هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_755
#مهتاب
پیش خدمت آمد و ما هر دو سفارش همبرگر دادیم که بعد از رفتنش پرسیدم:
_مطمئن هستی که اینجا رستوران اسلامیه؟
_آره.... اونجا رو ببین.
نگاهم با انگشت اشاره اش سمت دیوار مقابل چرخید. نوشته ای روی دیوار قاب بود که به رستوران اسلامی ما خوش آمدید، تمام غذاهای گوشتی ما ذبح اسلامی است.
نفس راحتی کشیدم و باز پرسیدم :
_اینجا رو چطور پیدا کردی؟
آرام خندید.
_به سختی....
_چطور؟!
_دیروز یک سری اومدم اینجا و دنبال یک رستوران اسلامی گشتم.... کلی پرس و جو کردم تا بالاخره پیدا کردم.
_از خودت بگو رابرت.... حالا چقدر از اسلام می دونی؟
نفس بلندی کشید و باز دستانم را گرفت. این بار هر دو دستم را به هم نزدیک کرد و دو دستش را روی آن گذاشت.
_من تو رو پیدا کردم مهتاب.... تو نماد کامل اسلامی برام.... اگر این حجابت نبود، من از روز اول شیفته ی زیبایی ظاهریت می شدم.... اما من اول عاشق شخصیتت شدم.... اون شخصیت سخت و پیچیده ای که در طول عمرم هیچ وقت کسی رو مثل اون ندیدم.... وقتی سختگیری های بیمارستان رو برای ساعت کاری شیفت صبح و شبت دیدم، گفتم حتما تو جا می زنی اما تو اونقدر پافشاری کردی که بخاطر روزه و شرایط سخت کاری، خودت رو داشتی از بین می بردی.
مکثی کرد و ادامه داد :
_یک روز دیگه هم اتفاقی، وقتی وارد اتاق استراحت پزشکان شدم، دیدم داری نماز می خونی.... منو ببخش.... بی اجازه ایستادم و نگاهت کردم.... پشت سرت بودم و تو منو ندیدی ولی من از حرکات نمازت هم خوشم آمد.... اینکه در عبادتت، طبق حرفهای خودت، روزانه چندین بار برای خدای خودت به زمین می افتادی... برام جالب بود... در حالیکه ما فقط یک روز در هفته به کلیسا می ریم و فقط یک ساعتی دعا می خونیم.... احساس کردم شما در دین اسلام بیشتر به خدا نزدیک هستید تا ما در دین مسیح!
محو حرفهایش بودم و مشتاق که باز هم بشنوم.
_بگو رابرت... می خوام باز هم بدونم.
_خب.... خیلی چیز ها تو اسلام شما هست که منو جلب کرد.
با خنده گفتم :
_دیگه اسلام ما نیست فقط... اسلام شما هم هست.
خندید و سری تکان داد.
_خب آخه من هنوز خیلی چیز ها بلد نیستم.... هنوز نماز رو از حفظ نمی تونم بخونم... یه کاغذ همراهم هست که باید با کمک اون بخونم.
و بعد دست در جیب شلوارش کرد و کاغذ را در آورد. که کاغذ را از او گرفتم. تای کاغذ را باز کردم و جملات و اذکار نماز را که انگار آقای شریعتمداری برایش نوشته بود، را خواندم و لبخندی با ذوق زدم.
_این خیلی عالیه رابرت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
زمان:
حجم:
2.63M
«🖤🎙»
حرمکهنباشهاخهچجوردردادواشه:)
🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#سیدرضانریمانی
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
زمان:
حجم:
3.06M
«❤️🩹🥀»
منوبهمحرمرسوندیازتممنونم…!
❤️🩹¦↫#مداحی
🥀¦↫#محمدحسینپویانفر
✋🏻¦↫#سلامبرمــحرم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از تبلیغات فاطمی
1.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
یه خانم ۳۵ ساله هستم که بعد از کلی دوا درمون برای بچه دار شدن میخواستم آی وی اف کنم که دکتر جوابم کرد و گفت دچار یائسگی شدم و چسبندگی شدید دارم نمیشه برام کاری کرد😔
خسته و ناامید بودم کلی هزینه کرده بودم آخرشم که هیچی
با یکی از دوستام که تماس گرفتم گفت تو که همه راهها رو رفتی بیا اینم امتحان کن از کجا معلوم نتیجه نگیری یه لینک برام فرستاد با ناامیدی رفتم تو کانال رضایت ها شونو که دیدم یکم دلم روشن شد بهشون پیام دادم و درمان مو شروع کردم
طی دو دوره درمانی یائسگیم برطرف شد و عکس رنگی نشون داد چسبندگی هام از بین رفتن 😍
الان منتظرم یه ماه دیگه بگذره و دختر نازمو بغل بگیرم ❤️
لینک شو میزارم هر بیماری و مشکلی داری برو ازشون مشاوره بگیر و خودتو درمان کن👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/776012117C37b775e6d9
@n_masumii
09220273885
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_756
#مهتاب
با آمدن پیش خدمت، نگاه هر دوی ما به سمت او چرخید و نگاه پیش خدمت، در حالی که دو سینی روی دستش بود، به دستان ما در وسط میز که در هم گره خورده بود.
_می شه اینو بذارم رو میز؟
پيش خدمت گفت و من فوری دستم را با خنده ی بی صدایی پس کشیدم. رابرت هم همین کار را کرد و سینی همبرگر و سیب زمینی سرخ شده روی میز قرار گرفت.
رابرت کاغذ دور همبرگر را برایم باز کرد و گفت :
_امیدوارم خوشمزه باشه.
و بود... اما این مزه نه بخاطر طعم همبرگر اسلامی بود ، بلکه بخاطر نگاه ها و محبت های رابرت بود. به نظرم رابرت از مرز عشق گذشته بود!
تک تک رفتارش می شد نمادی از یک مجنون واقعی باشد. اصلا نگاهش، لحن صدایش و حتی حرفهایش همگی مرا مجذوب خود می کرد.
بعد از خوردن شام گفتم :
_شما که آدرس مرکز اسلامی لندن رو گرفتی، آدرس مسجد مسلمانان رو نگرفتی که بریم نماز بخوانیم.
_چرا.... اون رو هم بلدم... یک روز رفتم و برای تحقیق به نمازشون نگاه کردم. همه داشتند با هم به یک شکل نماز می خوندن.
_بهش می گن نماز جماعت.
_آره.... نماز جماعت..... اگه تو بخوای می تونیم بریم.
_البته نماز جماعت اول وقت و بعد از غروب آفتاب هست ما کمی تاخیر داریم باید خودمون نماز بخونیم.
_اشکال نداره فقط.... من نمازم کمی طول می کشه... چون هنوز خوب بلد نیستم.
خندیدم.
_اصلا اشکالی نداره.... منو هم بعد از نمازت دعا کن.
سری تکان داد و گفت :
_تو همیشه بعد از هر نمازم هستی.
_واقعا؟!... چی در موردم دعا می کنی؟
لبخندی زد و با شرم خاصی که از او بعید بود، سرش را پائین انداخت و جواب داد :
_می گم خدایا.... مهتاب عاشقم بشه و با من بمونه تا من با کمکش بیشتر اسلام رو بشناسم.
نمی دانستم با شنیدن این حرف رابرت باید بخندم یا گریه کنم. قلب رابرت پاک تر از آنی بود که حتی فکرش را می کردم. او ره صد ساله را در عرض چند ماه رفته بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🖤🕊»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
شالِماتمتآبروبهمنداد
موجِپرچمتدلرودادهبرباد..
🖤¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_757
#مهتاب
بعد از شام، همراه هم به مسجد شیعیان لندن رفتیم و نماز خواندیم.
حق با او بود. من نمازم تمام شد و دعا خواندم و با حتی کمی تامل از مسجد بیرون زدم اما باز هم چند دقیقه ای منتظر رابرت شدم.
بالاخره آمد. با لبخند از دور نگاهم کرد و سرش را پائین انداخت. به من که رسید گفت :
_موافقی قدم بزنیم؟
_دیر وقت نیست؟.... بهتر نیست برگردیم.... فردا صبح باید بیمارستان باشیم.
انگار برخلاف من، او چندان راضی به برگشت نبود.
_خب پس یه کم آروم آروم بریم سمت ماشين.
قبول کردم و شانه به شانه اش راه افتادم. با آنکه هر دو سکوت کرده بودیم اما او هر از گاهی، نگاهم می کرد که نتيجه اش لبخند روی لب هر دوی ما می شد.
به ماشين رسیدیم که تا دستگیره ی در ماشین را گرفتم گفت :
_می خوای با ماشین یه دور تو شهر بزنیم؟
خنده ام گرفت.
_به چی می خندی؟
_دیر نیست به نظرت؟
_تازه ساعت 9 شبه!
_خب یک ساعت و نیم هم تا کمبریج راه هست.... فردا صبح خواب نمونیم.... تازه من می خواستم پیشنهاد بدم که خودم برگردم که مزاحم شما نباشم.
_اصلا.... به هیچ عنوان.... خودم می رسونمت.
نشستم روی صندلی جلو و او هم پشت فرمان ماشین. کمربندم را بستم که پرسید:
_خسته شدی؟
_نه.... ولی الان دیره برای شب گردی.... فردا بیمارستان کلی کار هست که باید امشب خوب استراحت کنیم.
نگاهش به من بود که گفت:
_من امشب حتی اگه دو ساعت هم بخوابم فردا بهترین روز زندگی منه.
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و گفتم:
_منو دعا کردی؟
ماشینش را روشن کرد و گفت :
_مگه می شه دعا نکنم.... مهتاب.... بهم راستش رو بگو.... تو نظرت در مورد من چیه؟
سرم از کنار شانه سمتش چرخید، خسته بودم و صندلی نرم و راحت ماشینش، و بخاری که روشن کرده بود و داشت پاهای خسته ام را گرم می کرد ، همگی باعث خواب آلودگی من شده بود که گفتم :
_خوشحالم که مسلمان شدی.... خدا خیلی دوستت داره رابرت.... هر کسی جای تو باشه به این راحتی اسلام رو نمی پذیره.
نگاهش به خیابان بود که آه کشید و گفت :
_مهتاب... من زندگی سختی داشتم.... اونقدر با پدر و مادرم مشکل داشتم که توی جوانی از خانه بیرون زدم و مستقل شدم.... من خیلی پوچ و بی هدف زندگی کردم.... خیلی از لذت ها رو فقط به دنبال کسب آرامش و خوشبختی، چشیدم ولی نبود.... در اوج بهترین لذت ها هم، نه آرامش بود و نه خوشبختی.... به همین خاطر منکر همه چیز شدم اما تو.... وقتی وارد زندگیم شدی... از همون روز اول، منو تحت تاثیر قرار دادی.... یادته اولین دیدار ما کجا بود؟
با ذهنی خواب گرفته دنبال اولین دیدارمان گشتم و با چشمان خمارم نگاهش کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_758
#مهتاب
_الان یادم نمی آد.
_توی دانشگاه سر کلاس.... جلسه اول و معارفه.... من بخاطر تیپ و نوع لباس هات خواستم کمی اذیتت کنم اما تو در عرض چند ثانیه چنان جوابی به من دادی که ناچار شدم فقط تهدیدت کنم که استاد سختگیری هستم.
ذهنم داشت دنبال جملات خودم در خاطره ی روز اول آشنایی مان می گشت که خودش گفت :
_زل زدی تو چشمام و گفتی اسمتون فرانسوی است و نام خانوادگی شما هم نام یکی از شهرهای ساحلی فرانسه... پس شما خودتون یک استاد خارجی هستید.
با یادآوری او یادم آمد و خندیدم.
_آره... یادم اومد....
_من محو تیزهوشی ات شدم.... اینکه در همان لحظه تونستی این حدس رو از روی اسم و فامیل من بزنی برام خیلی جالب بود.
با لبخندی سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی ام و با آن همه خوابی که پلک هایم را پر کرده بود گفتم :
_ببخشید.... من خیلی خسته ام.
_راحت باش.... بخواب.
و احساس کردم که صندلی ام با صدایی اتوماتيک وار کمی به عقب رفت. چشم گشودم که لبخند رابرت را دیدم.
_تا برسیم یک ساعت و نیم راهه.... می تونی راحت بخوابی.
_ممنونم....
و صدای ریزی زیر گوشم نشست و خاطره ی همان روز پشت پلک های بسته ام، باز از اول به نمایش رفت که نفهمیدم چطور خوابم برد.
آنقدر روی صندلی ماشینش راحت بودم که روی تخت خواب اتاقم نبودم!
خوابم عمیق شد و به راحتی به خواب رفتم و زمان در پشت پلک های بسته ام گم شد.
نفهمیدم چقدر طول کشید که بیدار شدم و لحظه ای موقعیت خودم و مکان را شناسایی کردم.
هنوز در ماشين بودم اما ماشین متوقف بود!
سرم سمت رابرت چرخید. ماشین خاموش بود و او هم روی صندلی، پشت فرمان، سرش را به پشتی صندلی اش تکیه زده بود و به خواب رفته بود.
با دقت به اطراف نگاه کردم. درست جلوی در خانه ی خودم بودم!
چرخیدم و باز نگاهم سمت رابرت رفت. تکان خفیفی خورد که گفتم :
_رسیدیم؟
چشم گشود و گفت :
_بیدار شدی؟.... نیم ساعتی هست رسیدیم.
_چرا بیدارم نکردی پس؟
_خیلی زیبا خوابیده بودی..... نتونستم.
لبخندی در جواب مهربانی اش زدم و گفتم :
_ممنون که منو رسوندی.... شبت بخیر.
_مهتاب.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از تبلیغات فاطمی
...
بانـــو جـــان! صـــبر کـــن 👀🙋♀
عــزیــزم! حــواست هست چه کــرمی مــیزنی به صــورت مـــاهت🤦♀
مـیدونـی رنـــگ رژلـــبهای بــازاری از نــوعی #ســوســک تــهــیـه مــیشـه🪳🪲🤮
•┈┈••✾•✨✨•✾•••┈┈••✾••┈┈••✾•
👍 کرم های گلاریس قابل رقابت با برندهای معروف #خارجی😳
👈 با یه بار خرید مشتری دائمی ما می شوید🥰🥰
👈با ضمانت مرجوعی
💫ادعا نمیکنیم که بهترینیم اما یکی از بهترین ها هستیم.
باعـث افـتـخـاره کـه شــما هــم عــضو خــانواده #آرایشی_گیاهی_گلاریس باشـیـن 🙏🙏
------✧❁💠❁💠❁✧------
http://eitaa.com/joinchat/2148728837C440909b000
------✧❁💠❁💠❁✧------
مناسب ترین قیمت با کیفیت ترین محصول
«🖤🕊»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
زیرعلمتامنترینجاۍجهاناست
چیزۍکہعیاناستچہحاجتبہبیاناست:)
🖤¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
نَفـسِآدم،چـموشه!
اگهمشغـولشنکـنی
اونتـورومشغـولمیکـنه !
مشغـولبهگُنـاه❤️🩹((:
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_759
#مهتاب
نگاهم سمتش چرخید.
_بله....
نشست کامل روی صندلی اش و گفت :
_هر وقتی از شب کاری داشتی بهم زنگ بزن.... من بیدارم.
_کاری ندارم....
_حالا اگر بود.... هر چیزی... هر کاری.... باشه ؟
_ممنون... باشه.
در را گشودم که گفت :
_من همین جا منتظر می مونم که بری در خونه ات رو باز کنی و برق اتاقت رو روشن.... اگه کاری داشتی دو بار برق اتاقتو روشن و خاموش کن.
با نگرانی پرسیدم :
_طوری شده؟!
_نه.... محض اطمینان....
_اطمینان از چی؟.... داری منو می ترسونی!
_نه نترس... گفتم محض اطمینان... اصلا می خوای خودم برم اول در خونه ات رو باز کنم؟
مردد بودم که سکوتم باعث شد خودش برود.
_کلیدت رو بده.
کلید را از من گرفت و رفت و من از پنجره ی ماشین نگاهش کردم. وارد خانه شد و بعد از چند ثانیه، برق اتاق خوابم روشن شد. برگشت و در سمت مرا گشود.
_این کلیدت.... مراقب خودت باش.... فردا صبح بیام دنبالت؟
_نه... نه اصلا.... خودم میام بیمارستان.
نگاهم کرد و گفت :
_اگه رانندگی بلد بودی حتما درخواست می دادم دانشگاه یه ماشين در اختیارت قرار بده.
_نه.... نه خودم این جوری راحتم.
_پس بذار من بیام دنبالت... ساعت 8 صبح همین جا منتظرت می مونم.
لبخند زنان ناچار شدم قبول کنم.
_باشه....
تا از ماشین پیاده شدم دستانم را گرفت و میان دستانش فشرد. قلبم داشت از دست حرکات غیر قابل پیش بینی اش وا می داد که سرش را کمی جلوی صورتم کشید و گفت :
_می تونم.... به عنوان شب بخیر.... ببوسمت؟
چشمانم را با شرم بستم و گفتم:
_می تونی ولی.... خواهش می کنم نه.... بذار رابطه ی ما توی این سه ماه، یک رابطه ی دوستانه ی ساده بمونه.... ما می خوایم فقط همدیگه رو بشناسیم.
چشم باز کردم و نگاهم صاف در چشمانش نشست. لبخند قشنگی زد و فشاری به دستانم داد.
_باشه.... می خوام تو راحت باشی.... شب بخیر ماه من.
از آن دو کلمه ی آخر کلامش، قلبم پُر ضرب کوبید.
_شب بخیر رابرت.
و زیر نگاهش دستانم را پس کشیدم و سمت خانه ام رفتم و او هنوز همانجا ایستاده داشت نگاهم می کرد. وقتی وارد خانه شدم، نفسم گرفت از این اتفاق و درخواست غیر منتظره.
سمت اتاق خواب رفتم که از پنجره ی اتاق او را دیدم که هنوز جلوی در خانه، کنار ماشینش ایستاده بود و به خانه خیره شده بود!
با دستی که برایش تکان دادم از او خواستم برود. لبخند زد و رفت و من ماندم و خوابی که دیگر به چشمانم نمی آمد و قلبی که تازه ضرب عاشقانه اش را شروع کرده بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀