eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
8.3هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 🎀 #تبلیغ کانالهای شما👇 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
•••• |الاای‌شاعران! چشمان‌او‌آرایهٔ‌وحے‌است بـرای‌مـاازآن‌بـاران،کمـےالـهـام‌بـردارید... ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
#ˢᵗᵒʳʸ♥️ 🌱 . [ و چگونہ از جآن نگذرد آن‌ڪس کہ میدانـد جآن، بہاے دیدار است. . . ] . ‌| | ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
💔 . . نمےشود که مـ🙋🏻‍♀ـرا ـپیشِ خود نگہ‌ دارے؟! میان گنبـدِ زردتـ•• ‌ـکنارِ ڪفتــرهـآ...🙃🌿 . . [حتماً قرارِ شاه‌وگدا هست یادتانـ🌙] . . ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آرام آرام، در گذر ریز ثانیه ها احساس کردم که نفس هایم برگشت. به قدری که چشمانم باز شد. نگاهم در فضای نا آشنای یک چادر سفید رنگ پیچید. و مهتاب اولین کسی بود که دیدم. _وای مامان.... دق کردم مامان.... تو نمی دونی چقدر ما رو ترسوندی! هنوز نگاهش می کردم که دستم را گرفت و فشرد و گفت : _بابا رو هم به درد خودت دچار کردی. و بعد شانه اش را کمی عقب کشید و من با آن ماسک اکسیژنی که روی دهان داشتم دیدم که یوسف روی صندلی دورتر از تخت من، نشسته و مثل من، ماسک اکسیژن جلوی دهانش گرفته است. دوباره نگاهم سمت مهتاب برگشت که گفت : _خدا رو شکر این اورژانس جاده رو پیدا کردیم وگرنه معلوم نبود چی به سر شما و بابا می اومد.... خاله فهیمه هم زنگ زد و من با اجازه ات یه استرس حسابی به خودش و عمو یونس دادم تا دیگه از این جور بحث ها راه نندازند. نه حال پرسش داشتم و نه نفس هنوز که خود مهتاب ادامه داد : _خاله می خواست با تو حرف بزنه که حسابی بهش توپیدم.... بهش گفتم من که نمی دونم بحثتون سر چی بود ولی شما که می دونید مادر و پدر من هر دو جانباز شیمیایی هستن.... گفتم واسه چی جوری این دوتا رو عصبانی کردید که هر دوتاشون نفسشون گرفت و اگه اورژانس جاده رو پیدا نمی کردیم الان من می دونستم و شما و عمو یونس. لبخندی از زبان تیز اما با سیاست مهتاب، به لبم آمد که دستم را بوسید. _قربونت برم مامان.... اصلا غصه نخوری ها.... بابا هم آروم شده... خودشم بیچاره نفسش گرفته.... من موندم شما دوتا که اینقدر نفستون تنگه و با عصبانیت، اینجوری دچار حمله ی آسمی می شید چرا با هم بحث می کنید؟! فقط نگاهش کردم که لبخند زد. _البته خدایی شما تو ماشین اصلا چیزی نگفتی ولی بابا دیگه داغ کرده بود.... ماسک اکسیژن را از روی دهانم بلند کردم و آهسته پرسیدم : _حالش خوبه؟ _خيلی بهتر از شماست.... شما اکسیژنت خیلی پایین بود.... دکتر اورژانس به بابا گفت که اگه لازم باشه باید شب بمونی. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
•💜 ان الذین قالوا ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم ولا هم یحزنون اگه پایِ خدا وایستی خودش حالتو خوب میکنه:)) ↝ ╔═════ ೋღ @profile_mazhabii ღೋ ═════╗ پروفـــــ‌...مذهبی‌...ـــــایل
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 و ماندگار شدیم! در همان چادر اورژانس جاده تا شب! یوسف یکی دو ساعتی زیر ماسک اکسیژن، نشست روی همان صندلي کنار کپسول اکسیژن. و بعد از آنکه نفسش آرام گرفت و حالش بهتر شد، از روی صندلی برخاست. وقتی حرکت پاهایش را دیدم سمت تخت من است، بی اختیار چشمانم را بستم. بالای سر تختم ایستاد و به مهتابی که روی صندلی همراه بیمار، کنار تختم نشسته بود گفت : _حالش چطوره؟ _بهتره ولی اکسیژن خونش هنوز پایینه. _برو دکتر اورژانس رو صدا بزن بیاد ببینتش. صدای کشیده شدن صندلی مهتاب روی زمین را شنیدم و کمی بعد احساس کردم یوسف روی صندلی، جای مهتاب نشست. منتظر هر واکنشی از او بودم جز اینکه که گرمای دستش را روی دستم احساس کنم. با دو دست پنجه های دستم را گرفت و کمی بعد بوسید که نمی دانم چرا گریه ام گرفت. لوس شده بودم شاید! ناچار ساعد دستم را روی چشمانم گذاشتم که نفس بلندی کشید که به اسمم گره خورد. _فرشته..... بی اختیار می گریستم که دکتر همراه مهتاب وارد چادر شد. _خانم چرا گریه می کنید؟.... آقا ایشون نباید با این حالشون گریه کنند... اکسیژن خونشون پایینه.... باهاشون صحبت نکنید خواهشا. یوسف برخاست و کمی دورتر ایستاد. و دکتر به دستگاه کوچک سنجش اکسيژن، که روی انگشت اشاره ام بود نگاهی انداخت. _نمی تونم بگم حالش خوبه.... نمی تونم اجازه بدم مرخص بشند مگر با اجازه ی خودتون. نگاه دکتر به یوسف بود که مهتاب با نگرانی به یوسف خیره ماند. _اگر توی ماشین، صندلی عقب دراز بکشند امکانش هست سه چهار ساعت استراحت کنند تا برسیم؟ دکتر دست به سینه به یوسف خیره شد. _نمی دونم..... حالش خوب نیست و اکسیژن خونش هنوز بالا نیومده.... ریه هاش هم ملتهب شده... شما چی فکر می کنید؟ یوسف دستانش را پشت کمرش مخفی کرد. _باشه.... می مونیم. _می تونید برید توی مسجد استراحت کنید، یک همراه بیشتر کنار ایشون نباشه. مهتاب ماند و یوسف رفت. مهتاب صورتم را بوسید و با مهربانی گفت : _قربونت برم... استراحت کن که بهتر بشی... باشه مامان؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 عجب روزگاری بود. هیچ وقت نتوانستم در بین دعواهای مادر و پدر پی به علت آن ببرم. در همان دعواها و جر و بحث ها، محبت هایشان چشمی یا لفظی ظاهر می شد. مادر حالش خوب نبود اما پدر بی قرارتر بود. آنقدر بی قرار که خودش گفت می رود بیرون چادر یا در مسجد اما نرفت. درست کنار همان چادر اورژانس ماند و کمی بعد وقتی من از چادر خارج شدم او را دیدم که درست کنار چادر قدم می زند. _بابا.... فوری سمتم چرخید. _چی شده؟ _هیچی.... چرا اینقدر نگرانی شما؟! _هیچی... همین طوری.... واسه حال مادرت. _شما که می دونی اون زود عصبانی می شه.... کاش هیچی نمی گفتی تو ماشين. پنجه ای به موهایش کشید. _منم دیوونه شده بودم..... حالا اینا رو ول کن.... حالش چطوره؟ _همون جوری..... اکسیژن خونش پایینه.... بابا شما برو تو مسجد لااقل یه کم دراز بکش، اگه شب مامان حالش خوب بشه باید راه بیافتیم. _من خوبم.... فعلا همینجا هستم اگه کاری داشتی بهم بگو. نگاهش کردم. شقیقه هایش جوگندمی شده بود و داشت خاکستر نقره ای رنگش را سمت باقی موهای سرش می کشید. چقدر دلم می خواست فقط بی دغدغه باشم و ساعت ها به تماشای چهره ی پدرم بنشینم. همان چهره ی دوست داشتنی که گاهی اخمو یا عصبی یا حتی جدی تلقی می شد. اما نه اخم هایش اخم بود و نه جدیتش واقعا جدی.... همیشه مرد ایده آل زندگی ام، تنها پدرم بود و بس. او که در عاشقی همتا نداشت و حتی اگر گاهی بی اختیار صدایش را حتی گاهی بالا می برد، اما چنان عاشق مادر بود که بالافاصله غرورش را زیر پا می گذاشت و چنان فرهادی می شد که در عالم لنگه نداشت! مخصوصا که او طاقت بیماری مادر را اصلا نداشت. هر بار که مادر حالش بد می شد، پدر آنقدر بی قرار می شد که تمام مرخصی های یک سالش را خرج مادر می کرد! با این حال هیچ کدام هیچ وقت از گذشته شان برایم حرفی نزدند. خیلی از نقاط تاریک زندگی مادر و پدر بود که احساس می کردم حتی حاضر نیستند در موردش صحبت کنند. و درست همان نقاط، موجب حساسیت و کنجکاوی من شده بود. یکی مثلا همان اتفاقات گذشته ای که نه پدر و نه عمو یونس، هیچ کدام نمی خواستند در موردش صحبت کنند. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 بالاخره حال مادر کمی بهتر شد. بعد از چند روز استراحت و زیر ماسک اکسیژن بودن در خانه. و من در آن چند روز، از دور، شاهد دلبری های پدر بودم. واقعا طاقت مریضی مادر را نداشت! دو روزی که مرخصی گرفت و روز سوم که به اداره رفت تا شب چند باری زنگ زد و حالش را پرسید. با آنکه خوب احساس می کردم که اتفاق افتاده، به چه جهت به محمد رضا ربط دارد اما به هیچ عنوان دنبال پیگیری کردن باقی ماجرا نبودم. با اینکه در خاطرات من، محمد رضا، نقش مظلومانه ای را از کودکی ایفا می کرد اما حاضر نبودم بخاطرش، با مادر و پدرم که تمام زندگی ام بودند، رو در رو شوم. معتقد بودم خدا خودش می تواند همه ی کارها را درست کند اگر فقط قسمت باشد. مخصوصا که پدر برایم تعريف کرده بود که مادر برای من چه سختی هایی کشیده و در ماه های آخر بارداری، برای تولد من، تا پای مرگ هم پیش رفته است. مادر با آن ریه های شیمیایی شده اش، تا همان روز بخاطر من بارها دچار حملات آسمی شده بود و من دیگر طاقت نداشتم که او را بیش از این اذیت کنم و در این حال ببینم. بعد از چند روز که حال مادر بهتر شد، خاله فهیمه زنگ زد و این بار من گوشی را برداشتم برای اطمینان. همین که گفت گوشی را به مادرم بدهم بی رودربایستی گفتم : _خاله نمی تونم شرمنده.... مادر من این بار خیلی خیلی حالش بد شد.... باز شما می خواید در مورد عمو یونس و محمد رضا حرف بزنید و حالشو بد کنید..... در ضمن اینو هم به محمد رضا هم به عمو یونس بگید.... اگه بلایی سر مادرم یا پدرم بیاد.... هیچ وقت نمی بخشمشون. و مادر همان لحظه وارد اتاق شد و سمتم آمد و تا گفت : _گوشی رو بده ببینم.... گوشی را قطع کردم. مادر متعجب نگاهم کرد. _مهتاب!.... واسه چی گوشی رو قطع کردی؟! _نمی خواستم دوباره با حرفای خاله فهیمه حالت بد بشه..... مامان... تو رو خدا چند روز بهش زنگ نزن.... حالت بهتر که شد خود خاله زنگ می زنه.... منم بهش گفتم که به عمو یونس و محمد رضا بگه که اگه حال شما باز بد بشه، نمی بخشمشون. _خاک به سرم.... چرا این جوری حرف زدی با خالت؟ _ناچار شدم..... خواستم یه جوری جواب رد بدم که خودشون متوجه بشن. مادر خندید. _پس می دونستی موضوع رو. سرم را از نگاهش پایین انداختم و گفتم: _یه چیزایی می دونستم اما.... دلم می‌خواست ریش و قیچی رو بدم دست شما. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 مادر خندید و ماجرای محمد رضا در همانجا تمام شد. با یک کدورت و دلگیری بین خاله فهیمه و مادر و عمو و پدر... اما اصلی‌ترین ماجرای زندگی من از قبولی ام در کنکور شروع شد. از رتبه ی بالایی که در رشته ی پزشکی آوردم و دانشگاه تهران قبول شدم. از همان اول کار، بعد از کلی ذوق و خوشحالی و جیغ و داد، بابا باز در فکر فرو رفت و مادر و پدر دو روزی باهم، دور از چشم من، پچ پچ کردند. خودم خوب می دانستم بابت دانشگاهم است. من باید به تهران می رفتم و فکر می کردم مادر و پدر می خواستند همراهم بیایند. و همین طور هم شد. پدر باز انتقالی گرفت و ما بعد از چند سال به تهران برگشتیم. درست وقتی که خانه ی مامان جون به فروش رفت و سهم پدر و عمو تقسیم شد. با اینکه چند ماه از دعوای پدر و عمو گذشته بود اما هر دو با هم سر سنگین برخورد کردند. من به همین هم راضی بودم تا لااقل آرامش باشد و پای حرفهای دیگر به میان نیاید. و خدا را شکر هم نیامد. با همان سهم ارث بابا، یک واحد آپارتمانی خریدیم و من از اواخر شهریور به دانشگاه رفتم. چقدر ذوق داشتم برای درسم. دلم می خواست یکی از بهترین دکتر ها در حیطه کاری خودم شوم. و تمام سعی ام را هم کردم اما داستان پر رمز و راز زندگی من، نه دانشگاهم بود و نه رشته ی پزشکی. داستان زندگی من، بورسیه ای بود که بخاطر تلاش های بسیارم از طرف دانشگاه نصیبم شد. دانشجوی برتر رشته ام شدم و با چند مقاله ی پزشکی که در طول تحصیلم نوشتم، بورسیه ی چند کشور به من پیشنهاد شد. مقالات من به زبان انگلیسی ترجمه شد و برای چند کشور ارسال و دعوت نامه از چند دانشگاه انگلیس برای دادن آزمون ورودی و مصاحبه برایم صادر شد. دانشگاه آکسفورد و کمبریج. درست در آخرین روزهای گرفتن مدرک پزشکی عمومی ام بودم که با این دعوت نامه ها، هم خوشحال شدم و هم غمگین. نمی دانستم می توانم به تنهایی در کشوری دیگر درس بخوانم یا نه. من در وجودم ترس هایی داشتم که شاید حتی از آن ها با پدر و مادر هم حرف نزده بودم اما با این دو دعوت نامه احساس کردم نیاز دارم که با پدر حرف بزنم. اما قبل از آن پدر خودش سراغم آمد. در یک روز از اواخر تیرماه، وقتی داشتم در اتاقم کتاب هایم را جمع و جور می کردم و کتابخانه ی شخصی ام را مرتب. در اتاق باز شد و پدر در آستانه ی در ایستاد. تا مرا در حال جمع و جور کردن کتاب هایم دید با پریشانی که در چهره اش به وضوح قابل نمایش بود گفت : _آخ ببخشید.... یادم رفت در بزنم. _نه... کاری ندارم... بیایید تو بابا. وارد اتاقم شد و لبه ی تختم نشست. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _چقدر کتاب داری؟ خندیدم. _آره... خیلی.... تازه وقتی برای گرفتن تخصص کتابام بیشتر هم می شه. لبخند روی لب پدر چقدر به من آرامش می داد. پنجه هایش را در هم فرو برد و گفت : _گاهی وقتا که به گذشته فکر می کنم..... می بینم چقدر خدا ما رو دوست داشت که تو رو بعد از اون همه سختی که مادرت کشید، به ما داد. با آخرین کتابی که در دستم مانده بود، دو زانو روی زمين نشستم. _بعد از سال ها، بعد از کلی درمان و آزمایش سخت که حتی مادرت به من هم حرفی نزد، خدا تو رو به ما بخشید.... حتی روزی که تو به دنیا اومدی، مادرت تا مرز مرگ رفت و برگشت..... حتی بخاطر ریه هاش بعد از تولد تو هم چند روزی توی بخش مراقبت‌های ویژه بستری شد..... تو.... توی اون شرایط سخت شیر خوردی و روحیه ی قوی مادرتو به ارث گرفتی.... بغض و لبخندم با هم گره خورد که او ادامه داد : _فکر می کنم مادرت از همون اول.... خوب بهت جنگیدن رو یاد داد... نه؟ تنها نگاهش کردم. زیبایی لبخند روی لبش به من می گفت که حتما دختر مقاومی هستم. _مهتاب.... _جانم بابا.... _من به تو افتخار می کنم بابا.... به اینکه دخترم اینقدر خوب و مستقل بار اومده که حتما می تونه توی یه کشور غریب از پس خودش بر بیاد. اشکانم جاری شد که او ادامه داد باز. _قطعا گریه ات واسه دلتنگیه... وگرنه دختر فرمانده ی پایگاه درست مثل خود فرمانده می مونه..... روی دو زانو جلو رفتم و سرم را روی پاهاش گذاشتم و گفتم: _بابا.... من دختر شمام.... دختر شما و مامان که اونقدر خوب یادم دادید چطور باید توی سختی ها مقاوم باشم.... یادمه بچگی هام کفشم پاره شد..... یه بار اومدم کفش هام رو نشونت دادم که بابا من کفشم پاره شده..... و شما بهم گفتی.... مراقب باش سیم ارتباطت با خدا پاره نشه.... کفش که چیزی نیست.... من تک دختر بودم.... من تک فرزند بودم.... می تونستید منو لوس و بچه ننه بار بیارید ولی برای خواسته های کوچیک دوران بچگی هم به من یاد دادید صبور باشم.... امید داشته باشم.... منتظر باشم.... شما منو خوب تربیت کردید بابا.... پنجه هایش لا به لای موهای سرم نشست. _از پسش بر میای مهتاب.... من مطمئنم.... حتی تنهایی کشور غریب هم نمی تونه دختر فرمانده رو از پا در بیاره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 من تنها با حرفهای انگیزشی پدر مصمم شدم که بورسیه ام را استفاده کنم. و درست بعد از تصمیم نهایی من، این خبر پخش شد. فکر می کردم خود این خبر آنقدر واضح باشد که کسی چیزی از من نپرسد.... ولی.... دنبال کارهای پاسپورت بودم برای یک سفر چند روزه به همراه پدر، برای مصاحبه و آزمون ورودی دانشگاه و یک روز اتفاقی در خیابان محمد رضا را دیدم. آنقدر از دیدنش متعجب شدم که چند ثانیه ای چشمانم روی چهره ی او خیره ماند. اما باز من بودم که سر به زیر انداختم و او سمتم آمد. _سلام.... _سلام.... _شنیدم بورسیه ی یکی از دانشگاههای انگلیس رو گرفتی.... درسته؟ _بله.... مکثی کرد و ادامه داد: _مهتاب.... نرو.... اگه واقعا بخاطر قضیه ی من و پدرم می خوای بری نرو.... مصمم سر بلند کردم و با جدیت نگاهش. _چرا فکر می کنی تمام تصمیمات زندگی من، به تو و عمو یونس ربط داره؟! نگاهش سُر خورد سمت کفش هایش و گفت : _بعد از دعوای چند سال پیش این فکر به سرم زد.... _فکرتون اشتباهه.... خواهشا الان هم برو چون نمی خوام پدرم شما رو ببینه. نفسش را فرو خورد و گفت : _من فکر می کنم یکی از دلایلی که عمو یوسف با من بده بخاطر اینه که من پسر واقعی برادرش نیستم. فوری باز نگاهش کردم. _این فکرت هم غلطه.... پدر من با کسی دشمنی نداره.... قضیه ی من و شما هم به گذشته ی مادر و پدرمون بر می گرده. _توجیح منطقی نیست.... با لحنی تند گفتم : _برای شما منطقی نیست برای من هست... ببخشید من کار دارم.... سلام برسونید. و از او فاصله گرفتم و چند متری جلوتر رفتم. با آنکه قلبم تند می زد و گویای همه ی رازهای نهفته در سینه ام بود اما بخاطر مادر و پدرم، تقدیر دیگری را از خدا طلب کرده بودم. و مطمئن بودم که رقم خواهد خورد به خواست خدا. و این آخرین دیدار من و محمد رضا قبل از رفتن بود. دیداری که شاید پایان همه چیز بود و شروعی جدید.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 برای یک سفر چند روزه، من و پدر به انگلستان رفتیم. از شدت وسواس بارها کتاب هایم را دوره کردم.... و او از من می پرسید و من به زبان انگلیسی جوابش را می دادم. خدا را شکر زبانم خوب بود. قبل از دوران دبیرستان، کلاس های زبان می رفتم و در دوران دانشگاه، زبانم را به طور پیشرفته ادامه داده بودم. تمام قوانين و مقررات دانشگاه آکسفورد و کمبریج را هم می دانستم. یکی از مهمترین ها، همان تسلط کافی به زبان بود. تا روز آزمون و مصاحبه که هر دو در یک روز برگزار می شد، پدر را بیچاره کردم. آن همه نگرانی ام بی دلیل بود شاید و این حرف را بالاخره پدر با زبان شیوایش به من زد. _مهتاب جان.... _بله بابا.... _اینجا خونمون نیست که مدام داری دور می زنی تو اتاق.... الان مهمان دار هتل میاد سقف اتاق طبق پایینی نشست کرده. از شوخی اش لبخندی زدم و گفتم : _خیلی نگرانم بابا.... _نگران نباش بابایی.... تو همه چی رو بلدی.... به جای اینکه بی خودی کتابا رو ورق بزنی، برو دو رکعت نماز بخون از امام‌ زمان کمک بگیر.... انگار آن جمله و دستور پیشنهادی پدر، همان قطعه ی گمشده ای بود که با تمام وجودم دنبالش بودم. دو رکعت نماز خواندم که پدر گفت : _آروم تر شدی؟ _آره.... _خوبه.... یه بچه وقتی می خواد از خیابون رد بشه.... از شلوغی خیابون و ماشین هاش گیج و سردرگم می شه و می ترسه.... ولی وقتی دستشو می ده به یه بزرگتر.... دیگه هیچ چیز نمی تونه اونو سردرگم کنه.... اینو بدون که حتی بزرگتر ما بزرگترها هم امام زمان است.... توی همه ی کارها از خودش کمک بگیر. _چشم.... نذر می کنم که هر چی برام رقم بخوره به خواست امام زمان، ان شاء الله، دو رکعت نماز هدیه کنم به روح مادر و پدر بزرگوارش.... این جوری دیگه خیالم راحت می شه که هر چی بشه، بهترین های زندگی منه. _آفرین.... همین جور تو سختی های زندگیت جلو برو..... اینو بدون برای امام زمان، کاری نداره که توی شهر و کشور غریب بهت کمک کنه..... چون از اسم مبارکش هم پیداست.... امام زمان، متعلق به همه ی زمان هاست... دیروز و امروز هم نداره. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀