eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف کنار جاده نگه داشت. معذب از برخورد با او، ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم و بی خودی، خودم را به خواب زدم که یوسف از ماشین پیاده شد. از صندوق عقب ماشین، اسپری هایم را از درون ساک دستی ام آورد و دری که سرم سمتش بود را گشود. شانه هایم را گرفت و مرا نشاند. _بی خودی حرص نخور.... یه عمر با لجبازیات ساخته ام بازم می سازم. مهتاب نیشخند پُر شیطنتش را از یوسف مخفی کرد و با لحن پُر شکایتی گفت : _بابا بس کن تو رو خدا... حالش بده. یوسف پشت سر منی که روی صندلی عقب نشسته بودم، نشست و یکی از اسپری هایم را دستم داد. با اخمی که سمت مهتاب روانه می کردم، بی دلیل، اسپری را زدم که مهتاب باز نمک شیطنتش را ریخت. _بابا شونه هاشو ماساژ بده.... نمی شد حالا از این حرفا نزنید! یوسف در حالیکه با دستان قوی اش، شانه هایم را مالش می داد گفت : _مامانت خودش می دونه که چقدر دوستش دارم.... مهتاب به جای من جواب داد : _آخه چه فایده بابا..... شما خیلی مامانو دوست داری.... ناراحت نشی بابا.... ولی خیلی هم نیش و کنایه می زنی.... یوسف سرش را از کنار شانه ام خم کرد و نگاهم. _آره فرشته؟ جوابش را ندادم و با همان حالت قهر سرم را خلاف نگاهش چرخاندم که مهتاب باز ادامه داد : _ببین بابا.... دلشو شکستی.... بوسش کن بابا... از دلش در بیار. یوسف برای خنداندن من، کمی بامزه بازی در آورد. _استغفرالله.... توی خیابان.... _بابا بوسش کن دیگه.... دلش شکسته.... _خدایا ما رو ببخش.... قصدمون ترویج فرهنگ غیر اخلاقی نیست.... دلش شکسته خدا.... و بعد بوسه ای روی گونه ی چپم زد. مهتاب کف زد و با شوق گفت : _حالا نوبت توعه مامان... یه عمر باهاش لجبازی کردی از دلش در بیار. چشم غره ای به مهتاب رفتم که یوسف آهی نمایشی کشید. _دیدی مهتاب بابا..... دیدی مامانت منو دوست نداره..... دیدی ناراحتی من واسش مهم نیست. و مهتاب چشمکی زد. _مامان زود باش.... مامان، داماد رو ببوس و تمام.... شام مهمان باباییم مامان.... می خواد سنگ تموم بذاره برامون.... زود باش دیگه مامان.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یعنی دلم می خواست یک گوش مالی حسابی به مهتاب می دادم. کاری کرد که بوسه را به گونه ی یوسف زدم و با این ترفند مهتاب، یوسف ناچار شد بحث و حرف هایش را بگذارد برای وقتی دیگر. دوباره راه افتادیم سمت شهرمان. یوسف این بار سکوت کرد و مهتاب برای بر ملا نشدن شیطنتش، هر از گاهی به من نگاه می کرد و می پرسید: _مامان خوبی؟ و من همان‌طور که دراز کشیده بودم تنها لب می زدم: _می کشمت صبر کن فقط. و یوسف هم گاهی سراغم را می گرفت. _فرشته خوبی؟.... یه چیزی بگو صداتو بشنوم. و من ناچار می شدم بگویم : _خوبم.... و او بلند می گفت : _الهی شکر..... می گم بوسه ام جادو می کنه.... دیدی مهتاب؟.... حال مامانت خوب شد. و مهتاب هم با یوسف همراهی می کرد. _بله... قطعا بوسه های با محبت شما حال مامان رو خوب کرد... و بعد از چندباری که حالم را پرسیدند، بالاخره مهتاب رفت سراغ سوال اصلی. _حالا بابا حال مامان که خوب شده... شما بگو شام می خوای به ما چی بدی؟ _هر چی دوست دارید.... مهتاب نگاهم کرد. _مامان چی بخوریم؟ _برای من فرقی نمی کنه..... و مهتاب شروع کرد به سفارش دادن. _من که باید یه چلوکباب چرب با سماق فراوان با دو تا گوجه و کباب برگ بخورم.... شایدم شیشلیک.... مخلفات هم باید هم زیتون پرورده باشه هم سالاد فصل.... هم ترشی لیته.... دوغ هم که باید باشه..... _خب پس من و مامانت، تو رو می ذاریم رستوران هر چی می خوای سفارش بده، من و مامانت می ریم خونه نون و پنیر می خوریم. _بابا داری زیر قولت می زنی.... یادت باشه. _آخه دخترم... اینی که تو می خوای سفارش بدی، قد جیب من نیست.... می ترسم آخرش مجبور بشم ظرفای رستوران رو بشورم. _من نمی دونم بابا.... داد زدی، حال مامان رو بد کردی، شامم نمی خوای بدی؟! یوسف نگاهم کرد از آینه ی وسط ماشین و پرسید : _من داد زدم فرشته؟ سرم را تکان دادم که متعجب شد. _من داد نزدم! _بابا انکار نکن دیگه... شما هر وقتی که داد می زنی مامان نفسش می گیره.... داد زدی دیگه. و یوسف باز نگاهم کرد و پرسید : _آره فرشته؟!.... من داد می زنم نفست می گیره؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نگاهش کردم. به چشمان سیاهی که تنها در مستطیل کوچک آینه ی وسط ماشين پیدا بود و گفتم: _آره..... نگاهش چند ثانیه روی چشمانم ماند و بعد پَر کشید سمت جاده. _عجب!.... فکر می کردم تو دیگه می دونی وقتی عصبانی می شم صدام بالا می ره ولی تو دلم هنوز همون یوسف عاشقم. من سکوت کردم و باز مهتاب شیطنتش را شروع کرد. _خب بابایی... تو که دلت چیزی نیست.... الهی قربون اون دل عاشقت برم... یه کم خودتو کنترل کن.... مامان دلش نازکه.... دلش می شکنه... نفسش می گیره..... حالا بابا اینا رو ول کنید... من گرسنه ام... شام چی شد آخرش؟ _هر جا می گید خوبه نگه دارم. مهتاب با شوق کف زد و گفت : _الان یه تابلوی تبلیغاتی دیدم.... یه رستوران شیک بین راهی بود.... 10 کیلومتر جلوتره.... بریم اونجا. _هر چی مامانت بگه. مهتاب سر برگرداند سمتم. _مامان چی می گی؟ _من که حرفی ندارم. و همان رستوران بین راهی، شام نگه داشتیم. یک مجتمع تفریحی و اقامتی بین راهی بزرگ بود. هم پاساژ برای خرید داشت هم رستوران و پمپ بنزین و.... اول سمت نمازخانه رفتیم و نماز خواندیم، بعد وارد رستوران شدیم و پشت یکی از میزهایش نشستیم که مهتاب گفت : _من برم یه دست و صورت بشورم بیام.... برای من کباب مخصوصش رو با تمام مخلفات سفارش بدید. با خنده ای از این حجم عظیم سفارشش گفتم: _نترکی دختر.... خندید و رفت. نگاهم از شیشه های بلند و کشیده ی رستوران به جاده و ماشين ها بود که دستان یوسف را روی دستم احساس کردم. سرم سمتش چرخید که نگاه همراه با لبخندش را شامل حالم کرد. _خوبی الان؟ به زور لبخندی که داشت نقشه ی مهتاب را شاید حتی لو می داد، روی لبانم کور کردم. _خوبم..... دستانم را میان دستان مردانه اش فشرد. _مگه من چی گفتم فرشته که نفست گرفت! سکوت کردم.... چون قطعا اگر لب می گشودم باید مهتاب را لو می دادم و او ادامه داد: _عصبانی بودم خب.... تو اگه می دونستی یونس به من چی گفت، تو هم عصبانی می شدی. _چی گفت؟! _ولش کن.... _یعنی چی ولش کن.... _یعنی این که خودم بهش جواب رد دادم. _جواب رد؟!.... مگه خواستگاريه؟! سری تکان داد و گفت : _دقیقا.... _دقیقا؟!... کُشتی منو یوسف.... یعنی واقعا قضیه خواستگاريه؟! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و همان موقع با برگشت مهتاب، یوسف سکوت کرد و جوابم را نداد. مهتاب نشست پشت میز و در حالیکه با دستمال کاغذی دستانش را خشک می کرد گفت : _خب بابا.... حالا نوبت شماست... یه خودی نشون بده.... شما چی می خوری؟ یوسف نگاهم کرد و لبخند زد : _اول شما بگو.... _من برام فرقی نمی کنه.... همان موقع پیش خدمت آمد و گفت : _خیلی خوش آمدید قربان. _ممنون.... _چی میل دارید؟ مهتاب فوری گفت : _من کباب مخصوص با همه ی مخلفاتتون. یوسف نگاهم کرد و گفت : _شما هم یه چیزی بگو دیگه.... نگاهی به مِنو انداختم و گفتم: _باقالی پلو با گردن.... یوسف هم مثل من سفارش داد و پیش خدمت که رفت، رو به مهتاب کردم. _آخه تو اون همه مخلفات رو می تونی بخوری که سفارش می دی؟! مهتاب با پرویی و شیطنت لبخند زد. _آره.... خیلی گرسنه ام.... اگه منم نتونم، دوتا کبوتر عاشق سر میزم نشستن که اونا می تونن. یوسف از شیرین زبانی مهتاب خندید و لپ مهتاب را گرفت و کشید. _قربونش برم شیطنتش با مادرش مو نمی زنه! مهتاب چشمکی به من زد و زیر لب گفت : _بفرما.... اخمی کردم و به یوسف نگاه. _من شیطنت داشتم؟!.... من چه شیطنتی داشتم آخه؟!.... نه عزیزم بابات اشتباه می کنه.... اونی که شیطنت داشت برادر خودش بود... عمو یونس شما خیلی شیطون بود.... یه بار که تازه همسایشون شده بودیم، زد کاسه ی آش رو ریخت، یه بار خودش رو تو حرم حضرت معصومه زد به معلولیت که بتونیم بریم حرم.... یه بارم وقتی ساواک ریخته بود تو خونه ی خدابیامرز خانم جونت، خودشو به معلولیت زد چون دنبالش بودن و اگه می گرفتنش، حتما بلایی سرش می آوردند. مهتاب خندید و گفت : _آره خاله طیبه تعریف کرد برام اینو.... خیلی عمو یونس بامزه است. میان خنده های مهتاب، نگاهم برگشت سمت یوسف که متوجه حالت جدی چهره اش شدم. سرش را پایین انداخته بود و با ناخن انگشت اشاره ی دست راستش داشت خطوطی فرضی روی میز می کشید. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت و جدیت چهره ی یوسف باعث تاملم شد. نگاهم هم نکرد. غذاها آمد و من برای یوسفی که حتی نگاهم نمی کرد، کمی سالاد کشیدم. _یوسف.... _بله.... _باقالی پلو برام زیاده... بکشم برات؟ بی آنکه نگاهم کند گفت : _نه.... دیگر مطمئن شده بودم که حتما از من دلخور شده است. اما نمی خواستم مقابل مهتاب و سر میز شام حرف بزنم. ناچار با همان قاشقی که در دستم بود، سرکی به بشقاب یوسف کشیدم و یک قاشق از غذایش را برداشتم و مقابل دهانش گرفتم. این بار نگاهم کرد. نگاه خاصی که ته دلم را لرزاند! سرسختانه لبانش برایم بسته بود که گفتم : _لقمه ی محبت من به شماست.... البته از غذای خودتونه. نگاهش همچنان روی صورتم بود. و جدیت نگاهش بدون لبخند داشت پایه های دلم را می لرزاند. _بابا... ناز نکن دیگه. مهتاب گفت این جمله را اما من خوب می دانستم ته آن نگاه خیره و جدی اش کلی حرف است! بالاخره لب گشود و غذای درون قاشق را به دهان کشید. سکوت سنگین یوسف، خیلی آزارم می داد. هر کاری کردم سر شام حرف نزد که نزد. بعد از شام هم با بشقابی که هنوز به نیمه هم نرسیده بود، از پشت میز برخاست و گفت : _می رم صندوق حساب کنم بعدش تو ماشین منتظرتونم. حتی مهتاب هم بعد از رفتن یوسف گفت : _مامان... بابا چش شد یکدفعه؟! _فکر کنم باید صبر کنم برسیم خونه حسابی حرف بزنیم.... برو دو تا ظرف یکبار مصرف بگیر غذاهامون که اضافه اومده رو ببریم. مهتاب سه انگشت دست راستش را بالا آورد و گفت : _سه تا ظرف... منم سیر شدم. _ای بترکی دختر.... چقدر شکمویی!.... همش می ترسم یکی با یه خوراکی خوشمزه گولت بزنه. خندید. _مامان!.... مگه بچه ام؟! _کم نه.... برو دیگه. اضافه شام را درون ظروف یکبار مصرف ریختم و همراه مهتاب سمت ماشین برگشتیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سمت خانه راه افتادیم. چیزی نمانده بود. شاید دو یا سه ساعت دیگر.... مهتاب خوابش گرفته بود و صندلی عقب ماشین نشست و من صندلی جلو. سکوت سخت یوسف، اما همچنان ادامه داشت. برای باز شدن قفل زبانش گفتم: _چایی می خوای یوسف؟ نگاهش به جاده بود که گفت: _چایی نه.... _احساس می کنم ناراحتی.... نفس بلندی کشید و از آینه ی وسط به عقب نگاه کرد. سر برگرداندم و دیدم مهتاب خوابیده است. _خوابه.... و تا همین را گفتم، گفت : _خیلی توی خاطراتت یونس آدم شوخ طبعیه.... آره؟ گیج شدم از سوالش و متعجب فقط نگاهش کردم. _ببین فرشته..... درسته ما از تهران اومدیم... که خودت هم گفتی که بیاییم... یادته؟.... اما من هنوز روی همون حرفا و خاطره های گذشته حساسم. _من فقط خواستم جواب حرف تو رو بدم که گفتی من خیلی شیطونم. _کاش می گفتی آره خودت شیطنت کردی.... که کم شیطنت نداشتی.... سر اون اعلامیه ها و سر فرماندهی من توی پایگاه.... ولش کن... اصلا این چه بحثیه.... تو حالت خوب نیست و من حوصله ی بحث ندارم.... یه کم هم از حرفای یونس بهم ریختم. _نگفتی یونس بهت چی گفته؟ آرام تر از قبل گفت : _محمد رضا به یونس گفته که مهتاب رو براش خواستگاری کنند. نگاهم روی صورت یوسف ماند. _مهتاب! آرام زمزمه کردم اما یوسف برای همان زمزمه ام گفت : _یواش.... نمی خوام مهتاب بشنوه. _حالا برای مهتاب زوده.... تازه می خواد کنکور بده.... ولی.... نگاه تند یوسف سمتم چرخید. _ولی چی ؟! _محمد رضا پسر خوبیه.... تحصیل کرده... وکالت خونده.... می خواد دفتر وکالت بزنه.... یوسف نفس بلندی کشید و باز آهسته گفت : _ولی من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. _چرا آخه؟!.... پسر یاسره.... آقا یاسر خدابیامرز مرد خوبی بود.... _پسر خوبیه... من خودشو نمی گم ولی نمی خوام باز بخاطر مهتاب و محمد رضا، رابطه ی خانوادگی ما مثل قبل بشه. _یوسف اون قضیه مال خیلی سال پیشه.... یونس خودش یه دختر داره.... فهیمه از زندگیش راضیه.... تو حساس شدی واقعا. نفسش را حبس کرد و نگاهم. _همین که گفتم.... من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف سکوت کرد و من هم ناچار شدم سکوت کنم. به خانه رسیدیم. مهتاب را به زور تا اتاقش کشاندم. اما یوسف با همه ی خستگی اش خواب نداشت انگار. _فرشته.... یه چایی می ذاری؟ _یوسف ساعت 3 نصفه شبه! _خوابم نمیاد... تا اذان صبح بیدار می مونم بلکه بعدش خوابم ببره. کتری را پُر آب کردم و روی گاز گذاشتم و نشستم کنارش. _الان دیگه واسه چی اعصابت خرابه؟.... تو که می گی به یونس می خوای جواب رد بدی.... خب دیگه چرا غمبرک می زنی؟! یک پا را تا زانو خم کرد و ساعد دست راستش را روی زانویش گذاشت. _اینکه بعد این همه سال شیطنت های یونس یادته برام سواله..... _یوسف من فقط.... نگاهم کرد و پرسید : _تو فقط چی فرشته؟!.... هر وقتی ما می ریم تهران این جوری می شه.... _یوسف به خدا از دستت دلگیر می شم... می فهمی این حرفت یعنی چی؟! _یعنی هر چی.... بابا به کی باید بگم.... من عاشق زنمم... من دیوونه و روانی توام.... من حتی روی تک تک خاطرات گذشته مون، غیرت دارم.... من حتی هنوزم وقتی خاطره ی دوران نامزدیت با یونس یادم میاد، دیوونه می شم.... وقتی یادم میاد واسه خبر شهادتش چطور گریه می کردی.... وقتی یادم میاد واسش نامه می نوشتی..... حالا هم که می بینم این جوری از گذشته هات یاد می کنی، دیوونه تر از زمانی می شم که با یونس نامزد کردی.... تو بهم بگو من چکار کنم.... منِ لعنتی چکار کنم که نخوام دخترم رو به پسر برادرم بدم؟..... من نمی خوام دوباره باب دید و بازدید و رفت و آمدها شروع بشه.... به خدا فرشته، افکار ما نصفش دست شیطانه... قبول داری اینو؟..... تو مگه دست خودته که به چی و کی فکر کنی؟.... میاد تو ذهنت.... من نمی خوام زن من تو فکر داداشم باشه.... نمی خوام داداشم حتی یادش بیاد که یه روزی چه عاشقانه های قشنگی با نامزد سابقش داشته. نفس حبس شده ام با اتمام حرفش از سینه خارج شد. _یوسف تو حساسی... پس این همه اسیر که برگشتن چی شدن؟... اونا زن و بچه نداشتن؟... اونا نامزد نداشتن؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت. همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون.... _باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم. تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید. _کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره. _دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره. با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم. _بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی.... دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد! چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید. _نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد! گوشم با او بود که ادامه داد : _خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست.... آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد. نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم. زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم. _فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت .... مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود. من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم. خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم: _الو.... _سلام فرشته.... خوبی؟ فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم! _سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن. _رسیدید دیگه.... _آره 3 نصفه شب رسیدیم.... _خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم. _مگه چی شده؟ آهی کشید و گفت : _هیچی.... هیچی باور کن. _پس چی شده؟ فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند. _فهیمه می گی چی شده یا نه؟ _فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود.... دلشوره گرفتم. _فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو.... _در مورد... در مورد محمد رضاست. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم. _می دونی؟... کی بهت گفته؟ _یوسف دیگه.... آهی کشید. _آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست. با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم: _ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست! فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست. نمی دانم چرا با حرص گفتم: _الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه. _حالا چرا عصبانی می شی؟! _عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم.... _فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن. آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: _ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن. _فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست. _اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی. نفس پُری کشید. _فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم. صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم: _می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟ ناگهان عصبی شد. _بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای. انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم. وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم : _بگو دیگه.... مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند. _فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها. و صدای گریه اش برخاست. _فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه. دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم : _نمی گی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم. _منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما.... آن اما مرا کشت تا ادامه داد : _گاهی دلم می خواد بمیرم..... _فهیمه! صدای گریه اش بلند شد. _این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست. و چند ثانیه ای فقط گریست. گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود. به سختی گفتم: _فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم. ناگهان با گریه فریاد کشید. _فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه. به سختی نفس کشیدم. _باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم. فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد. باز سرش داد کشیدم: _بگو فهیمه..... و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت : _یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه می‌شم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد. از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم : _فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ. تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم: _فکر کردم رفتی اداره.... _رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟ برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم. چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است. _نه... چیزی نبود. فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد. _حالت خوبه؟ _آره.... _چرا تند نفس می کشی پس؟! _این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت. _بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟! _حساس شدی باز؟! پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند. _دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟ _نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب. از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت. هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد. یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت. _بزن فرشته.... اصلا نفس نداری. زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره..... تکیه زد به کابینت و پرسید: _خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟ نگاهش کردم و گفتم : _حالم خوب نیست... می شه نگم. ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت : _آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀