هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_751
#مهتاب
کارهای آن شب رابرت، داشت مرا یک شبه مجنونش می کرد!
تا آخر شب ده بار زنگ زد. یک بار تاریخ دو روز بعدی که مسئول مرکز اسلامی لندن به او وقت داده بود را گفت.
یک بار زنگ زد که فردا جعبه ی انگشتر را بیمارستان بیاورد یا نه.
یک بار زنگ زد که چطور از خدا بابت این اتفاق تشکر کند و من به او سجده ی شکر را یاد دادم!
و یک بار آخر شب زنگ زد که اصلا از شدت خوشحالی و هیجان، خوابش نمی برد!
و تنها چیزی که باعث شد تا آرام بگیرد این بود که من به او گفتم:
_رابرت... اگه بخوای تا صبح این جوری زنگ بزنی فردا منصرف می شم و همه چی کنسل می شه.
فوری گفت :
_باشه باشه شب بخیر.
و قطع کرد!
فردای آن روز نمی دانستم چطور با او حتی رو به رو شوم!
از هر طریقی که بود، داشتم از او فرار می کردم که اتفاقا او هم به درد من دچار شد انگار.
در بیمارستان بودیم هردو و تا ظهر همدیگر را ندیدیم که خودش به من زنگ زد.
_سلام....
_سلام....
با سلامی که من گفتم خندید که پرسیدم:
_به چی می خندی؟
_به خودم.... دیشب نمی ذاشتم بخوابی و مدام زنگ می زدم و حالا حتی نمی تونم ببینمت....
یک لحظه از کلام آخرش قلبم ریخت که مبادا او منصرف شده است.
_یعنی..... یعنی منصرف شدی؟!
_نه!.... نه مگه می شه منصرف بشم.... ولی احساس می کنم نمی تونم جلوی بروز احساساتم رو بگیرم.
_خوبه دو روز هم رو نبینیم.... تا روزی که وقت گرفتی از دفتر اسلامی لندن.... آدرسش رو بده... من خودم میام اونجا.... تو هم خودت برو.... اونجا.... همدیگه رو می بینیم.
_باشه.... جعبه ی انگشتر رو هم میارم همونجا.
_باشه....
مکثی کرد. نه او حرف زد و نه من که هر دو با هم خندیدیم.
_قطع کن رابرت....
_باشه.... باشه.... مراقب خودت باش..... می خوای بعد از شیفت بیمارستان برسونمت خونه؟
_نه... قرار شد همدیگر رو نبینیم.
_آخ... راست می گی.... باشه.... آدرس و ساعت رو برات می فرستم.
_ممنون.
_من ممنونم برای مهلتی که بهم دادی.
و قطع کرد و حالا مگر آرام می گرفت ضربان قلبم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_752
#مهتاب
و از همان روز و همان قول تا دو روز بعد همدیگر را ندیدیم.
در همان دو روز بود که متوجه شدم من هم عاشق شده ام.
گاهی حتی وقتی در بیمارستان اسمش را هم می شنیدم ، قلبم ضربانش تندتر می شد و انگار من هم بی قرار می شدم برای روزی که قرار بود به مرکز اسلامی شیعیان لندن برویم.
و تا خود آن روز و همان ساعت که رابرت هم برای من و هم برای خودش درخواست مرخصی کرده بود و به حتم به مدیریت بیمارستان هم توضیح کوتاهی در این مورد داده بود، همدیگر را ندیدیم.
حتی قرار گذاشتیم که هر کسی خودش به آنجا برود و من تا لندن را با قطار بین شهری رفتم و از ایستگاه قطار تا آدرس مورد نظر تاکسی گرفتم.
خدا فقط می دانست که آن روز چه تلاطمی در وجودم بود. گاهی پُر از امید و شور و نشاط می شدم و گاهی ناامید!
ناامید از اینکه اگر رابرت همانی نبود که ادعا می کرد و نشان می داد، چطور با آن قلب عاشق شده از او جدا می شدم!
ناچارا برای آرامش خودم نذر کردم.... نماز خواندم... توکل کردم و از خدا خواستم اگر به هر دلیلی قرار است رابرت همانی نباشد که ادعا می کند، مرا از ازدواج با او منصرف کند یا مراسم ما را به نحوی بهم بزند.
تا خود آدرس هم داشتم صلوات می گفتم و ذکر یا صاحب الزمان زمزمه می کردم که اگر این ازدواج موقت به صلاحم نیست، کمکم کنند.
وقتی تاکسی به آدرس رسید و پول راننده را حساب کردم، از ماشين پیاده شدم و با چند نفس عمیق، آشوب درونی ام را التیام بخشیدم.
وارد ساختمان دو طبقه ای شدم که مرکز اسلامی شیعیان لندن بود. سراغ دفتر روحانی مرکز را گرفتم و به طبقه ی دوم رسیدم. پشت در اتاق روسری ام را مرتب کردم و در زدم و وارد شدم.
تا در اتاق باز شد، رابرت را دیدم که مقابل میز روحانی مرکز روی صندلی نشسته بود.
با دیدنم برخاست و چنان لبخندی زد که داشت خنده ام می گرفت.
_سلام....
وارد اتاق شدم. روحانی مرکز، یک ایرانی مقیم لندن بود. چند کلمه ای فارسی با او صحبت کردم و تاکید کردم که حتما رابرت را متوجه کند که باید تعهد بدهد که این محرمیت فقط برای صحبت و آشنایی است و تنها به همین شرط، این خطبه جاری می شود.
آقای شریعتمداری هم این مطلب را توضيح دادند و نوبت مهریه که شرط صحت عقد موقت است، شد.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_753
#مهتاب
و رابرت جعبه ی انگشتر را روی میز آقای شریعتمداری گذاشت.
_این می تونه باشه؟
و آقای شریعتمداری از من پرسید:
_اینو به عنوانِ مهریه قبول می کنید؟
با لبخند گفتم:
_بله....
و باز روحانی به رابرت توضیح داد که مهریه چیست و بعد از اتمام زمان عقد موقت، مهریه پس داده نمی شود و رابرت پذیرفت.
بعد از این مطلب روحانی از اجازه ی پدرم پرسید و من با تماس تلفنی در واتساپ، اجازه ی پدر را هم گرفتم. و اشکی از این دوری و این غربت از چشمانم چکید.
و رسیدم به لحظه ی خواندن خطبه ی عقد.
چشم بستم و باز در دلم صلوات فرستادم. و تنها چیزی که گفتم همان بله ای بود که اجازه ی وکالتی بود برای خواندن خطبه ی عقد.
و تمام!
عقد جاری شد و اولین چیزی که در چشمانم جاری شد، تصویر رابرت بود که با لبخند نگاهم می کرد.
از مرکز اسلامی بیرون آمدیم و جلوی در خروجی رابرت پرسید :
_حالا سوار ماشین من می شی؟
خنده ام گرفت آنقدر که نتوانستم مهارش کنم. او هم خندید که گفتم :
_بله....
با لبخندی پر شوق و اشتیاق سمت ماشینش رفت و من پشت سرش. ماشین مدل بالایی داشت و جالب این بود که دفعهی قبلی که مرا تا بیمارستان آدن بروک برده بود من اصلا متوجه این قضیه نشدم!
شاید بخاطر احساس معذب بودنی که داشتم.
سوار ماشینش شدم و او راه افتاد. نگاهم به انگشتر میان دستم بود. اندازه بود و زیبا. تک نگین قشنگی داشت که درخشش امیدوارم می کرد به درخشش زندگی پیش رو در آینده.
_مهتاب....
سرم سمتش چرخید و او نگاهم کرد آنقدر که مجبور شدم بگویم :
_خواهش می کنم حواست به رانندگی باشه.
خندید و با خنده اش سرش را از من برگرداند. نگاهش به سمت جلو بود که گفت:
_یک رستوران اسلامی هم پیدا کردم.... با هم شام بخوریم؟
_باشه....
انگار خط لبخند روی لب او و من قرار نبود، پاک شود. نمی دانم در آن همه سکوت بینمان به چه چیزی لبخند می زدیم!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_754
#مهتاب
ماشینش را پارک کرد و همراه هم با قدم هایی آرام سمت رستوران رفتیم.
لحظه ای میان همان قدم های آهسته نگاهم کرد و باز لبخندی به لبش آمد.
_چرا این جوری نگاهم می کنی؟
من پرسیدم و او تنها گفت :
_هیچی....
_واسه هیچی نگاه می کنی و لبخند می زنی؟
_خب.... هنوز باورم نمی شه.... خیلی خوشحالم.
در دلم باز دعا کردم این خوشحالی ماندگار باشد و حقیقی.
وارد رستوران شدیم و پشت میز چوبی کوچکی نشستیم. دستانم را تا آرنج روی میز گذاشتم و نگاهم داشت در رستوران می چرخید که او هم درست شبیه من، دو دستش را روی میز گذاشت و گفت :
_مهتاب...
نگاهم سمت چشمان عسلی روشنش آمد.
_بله....
_دستاتو می تونم بگیرم؟
از این سوال شوکه شدم. نگاهم سمت دستانش کشیده شد. دقیقا پنجه های هر دو دستش مقابل پنجه های دستانم بود و انگار منتظر یک اشاره از من.
_بله.... ما محرم هستیم.
و ابتدا انگشت اشاره ی دست راستش را آرام بلند کرد و روی دست من گذاشت و درست یک ثانیه بعد، کف دستش روی دستم نشست.
هر قدر من سرد و یخ زده بودم او گرم بود و پر شور و هیاهو.
_دستات چرا اینقدر سرده؟
خندیدم آهسته و بی صدا و سرم را پایین انداختم.
_می دونی من احساس می کنم دارم خواب می بینم... اون دختر سختگیر که حتی به زور سوار ماشين من شد... حالا به من یه مهلت چند ماهه داده.
_سه ماه....
سری تکان داد و گفت :
_مهتاب سرتو بلند کن....
سرم که بالا آمد، فشاری به هر دو دستم که زیر گرمای دستانش داشت سرما و یخ زدگی را آب می کرد، داد و نگاهش را به من دوخت.
_حالا می تونم تا سه ماه راحت نگاهت کنم.... درسته؟
باز لبخند زدم.
_درسته.
و چه جمله ای گفت ناگهان. طوری که انفجار تک تک رگ های قلبم را احساس کردم.
من بعد از سه ماه، چطور با این جملاتش، زنده می ماندم!
_چقدر تو زیبایی مهتاب!.... چشمات مشکی، مژه هات مشکی، ابروهات مشکی.... پوست صورتت سفید.... راستی می شه معنی اسمتو بهم بگی؟
چند باری پلک زدم شاید از آن خواب عاشقانه بیدار شوم ولی نشد...
_مهتاب... یعنی.... ماه کامل.
لبخندش زیباتر از همیشه شد.
_تو دقیقا شکل خود اسمت هستی....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_755
#مهتاب
پیش خدمت آمد و ما هر دو سفارش همبرگر دادیم که بعد از رفتنش پرسیدم:
_مطمئن هستی که اینجا رستوران اسلامیه؟
_آره.... اونجا رو ببین.
نگاهم با انگشت اشاره اش سمت دیوار مقابل چرخید. نوشته ای روی دیوار قاب بود که به رستوران اسلامی ما خوش آمدید، تمام غذاهای گوشتی ما ذبح اسلامی است.
نفس راحتی کشیدم و باز پرسیدم :
_اینجا رو چطور پیدا کردی؟
آرام خندید.
_به سختی....
_چطور؟!
_دیروز یک سری اومدم اینجا و دنبال یک رستوران اسلامی گشتم.... کلی پرس و جو کردم تا بالاخره پیدا کردم.
_از خودت بگو رابرت.... حالا چقدر از اسلام می دونی؟
نفس بلندی کشید و باز دستانم را گرفت. این بار هر دو دستم را به هم نزدیک کرد و دو دستش را روی آن گذاشت.
_من تو رو پیدا کردم مهتاب.... تو نماد کامل اسلامی برام.... اگر این حجابت نبود، من از روز اول شیفته ی زیبایی ظاهریت می شدم.... اما من اول عاشق شخصیتت شدم.... اون شخصیت سخت و پیچیده ای که در طول عمرم هیچ وقت کسی رو مثل اون ندیدم.... وقتی سختگیری های بیمارستان رو برای ساعت کاری شیفت صبح و شبت دیدم، گفتم حتما تو جا می زنی اما تو اونقدر پافشاری کردی که بخاطر روزه و شرایط سخت کاری، خودت رو داشتی از بین می بردی.
مکثی کرد و ادامه داد :
_یک روز دیگه هم اتفاقی، وقتی وارد اتاق استراحت پزشکان شدم، دیدم داری نماز می خونی.... منو ببخش.... بی اجازه ایستادم و نگاهت کردم.... پشت سرت بودم و تو منو ندیدی ولی من از حرکات نمازت هم خوشم آمد.... اینکه در عبادتت، طبق حرفهای خودت، روزانه چندین بار برای خدای خودت به زمین می افتادی... برام جالب بود... در حالیکه ما فقط یک روز در هفته به کلیسا می ریم و فقط یک ساعتی دعا می خونیم.... احساس کردم شما در دین اسلام بیشتر به خدا نزدیک هستید تا ما در دین مسیح!
محو حرفهایش بودم و مشتاق که باز هم بشنوم.
_بگو رابرت... می خوام باز هم بدونم.
_خب.... خیلی چیز ها تو اسلام شما هست که منو جلب کرد.
با خنده گفتم :
_دیگه اسلام ما نیست فقط... اسلام شما هم هست.
خندید و سری تکان داد.
_خب آخه من هنوز خیلی چیز ها بلد نیستم.... هنوز نماز رو از حفظ نمی تونم بخونم... یه کاغذ همراهم هست که باید با کمک اون بخونم.
و بعد دست در جیب شلوارش کرد و کاغذ را در آورد. که کاغذ را از او گرفتم. تای کاغذ را باز کردم و جملات و اذکار نماز را که انگار آقای شریعتمداری برایش نوشته بود، را خواندم و لبخندی با ذوق زدم.
_این خیلی عالیه رابرت.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
2.63M
«🖤🎙»
حرمکهنباشهاخهچجوردردادواشه:)
🖤¦↫#مداحی
🎙¦↫#سیدرضانریمانی
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
دࢪآرزوۍشــهـــادت³¹³ - %0A@SHOHADASHARMANDEH313.mp3
3.06M
«❤️🩹🥀»
منوبهمحرمرسوندیازتممنونم…!
❤️🩹¦↫#مداحی
🥀¦↫#محمدحسینپویانفر
✋🏻¦↫#سلامبرمــحرم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از تبلیغات فاطمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه خانم ۳۵ ساله هستم که بعد از کلی دوا درمون برای بچه دار شدن میخواستم آی وی اف کنم که دکتر جوابم کرد و گفت دچار یائسگی شدم و چسبندگی شدید دارم نمیشه برام کاری کرد😔
خسته و ناامید بودم کلی هزینه کرده بودم آخرشم که هیچی
با یکی از دوستام که تماس گرفتم گفت تو که همه راهها رو رفتی بیا اینم امتحان کن از کجا معلوم نتیجه نگیری یه لینک برام فرستاد با ناامیدی رفتم تو کانال رضایت ها شونو که دیدم یکم دلم روشن شد بهشون پیام دادم و درمان مو شروع کردم
طی دو دوره درمانی یائسگیم برطرف شد و عکس رنگی نشون داد چسبندگی هام از بین رفتن 😍
الان منتظرم یه ماه دیگه بگذره و دختر نازمو بغل بگیرم ❤️
لینک شو میزارم هر بیماری و مشکلی داری برو ازشون مشاوره بگیر و خودتو درمان کن👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/776012117C37b775e6d9
@n_masumii
09220273885
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_756
#مهتاب
با آمدن پیش خدمت، نگاه هر دوی ما به سمت او چرخید و نگاه پیش خدمت، در حالی که دو سینی روی دستش بود، به دستان ما در وسط میز که در هم گره خورده بود.
_می شه اینو بذارم رو میز؟
پيش خدمت گفت و من فوری دستم را با خنده ی بی صدایی پس کشیدم. رابرت هم همین کار را کرد و سینی همبرگر و سیب زمینی سرخ شده روی میز قرار گرفت.
رابرت کاغذ دور همبرگر را برایم باز کرد و گفت :
_امیدوارم خوشمزه باشه.
و بود... اما این مزه نه بخاطر طعم همبرگر اسلامی بود ، بلکه بخاطر نگاه ها و محبت های رابرت بود. به نظرم رابرت از مرز عشق گذشته بود!
تک تک رفتارش می شد نمادی از یک مجنون واقعی باشد. اصلا نگاهش، لحن صدایش و حتی حرفهایش همگی مرا مجذوب خود می کرد.
بعد از خوردن شام گفتم :
_شما که آدرس مرکز اسلامی لندن رو گرفتی، آدرس مسجد مسلمانان رو نگرفتی که بریم نماز بخوانیم.
_چرا.... اون رو هم بلدم... یک روز رفتم و برای تحقیق به نمازشون نگاه کردم. همه داشتند با هم به یک شکل نماز می خوندن.
_بهش می گن نماز جماعت.
_آره.... نماز جماعت..... اگه تو بخوای می تونیم بریم.
_البته نماز جماعت اول وقت و بعد از غروب آفتاب هست ما کمی تاخیر داریم باید خودمون نماز بخونیم.
_اشکال نداره فقط.... من نمازم کمی طول می کشه... چون هنوز خوب بلد نیستم.
خندیدم.
_اصلا اشکالی نداره.... منو هم بعد از نمازت دعا کن.
سری تکان داد و گفت :
_تو همیشه بعد از هر نمازم هستی.
_واقعا؟!... چی در موردم دعا می کنی؟
لبخندی زد و با شرم خاصی که از او بعید بود، سرش را پائین انداخت و جواب داد :
_می گم خدایا.... مهتاب عاشقم بشه و با من بمونه تا من با کمکش بیشتر اسلام رو بشناسم.
نمی دانستم با شنیدن این حرف رابرت باید بخندم یا گریه کنم. قلب رابرت پاک تر از آنی بود که حتی فکرش را می کردم. او ره صد ساله را در عرض چند ماه رفته بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
«🖤🕊»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
شالِماتمتآبروبهمنداد
موجِپرچمتدلرودادهبرباد..
🖤¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_757
#مهتاب
بعد از شام، همراه هم به مسجد شیعیان لندن رفتیم و نماز خواندیم.
حق با او بود. من نمازم تمام شد و دعا خواندم و با حتی کمی تامل از مسجد بیرون زدم اما باز هم چند دقیقه ای منتظر رابرت شدم.
بالاخره آمد. با لبخند از دور نگاهم کرد و سرش را پائین انداخت. به من که رسید گفت :
_موافقی قدم بزنیم؟
_دیر وقت نیست؟.... بهتر نیست برگردیم.... فردا صبح باید بیمارستان باشیم.
انگار برخلاف من، او چندان راضی به برگشت نبود.
_خب پس یه کم آروم آروم بریم سمت ماشين.
قبول کردم و شانه به شانه اش راه افتادم. با آنکه هر دو سکوت کرده بودیم اما او هر از گاهی، نگاهم می کرد که نتيجه اش لبخند روی لب هر دوی ما می شد.
به ماشين رسیدیم که تا دستگیره ی در ماشین را گرفتم گفت :
_می خوای با ماشین یه دور تو شهر بزنیم؟
خنده ام گرفت.
_به چی می خندی؟
_دیر نیست به نظرت؟
_تازه ساعت 9 شبه!
_خب یک ساعت و نیم هم تا کمبریج راه هست.... فردا صبح خواب نمونیم.... تازه من می خواستم پیشنهاد بدم که خودم برگردم که مزاحم شما نباشم.
_اصلا.... به هیچ عنوان.... خودم می رسونمت.
نشستم روی صندلی جلو و او هم پشت فرمان ماشین. کمربندم را بستم که پرسید:
_خسته شدی؟
_نه.... ولی الان دیره برای شب گردی.... فردا بیمارستان کلی کار هست که باید امشب خوب استراحت کنیم.
نگاهش به من بود که گفت:
_من امشب حتی اگه دو ساعت هم بخوابم فردا بهترین روز زندگی منه.
تکیه زدم به پشتی صندلی ام و گفتم:
_منو دعا کردی؟
ماشینش را روشن کرد و گفت :
_مگه می شه دعا نکنم.... مهتاب.... بهم راستش رو بگو.... تو نظرت در مورد من چیه؟
سرم از کنار شانه سمتش چرخید، خسته بودم و صندلی نرم و راحت ماشینش، و بخاری که روشن کرده بود و داشت پاهای خسته ام را گرم می کرد ، همگی باعث خواب آلودگی من شده بود که گفتم :
_خوشحالم که مسلمان شدی.... خدا خیلی دوستت داره رابرت.... هر کسی جای تو باشه به این راحتی اسلام رو نمی پذیره.
نگاهش به خیابان بود که آه کشید و گفت :
_مهتاب... من زندگی سختی داشتم.... اونقدر با پدر و مادرم مشکل داشتم که توی جوانی از خانه بیرون زدم و مستقل شدم.... من خیلی پوچ و بی هدف زندگی کردم.... خیلی از لذت ها رو فقط به دنبال کسب آرامش و خوشبختی، چشیدم ولی نبود.... در اوج بهترین لذت ها هم، نه آرامش بود و نه خوشبختی.... به همین خاطر منکر همه چیز شدم اما تو.... وقتی وارد زندگیم شدی... از همون روز اول، منو تحت تاثیر قرار دادی.... یادته اولین دیدار ما کجا بود؟
با ذهنی خواب گرفته دنبال اولین دیدارمان گشتم و با چشمان خمارم نگاهش کردم.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_758
#مهتاب
_الان یادم نمی آد.
_توی دانشگاه سر کلاس.... جلسه اول و معارفه.... من بخاطر تیپ و نوع لباس هات خواستم کمی اذیتت کنم اما تو در عرض چند ثانیه چنان جوابی به من دادی که ناچار شدم فقط تهدیدت کنم که استاد سختگیری هستم.
ذهنم داشت دنبال جملات خودم در خاطره ی روز اول آشنایی مان می گشت که خودش گفت :
_زل زدی تو چشمام و گفتی اسمتون فرانسوی است و نام خانوادگی شما هم نام یکی از شهرهای ساحلی فرانسه... پس شما خودتون یک استاد خارجی هستید.
با یادآوری او یادم آمد و خندیدم.
_آره... یادم اومد....
_من محو تیزهوشی ات شدم.... اینکه در همان لحظه تونستی این حدس رو از روی اسم و فامیل من بزنی برام خیلی جالب بود.
با لبخندی سرم را تکیه دادم به پشتی صندلی ام و با آن همه خوابی که پلک هایم را پر کرده بود گفتم :
_ببخشید.... من خیلی خسته ام.
_راحت باش.... بخواب.
و احساس کردم که صندلی ام با صدایی اتوماتيک وار کمی به عقب رفت. چشم گشودم که لبخند رابرت را دیدم.
_تا برسیم یک ساعت و نیم راهه.... می تونی راحت بخوابی.
_ممنونم....
و صدای ریزی زیر گوشم نشست و خاطره ی همان روز پشت پلک های بسته ام، باز از اول به نمایش رفت که نفهمیدم چطور خوابم برد.
آنقدر روی صندلی ماشینش راحت بودم که روی تخت خواب اتاقم نبودم!
خوابم عمیق شد و به راحتی به خواب رفتم و زمان در پشت پلک های بسته ام گم شد.
نفهمیدم چقدر طول کشید که بیدار شدم و لحظه ای موقعیت خودم و مکان را شناسایی کردم.
هنوز در ماشين بودم اما ماشین متوقف بود!
سرم سمت رابرت چرخید. ماشین خاموش بود و او هم روی صندلی، پشت فرمان، سرش را به پشتی صندلی اش تکیه زده بود و به خواب رفته بود.
با دقت به اطراف نگاه کردم. درست جلوی در خانه ی خودم بودم!
چرخیدم و باز نگاهم سمت رابرت رفت. تکان خفیفی خورد که گفتم :
_رسیدیم؟
چشم گشود و گفت :
_بیدار شدی؟.... نیم ساعتی هست رسیدیم.
_چرا بیدارم نکردی پس؟
_خیلی زیبا خوابیده بودی..... نتونستم.
لبخندی در جواب مهربانی اش زدم و گفتم :
_ممنون که منو رسوندی.... شبت بخیر.
_مهتاب.
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
هدایت شده از تبلیغات فاطمی
...
بانـــو جـــان! صـــبر کـــن 👀🙋♀
عــزیــزم! حــواست هست چه کــرمی مــیزنی به صــورت مـــاهت🤦♀
مـیدونـی رنـــگ رژلـــبهای بــازاری از نــوعی #ســوســک تــهــیـه مــیشـه🪳🪲🤮
•┈┈••✾•✨✨•✾•••┈┈••✾••┈┈••✾•
👍 کرم های گلاریس قابل رقابت با برندهای معروف #خارجی😳
👈 با یه بار خرید مشتری دائمی ما می شوید🥰🥰
👈با ضمانت مرجوعی
💫ادعا نمیکنیم که بهترینیم اما یکی از بهترین ها هستیم.
باعـث افـتـخـاره کـه شــما هــم عــضو خــانواده #آرایشی_گیاهی_گلاریس باشـیـن 🙏🙏
------✧❁💠❁💠❁✧------
http://eitaa.com/joinchat/2148728837C440909b000
------✧❁💠❁💠❁✧------
مناسب ترین قیمت با کیفیت ترین محصول
«🖤🕊»
بِـسـمِرَبِّالحـسـیـن|❁
زیرعلمتامنترینجاۍجهاناست
چیزۍکہعیاناستچہحاجتبہبیاناست:)
🖤¦↫#صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
🕊¦↫#شــکرخدابازبهمحرمترسیدم
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
نَفـسِآدم،چـموشه!
اگهمشغـولشنکـنی
اونتـورومشغـولمیکـنه !
مشغـولبهگُنـاه❤️🩹((:
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_759
#مهتاب
نگاهم سمتش چرخید.
_بله....
نشست کامل روی صندلی اش و گفت :
_هر وقتی از شب کاری داشتی بهم زنگ بزن.... من بیدارم.
_کاری ندارم....
_حالا اگر بود.... هر چیزی... هر کاری.... باشه ؟
_ممنون... باشه.
در را گشودم که گفت :
_من همین جا منتظر می مونم که بری در خونه ات رو باز کنی و برق اتاقت رو روشن.... اگه کاری داشتی دو بار برق اتاقتو روشن و خاموش کن.
با نگرانی پرسیدم :
_طوری شده؟!
_نه.... محض اطمینان....
_اطمینان از چی؟.... داری منو می ترسونی!
_نه نترس... گفتم محض اطمینان... اصلا می خوای خودم برم اول در خونه ات رو باز کنم؟
مردد بودم که سکوتم باعث شد خودش برود.
_کلیدت رو بده.
کلید را از من گرفت و رفت و من از پنجره ی ماشین نگاهش کردم. وارد خانه شد و بعد از چند ثانیه، برق اتاق خوابم روشن شد. برگشت و در سمت مرا گشود.
_این کلیدت.... مراقب خودت باش.... فردا صبح بیام دنبالت؟
_نه... نه اصلا.... خودم میام بیمارستان.
نگاهم کرد و گفت :
_اگه رانندگی بلد بودی حتما درخواست می دادم دانشگاه یه ماشين در اختیارت قرار بده.
_نه.... نه خودم این جوری راحتم.
_پس بذار من بیام دنبالت... ساعت 8 صبح همین جا منتظرت می مونم.
لبخند زنان ناچار شدم قبول کنم.
_باشه....
تا از ماشین پیاده شدم دستانم را گرفت و میان دستانش فشرد. قلبم داشت از دست حرکات غیر قابل پیش بینی اش وا می داد که سرش را کمی جلوی صورتم کشید و گفت :
_می تونم.... به عنوان شب بخیر.... ببوسمت؟
چشمانم را با شرم بستم و گفتم:
_می تونی ولی.... خواهش می کنم نه.... بذار رابطه ی ما توی این سه ماه، یک رابطه ی دوستانه ی ساده بمونه.... ما می خوایم فقط همدیگه رو بشناسیم.
چشم باز کردم و نگاهم صاف در چشمانش نشست. لبخند قشنگی زد و فشاری به دستانم داد.
_باشه.... می خوام تو راحت باشی.... شب بخیر ماه من.
از آن دو کلمه ی آخر کلامش، قلبم پُر ضرب کوبید.
_شب بخیر رابرت.
و زیر نگاهش دستانم را پس کشیدم و سمت خانه ام رفتم و او هنوز همانجا ایستاده داشت نگاهم می کرد. وقتی وارد خانه شدم، نفسم گرفت از این اتفاق و درخواست غیر منتظره.
سمت اتاق خواب رفتم که از پنجره ی اتاق او را دیدم که هنوز جلوی در خانه، کنار ماشینش ایستاده بود و به خانه خیره شده بود!
با دستی که برایش تکان دادم از او خواستم برود. لبخند زد و رفت و من ماندم و خوابی که دیگر به چشمانم نمی آمد و قلبی که تازه ضرب عاشقانه اش را شروع کرده بود!
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
.
✍خودمونیمرفیق
تو زندگیت چیکم داری ؟!
پول؟ماشین؟خونه؟و...!!
کاش به خودبیایم وبفهمیم که:
اصلِ نداشته های ما #مهدی ست...
🍃🦋🍃
.
میگویند شب دو حرف دارد ،
اما نمیدانند دلتنگ که باشی
شب هزاران حرف دارد ...
.
مثل آن خوابی
که حتی قابل توضیح نیست
عشق شیرین است اما قابل توضیح نیست...❣
🌸🍃
🌸🍃• . • . •
تڪرار میــشوم .... هر شـب...
چون مَهـــے غــریــب
بــر نازڪــاے احــساس
این تـــنِ خــسته...
در خیــالت پــرســہ میــزنم
تا بـہ نــرسیــدن ها
بــــرسم.....
شیوا_میثاقی
#شب بخیر جانا
•┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_760
#مهتاب
آن شب تا دیر وقت بیدار بودم. اصلا خواب از سرم پریده بود انگار.
هر طرفی که غلت می زدم باز افکارم می رفت سمت رابرت و حرفهایش، نگاهش، چشمان روشن زیبایش.... او خیلی خیلی زیباتر از من بود!
حتی نصفه شب یک بار که کلافه شده بودم و از روی تخت برخاستم، نگاهی درون آینه به خودم انداختم. واقعا آن طور که رابرت می گفت من زیبا نبودم.... یک چهره ی کاملا معمولی و ساده داشتم.
نمی دانم چرا اینقدر از زیبایی من می گفت!
در حالیکه او با آن رنگ موی خرمایی روشنش و موهای خوش حالت و لختش و چشمان رنگ عسلی اش خیلی زیباتر از من به نظر می رسید.
خلاصه آن شب درگیر خاطره ها و حرفهای بینمان شدم و دیر خوابیدم و به سختی بعد از نماز صبح دوباره خوابم برد و دیگر متوجه نشدم که زمان چطور سپری شد.
صبح تنها با صدای ممتد زنگ در، بیدار شدم و یک لحظه چشم گشودم. هنوز گیج و منگ خواب بودم که چشمم به ساعت افتاد. ساعت 8 و نیم بود!
از جا پریدم و با همان بلوز و شلوار راحتی از کنار پنجره ی اتاقم به بیرون نگاه کردم.
رابرت بود. سمت در خانه رفتم و با پتوی سبک و راحتی که روی تخت بود، چادری ساختم و روی سرم کشیدم و در را گشودم.
نگاهش متعجب روی صورتم ماند.
_خوبی؟
_آره....
_چرا این شکلی هستی پس؟.... ساعت 8 و نیمه.... دیر شده!
_ببخشید....دیر خوابم برد.... الان حاضر می شم.
_صبحانه نمی خوری؟
_دیر شده... وقتی نیست.
_تو برو آماده شو.... من یه چیزی برات آماده می کنم.
_ممنون.
وارد خانه شد و من سمت اتاقم رفتم. صورتم را شستم. مسواک زدم، لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که دیدم رابرت با نان تست و چند تکه پنیر برایم صبحانه آماده کرده است.
محو تماشایش شدم. با ظرافت، نان تست دیگری روی اولی گذاشت و گفت :
_صبحانه حاضره....
و نان تست را مقابل نگاهم بالا آورد.
در تشکر از این همه مهربانی اش، لبخند زدم و نان تست را گرفتم و گفتم :
_دیرمون شد.... اونم بخاطر من.
با تاخیر به بیمارستان رسیدیم و به محض ورود هر کدام سمت بخش خودمان رفتیم و مهلتی برای خداحافظی نشد اما....
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«🖤🌿»
مثلاتوقبولکردی،کولهبارمُهمبستم
مثلامنالانتویِراهکربُبلاهستم:)
🌿¦↫#استوری
🖤¦↫#روزشماراربعین³²
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
«🌸🌿»
بہخدااعتمادکن
گاهۍبهترینهارابعدازتلخترینتجربہ
هابہتومیدهدتاقدرِ،زیباترین
چیزهایۍکہبدستآوردۍرابدانۍ!
🌸¦↫#خدایمن
‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • •
╔═════════🌸🕊══╗
•●❥ @be_sharteasheghi
╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀
#رمان_آنلاین
#مستِ_مهتاب
#فصل_دوم
#مرضیه_یگانه
#پارت_761
#مهتاب
به محض ورودم به بخش با آنه مواجه شدم، و تنها با گفتن یک سلام سمت کمد تعویض لباسم رفتم که گفت:
_دکتر کم کم داری بی انضباط می شی!
در حالیکه دکمه های روپوشم را می بستم گفتم :
_بله متاسفانه خواب موندم.
در کمدم را بستم و تا خواستم از در اتاق خارج شوم، گفت :
_مهتاب!
_بله....
_اون چیه دستت... ببینم.
دیر بود برای پنهان کردن. خودش جلو آمد و دقیق نگاه کرد.
_اینکه همون انگشتر دکتر آنژه است!.... تو به دکتر آنژه بله گفتی؟!
ناچار با لبخندی، اعتراف کردم.
_بله....
و جیغ کشید یکدفعه!.
_وای مهتاااااب!
دانستن آنه کافی بود تا کل بیمارستان را خبر کند و من هر جا پا بگذارم، کسی تبریک بگوید.
اما آن روز کارم آنقدر، زیاد بود که حتی رابرت را هم ندیدم تا لحظه ای که ....
در عوض دکتر تابنده که به دیدنم آمده بود را ملاقات کردم.
در اوج ساعت کاری، بین مریض های بیمارستان وارد اتاقم شد.
_سلام دکتر....
متعجب شدم. توقع دیدنش را نداشتم.
_سلام... شما!
_راستش جناب عدالت منو فرستادن که بهتون پیامی رو برسونم.
_بفرمایید....
_ایشون می خوان شما رو ببينن.... کار مهمی با شما دارند.
هنوز جواب نداده، در اتاقم باز شد و رابرت در آستانه ی در ایستاد. نگاهش به طرز خاصی روی دکتر تابنده بود که دکتر با او سلام کرد و رو به من به فارسی، با پوزخندی گفت :
_می شه به ایشون بفرمایید از اتاق بیرون برن و منتظر باشند.
_ایشون نامزد من هستن و من حرف پنهانی از ایشون ندارم.
چشمان متعجب دکتر تابنده روی صورتم ماند.
_شما نامزد کردید؟!
_بله.... مهمه؟!
_نه.... نه مسئله ای نیست.... پس..... پس دیگه حرفی نیست... لطفا اگر امکانش هست امروز یا فردا به جناب عدالت سری بزنید.
_چشم....
خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت که رابرت نگاهم کرد.
_چی بهت گفت؟
🥀#کپی_رمان_حرام حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️
🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖
🥀
🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀@be_sharteasheghi🥀
〰〰〰〰〰〰〰〰
🥀🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀🥀
🥀🥀🥀
🥀🥀
🥀