزمه کن یا اباعبدالله.... ان شاء الله خود آقا کمکت می کنه. و همان موقع حرف عجیبی زد. _امروز خیلی به شما زحمت دادم.... حلالم کنید.... اسمم محمد جوادی است.... اگه امروز قسمت شد و اینجا شهید شدم.... هر وقت مشکلی داشتید برام یه صلوات بفرستید، من برای رفع مشکلتون دعا می کنم. شوکه شدم. چشمانم روی معصومیت این نوجوان ماند و تا خواستم چیزی بگویم، لب زد. _سلام علیک یا اباعبدالله.... و این زمزمه را چندین بار تکرار کرد. نگاهش اصلا انگار جای دیگری رفت! دیگر متوجه من نبود و من با ترس صدایش زدم. _محمد.... آقا محمد.... صدامو می شنوی؟ و چون جوابم را نداد و همچنان لبانش بی صدا ذکر « یا ابا عبدالله » را تکرار می کرد، بلند صدا زدم. _عادله.... دکتر رو صدا کن. عادله هم هل شد اما تا آمدن دکتر همه چیز تمام شد! خوابش تعبیر شد!... من لبخندش را دیدم... نگاهش شاید به صورت حضرت قاسم بود که آن چنان زیبا و آسوده لبخند زد! و چشمانش را با آرامش بست و دکتر رسید. گوشی را روی قلبش گذاشت. نبض گردنش را چک کرد و سر دکتر هم پایین افتاد. _شهید شد.... و انگار پاهای من توانش را از دست داد! همان جا کنار تختش افتادم و در حالیکه دو دستم را به لبه ی تخت می فشردم گریستم. نفسم گرفت. حال خودم هم بد شد و مجبور به زدن اسپری شدم. عادله کمکم کرد روی صندلی کنار درمانگاه بنشینم. _فرشته جان آروم باش.... دستان عادله را گرفتم و با گریه گفتم : _می دونی بهم چی گفت؟.... گفت می دونه شهید می شه... گفت دیشب خواب حضرت قاسم رو دیده.... اسم و فامیلش رو بهم گفت و بهم گفت اگه شهید شد کافیه براش صلوات بفرستم تا کمکم کنه. و اینجا بود که عادله هم با شنیدن این حرفم، برای اخلاص و معصومیت و مظلومیت شهدای ما گریست! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن حادثه ی تلخ آخرین حادثه ای نبود که بایستی تحمل می کردم! بلکه مقدمه ای بود برای آماده کردن من برای حادثه ای بزرگتر که شاید تاب تحملش را نداشتم! آن روز آنقدر حالم بد شد که بعد از ظهر وقتی درمانگاه از بیماران خلوت شد، عادله مجبورم کرد برای گرفتن دو لیوان چای به آشپزخانه ی پايگاه سری بزنم. چای بهانه بود البته. می خواست وادارم کند در پایگاه قدم بزنم تا حالم بهتر شود و البته یوسف را شاید ببینم. من هم سمت آشپزخانه ی پایگاه رفتم که در راه اتفاقا فرمانده را هم دیدم. با چند نفری از رزمنده ها صحبت می کرد که میان صحبتش نگاهش به من هم افتاد اما نشد که عکس العملی نشان دهد. دو لیوان چای گرفتم و قمقمه های خودم و عادله را پر کردم و بند قمقمه را دور گردنم انداختم و داشتم به درمانگاه بر می گشتم که سمتم آمد. _سلام.... _سلام.... _خسته نباشی خانم پرستار. _ممنون... _واستا ببینم. ایستادم و او دقیق نگاهم کرد. _چی شده فرشته؟ _یه کم امروز حالم بده. نگران نگاهم کرد. _چی شده؟... باز نفست گرفته؟... گفتم اینجا بیای حالت بد می شه. _نه... حال دلم خوب نیست. نگاهش توی صورتم چرخ خورد. _دل درد داری؟ عصبی از اینکه حالم را نمی فهمید گفتم: _حال روحیم بده یوسف. ابرویی بالا انداخت و نفس عمیقی کشید. _ترسوندی منو فرشته! _امروز یه نوجوون 12 یا 13 ساله جلوی چشمم شهید شد. یوسف هم همراه نفسی که کشید و خواست آرام باشد، دستی به ریشهای مشکی اش کشید. _خدا رحمتش کنه. _می دونی بهم چی گفت؟... گفت هر وقتی مشکلی داشتم اسمشو ببرم و براش صلوات بفرستم حتما کمکم می کنه. با یادآوری این حرف باز بغضم گرفت. _یوسف این جنگ کی تموم می شه؟ نفس بلندی کشید. _خدا می دونه. و گریه ام گرفت. _از کار درمونگاه خسته نیستم اما از این جنگ چرا.... چه جوون هایی دارن مثل گل پر پر می شن. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف نگاهم کرد. _فرشته جان... اونا پر پر نشدن... عاقبت به خیر شدن.... مطمئن باش، واسه این شهید شدن که اونقدر خوب بودن که حیف بودن اگه عادی بمیرن.... شهید مقامی داره که می تونه شفاعت کنه می تونه حاجت روایی کنه.... اون شهید 12 یا 13 ساله واسه این بهت می گه که اگه مشکلی داشتی اسمشو بگو تا کمکت کنه چون اون خودش خوب مقام خودش رو می دونه.... آهی کشیدم و اشکانم را پاک کردم. _من می رم... فکر کنم چایی ها به قدر کافی سرد شد. لبخندی زد و گفت : _دلت سرد نشه.... عشقت سرد نشه.... اگه حالت خوب نشد شب میام پشت خاکریز همو ببینیم. _خوبم... نگران نباش. _مطمئن؟ نگاهش کردم . لبخند زد و قشنگ نگاهم کرد. _مطمئن.... _برو پس که چایی ها سرد شد. برگشتم به درمانگاه و لیوان چای را گذاشتم روی میز. عادله بی هیچ حرفی چایش را برداشت و مزه مزه کرد و گفت : _رفتی با فرمانده حرف زدی؟ نگاه متعجبم سمتش چرخید. _حالا چی می گفتی؟ _تو از کجا می دونی رفتم پیش فرمانده؟ خندید و لیوان چایش را بالا گرفت. _از این چای سرد شده. من هم خنده ای سر دادم. _آره.... دیدمش..... یه کم باهم حرف زدیم. _معلومه. _چی معلومه؟ _حالت بهتر شده دیگه. نفس عمیقی کشیدم. هرقدر هم حالم بد بود اما وقتی به یوسف فکر می کردم و حرفهایش باز ته دلم آرام می شد. و باز به خدا می گفتم: « همه ی زندگیم را یک بار ازم گرفتی.... پدر و مادرم رفتند... برادرم رفت..... نامزدم رفت.... فقط یوسف برام مونده.... یوسف رو برام حفظ کن ». و تمام فکر و ذکرم بعد از هر نماز همین بود... که خدا یوسف را از من نگیرد. شاید توانم برای داغ دیدن کم شده بود.... یا شاید هم آنقدر یوسف را دوست داشتم که نمی خواستم او را از دست بدهم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
تو این سکوت بی کسی صدای دلدار و ببین تو این شبا تو رویاها چهره عاشق رو ببین وقتی دلت تنگه براش بغض چشاتو میگیره تو لحظه های عاشقی نم نم بارون رو ببین ******
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و رسید همان حادثه ای که..... آن روز عجیب.... از اول صبح درمانگاه برعکس اکثر روزهای آن هفته خلوت بود. اما حال من از همان اول صبح یک طور دیگری بود! یک دلشوره ی ریزی توی دلم بود که انگار داشت نوید اتفاقات تلخ آن روز را می داد. ظهر بعد از نماز، سرمان شلوغ شد. خبرها حاکی از یک بمباران گسترده ی هوایی توسط نیروهای عراقی داشت! و همین طور آمبولانس بود که به پایگاه سرازیر می شد. مجروح پشت مجروح به درمانگاه آمد. حتی مجبور شدیم، کف زمین پتو پهن کنیم و برخی از مجروحان را کف زمین بگذاریم. عده ای باید عمل می شدند، عده ای باید به عقب بر می گشتند و عده ای هم بستری می شدند اما میان آن همه مریض و کار، سِرُم تمام شد. برای آوردن سِرُم، به انبار داروها رفتم که موقع برگشت با آمبولانسی مواجه شدم که چند مجروح آورده بود. نگاهم بی اختیار سمت یکی از مجروحان جلب شد... مجروحی که روی برانکارد داشتند سمت درمانگاه می بردند و من تنها یک لحظه چشمم به او افتاد..... نگاهم روی صورتش خشک شد! آقا یاسر بود! دویدم سمت برانکارد و گفتم : _وایستید.... دو نیروی کمکی که برانکارد را حمل می کردند، ایستادن که بالای سرش رفتم. بی هوش بود و خونریزی زیادی داشت. _آقا یاسر! _می شناسیدشون؟ _بله.... _کمکش کنید حالش اصلا خوب نیست. دویدم سمت درمانگاه و گفتم: _بیاریدش زودتر..... با همان برانکارد او را زمین گذاشتند. دکتر را صدا زدم. دکتر معاینه اش کرد و تنها سری از تاسف تکان داد. _حالش خوب نیست..... فکر نکنم بشه براش کاری کرد. و من جیغ کشیدم. _نه.... تو رو خدا دکتر.... یه کاری بکنید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
خانه ام ابری ست اما در خیال روزهای روشنم ... سلام صبحتون بخیر، امروزتون پر از امید و روشنایی❤️
لَیسَ لِحاجَتی مَطلَبُُ سِواک ولا لِذَنبی غافرُُ غَیرُکَ، حاشاکَ الهی‌ جز تو به کسی نیاز ندارم و هرگز غیر از تو آمرزنده ای برای گناهانم نیابم...! •➜ ♡჻ᭂ࿐
'♥️𖥸 ჻ ‏وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّکَ فَحَدِّثْ(ضحی۱۱) و نعمتهای‌ پروردگارت‌ را بازگو کن. وقتی نعمتهایی که خدا بهم داده رو میشمرم، مامان بابام رو صد بار حساب میکنم . 🌿¦⇠ 🌸¦⇠ •➜ ♡჻ᭂ࿐
🌙 آرامش آسمان شب سهم قلبتان باشد و نور ستاره ها روشنى ِ بى خاموش ِ تمام لحظه هايتان ✨شبتون مهتابی✨
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 چه حس و حال بدی است وقتی هیچ کاری از تو بر نمی آید و باید با چشمانت تماشاگر صحنه های دلخراش باشی! صدای گریه ام یا فریادهایم، نمیدانم چه چیزی باعث شد تا آقا یاسر چشم گشود و با یک لبخند نامحسوس گفت : _فرشته خانم..... یک دفعه شوکه شدم. اشکایم را فوری پاک کردم و با آرامش گفتم : _بله..... _به محمدرضای من بگید..... باباش خیلی دوستش داره..... بهش بگید..... تنهاش نمیذارم..... لبم را با دندان هایم محکم گزیدم تا مقابلش گریه نکنم و تنها گفتم : _شما خوب می شید آقا یاسر..... در جواب حرفم تنها لبخند زد. این بار واضح و محسوس. و تمام شد..... آقا یاسر هم شهید شد. و تمام دلشوره های من معنا شد! مجروح ها یکی یکی درمان شدند.... برخی ها منتقل شدند، برخی ها بستری.... و برخی ها هم شهید! و من با روپوشی که از خون مجروحان و شهدا قرمز شده بود، نشستم روی خاکریز کنار درمانگاه و گریستم. اما حتی گریه هم آرامم نمیکرد.... حالا باید جواب فهیمه را چی می دادم؟! هوا رو به غروب بود و من همان‌جا روی خاکریز نشسته بودم که یوسف آمد. _فرشته! نگاهم سمتش رفت. من فقط با چشمان غم زده ام نگاهش کردم و او تا ته ماجرا را خواند! _بچه ها یه چیزایی گفتن.... جلو آمد که اشکانم جاری شد. _آقا یاسر شهید شد یوسف..... _چی؟!.... آقا یاسر شوهر فهیمه خانم رو میگی؟! سری تکان دادم و از بس گریسته بودم با صدایی گرفته و نفسی تنگ، سر تکان دادم. جلو آمد و سرم را به سینه اش چسباند و گفت : _عزیز دلم.... فرشته.... آروم باش.... خدا رحمتش کنه... چه مرد خوبی بود. _به فهیمه چی بگم یوسف؟..... محمدرضا تازه چهل روزش شده! یوسف آرام دستی به سرم کشید. بعد به خاطر آن صدای گرفته و نفس بریده، یکی از اسپری هایم را از جیب روپوشم در آورد و برایم زد. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
. بچه‌هاازخوابتون‌بزنیدازتفریح‌تون‌بزنید ازدنیا‌تون‌بزنیدازخوشی‌‌ورفیق‌بازی بزنیدوبه‌داداسلام‌برسید!! جهادیعنی‌چشم‌پوشی‌ازخوشی‌هابرای انجام‌کارهای‌روی‌زمین‌مونده‌خدا...!(: _حاج‌حسین‌یکتا🌿 .╔═════ ೋღ
بدون درک تو همه چیز دلگیر است حتی برف ، با تمام عاشقانه هایش... 💚 ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل