eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و تا خواست یه قاشق از غذا را بچشد گفتم: _برو اون ور خانم دکتر..... دست به غذای من بزنی شکمتو با سیر و سبزی های معطر پُر می کنم. خندید. _مگه می خوای ترشی بندازی! _آره دیگه..... می خوام دخترمو ترشی بندازم..... نمی خوام بذارم واسش خواستگار بیاد. خندید: _لازم نیست شکم منو از سیر و سبزی های معطر پُر کنی.... من خودم می خوام درس بخونم تا دکتر بشم.....فعلا وقت ازدواج ندارم. از گوشه ی چشم نگاهش کردم. _آخه ی.... تو رو خدا اینو نگو.... من جواب خواستگارایی که صف کشیدن برات رو چی بدم آخه! محجوب خندید: _مامان.... خودت بهم بگو.... از کی عاشق بابا شدی؟ این حرفش مثل جادوی سحرآمیزی بود که مرا تا گذشته ها برد. نفس بلندی کشیدم و در حالیکه چشمانم در خاطرات غرق شده بود، گفتم: _از همون اول اول.... _اول اولش کی بود؟! با آنکه بارها یوسف برایش تعريف کرده بود که ما همسایه ی دیوار به دیوار خانه ی خاله اقدس بودیم اما باز هم کنجکاوانه می خواست بیشتر بداند. _از روزهایی که بابات مامور پخش اعلامیه ها بود و من خواستم کمکش کنم. با شوق کتابش را روی کابینت آشپزخانه بست و گفت : _خب بعدشو بگو..... منتظر بودم تا برنج را سر وقتش آبکش کنم که جواب دادم : _یه بار خواستم کمکش کنم.... بهم گفت می تونم از روی یه اعلامیه 100 بار بنویسم، منم گفتم آره و یه جوری نوشتم که انگشتام تاول زد و اونم اعلامیه ها رو ازم قبول نکرد. مهتاب با شوق کف دو دستش را جلوی دهانش گرفت. _خب..... _هیچی.... منم لجبازی کردم و گفتم خودم پخش می کنم.... شب شد که زدم از خونه بیرون و بابات هم دنبالم... آخه اون موقع ها حکومت نظامی بود.... از یه ساعتی به بعد اصلا نباید از خونه می اومدیم بیرون..... بعد وقتی داشتم یکی از اعلامیه ها رو پخش می کردم یه گشت شبانه سر رسید. بابات فوری اعلامیه ها رو زد زیر بلوزش و با دو دستش شکمشو گرفت که انگار دل درد داره..... ولی یه اعلامیه افتاده بود زیر پاش.... درست وقتی که یکی از مامورای گشت سمت ما می اومد که اون وقت شب توی کوچه چکار می کنیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 قابلمه ی برنج را برداشتم و درون سبد آبکش ریختم و ادامه دادم. _اگه ما رو با اون اعلامیه ها می گرفتن، حتما اعدام می شدیم.... بابات دو زانو خودشو انداخت روی اعلامیه و دلشو گرفت که مثلا دل درد داره.... منم به مامور گشت گفتم داداشمه و حالش بده از دکتر آوردمش. مهتاب بلند خندید و گفت : _خدایی مامان، بابا خیلی دوستت داره ها.... _برووووو..... دیگه منو سیاه نکن مهتاب خانم. _راست می گم به خدا.... طاقت دوریتو نداره... خدایی هم خدا بهش شانس داده.... خانم داره عین یه حوری.... صدای خنده ام بلند شد. _الان داری منو می گی؟ _آره والا.... خوشگلی ماشالله.... انگار نه انگار که من دختر شمام.... وای مامان یادته یه بار توی پارک یه خانمه به شما گفت خواهرشی؟.....فکر کرد من و شما خواهریم.... قیافه ی بابا دیدنی بود!.... چقدر خندیدم من! سرم سمتش چرخید. _تو واسه همون داشتی دو ساعت می خندیدی؟! _آره دیگه..... یعنی رگ غیرت بابا زد بالا.... سرخ شده بود.... خیلی بامزه بود. برنج را دم کردم و نفس عمیقی کشیدم. _می دونی مهتاب.... وقتی زمان، عمر و زیباییتو می بره.... تنها دلشوره ی زندگیت می شه اینکه، نکنه پیش یارت دیگه مثل گذشته ها دلبر نباشی. _مامان!... این چه حرفیه آخه!.... بابا برات می میره.... حالا مثلا من کر و کور ولی دیگه شعورم رو به بازی نگیرید دیگه. تکیه به کابینت زدم و نگاهش کردم. چشمان زیبایش درست مثل یوسف بود. مژه هایش مشکی و رنگ شب گرفته ی حلقه های چشمانش، آدم را مسحور می کرد. _من خاطره های بچگیم زیاد یادم نمیاد ولی اون حادثه ی تیر خوردن شما خوب یادمه.... منو هم با خودتون، با آمبولانس بردید بیمارستان، تو حیاط بیمارستان کنار یه خانم پرستار بودم که بابا اومد.... منو بغل کرد و مثلا می خواست منو آروم کنه..... مدام تو گوشم می گفت؛ چیزی نیست دخترم.... اما خودش هم گریه می کرد.... خدایی خیلی اذیتش کردی ها. لبخندم کج شد. _حقش بود.... _بی انصاف!.... حقم بود؟! نگاهم به یوسف افتاد که اصلا نفهمیدم کی وارد خانه شده بود! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مهتاب لبش را زیر دندان گرفت و با شرم گفت : _سلام بابا.... _سلام..... تو مگه نگفتی امتحان دارم.... برو سر درست دیگه. _چشم.... مهتاب همانطور که داشت از آشپزخانه بیرون می رفت برایم چشمکی زد و دو دستش را به نشانه ی قلب کنار سینه اش گرفت و به یوسف اشاره کرد که خنده ام گرفت و یوسف با دیدن مسیر نگاهم، سرش دوباره به عقب چرخید. _برو دیگه آتیش پاره. مهتاب خندید و رفت و یوسف جلوتر آمد. _حالا من نیستم... با این پدر سوخته می شینی خاطرات رو ورق می زنی و به عشق و عاشقیمون می خندی. نگاهش نکردم و کتری را آب کردم و روی شعله ی خالی گاز گذاشتم. _نه بابا... مهتاب خودشو لوس می کنه می گه بابا خیلی دوستت داره مامان... منم گفتم فیلمته.... متعجب پرسید: _من فیلم بازی می کنم؟!.... خیلی بی انصافی..... خندیدم. نگاهش کردم. راستی راستی ناراحت شد! _یوسف شوخی کردم. اخم کرد. _شوخی بدی بود. مچ دستش را گرفتم و نگذاشتم از آشپزخانه بیرون برود و در چشمان سیاه قشنگش خیره شدم. _لوس نشو که لوس می شم..... لبخند کجی زد اما گفت : _حالا دیگه وقتی من نیستم، علیه من کودتا می کنی؟! _کودتا چیه.... دخترت اومد الکی ازم حرف کشید و گفت باباش عاشقمه... با اخم و جدیت نگاهم کرد و گفت : _خب هست... عاشق تر از قبل حتی.... خندیدم. _الکی نگو دیگه.... نگاهش به اطراف چرخید تا مطمئن شود که مهتاب نیست بعد، مرا بوسید. _فرشته خیلی داری با احساسات من بازی می کنی.... ممکنه این حاشا کردن هات بد برات تموم بشه..... _واقعا؟!..... مثلا چی می شه؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 دستانش دورم حلقه شد و صدایش کنار گوشم زمزمه. _هنوز نمی دونم تو واقعا فرشته ای یا شیطان..... اونقدر خوب وسوسه می کنی که آدم بهت شک می کنه.... وسوسه کردن کار شیطونه آخه . خندیدم و او باز بوسه ای به گونه ام زد. رهایم کرد قبل از اینکه مهتاب باز به بهانه ای سرکی به آشپزخانه بزند و بی مقدمه گفت : _انتقالی گرفتم فرشته. _چی؟!.... یعنی چی انتقالی گرفتی؟! _یعنی بعد این همه سال می خوام برگردیم تهران. _یوسف!.... مهتاب چی می شه؟ _می ذارم کنکورش رو بده بعد.... الان حال مامان خوب نیست.... می خوام چند روزی برم یه سر ازش بزنم. _یعنی ما نیاییم؟ نگاهش بین قابلمه های غذای روی گاز چرخید. _چی درست کردی حالا؟ _یوسف!.... می گم ما چی پس؟ _شما بمونید.... مهتاب امتحان داره.... بچه باید برای کنکور هم یه مروری داشته باشه.... منم می رم ببینم اوضاع مامان چطوریه..... انتقالیم رو گذاشتم برای بعد کنکور مهتاب.... _الان یعنی می خوای تنها بری تهران؟! نگاهم کرد. از آن دسته نگاه هایی که انگار آدم گویی یکباره محو چیزی می شود. _یوسف! جلو آمد باز و سرش را جلو آورد.... _نترس بی تو هیچ جا نمی رم.... زود میام.... قدر دو یا سه روز..... البته اونم با شرایط خاص خداحافظی. چشمکی زد که معنایش را گرفتم ولی جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم : _قرارمون این نبود که تنها بری..... من چمدون بستم. _حالا قرارمون این شد. مشتی به سینه اش کوبیدم که آخ گفت و من دلم لرزید. زیادی محکم زدم! آرام با کف دستم، جای مشتی که زده بودم را مالش دادم . _یوسف چرا این جوری می کنی آخه!.... دلم خوش بود می ریم چند روز بعد از مدت ها یه آب و هوایی عوض می کنیم حالا می گی تنها می ری! چشمک زد باز برایم. _دلت به من خوش باشه عزیزم..... اون جوری نگام نکن فرشته که چشمات بد آدمو وسوسه می کنه..... بذار مهتاب بعد از ظهر بره کلاس کنکور.... از تلافی شیطنت چشمات در میام فرشته خانوم. با آنکه برای وعده های آغوشش دلم پر می کشید اما دلخور از اینکه هیچ وقت برای کارهایش با من هماهنگ نمی کرد، دلخور، سرم را از او برگرداندم. _بی خودی خودتو واسم لوس نکن یوسف.... هیچ وقت واسه کارات با من مشورت نمی کنی..... یه دفعه تصميم می گیری همش.... الان من یه چمدون بستم.... حالا اصلا حوصله ندارم برم فقط برای تو چمدون ببندم. _خودم می بندم.... دلخوریت رو هم به جون می خرم.... دورت بگردم دلبر جان.... من اول برم بهتره.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 همان هم شد. بعد از ظهر ساک کوچکی برای خودش بست و بعد از کلی سفارش، راهی تهران شد. وقتی کاسه ی آبی که در دستم بود را پشت سرش ریختم، در را بستم و او را به خدا سپردم. برگشتم به خانه. ریخت و پاش های ناهار بود و لباس هایی که از چمدان بیرون کشیده بودم. خانه بی حضور یوسف دلگیر بود اما خدا را شکر دیگر مثل گذشته ها نبود که همه تلفن نداشتند، حالا هم تلفن بود هم موبایل. شاید من و یوسف تنها کسانی نبودیم که تغییرات را به خوبی احساس می کردیم..... کوچه و خیابان هایی که زمانی همه خاکی بود حالا آسفالت شده بود و خط های تلفن و موبایل زیاد.... همه آب لوله کشی داشتند و دیگر خبری از شستن لباس ها کنار فشاری سر خیابان اصلی نبود. یا حتی همان دستگاه عکس برداری رنگی که روزی برای بارداری ام قبل از تولد مهتاب تنها در تهران یک جا بود حالا در خیلی از مراکز درمانی وجود داشت. این تغییرات را به نظرم نبایستی فراموش می کردیم. شب شده بود که مهتاب از کلاس کنکورش برگشت و با هم شام خوردیم که یوسف زنگ زد. و باز مهتاب زنگ زدن پدرش را به علاقه اش به من ربط داد. _بفرمایید.... باز بابا دلش واسه مامان تنگ شده. گوشی تلفن را برداشتم و گفتم: _بله.... _سلام چرا تلفنو برنمی دارید؟... باز من رفتم و مادر و دختر جشن گرفتن؟! خندیدم. _سلام... تو چرا هی توهم توطئه داری؟!.... کجایی الان؟ _هنوز چند ساعتی مونده تا برسم. _یوسف جان.... شب رانندگی نکن... بزن کنار جاده استراحت کن. _خوابم نمیاد بابا بذار برم. _خوابت نمیاد که چشمت خسته می شه یه دفعه خوابت می گیره. _ای بابا تو کجای کاری آخه..... خیالِ یه فرشته ای جلوی چشمامه که نمی ذاره خوابم بگیره.... مگه دلبری هاش منو بی هوش کنه. خندیدم و آهسته گفتم: _حیف که مهتاب اینجاست وگرنه می دونستم چی بهت بگم. _نه جان من بگو.... چی می خوای بگی فرشته ی من..... مگه دروغ می گم.... ظهر دلبری کردی بعد منو انداختی بیرون از خونه که برم تهران... خب بابا دلم پیش توعه! حرصی شدم و با خنده ای از شوخی اش توی گوشی تلفن زمزمه کردم: _من انداختمت بیرون؟... تو وِرد نگرفتی که تنها بری؟ نفس عمیقی کشید. _وقتی زنت فرشته باشه... باید اول بری جا و مکان رو شناسایی کنی بعد دست فرشته ات رو بگیری و ببریش.... غیر اینه مگه؟ _تو اگه این زبونو نداشتی می خواستی چکار کنی واقعا؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خندید. _بازم همون فرشته ای که الان تو زندگیمه، عاشقم می شد.... از بس من دلبرم. _وای خدا نکشتت مَرد.... بسه دیگه.. وسط رانندگی دلبری نکن دلبر جان.... رسیدی بهم زنگ بزن.... مراقب خودت هم باش. _باشه عزیزم.... فرشته ی قشنگ زندگیم... دوستت دارم.... امشب بدون تو چطوری خواب به چشمام بیاد آخه! با ذوق خندیدم. _لوس نشو حالا..... یه امشبو نخواب اصلا... چون می ری تو جاده خاکی..... _راست می گی قربونت برم..... دورت بگردم الهی.... تو قطع کن. و من فوری قطع کردم. اما هنوز از کنار تلفن بر نخواسته، دوباره تلفن زنگ خورد و مهتاب با خنده گفت : _شرط می بندم اینم باباست..... طاقت نمیاره دیگه. _نخیر.... دیگه بابات بیکار نیست که وسط رانندگی هی زنگ بزنه. و بعد گوشی را برداشتم. _الو..... و صدای یوسف شوکه ام کرد. _فرشته! ترسیدم! _چی شده؟ _چرا تا گفتم قطع کن قطع کردی؟! _یوسف حالت خوبه؟! _دیگه دوستم نداری که زود قطع کردی؟! _یوسف!..... الان واسه این زنگ زدی دوباره؟! _آره دیگه..... من اگه می گم قطع کن تو بگو نه تو اول قطع کن.... بعد من می گم نه اول تو..... _وای یوسف!... چیزی خورده تو سرت؟!..... وسط رانندگی اینقدر به خونه زنگ نزن..... ناگهان با لحن عجیبی آهسته گفت : _خیلی دوستت دارم ها... دلم برات از همین الان تنگ شده..... _باشه.... فقط مراقب خودت باش.... _شب بدون من خوابت می بره؟ با خنده جلوی نگاه تیز مهتاب گفتم: _آره...... خیلی سریع..... خداحافظ. و قطع کردم تماس را که مهتاب با خنده ابرویی بالا انداخت. _بفرمایید مامان خانوم..... دل بابایی منو چکارش کردی!..... دو دقیقه طاقت دوریتو نداره. با خنده نگاهش کردم. _هیچی نگو که یه چیزی بهت می گما..... دختر اینقدر فضول! و مهتاب دست از شوخی بر نداشت. _بیچاره بابایی..... الهی فدات بشم بابایی من.... عاشق کی شدی آخه! با خنده تهدیدش کردم. _بس می کنی یا با دمپایی بیام سراغت؟! و همان موقع باز تلفن زنگ خورد و مهتاب ریسه رفت از خنده. _وای اینم باباعه حتما! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گوشی را برداشتم و گفتم: _یوسف! و صدای فهیمه در گوشم پیچید. _سلام فرشته. _سلام... خوبی فهیمه جان.... بچه هات خوبن؟.... چه خبرا؟ لحن صدایش کمی دلم را لرزاند. _خدا رو شکر.... می گم.... شما کی راه می افتید؟ _یوسف راه افتاده.... الان تو راهه. _تو باهاش نیومدی؟! _نه.... اصرار کرد ما نیاییم... آخه مهتاب دوتا از امتحانات آخر ترمش مونده.... _کاش می اومدی فرشته. دلم ریخت. _چیزی شده فهیمه؟ _خاله اقدس حالش خوب نیست.... همش می گه یوسف کجاست.... _خب یوسف داره میاد.... _آخه..... عصبانی شدم و تند گفتم: _فهیمه هر چی شده بگو ما رو خلاص کن... دق دادی منو. _بهونه ی تو رو هم می گیره. _من! _آره..... نمی دونم چه جوری بگم.... ولی.... دلم می ریزه از لحن صداش فرشته..... خیلی التماس توی صداشه. _چرا؟!.... مشکلش چیه؟.... دکترش چی می گه؟ _دکترش که فقط بهش خواب آور داده که بلکه آروم بگیره.... خود دکترا هم نمی دونن دقیقا چش شده.... به نظر میاد مشکلی نداره ولی یه بار فشارش می ره بالا.... یه بار فشارش میاد پایین... یه بار بی دلیل گریه می کنه می گه یوسف و فرشته کی میان.... یه بار آرومه و با کسی حرف نمی زنه.... اصلا یه جوری شده فرشته..... الان یه هفته بیشتره که منو یونس موندیم پیشش ولی حالش فرقی نکرده. _حالا تا یکی دوساعت دیگه یوسف می رسه اگه حالش خوب نبود و بازم بهونه ی منو گرفت به یوسف بگید بهم زنگ بزنه.... شاید با اتوبوس بیام. فهیمه آه غلیظی کشید و آهسته و درگوشی گفت : _فرشته... خاله اقدس رو به قبله است.... می ترسم تا تو بیای تموم کنه.... حالش ثبات نداره که.... کاش با یوسف می اومدی. _اِی وای..... آخه یوسف ما رو نبرد.... حالا بذار یوسف بیاد.... خودش حال مادرشو ببینه بهم زنگ می زنه. خبری که فهیمه به من داد، راه گلویم را بست. دیگر شام نخوردم و حتی مهتاب هم متوجه دگرگونی حالم شد. آن شب گذشت و فردای آن روز یوسف زنگ زد. فوری گوشی را برداشتم چون منتظر تماسش بودم. _الو یوسف.... _سلام... خوبی فرشته؟ _خوبم... تو کی رسیدی؟ _دم دمای صبح رسیدم.... فرشته جان... مهتاب کی امتحانش تموم می‌شه؟ _امروز یه امتحان داره.... پس فردا هم یکی دیگه... چطور؟ مکثی کرد و دلم را خالی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مکثی کرد و گفت : _مامان حالش خوب نیست... همش سراغ تو رو می گیره. آهی کشیدم و گفتم: _چکار کنم یوسف؟.... مهتاب امتحانش مونده.... می خوای امروز با اتوبوس بیام؟ _نه.... صبر می کنیم تا مهتاب امتحانش رو بده.... _یوسف دقیقا بگو خاله اقدس مشکلش چیه؟ ٱه غليظی کشید. _نمی دونم فرشته.... نفسش می گیره... خواب نداره... بی قراره.... کلا حرف نمی زنه.... اگر هم حرف بزنه می گه فرشته کجاست. دلشوره گرفتم و گفتم : _نمی شه ببریدش بیمارستان؟ _یونس چند باری برده... قبولش نکردن.... گفتن مشکلی نداره ما نمی تونیم براش کاری کنیم. سکوت کرده بودم که یوسف با بغض، آهسته گفت : _می دونی فرشته.... همش داره حلالیت می طلبه.... از همه.... مخصوصا تو رو صدا می زنه..... فرشته، مامان موندنی نیست. و احساس کردم آهسته گریست. _یوسف جان.... قوی باش عزیزم.... بسپار دست خدا.... شماها که کاری از دستتون بر نمیاد... می گید همه کار کردید براش ولی بیمارستان قبولش نمی کنه.... پس دیگه کاری جز دعا ازتون بر نمیاد.... براش دعا کنید. سکوت یوسف نشان از حال خرابش داشت. _صدامو شنیدی یوسف جان..... _فرشته.... مامان منو حلال کن.... می دونم که حتما ازش به دل گرفتی... حتما قبل از به دنیا اومدن مهتاب کلی کنایه بهت زده... دلتو شکسته.... حلالش کن فرشته جان. _یوسف جان.... تو نگران دل من نباش... من اگه به دل هم گرفتم راضی به زجر کشیدن کسی نیستم.... _نه... نمی گم تو به دل گرفتی... می گم.... من... من می دونم که مامانم رفتنیه.... دارم از طرفش حلالیت می طلبم.... فکر کنم خودش هم همینو می خواد بهت بگه. با آنکه آن لحظه حرفی به یوسف نزدم اما وقتی تماس را قطع کردم، دوباره خاطرات گذشته مقابل چشمم قد علم کرد. در خیلی از خاطرات گذشته ام، از خاله اقدس به دل گرفته بودم اما حقیقتا کسی نبودم که بخواهم کسی را نفرین کنم یا حلال نکنم. ظهر مهتاب برگشت و خوشحال و خندان صدایم زد. _مامان.... خانم دکترت اومده..... نگاهش کردم و پرسیدم: _امتحانت رو خوب دادی؟ _خیلی خوب دادم. لبخند کمرنگی زدم و گفتم : _مهتاب جان... حال خانوم جانت خوب نیست.... بابات زنگ زد که بعد از امتحانت راه بیافتیم. لبخند روی لبش آب شد! _یعنی چقدر بد؟! _یعنی در حدی که حتما باید یه بلوز مشکی ببری. چشمانش رنگ نگرانی گرفت. _مامان!.... خانم جون فوت کرده؟! _نه... الان نه... ولی انگار حالش خوب نیست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 لبخند روی لبش محو شد. _خانم جون.... فوت کرده؟ _نه عزیزم.... ولی حالش اصلا خوب نيست.... منتظرم تا تو امتحاناتت تموم بشه بریم. _بعد از مدت ها داریم می ریم دیدن خانم جون..... ولی خانم جون حالش خوب نیست... چقدر بد! آنقدر برای رفتن عجله داشتیم که بالافاصله بعد از برگشت مهتاب از آخرین امتحانش، در آن فاصله ی یک ماهی که تا کنکورش مانده بود، با کلی کتاب و جزوه با اتوبوس به تهران رفتیم. یوسف برای بردن ما به ترمینال آمد. نگاهم روی صورت غمگینش بود. مهتاب با دیدنش، دوید و خودش را در آغوشش انداخت. و یوسف روی چادر مهتاب را بوسید. من با چند ساک و چمدان سمتش رفتم که به کمکم آمد. _سلام.... خم شده بود تا چمدان و ساک دستی ام را بگیرد که گفتم : _سلام.... خاله اقدس چطوره؟ سر بلند کرد و نگاهم. چقدر غم در حاشیه ی دایره ی سیاه چشمانش، چرخ می زد! _خوب نیست فرشته.... دیگه کلا حرف نمی زنه. چمدان و ساک دستی را سمت ماشین برد و من و مهتاب سوار شدیم. _امتحاناتت رو چطور دادی بابا؟ _خوب بابا.... کتابامو آوردم که خونه ی خانم جون درس بخونم. یوسف آهی کشید. _خانم جونت حالش خوب نیست تا از دیدنت ذوق کنه..... _حالش چطوره بابا؟ _حالا خودتون می بینید.... حالش زیادخوب نیست. دیگر تا خود خانه ی خاله اقدس، نه من حرفی زدم و نه یوسف و نه مهتاب. انگار حال هر سه ی ما بد شد! و با ورود من به خانه ی خاله اقدس.... خاطرات گذشته باز رخ کشید به ظهور. خیلی وقت بود که بخاطر کار یوسف و درس های مهتاب، خانه ی خاله اقدس نیامده بودیم. شاید نزدیک یک سالی بود! با ورود ما اولین کسی که دیدم فهیمه بود. خسته و غمگین.... بعد فاطمه دخترش، که حسابی به چشمم بزرگ شده بود. و در آخر محمد رضا..... با دیدن من و مهتاب، سر به زیر و محجوب سلام کرد. خوب دقت کردم و نگاه خاصش را روی مهتاب دیدم. مهتاب هم با لبخندی سر به زیر جوابش را داد. و انگار خبری از یونس نبود و من بخاطر حساسیت یوسف حتی سراغی هم از او نگرفتم. با آنکه سالیان سال از رفتن ما می گذشت ولی وقتی برای من، هنوز خاطرات زنده بود، قطعا برای یونس هم همین گونه بود. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 وارد خانه شدم. اما این بار کلی از خاطرات گذشته جلوی چشمانم مرور شد. با آنکه از وقتی از تهران رفته بودیم اما بارها به خاله اقدس در همان خانه سر زده بودیم و رفت و آمد داشتیم اما نمی دانم چرا آن روز همه چیز برایم داشت مرور می شد. حتی وقتی در اتاقی که خاله اقدس در آن بود را گشودم.... یک لحظه بی دلیل به یاد خاطره ای از دوردست ها افتادم.... همان خاطره ای که یونس از ماموریت برگشته بود و تمام پشتش زخم بود و من با دیدنش خواستم زخم هایش را ببندم! چرا؟! چرا خاطرات داشتند مرور می شدند را نمی دانم. اما کم کم با صدای نفس های سخت خاله اقدس، نگاهم سمتش چرخید. خواب بود و من هنوز در چارچوب در ایستاده، نگاهش می کردم. یوسف هم کنارم آمد و گفت : _برو فرشته... خیلی منتظر اومدن تو بود. وارد اتاق شدم و همراه یوسف کنار بستر خاله اقدس نشستم. _مامان جان.... چشماتو باز کن مامان.... اونقدر گفتی فرشته فرشته.... ببین فرشته اومده بالای سرت. نگاهم روی صورت خاله اقدس بود. چقدر شکسته شده بود. لااقل از آخرین باری که او را دیده بودم. شاید هم این مریضی و بیماری بود که او را داشت از پا در می آورد. یوسف بار دیگری خاله اقدس را صدا زد و صدای یا الله یا الله گفتن یونس همان موقع به گوش رسید. تا جلوی در اتاق آمد و ایستاد. نگاهش یک لحظه به من و بعد یوسف افتاد. _سلام... خوش آمدید. آهسته جواب دادم. _ممنون. _فهیمه جان... چایی بیار.... چطوری عمو؟.... شنیدم می خوای شاخ کنکور رو بشکنی؟ مهتاب که کنار در ایستاده بود، محجوب خندید: _مگه اصلا کنکور شاخ داره؟! یونس با خنده جواب داد: _آفرین.... معلومه حسابی خوندی ها... اگه یه وقت اشکالی چیزی داشتی به محمد رضا بگو.... اون درسش خیلی خوبه.... وکالت خونده ماشاالله پسرم.... مدرکش رو هم گرفته... ان شاء الله بزودی براش یه دفتر وکالت می زنیم.... کار حقوقی داشتید محمد رضا هست. و محمد رضا با حجب و حیایی که داشت سر به زیر انداخت. _بابا خیلی رو من حساب باز کرده.... یونس دستی به شانه ی محمد رضا زد و گفت : _تعریفی هستی خب ماشاالله.... و همان موقع خاله اقدس چشم باز کرد. نگاه من و یوسف به او افتاد. _مامان.... فرشته اومده.... و نگاه خاله اقدس سمت من آمد. نگاه خاصی که انگار چون گوی زمان داشت خاطرات را مرور می کرد! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهش هنوز روی صورتم بود که دستش را کمی بالا آورد. یونس وارد اتاق شد و طرف دیگر بستر مادرش، روبه روی من نشست و به شوخی گفت : ُ_یعنی کاملا معلومه عروس گُل مادر کیه.... خیلی چشم انتظار شما بود زن داداش. دست خاله اقدس رو گرفتم و گفتم : _جانم خاله.... ان شاء الله به زودی خوب می شی. و همان موقع اشکی از چشمانش افتاد. یونس فوری اشک چشم مادرش را پاک کرد. _قربونت برم مادر... چرا گریه می کنی؟.... اینم عروس گُلت دیگه. فهیمه با سینی چای وارد اتاق شد و آن را روی زمین گذاشت. _ماشاالله مهتاب چقدر خانم شده! _محمد رضا هم ماشاالله مرد شده.... یونس با این حرفم فوری گفت : _می خوام براش یه دفتر وکالت بزنم.... اگه مهتاب تو درساش مشکل داره به محمد رضا بگه. یوسف با اخمی جدی به یونس نگاه کرد. _مهتاب تجربی می خونه، محمد رضا انسانیه.... آخه چطور محمد رضا می خواد تو درسای مهتاب بهش کمک کنه. یونس باز لبخند زد. _حالا چرا حرص می خوری یوسف جان.... محمد رضا ریاضیش خیلی خوب بود.... اما خودش دوست داشت وکالت بخونه والا تا الان یه مهندسی چیزی شده بود. یوسف حرفی نزد و من در حالیکه هنوز دست خاله اقدس را در دستم می فشردم گفتم: _خاله منو می شناسی؟ نگاه خاله اقدس با حالت غمداری روی صورتم ماند. فشاری به دست پیر و چروکش دادم. _فرشته ام خاله.... یادته؟... همین طبقه ی بالا چند سال باهم زندگی کردیم. و باز اشکی از چشمان خاله اقدس چکید. حرف نمی زد اما نگاهش طوری بود که احساس می کردم دارد با زبان بی زبانی از من حلالیت می طلبد. دستم را محکم گرفته بود و می فشرد که یوسف رو به یونس پرسید : _دکتر دارویی نداده؟ لبخند روی لب یونس کمرنگ شد. _نه... فهیمه باز گفت : _چایتون سرد شد. هر قدر بالای سر خاله اقدس نشستم، حرفی نزد. چای مان را خوردیم و خاله اقدس هم خوابید و یونس پیشنهاد داد برای استراحت طبقه ی بالا برویم. بعد از رفتن ما از خانه ی خاله اقدس، خاله اقدس طبقه ی بالا را فرش کرده بود و گاهی برای ما که از شهرستان به تهران می آمدیم استفاده می کرد. با ورود به طبقه ی دوم، انگار مرز خیال و واقعیت برایم برداشته شد. من، خودم را در خودِ خودِ خاطرات دیدم.... در تلخ و شیرین های روزگار... در عاشقانه های خودم و یوسف.... در قهر و آشتی هایمان! اما یوسف ناگهان با لحن عصبی و تندی، مرا از خاطراتم بیرون کشید. _فرشته.... نبینم یه وقت مهتاب بخواد از محمد رضا چیزی بپرسه ها. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 خدا را شکر که مهتاب نبود تا عصبانیت پدرش را ببیند. _چرا نپرسه؟ از حرف من، انگار عصبانی تر شد. _دلم نمی خواد محمد رضا دور و بر مهتاب بچرخه. _یوسف داری سخت می گیری.... نمی شه بخاطر حساسیت تو مهتاب رو زندونی کنم. با همان عصبانیت دو قدم سمتم آمد و مقابلم ایستاد. _فرشته با من بحث نکن... همون که گفتم. _تا قبل از اینکه بیام، پشت تلفن که خیلی مهربون تر بودی.... _مگه اعصاب می ذارید شما واسه من... اختیار دخترمو هم ندارم..... _خیلی ناراحتی به داداش خودت بگو.... بگو دلت نمی خواد محمد رضا با مهتاب حرف بزنه. کلافه بود که گفت: _من نمی تونم به یونس چیزی بگم. _پس از ما هم توقع نداشته باش. داشت حوصله ام را سر می برد. شاید هم کم کم داشتم عصبانی می شدم که گفتم : _من خسته ام.... تو اتوبوس هم نخوابیدم.... اگه نمی خوای بذاری استراحت کنم، برم خونه ی خاله طیبه. کلافه و عصبی، بعد از شنیدن این حرفم، در شیشه ای طبقه ی دوم را باز کرد و رفت. از روی رختخواب های کنج اتاق، بالشتی برداشتم و روی زمین دراز کشیدم. ذهنم باز درگیر هزاران هزار سوال مبهم شد. یونس از حساسیت های یوسف خبر داشت؟! چرا مقابل یوسف گفت که محمدرضا می تواند، اشکالات درسی مهتاب را برطرف کند؟! حال خاله اقدس چطور می شد؟! درگیر جواب همین سوالات شدم و اصلا نفهمیدم کی خوابم برد. خسته ی راه بودم و هنوز تن خسته ام را در اتوبوس فرض می کردم که رفتن چرخ های اتوبوس روی چاله و چوله های جاده، با تکان هایش، در تلاطم بودم. اما ناگهان، در اوج خواب که جسمم در اتاق طبقه ی دوم بود و روحم در عالم رویا، صدای جیغ بلند فهیمه و یا حسین گفتن مردانه ای، مرا از خواب پراند. طوری که برای چند لحظه، زمان و مکان را فراموش کردم و گیج و منگ به اطراف نگاه. اما خیلی زود، همه چیز یادم آمد و اولین احتمالی که با صدای فریاد فهیمه دادم، این بود که خاله اقدس تمام کرده باشد! و همین طور هم بود. سراسیمه از پله ها پایین دویدم و وارد اتاق شدم. یوسف پارچه ی سفید ملحفه ی روی تن خاله اقدس را تا روی سرش کشید و کنار بالینش گریه کرد. یونس اما نبود.... محمدرضا برای مادرش لیوان آب قندی هم می زد و مهتاب کنار جسم بی جان خاله اقدس بلند می گریست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀