eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت و جدیت چهره ی یوسف باعث تاملم شد. نگاهم هم نکرد. غذاها آمد و من برای یوسفی که حتی نگاهم نمی کرد، کمی سالاد کشیدم. _یوسف.... _بله.... _باقالی پلو برام زیاده... بکشم برات؟ بی آنکه نگاهم کند گفت : _نه.... دیگر مطمئن شده بودم که حتما از من دلخور شده است. اما نمی خواستم مقابل مهتاب و سر میز شام حرف بزنم. ناچار با همان قاشقی که در دستم بود، سرکی به بشقاب یوسف کشیدم و یک قاشق از غذایش را برداشتم و مقابل دهانش گرفتم. این بار نگاهم کرد. نگاه خاصی که ته دلم را لرزاند! سرسختانه لبانش برایم بسته بود که گفتم : _لقمه ی محبت من به شماست.... البته از غذای خودتونه. نگاهش همچنان روی صورتم بود. و جدیت نگاهش بدون لبخند داشت پایه های دلم را می لرزاند. _بابا... ناز نکن دیگه. مهتاب گفت این جمله را اما من خوب می دانستم ته آن نگاه خیره و جدی اش کلی حرف است! بالاخره لب گشود و غذای درون قاشق را به دهان کشید. سکوت سنگین یوسف، خیلی آزارم می داد. هر کاری کردم سر شام حرف نزد که نزد. بعد از شام هم با بشقابی که هنوز به نیمه هم نرسیده بود، از پشت میز برخاست و گفت : _می رم صندوق حساب کنم بعدش تو ماشین منتظرتونم. حتی مهتاب هم بعد از رفتن یوسف گفت : _مامان... بابا چش شد یکدفعه؟! _فکر کنم باید صبر کنم برسیم خونه حسابی حرف بزنیم.... برو دو تا ظرف یکبار مصرف بگیر غذاهامون که اضافه اومده رو ببریم. مهتاب سه انگشت دست راستش را بالا آورد و گفت : _سه تا ظرف... منم سیر شدم. _ای بترکی دختر.... چقدر شکمویی!.... همش می ترسم یکی با یه خوراکی خوشمزه گولت بزنه. خندید. _مامان!.... مگه بچه ام؟! _کم نه.... برو دیگه. اضافه شام را درون ظروف یکبار مصرف ریختم و همراه مهتاب سمت ماشین برگشتیم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سمت خانه راه افتادیم. چیزی نمانده بود. شاید دو یا سه ساعت دیگر.... مهتاب خوابش گرفته بود و صندلی عقب ماشین نشست و من صندلی جلو. سکوت سخت یوسف، اما همچنان ادامه داشت. برای باز شدن قفل زبانش گفتم: _چایی می خوای یوسف؟ نگاهش به جاده بود که گفت: _چایی نه.... _احساس می کنم ناراحتی.... نفس بلندی کشید و از آینه ی وسط به عقب نگاه کرد. سر برگرداندم و دیدم مهتاب خوابیده است. _خوابه.... و تا همین را گفتم، گفت : _خیلی توی خاطراتت یونس آدم شوخ طبعیه.... آره؟ گیج شدم از سوالش و متعجب فقط نگاهش کردم. _ببین فرشته..... درسته ما از تهران اومدیم... که خودت هم گفتی که بیاییم... یادته؟.... اما من هنوز روی همون حرفا و خاطره های گذشته حساسم. _من فقط خواستم جواب حرف تو رو بدم که گفتی من خیلی شیطونم. _کاش می گفتی آره خودت شیطنت کردی.... که کم شیطنت نداشتی.... سر اون اعلامیه ها و سر فرماندهی من توی پایگاه.... ولش کن... اصلا این چه بحثیه.... تو حالت خوب نیست و من حوصله ی بحث ندارم.... یه کم هم از حرفای یونس بهم ریختم. _نگفتی یونس بهت چی گفته؟ آرام تر از قبل گفت : _محمد رضا به یونس گفته که مهتاب رو براش خواستگاری کنند. نگاهم روی صورت یوسف ماند. _مهتاب! آرام زمزمه کردم اما یوسف برای همان زمزمه ام گفت : _یواش.... نمی خوام مهتاب بشنوه. _حالا برای مهتاب زوده.... تازه می خواد کنکور بده.... ولی.... نگاه تند یوسف سمتم چرخید. _ولی چی ؟! _محمد رضا پسر خوبیه.... تحصیل کرده... وکالت خونده.... می خواد دفتر وکالت بزنه.... یوسف نفس بلندی کشید و باز آهسته گفت : _ولی من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. _چرا آخه؟!.... پسر یاسره.... آقا یاسر خدابیامرز مرد خوبی بود.... _پسر خوبیه... من خودشو نمی گم ولی نمی خوام باز بخاطر مهتاب و محمد رضا، رابطه ی خانوادگی ما مثل قبل بشه. _یوسف اون قضیه مال خیلی سال پیشه.... یونس خودش یه دختر داره.... فهیمه از زندگیش راضیه.... تو حساس شدی واقعا. نفسش را حبس کرد و نگاهم. _همین که گفتم.... من دخترم رو به محمد رضا نمی دم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 یوسف سکوت کرد و من هم ناچار شدم سکوت کنم. به خانه رسیدیم. مهتاب را به زور تا اتاقش کشاندم. اما یوسف با همه ی خستگی اش خواب نداشت انگار. _فرشته.... یه چایی می ذاری؟ _یوسف ساعت 3 نصفه شبه! _خوابم نمیاد... تا اذان صبح بیدار می مونم بلکه بعدش خوابم ببره. کتری را پُر آب کردم و روی گاز گذاشتم و نشستم کنارش. _الان دیگه واسه چی اعصابت خرابه؟.... تو که می گی به یونس می خوای جواب رد بدی.... خب دیگه چرا غمبرک می زنی؟! یک پا را تا زانو خم کرد و ساعد دست راستش را روی زانویش گذاشت. _اینکه بعد این همه سال شیطنت های یونس یادته برام سواله..... _یوسف من فقط.... نگاهم کرد و پرسید : _تو فقط چی فرشته؟!.... هر وقتی ما می ریم تهران این جوری می شه.... _یوسف به خدا از دستت دلگیر می شم... می فهمی این حرفت یعنی چی؟! _یعنی هر چی.... بابا به کی باید بگم.... من عاشق زنمم... من دیوونه و روانی توام.... من حتی روی تک تک خاطرات گذشته مون، غیرت دارم.... من حتی هنوزم وقتی خاطره ی دوران نامزدیت با یونس یادم میاد، دیوونه می شم.... وقتی یادم میاد واسه خبر شهادتش چطور گریه می کردی.... وقتی یادم میاد واسش نامه می نوشتی..... حالا هم که می بینم این جوری از گذشته هات یاد می کنی، دیوونه تر از زمانی می شم که با یونس نامزد کردی.... تو بهم بگو من چکار کنم.... منِ لعنتی چکار کنم که نخوام دخترم رو به پسر برادرم بدم؟..... من نمی خوام دوباره باب دید و بازدید و رفت و آمدها شروع بشه.... به خدا فرشته، افکار ما نصفش دست شیطانه... قبول داری اینو؟..... تو مگه دست خودته که به چی و کی فکر کنی؟.... میاد تو ذهنت.... من نمی خوام زن من تو فکر داداشم باشه.... نمی خوام داداشم حتی یادش بیاد که یه روزی چه عاشقانه های قشنگی با نامزد سابقش داشته. نفس حبس شده ام با اتمام حرفش از سینه خارج شد. _یوسف تو حساسی... پس این همه اسیر که برگشتن چی شدن؟... اونا زن و بچه نداشتن؟... اونا نامزد نداشتن؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _بابا یکی از همکاران خودم.... فرشته به خدا یکی از همکاران خودم تعریف می کنه.... یکی از آشنایان خانوادگیشون اسیر شده بود و نامه داده بود و غیابی همسرش رو خودش طلاق داده بود چون فکر می کرد هیچ وقت دیگه زنده بر نمی گرده ولی آزاد شد و برگشت. همسرش ازدواج کرده بود و این آقا از غصه دیوانه شد.... رفت دار المجانین.... فرشته به خدا من از این مورد ها زیاد سراغ دارم... فکره دیگه... فکر آدم درگیر می شه به خاطرات گذشته و ناخداگاه میاد توی ذهن.... حتی یکی دیگه تعریف می کرد که نامزدش که فقط شیرینی خورده بودند و عقد نکرده بودند، ازدواج کرده، اونم ازدواج کرده ولی هنوز توی خاطرش هست.... به خدا ما معصوم نیستیم.... پیغمبرم نیستیم.... خیلی باید احتیاط کنیم واسه حرفامون واسه فکرمون.... _باشه یوسف.... باشه.... اصلا تو درست می گی.... من اشتباه کردم اون حرفو زدم.... حالا هم شب بخیر می خوام بخوابم. تا برخاستم مچ دستم را گرفت و کشید. _کجا؟!... خوابت میاد همین جا بخواب... من خوابم نمیاد... قهر هم نکن... دلخور هم نباش... نفست هم حق نداره بگیره. _دیگه نفسم که دست من نیست.... بخواد می گیره. با لبخندی دستم را کشید تا سرم را روی پای چپش بگذارم. _بخواب همین جا فرشته.... دیگه یوسفت تو دنیا فقط یه دلخوشی بیشتر نداره.... مادرم رفت.... دنیای من رفت.... حالا تو صاحب کل دنیای قلبمی.... دراز کشیدم و سرم را روی پایش گذاشتم و او عاشق ترین فرهاد عالم شد! چشم بسته بودم که پنجه هایش لا به لای موهایم لغزید. _نفس یوسف.... فقط خدا می دونه چقدر دوستت دارم.... یادته نشستی یه شبه 30 تا اعلامیه نوشتی و انگشتای دستت تاول زد! گوشم با او بود که ادامه داد : _خیلی از این کارت حرص خوردم.... من همیشه برای همه یه آدم جدی و اخمو بودم.... دست خودم نبود... حالت چهره و اَبروانم این طوریه.... اما به خدا هر وقت برای تو اخم کردم، ابروهام درد گرفت.... اخمای من برای تو هیچ وقت جدی نیست.... آنقدر خوب داشت عاشقانه ترین لالایی را برایم می خواند که زیر نوازش دستش خوابم برد. نمی دانم کجای کلامش بود ولی تا آنجا که گفت؛ من همیشه عاشقت بودم و هستم و خواهم بود، را شنیدم که گوش هایم دیگر چیزی نشنید و از خستگی به خواب رفتم. زمان در عالم رویا گم کردم که با نوازش دست یوسف چشم گشودم. _فرشته.... فرشته جان.... اذان صبحه.... خواب نمونی.... بلند شو عزیزم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 نماز صبح را خواندم و باز از خستگی خوابم برد و اصلا نفهمیدم یوسف کی سرکار رفت .... مهتاب هم کلاس کنکور داشت و قرار بود صبح به کلاسش برود. من هم خوابیدم تا ساعت 9 صبح که با صدای تلفن برخاستم. خواب آلود گوشی را برداشتم و گفتم: _الو.... _سلام فرشته.... خوبی؟ فهیمه بود و انگار نه انگار که ما تمام شب در راه بودیم! _سلام.... بذار برسیم بعد زنگ بزن. _رسیدید دیگه.... _آره 3 نصفه شب رسیدیم.... _خب آخه کارت داشتم.... دیدم الان هیچکس نیست زنگ زدم. _مگه چی شده؟ آهی کشید و گفت : _هیچی.... هیچی باور کن. _پس چی شده؟ فهیمه مردد شد و همین تردیدش قلبم را لرزاند. _فهیمه می گی چی شده یا نه؟ _فرشته باید باهات مفصل حرف بزنم.... تو مراسم خاله اقدس نشد.... یعنی جای خلوتی پیدا نشد که بگم.... هر جا بودیم، بچه ها بودن... خاله طیبه بود.... دلشوره گرفتم. _فهیمه می گی چی شده یا نه..... سکته دادی منو.... _در مورد... در مورد محمد رضاست. نفس بلندی کشیدم و گفتم: _خدا خفه ات نکنه... ترسیدم.... اونو می دونم. _می دونی؟... کی بهت گفته؟ _یوسف دیگه.... آهی کشید. _آره.... محمد رضا رفته با یونس حرف زده که واسه مهتاب با یوسف حرف بزنن.... خامی کرده بچه.... اشتباه کرده... زیاد حرفشو جدی نگیر.... چون این ازدواج اصلا به صلاحش نیست. با آنکه یوسف هم مخالف صد در صد این ازدواج بود اما بخاطر همان یک جمله ی « به صلاحش نیست ».... با کنجکاوی پرسیدم: _ببخشید چرا به صلاحش نیست؟... البته این رو بگم که یوسف مخالفه شدیداً اما برام سواله که چرا می گی به صلاحش نیست! فهیمه نفسش را توی گوشی تلفن خالی کرد و بعد از مکثی کوتاه جواب داد: 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _ولش کن فرشته.... الان وقتش نیست. نمی دانم چرا با حرص گفتم: _الان وقتشه فهیمه.... هر چی می خوای می گی و اعصابم رو بهم می ریزی بعد زنگ می زنی می گی بعدا..... می گی یا نه. _حالا چرا عصبانی می شی؟! _عصبانی نشم؟!.... من خودم بخاطر حساسیت های یوسف به اندازه کافی مشغله فکری دارم... دیگه توان یه وسوسه ی فکری دیگه ندارم.... _فرشته جان چیزی نیست.... من همین جوری گفتم به صلاح نیست... باور کن. آنقدر داغ کرده بودم که اصلا نتوانستم خودم را کنترل کنم و گفتم: _ببین فهیمه... وقتی یوسف بهم گفت مخالفه، من هیچ حرفی نزدم.... اما الان دیگه بهم برخورده.... دختر من چه عیب و ایرادی داره که می گی به صلاح نیست.... با وقار و متین نیست که هست.... درس خون نیست که هست.... دل پسر تو رو هم که برده.... اگر چه من تا الان مخالف بودم ولی دلم بدجوری می خواد یوسف رو راضی کنم تا این دوتا لااقل با هم نامزد کنن. _فرشته!..... آروم باش.... منم اگه گفتم صلاح نیست یکی از دلیل هام خود یوسف بوده.... من خودم می دونم حساسیت های یوسف رو.... خب واسه همین به صلاح نیست. _اینکه یوسف حساسه رو من باید بگم نه تو.... اگه من هیچی نمی گم تو نباید اینو تو روم بگی. نفس پُری کشید. _فرشته.... الان خسته ای... معلومه خوابت هم میاد بعدا حرف می زنیم. صدایم را بالا بردم و با بی طاقتی گفتم: _می گی یا زنگ بزنم از یونس بپرسم؟ ناگهان عصبی شد. _بس کن دیگه... منو به اندازه ی کافی بدبخت کردی.... دیگه چی از جون پسرم و شوهرم می خوای. انگار همان حرفی که برای گفتنش داشت تامل می کرد تا دست به سرم کند، بی اختیار از زبانش بیرون کشیدم. وا رفتم و نشستم کف اتاق و تلفن به دست پرسیدم : _بگو دیگه.... مکث کرد باز. صدایش نمی آمد و من نمی خواستم باز او سکوت کند. _فهیمه... به جان یوسف زنگ می زنم به یونس ها. و صدای گریه اش برخاست. _فرشته... منو بیشتر از این بدبخت نکن... تو رو ارواح خاک خاله اقدس بذار یه سلام و علیکی بینمون بمونه. دلم ریخت. نفسم از شدت دل پیچه و اضطراب گرفت اما باز پرسیدم : _نمی گی؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 گریست. شاید با هر اشکی که او می ریخت من هم داشتم از درون آتش می گرفتم. _منم به درد یوسف دچار شدم فرشته.... دست خودم نیست... حساس شدم..... چکار کنم خب..... یونس خیلی خوبه ها.... مهربونه.... عاشق محمد رضا و فاطمه است.... زندگیم همه چیش خوبه... به خدا خوبه.... اما.... آن اما مرا کشت تا ادامه داد : _گاهی دلم می خواد بمیرم..... _فهیمه! صدای گریه اش بلند شد. _این همه سال به هیچ کی نگفتم.... حتی به خود یونس..... تو از این شهر رفتی، فکر می کردم همه چی خوب می شه.... خوشحال بودم چون زندگیمو دوست داشتم و دارم..... اما چکار کنم... توی گوشه گوشه ی زندگیم رد پای توعه فرشته..... من از اول عاشق یونس بودم ولی.... اون از اول تو رو می خواست. و چند ثانیه ای فقط گریست. گریه اش حالم را بد کرد. حالا دیگر به حساسیت های یوسف ایمان آورده بودم.... حق داشت پس..... شاید برای من خاطرات فقط یک خاطره بود اما انگار برای یونس اینطور نبود. به سختی گفتم: _فهیمه..... تا اینجا رو گفتی باید بقیه اش رو هم بگی..... به خدا اگه نگی زنگ می زنم یونس و هر چی از دهنم در میاد بهش می گم. ناگهان با گریه فریاد کشید. _فرشته تو رو قرآن..... تو رو ارواح خاک مادر و پدرمون..... زندگیم از هم می پاشه.... دیوونه زندگی خودتم داغون می شه. به سختی نفس کشیدم. _باید بتونه جلوی تداعی خاطراتش رو بگیره.... من و تو چه گناهی کردیم که زندگیمون رو دوست داریم. فهیمه باز گریست. شاید فهیمه حساس شده بود.... شاید آن روز نباید زیادی اصرار می کردم. شاید ما خانم ها همیشه احساسی برخورد می کنیم اما یک چیزی بین حساسیت های شدید یوسف و این احساس فهیمه مشترک بود.... و همان نقطه ی مشترک داشت دیوانه ام می کرد. باز سرش داد کشیدم: _بگو فهیمه..... و ناگهان صدای باز شدن در خانه آمد اما توجهی نکردم و فهیمه گفت : _یونس گاهی با من از خاطراتش می گه.... فرشته دیوونه می‌شم از شنیدنش اما باز به رو نمی آرم تا بگه... چون اگه نگه هزار تا فکر و خیال دیگه به سرم می زنه. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ناگهان یوسف با دو نان سنگکی که در دست داشت در چهارچوب در ورودی خانه ظاهر شد. از نگاهش فهمیدم که صدای فریادم را شنیده است. فوری گفتم : _فهیمه جان.... حالا بهت زنگ می زنم... کاری نداری؟.... سلام برسون... خداحافظ. تا گوشی را گذاشتم با لبخندی صد در صد نمایشی گفتم: _فکر کردم رفتی اداره.... _رفتم نونوایی.... شلوغ بود خیلی منتظر شدم.... تو داد زدی سر خواهرت؟ برخاستم و سمتش رفتم و نان ها از او گرفتم. چه حال بدی داشتم. نفسم بین دنده هایم گیر کرده بود. اما اگر یوسف ذره ای متوجه می شد حتما بو می برد که بخاطر عصبانیت است. _نه... چیزی نبود. فوری رفتم سمت آشپزخانه و سفره را برداشتم که دنبالم آمد. _حالت خوبه؟ _آره.... _چرا تند نفس می کشی پس؟! _این.... نه.... چیزی نیست..... داشتیم با فهیمه حرف می زدیم.... خنده ام گرفت.... نفسم گرفت. _بعد وسط حرف و خنده با فهیمه، سرش داد می زدی؟! _حساس شدی باز؟! پوزخندی زد که انگار همه چیز را می داند. _دروغگوی خوبی نیستی فرشته..... نفست گرفته... نمی دونم چرا نمی خوای جلوی من اسپری بزنی.... چیزی شده؟ _نه... همون قضیه ی محمد رضا و.... مهتاب. از آشپزخانه بیرون رفت و من مهلت پیدا کردم تا چند نفس عمیق بکشم اما مگر ریتم نفس هایم آرام می گرفت. هر دو دستم را روی کابینت گذاشتم و چشم بستم بلکه آرام نفس بکشم که نشد. یوسف برگشت و سمتم آمد. چشم گشودم که خودش اسپری ام را روی لبانم گذاشت. _بزن فرشته.... اصلا نفس نداری. زدم و نفسم را با گاز اسپری به ریه فرستادم. و دوباره..... تکیه زد به کابینت و پرسید: _خب.... حالا بگو فهیمه واسه چی زنگ زده بود؟ نگاهش کردم و گفتم : _حالم خوب نیست... می شه نگم. ابرویی بالا انداخت و همان‌طور که هنوز به کابینت تکیه زده بود و دست به سینه نگاهم می کرد گفت : _آهان... پس الان داری اعتراف می کنی که حالت بد شده!!... عجب! 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 سکوت کرده بودم که اسپری را از میان دستانم گرفت. نگاهش کردم که لبخند طعنه داری زد. _بهتر شدی؟ _می رم سفره رو بندازم باهم صبحانه بخوریم.... چرا سرکار نرفتی؟ _خسته بودم... امروزم مرخصی گرفتم. سفره را انداختم و تا نشستیم سر سفره، تلفن باز زنگ خورد. من خواستم بلند شوم اما یوسف برخاست. _بشین من جواب می دم. نگاهم به سفره بود و گوشم با یوسف. _بله..... سلام فهیمه خانم... شما خوب هستین؟.... چیزی شده؟..... فرشته حالش خوبه... چطور؟ دلشوره گرفتم و یوسف باز گفت : _بله.... نه خوبه... ممنون... سلام برسونید. نگاه يوسف سمتم آمد و گفت : _پس داشتی با فهیمه می گفتی و می خندیدی که نفست گرفت. سکوت کردم و حتی از نگاهش هم فرار. _نگو فرشته جان... نگو عزیزم..... اینم یکی از اون موارد دروغی که همیشه می گی و انتظار داری باور کنم.... آره؟ نشست پای سفره و دیگر هیچ حرفی نزد. یوسف خانه ماند آن روز تا نتوانم باز به فهیمه زنگ بزنم. اما فقط ماندنش نبود! او دلخور بود و با من حرف نمی زد. آنقدر که مهتاب از کلاس کنکورش آمد. _سلام... من اومدم.... مامان ناهار چی داریم؟ و با دیدن یوسف و جدیتش کمی تعجب کرد. _بابا!!... شما که خونه ای! _امروز خسته بودم اداره نرفتم. اما مهتاب تیزتر از این حرفها بود. سر سفره ی ناهار با دیدن سر سنگینی یوسف، باز گفت : _من کلا دو ساعت نبودم باز قهر کردید با هم؟ یوسف قاشق غذایش را به دهان گذاشت و گفت : _نه قهر نیستم. _پس چرا مامانو نگاه نمی کنی؟! .... چرا اخمات تو همه بابا؟! یوسف حتی نگاهش را از روی بشقابش بلند نکرد و گفت : _خودش می دونه از چی ناراحتم. _بابا.... باز می خوای مامان نفسش بگیره؟! این بار سر بالا آورد و جواب داد : _دیگه بعد از این همه سال زندگی، من ندونم کی نفسش می گیره؟!.... دیشب رو فیلم بازی کردید برام ولی امروز واقعا نفسش گرفت. و مهتاب با نگرانی نگاهم کرد. _آره مامان؟!.... امروز واسه چی نفست گرفته؟!.... بابا حتما باز خودت چیزی گفتی دیگه. و یوسف عصبی دست از غذا خوردن کشید. _نخیر.... امروز خاله فهیمه ی شما یه چیزی گفته.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
صبح یعنی تپش قلب زمان❤️ در هوس دیدن تو ڪه بیایی و زمین، گلشن اسرار شود سلام ظهر تون بخیر و نیڪی🌹 امروزتون شاد شاد🌺
🔖📍 ✘اگه مانتوی تنگ و کوتاه بپوشی و چادرتو چارتاق باز بذاری! ✘اگه چادر سرت کنی و دستت تا آرنج معلوم باشه! ✘اگه چادر سر کنی و روسری جیغ و زرق و برقی سر کنی! ✘اگه چادر سر کنی و ولو یه نمه موهاتو بیرون بریزی! ✘اگه چادر سر کنی و رژ قررررمز بزنی و یه کیلو آرایش رو خودت خالی کنی!💄 ✘اگه چادر سر کنی و کفش هایلایت بپوشی!👠 ✘اگه چادر سر کنی و ساپورت بپوشی و چادرو کلا جمع کنی ببری بالا! ✘اگه چادر سر کنی و زل بزنی تو چشم نامحرم! ✘اگه چادر سرکنی و قهقهه بزنی جلو چشم نامحرم!🧐 ✘اگه چادر سر کنی و انگشتر به چه گندگی دستت کنی! ✘اگه چادر سر کنی و برق النگوهات تا دو فرسخ اونورترو بگیره! ✘اگه چادر سر کنی و لاک رنگوارنگ بزنی!💅↯ خلاصه اینکه اگه چــــادر سرکنی ولی عفــــیــــف نباشی ↶حضرت زهـــرا♥ شـــفاعتت که نمی کنه هیــــــچ شــــکایت هم می کنه! اونوقته که میشی مصداق خســـرالدنیـا و الاخــره!ببیــن دختـــر خوب! ✘ارزش نداره به قیمت خلـق خدا پا بذاری رو دستـورات خـدا✘ نگـاه کـن ببین خـدا ازت چـی خواسته! یـادت باشه ✔️اون موهایی که بیرون میریزی... ✔️خنده های از ته دلت🤣 ✔️زینت های ظاهریت همـه و همـه اول ←امانت→ خداست بعد هم فقـط برای ←یک نفـره→! کسی که قراره تمام زندگیتو باهاش به شـراکت بذاری!🙂💞 از همیـن حالا عهـد ببند با خودت که امانتدار خـوبی باشی و اینـو بدون که هـر چقـدر بیشتـر از الان متعهـد باشـی خـدا هم کسیـو برات میفرسته که به همون اندازه متعهـد باشه! 😍 ✘چادری ها اگه پهلوشون درد دیـن نداشته باشه زهـرایی نیستن✘ اینـو یـادت نـره ! #ℳ.ც ╔═════ ೋღ ღೋ ═════╗