eitaa logo
🌱به شرط عاشقی باشهدا❤
7.4هزار دنبال‌کننده
3.5هزار عکس
2.2هزار ویدیو
30 فایل
رمان #مستِ_مهتاب #خانم_یگانه 💙کانالداران عزیز ✅کپی مطالب فـــقــــط با فوروارد مستقیم😊 تبلیغاتمون🪄💚 https://eitaa.com/joinchat/254672920C9b16851ec4
مشاهده در ایتا
دانلود
. ✍خودمونیم‌رفیق تو زندگیت چی‌کم داری ؟! پول؟ماشین؟خونه؟و..‌.!! کاش به خودبیایم وبفهمیم که: اصلِ نداشته های ما ست... 🍃🦋🍃
. میگویند شب دو حرف دارد ، اما نمیدانند دلتنگ که باشی شب هزاران حرف دارد ...
. مثل آن خوابی که حتی قابل توضیح نیست عشق شیرین است اما قابل توضیح نیست...❣ 🌸🍃 🌸🍃• . • . •
تڪرار میــشوم .... هر شـب... چون مَهـــے غــریــب بــر نازڪــاے احــساس این تـــنِ خــسته... در خیــالت پــرســہ میــزنم تا بـہ نــرسیــدن ها بــــرسم..... شیوا_میثاقی بخیر جانا ‌ •┈┈••✾❣✾••┈┈•
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 آن شب تا دیر وقت بیدار بودم. اصلا خواب از سرم پریده بود انگار. هر طرفی که غلت می زدم باز افکارم می رفت سمت رابرت و حرفهایش، نگاهش، چشمان روشن زیبایش.... او خیلی خیلی زیباتر از من بود! حتی نصفه شب یک بار که کلافه شده بودم و از روی تخت برخاستم، نگاهی درون آینه به خودم انداختم. واقعا آن طور که رابرت می گفت من زیبا نبودم.... یک چهره ی کاملا معمولی و ساده داشتم. نمی دانم چرا اینقدر از زیبایی من می گفت! در حالیکه او با آن رنگ موی خرمایی روشنش و موهای خوش حالت و لختش و چشمان رنگ عسلی اش خیلی زیباتر از من به نظر می رسید. خلاصه آن شب درگیر خاطره ها و حرفهای بینمان شدم و دیر خوابیدم و به سختی بعد از نماز صبح دوباره خوابم برد و دیگر متوجه نشدم که زمان چطور سپری شد. صبح تنها با صدای ممتد زنگ در، بیدار شدم و یک لحظه چشم گشودم. هنوز گیج و منگ خواب بودم که چشمم به ساعت افتاد. ساعت 8 و نیم بود! از جا پریدم و با همان بلوز و شلوار راحتی از کنار پنجره ی اتاقم به بیرون نگاه کردم. رابرت بود. سمت در خانه رفتم و با پتوی سبک و راحتی که روی تخت بود، چادری ساختم و روی سرم کشیدم و در را گشودم. نگاهش متعجب روی صورتم ماند. _خوبی؟ _آره.... _چرا این شکلی هستی پس؟.... ساعت 8 و نیمه.... دیر شده! _ببخشید....دیر خوابم برد.... الان حاضر می شم. _صبحانه نمی خوری؟ _دیر شده... وقتی نیست. _تو برو آماده شو.... من یه چیزی برات آماده می کنم. _ممنون. وارد خانه شد و من سمت اتاقم رفتم. صورتم را شستم. مسواک زدم، لباس پوشیدم و از اتاق بیرون زدم که دیدم رابرت با نان تست و چند تکه پنیر برایم صبحانه آماده کرده است. محو تماشایش شدم. با ظرافت، نان تست دیگری روی اولی گذاشت و گفت : _صبحانه حاضره.... و نان تست را مقابل نگاهم بالا آورد. در تشکر از این همه مهربانی اش، لبخند زدم و نان تست را گرفتم و گفتم : _دیرمون شد.... اونم بخاطر من. با تاخیر به بیمارستان رسیدیم و به محض ورود هر کدام سمت بخش خودمان رفتیم و مهلتی برای خداحافظی نشد اما.... 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
3.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
«🖤🌿» مثلاتوقبول‌کردی،کوله‌بارمُ‌هم‌بستم مثلامن‌الان‌تویِ‌راه‌کربُبلا‌هستم:) 🌿¦↫ 🖤¦↫³² ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
☕️عصرتون 🌸پرازحس خوشبختی ☕️خوشبختی نگاه خداست 🌸در این عصر زیبا ☕️دعا میکنم خدا 🌸هیچوقت ☕️چشم ازتون برنداره 🌸روز و روزگارتون شـاد ☕️خوشبختی هاتون مستدام 🌸عصر زیباتون بخیر
«🌸🌿» بہ‌خدااعتمادکن گاهۍبهترین‌هارابعدازتلخ‌ترین‌تجربہ‌ هابہ‌تومیدهدتاقدرِ،زیباترین چیزهایۍکہ‌بدست‌آوردۍرابدانۍ! 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
هدایت شده از مستِ مهتاب
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 به محض ورودم به بخش با آنه مواجه شدم، و تنها با گفتن یک سلام سمت کمد تعویض لباسم رفتم که گفت: _دکتر کم کم داری بی انضباط می شی! در حالیکه دکمه های روپوشم را می بستم گفتم : _بله متاسفانه خواب موندم. در کمدم را بستم و تا خواستم از در اتاق خارج شوم، گفت : _مهتاب! _بله.... _اون چیه دستت... ببینم. دیر بود برای پنهان کردن. خودش جلو آمد و دقیق نگاه کرد. _اینکه همون انگشتر دکتر آنژه است!.... تو به دکتر آنژه بله گفتی؟! ناچار با لبخندی، اعتراف کردم. _بله.... و جیغ کشید یکدفعه!. _وای مهتاااااب! دانستن آنه کافی بود تا کل بیمارستان را خبر کند و من هر جا پا بگذارم، کسی تبریک بگوید. اما آن روز کارم آنقدر، زیاد بود که حتی رابرت را هم ندیدم تا لحظه ای که .... در عوض دکتر تابنده که به دیدنم آمده بود را ملاقات کردم. در اوج ساعت کاری، بین مریض های بیمارستان وارد اتاقم شد. _سلام دکتر.... متعجب شدم. توقع دیدنش را نداشتم. _سلام... شما! _راستش جناب عدالت منو فرستادن که بهتون پیامی رو برسونم. _بفرمایید.... _ایشون می خوان شما رو ببينن.... کار مهمی با شما دارند. هنوز جواب نداده، در اتاقم باز شد و رابرت در آستانه ی در ایستاد. نگاهش به طرز خاصی روی دکتر تابنده بود که دکتر با او سلام کرد و رو به من به فارسی، با پوزخندی گفت : _می شه به ایشون بفرمایید از اتاق بیرون برن و منتظر باشند. _ایشون نامزد من هستن و من حرف پنهانی از ایشون ندارم. چشمان متعجب دکتر تابنده روی صورتم ماند. _شما نامزد کردید؟! _بله.... مهمه؟! _نه.... نه مسئله ای نیست.... پس..... پس دیگه حرفی نیست... لطفا اگر امکانش هست امروز یا فردا به جناب عدالت سری بزنید. _چشم.... خداحافظی کرد و از اتاق بیرون رفت که رابرت نگاهم کرد. _چی بهت گفت؟ 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀
هدایت شده از  تبلیغات فاطمی
✔️چرا هرکاری میکنم حالمو زندگیم خوب نیست؟ 👇 یه راهکار عالی 🧠برای اینکه از شر افکار منفی و ناامید کننده در ذهنت راحت بشی،هر روز 3️⃣ بار ،3️⃣ تا نفس عمیق بکش،با انجام این تمرین باعث افزایش خلاقیت و‌ موفقیت بیشتر ذهنت هم میشی. اولین کانال ایتا آموزش رایگان قانون جذب🧲 🏃دوره رایگان رو برات بالای کانال سنجاق زدم ⛔ ورود آقایان ممنوع⛔ 👇 مطمینم این کانال نقطه عطف زندگیته👇 https://eitaa.com/joinchat/4102816073C14e1ba7688 🔴 زمان و ظرفیت عضوگیری محدوده🔴
«🌸🪴» اگرمردم‌می‌دانستند‌کہ‌چہ‌فضیلتی‌در زیارت‌مرقد‌امام‌حسین‌علیه‌السلام‌است از‌شوقِ‌زیارت‌می‌مردند.. +امام‌باقر‌(ع) 🌸¦↫ ‹‹•➜ ♡჻ᭂ࿐🌿✾ • • • • • ╔═════════🌸🕊══╗ •●❥ @be_sharteasheghi‎ ‎ ‌‎‎ ╚══🌸🕊═════════╝››
🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀 _هیچی گفت جناب عدالت می خواد منو ببینه. _کی هست؟ _یک ایرانی مقیم لندن. نفسش را فوت کرد و کف دستش را روی میزم گذاشت. _به فارسی چی بهت گفت؟ _ازم خواست به تو بگم چند لحظه بیرون اتاق باشی که گفتم تو نامزدم هستی.... تعجب کرد. نگاهش به طرز عجیب و خاصی سرد و یخ زده شد. _می تونم ازت بخوام دیگه با این آدم حرف نزنی؟ _چرا؟! _از طرز نگاهش به تو، خوشم نمیاد. ماتم برد. فقط نگاهش کردم که باز پرسید: _باشه؟ _این باشه ولی باید امروز یا فردا تا لندن برم.... باید جناب عدالت رو ببینم. _من می برمت... امروز بعد از ظهر چطوره؟ _خوبه.... فقط.... نگاه روشنش به سمتم آمد و منتظر شنیدن ادامه ی حرفم شد. _چرا احساس می کنم که ناراحت شدی؟! _نه.... ناراحت نیستم اما این آدم واقعا حالم رو بد می کنه. _چرا؟! _چون نگاهش و رفتارش یه طور خاصی مرموزه. از جمله ی عجیب رابرت چیزی متوجه نشدم اما هنوز زود بود برای فهمیدن معنای کلامش. بعد از ظهر همراه خود رابرت به لندن رفتم. یک ساعتی در راه بودیم و من از سکوت بینمان چندان احساس خوبی نداشتم. _رابرت. _بله.... _چیزی شده؟..... احساس می کنم از موقعی که دکتر تابنده رو دیدی، رفتارت عوض شده. _نه... اصلا.... _پس چرا با من حرفی نمی زنی؟ خندید و نگاهم کرد. _ چی بگم؟ امروز خیلی ها متوجه ی نامزدی ما شدن و من به همشون گفتم که هنوز هیچی معلوم نیست. _خوب گفتی. نگاهم کرد باز. _تو چی مهتاب.... تو هم به همه همینو می گی؟ _خب من.... من گفتم فقط نامزد کردیم... لزومی نداره بگم چیزی معلوم نیست... اگر بعدا خواستیم نامزدی را بهم بزنیم، به بقیه هم همینو می گیم. نگاهش باز رنگ دیگری گرفت. از آن طرز خاص نگاه هایی که آشوب می شود برای ضربان قلب. می دانستم پشت آن نگاهش، حرف قشنگی است اما باید مطمئن می شدم و از خودش می پرسیدم. 🥀 حتی بالینک کانال و اسم نویسنده⛔️ 🔴 پیگرد قانونی دارد ⚖ 🥀 🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀🥀🥀〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀@be_sharteasheghi🥀 〰〰〰〰〰〰〰〰 🥀🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀🥀 🥀🥀🥀 🥀🥀 🥀