📌 لهجههای غزّهای🕊
آن روز عمو محمودت، تنها پسرش احمد را روی شانههایش گرفت و رفت تا او را زیر بمباران دفن کند. احمدی که تازه ۲۱ سالش تمام شده بود. هوس یک لیوان قهوه کرده بود. رفت، درحالی که لیوان قهوه در جیبش و گلولهای در سرش بود، برگشت. گفته بودم چطور خطی از بزاق در یک طرف دهانش راه افتاده بود؟
پ.ن۱: بعضی کتابها رو چند بار و چند بار هم که بخونی، سیر نمیشی. اصلا حکم قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه رو دارن تو زندگیت. روزانه باید حتما سری بهش بزنی و بخونی و باهاش انس بگیری و محشور باشی... همهی اینها رو گفتم که بگم: کتاب "لهجههای غزهای" یکی از همین کتابهاست و خوندن چندبارهاش رو از دست ندین.
پ.ن۲: اینجا از خلال صدای زنان، میتوانی شرح جامعی از مردم شناسی غزه رو بشنوی. آهنگ صداهایشان و کشیدن کلمات، نشاندهندهی اصلیت یافایی است. صدای ضمه روی کلماتی که از زبان بعضی از آنها بیرون میریزد. مثل "بَحُبُه" دوستش دارم، نشان میدهد صاحب صدا یک غزهای اصیل است. به احتمال زیاد این زناناند که حافظ و نگهبان لهجهها هستند.
#غزه#فلسطین#چهرهی_زنانهی_جنگ🕊
📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
💢گلی برای نادر!
🔹نیمهٔ دوم بازی شروع شد. زمان میگذشت. به دقیقهٔ نود نزدیک میشدیم. بازی داشت تمام میشد. من باید گل بزنم. اگر نتوانم خواهم مرد. به نادر چه بگویم؟! نادر فقط برادر بزرگ من نیست. نادر قهرمان من است. او همه چیزش را فدای من و خواهرانم کرده است. این را همهمان میدانیم. اگر بخواهید داستان زندگی و رنج یک قهرمان را تعریف کنید، آن قهرمان من نیستم، برادرم نادر است. دیشب به او گفتم به خاطر تو گل خواهم زد. صبح نتوانستم چیزی بخورم. نادر روی تخت اتاق عمل بود. او برای خوب شدنش از من خواست گل بزنم. میدانم که گلزدن من به خوبشدن نادر ربطی ندارد اما او از من خواست که گل بزنم. مربی مجبورم کرد غذا بخورم تا بدنم کم نیاورد. خودم به مربی اصرار کرده بودم که بازی کنم. میخواستم به هر قیمتی گل بزنم. نادر گفت: «حتماً گل میزنی.» و من گفتم: «سعی میکنم بهخاطر تو گل بزنم؛ تو هم بهخاطر من و خواهرانم خوب شو!» حالا به دقیقهٔ نود بازی نزدیک شدهام. مهمترین بازی زندگی من است. هر دقیقه که میگذرد غم و غصهام شدیدتر میشود. مربی بین دونیمه گفت: «تو تمرکز نداری! اگر گل بخوریم یا کار همینطور مساوی پیش برود مهاجم دیگری را وارد زمین میکنم.» به برادرم چه بگویم. دیدم که دروازهبان از دروازهاش فاصله گرفته است. توپ اگر به من برسد از همینجان، از همین وسط زمین، شوت میکنم. از همین فاصله. از هر فاصلهای که توپ برسد. توپ رسید. دقایق آخر. فرصتی ندارم... شوت کردم... گل شد! گل زدم. نادر! گل زدم. بهخاطر تو گل زدم. تو که همه چیز من هستی. بعد از گل گریه کردم. همتیمیها دلداریام میدادند. بعداً فهمیدم مربی به بقیهٔ بازیکنان گفته برای گلزدن به من کمک کنند.
🔹من فوتبال را زیر بمباران تمرین کردم. در کوچههای باریک و تنگ غزه. در حیاط مدرسه، وقتی به هر بهانهای از کلاس خارج میشدم تا به حیاط بروم و فوتبال بازی کنم. مدرسه بارها پدرم را خواست که به او بگوید من به جای درس و مشق، فوتبال بازی میکنم. پدرم دوست داشت تحصیل کنم. نمیخواست فوتبال بازی کنم، اما دو نفر کمکم کردند؛ اولی پدربزرگ باصفایم بود که تشویقم میکرد: «فوتبال بازی کن، اما درست را هم خوب بخوان. من هم به پدرت میگویم تو را به باشگاه ببرد.» او برایم کفش و لباس ورزشی خرید. پدربزرگ نازنینم سال ۲۰۰۹ فوت کرد. او نانوایی داشت. اشغالگران نانواییاش را چندین بار بمباران کرده بودند. بمباران سال ۲٠٠۸ را خودم دیدم؛ وقتی روی نانوایی پدربزرگم بمب انداختند و آنجا فرو ریخت. دومین نفر نادر بود. برادر بزرگترم که وقتی پدرم در ۲۰۱۲ به رحمت خدا رفت، او، جای پدرم را برای من و خواهرانم پر کرد. اگر نادر نبود بهفاصلهٔ فوت پدربزرگ و پدرم، خانوادهمان از هم میپاشید. نادر برای همهمان پدری کرد و اجازه نداد خانواده انسجامش را از دست بدهد.
🔹من سه جنگ ۲٠٠۸، ۲٠۱۲، ۲٠۱۴ را در غزه بودم. موشک به یکی از برادرانم اصابت کرد و در بخش مراقبتهای ویژه قسمتهایی از بدنش را قطع کردند. ۱۳۶ گلوله به ماشین پدرم شلیک کردند و یک خمپاره هم در نزدیکیاش سقوط کرد و اعصاب گوش و دهانش قطع شد. پدرم سال ۲۰۱۲ درگذشت. برادرم نادر دچار برقگرفتگی شد؛ اما همهٔ این مصائب با آنچه این روزها در غزه میبینیم، بسیار فرق دارد. وحشیگری امروز بیسابقه است. تا دیروز اگر مانع ورود و خروجمان میشدند امروز علنا مقابل چشم دنیا نسلکشی میکنند. از خدا میخواهم جان و مالم را فدای فلسطین کنم.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روایت محمود علی السید؛ در فصلنامه «نامه جمهور»، شماره ۷، تابستان ۱۴٠۳
#بدون_مرز
#فلسطین
#غزه
#فوتبال
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢برای عایده و عایدهها!
🔹عصر چند هفته پیش، جمع شده بودیم توی تالار اندیشه حوزه. قهوه عربی خوردیم و نشستیم روی صندلیهای کرم رنگ تالار و جلسه رونمایی کتاب عایده. عایده نام مادر شهید بود. شهید علی الکرار. شهید مقاومت لبنان. به بچههای کارگروه از اهمیت این کتاب گفته بودم. از سوژه و مصاحبه و چینش متن و بدون مرز بودن جریان آن. جلسه با صحبتهای عایده رونق گرفت. حضورش پر از حس و زندگی و حرکت بود. بعدتر که کتاب را خواندم، این تصویر کاملتر شد. با اساتیدی که در ارتباط با عایده و کتابش بودند هم صحبت کردم.
🔹حالا عایده برای من، فقط یک کتاب نبود، یک جریان بود. و هست. حتی همان شبی که خبر شهادت محمدعلی، پسر اول او را هم در لبنان تایید کردند و من آن تصویر خانواده محمدعلی را روی استیج رونمایی در کنار عایده، هی تماشا کردم. حالا که میدانم او، که دیگر پسری در این کره خاکی ندارد، شاید تا چند روز دیگر ایران نباشد. شاید حالا حالاها دیگر نبینمش. شاید...
اما میدانم عایده و عایدههایی که شاید هیچوقت کتاب نشوند و مستوره بمانند، پرچمداران اصلی جریان مقاومتاند.
🔹چند هفته پیش، به بچههای کارگروه چالش داده بودم تا بنویسند. اسم چالش را گذاشته بودم میرزا کوچک خانم! میخواستم فکر کنند مثلا اگر نهضت جنگل زنانه بود، رهبرش چگونه آدمی میشد یا اینکه مثلا این نهضت چه مدلی میشد. چالش را دادم چون مقاومت در برابر بیگانه، زن و مرد نمیشناسد. چون و چون و چون...
🔹حالا اما، در پس این روزهای کلاس درسیِ فشرده، بیش از هر وقت دیگری میفهمم که سالهاست، تاکتیکیترین و و نظامیترین تعاریف و معادلات روز دنیا، به دست لطیفترین مخلوقاتش، بهم ریختهاند. حالا دیگر فرقی میان میرزا کوچکخان و یحیی سنوار و همت و فرنگیس و عصمت احمدیان و هنادی و عایده نیست. حتی دیگر میان فرمانده و پیادهنظام و لجستیک و تدارکات هم در عمل فرقی نیست.
حتیتر، دیگر لازم نیست فرمانده بود تا فرمانده بود. عایده، مثل اسمش، مولود عید و مولّد عید است. مثل تمام مستورههای خردورز تاریخ.
عایده، عایده هست و خواهد ماند. چه در ایران، چه لبنان، چه هر کجای دیگر زیر این گنبد نیلوفری. همین.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از یادداشت فاطمه شایان پویا بر کتاب «عایده»
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#عایده
#لبنان
#مقاومت
#مادر_شهید
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢چه کسی باور میکند من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخوان شدم؟!
🔹هبه دختری قدبلند و لاغر بود با عبای عربی. او میگفت: پدرم اهل کفراللبد و مادرم اهل جنینه. الان در جنین سکونت دارن. هویت فلسطینی دارم و جواز اردنی. دوران مدرسه و دانشگاهم در اردن گذشت. در رشتهٔ حسابداری فارغالتحصیل شدم. حدود پنج سال در دبی و یک سال هم در قطر بهعنوان حسابدار بانک کار میکردم. چهار سال پیش، اسیر شدم. زمانی که ۳۲ ساله بودم. سال ۲۰۱۹. همراه مادرم و خالهام رفته بودیم نابلس. برای عروسی اقوام. وقت برگشت، جایی بین اردن و فلسطین، روی پل شیخ حسین، یهویی و بدون هیچ توضیحی، سربازان اسرائیلی جلویم را گرفتند و اجازه ندادند به خاک فلسطین وارد شوم. فقط میگفتن تو مخرب هستی! دو تا سرباز زن اومدن با لباس نظامی ارتشی. زاروزندگیم رو ریختن وسط. انگار دنبال چیز بخصوصی میگشتن.
🔹شده بودم گوشت قربونی. از این پاسگاه به اون پاسگاه. یک بار با یه رانندهٔ مرد و زن نظامی سوار جیپی آبیرنگ شدم. عربیزبان بودن. به من گفتن میتونی چشمبندت رو برداری. بیرون رو که دیدم، متوجه شدم داخل سرزمینهای اشغالی هستیم. به گمونم، تلاویو بود. برای اولین بار قدس رو بهوضوح تماشا میکردم. در گذشته، چهرهٔ قدس مساوی بود با شخصیتهای نظامی. اما حالا داشتم توی بطن شهر حرکت میکردم. مردم رو میدیدم که در رفتوآمدن. مسیرمون به سمت قبةالصخره بود. خنده و بازی بچههای اسرائیلی گوشهوکنار خیابون آزارم میداد. از اینکه توی کشور غصب شدهٔ ما داشتن زندگی میکردن، از دستشون عصبانی بودم. چشمام افتاد به قدس. از خوشحالی پاک یادم رفت کجا هستم و چرا تو اون ماشین نشستهم. انگار بادی بهاری اومد و هوای سنگین و چسبناک داخل جیپ رو از پنجره زد بیرون. یاد سه ماه قبل افتادم. دستهجمعی و تحت تدابیر امنیتی با همشهریهام برای خوندن نماز جمعه به مسجدالاقصی رفتیم. اونموقع، فکر میکردم شاید دیگه هیچوقت نتونم به قدس برم؛ چون به دخترها فقط یه بار اجازهٔ رفتن میدادن. همون یه بار هم بهقدری اذیتمون میکردن و توی ایستوبازرسیها عاصی میشدیم که زهرمون میشد. رعایت شأن ما رو نمیکردن. انگار ما داریم وارد کشور اونها میشیم.
🔹انداختنم توی یه سلول. قد قوطی کبریت. اندازهای که فقط بشینم. با در و شیشههای قیری. سه روز تمام فقط داد میزدم و گریه میکردم. نمیتونستم قبول کنم اتفاقی که برام افتاده بود رو. نمیتونستم درک کنم. اونقدر گریه میکردم و داد میزدم که یکی دوبار نتونستن ازم بازجویی بگیرن. مثل بچهمدرسهایها جیغ میزدم مامانم رو میخوام. من رو برگردونید. چی میخواید ازم؟ انگار اومده باشن نسقکشی. دمبهدقیقه من رو میکشوندن زیر بازجویی. «هیکلکامیونی نشست روبهروم. با قلب فولادی زنگزدهش. انگار شاهزادهای چیزی باشه. باد انداخت توی بینیش که تو انگار حالیت نیست دست ارتش اسرائیل و بازجوی شاباک هستی. هی میپرسید: هبه خانم، نمیخوای بالاخره به ما بگی اینجا چیکار میکنی؟ برای چی آوردیمت اینجا؟ با گریه گفتم: به شما که گفتم کاری نکردم! چند بار تکرار کنم؟ به خاطر فیسبوکم من رو کشوندید اینجا. بهطور مرموزی گفت: فیسبوک بخوره توی سرت. تو سرباز حزبالله و سپاه ایرانی. تو چند تا عملیات نظامی علیه اسرائیل داخل فلسطین انجام دادی. بههرحال، یا یه موضوع بزرگی هست که ما باید بهش برسیم و حلش کنیم یا یه چیز کوچیکی هست که باید اون رو ریشهکن کنیم تا بزرگ نشه!»
🔹من اصلاً هیچ شناختی از ایران نداشتم؛ ولی حزبالله رو میشناختم. سید حسن نصرالله قهرمانم بود. در مدرسههای اردن به ما میگفتن ایرانی شیعه و کافره و دشمن ما. میگفتن ایران برنامه داره اردن رو اشغال کنه. من همیشه به معلمم میگفتم تنها دشمن ما صهیونیسته. ایران چیکار کرده که من با اون دشمن بشم؟! پدر و مادرم اهل تسننان. اهل شریعت، ولی من نماز نمیخوندم. حجاب هم نداشتم. مسلمان اسمی! اولین سؤالی که بازجو ازم پرسید، این بود: نماز میخوانی؟ وقتی گفتم: نه، خوشحال شد. خندید و قهقهه زد. بدترین شکنجه بود. از خودم بدم اومد. کاری کرده بودم که دشمنشاد شدم. کاش گفته بودم نماز میخونم. اینجا فهمیدم جنگی که بین ما و اسرائیل هست، جنگ مذهبه؛ جنگ زمین و خاک نیست. دود کرخت و بدبویی از سیگارش میداد بالا و به من میگفت شما پیغمبرتون محمده و به پیامبر ناسزا میگفت. شاید کسی باور نکنه من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخون شدم. تنها بهخاطر اینکه اون از نماز بدش میاومد. زیر رگبار سؤالات مزخرفیش عهد کردم نمازم ترک نشه!
🟢متن بالا برشیست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی
📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا
✍نویسنده: محمدعلی جعفری
🔘ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#فلسطین
#نماز
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢 تربیت زنان فرماندهساز است
🔹سیدهدی موسوی(خواهر دبیرکل سابق حزبالله لبنان): بچههای مقاومت از چه انگیزه و عقیدهای برخوردار هستند که اصرار دارند بایستند، بجنگند و عقبنشینی نکنند؟ این انگیزه و عقیده از ذکر، کلام خدا و ارادت به اهل بیت شکل گرفته و بروز پیدا کرده است. جبهه برای مجاهدان محلی برای دفاع نبود بلکه آنجا محفلی برای ذکر خداوند بود. حس مسئولیت و مقاومت از ذکر خدا متولد شد. حزبالله وقتی تشکیل شد تعداد اعضایش از انگشتان یک دست کمتر بود. مبنا و اساس جنگ اخیر لبنان و طوفان الاقصی و حملات یمن علیه رژیم صهیونیستی، انقلاب اسلامی است و قائد این حرکت و جریان امام خمینی و آیتالله العظمی سیدعلی خامنهای است. برادرم سیدعباس موسوی با گروه کوچکی که تعدادشان از انگشتان یک دست کمتر بودند، نزد امام آمد و از او برای ایستادگی، مقاومت و مقابله با رژیم صهیونیستی کمک خواست. حضرت امام ایشان را با لبخند و نگاه پر از تحسین تشویق کردند و گفتند: «به خاطر قدمی که میخواهید بردارید به شما تبریک میگویم. برای شما پیروزی و نصر نوشته شده است.» برخی به برادرم میخندیدند با این تعداد میخواهید مقاومت کنید؟ آیا توانایی مقابله به اندازه یک میخ دارند؟ تمرکز همین تعداد کم روی آیه «أَلا بِذِکرِ اللَّهِ تَطْمَئِنُّ القُلُوبُ» بود. باور داشتند با ذکر خدا قوی و پیروز میشوند. مردم با دیدن سبک زندگی و سلوک مجاهدان جذب مقاومت میشوند. زنان بچههایشان را به امید عضویت در مقاومت با روحیه عزت و پایداری تربیت میکنند. زنها در جنگ اخیر لبنان قهرمانی را به تصویر کشیدند. بچهها و زنها زیر آوارها هستند، شهید شدهاند، میایستند و میگویند: «فدای مقاومت.» با وجود همه اتفاقات مردم به سمت مقاومت آمدند و این را مدیون تربیتی هستیم که سیدعباس موسوی و سیدحسن نصرالله آغاز کننده آن بودند. سیدحسن عبایش را روی جامعه لبنان کشید. با وجود سختیهای جنگ، آوارگی و مشکلات اقتصادی زنان نه تنها عقبنشینی نکردند بلکه دوشادوش مردان با صبر و تربیت فرزندان جهاد کردند. صبر این بانوان از روی عزت است نه تسلیم و ترس! زنان سکوی رسانهای شدهاند. پول جمع میکنند و برای آوارگان غذا و لباس تهیه میکنند. این نوع مقاومت زنان لبنانی کمتر از مقاومت مردانی که سلاح به دست میگیرند، نیست. فرماندهان، فرمانده به دنیا نمیآیند؛ تربیت زنان فرماندهساز است. بانوان زینبی روحیه مردان مجاهد را بالا میبرند و آنها را به ایستادگی و مقاومت تشویق میکنند. زن مکتب است. هر خانهای که در راه مقاومت شهید داده است، در آن خانه مربی زن بوده است. برادرم سیدعباس موسوی معتقد بود زن در خانه و خانواده مانند شعله است. این شعله باعث میشود مقاومت در آن خانه روشن بماند. زن ایرانی الگو است. او در تمام میدانها از سایر زنان جهان پیشی گرفته است. عزم و اراده آنها از ذکر خدا و اطاعت از اهل بیت سرچشمه گرفته است. از خانمهای ایرانی که بانوان مجاهد لبنانی را تنها نگذاشتند تشکر میکنم. زنهای ایرانی بدون هیچ چشمداشتی و خالصانه پیرو منویات رهبر معظم انقلاب هدایای مادی و معنوی و طلاهایشان را برای ما ارسال کردند. تمسک به ولایت فقیه تمسک به ولایت رسولالله است.
🔹بتول سالم دیب: بانوان فلسطین بانوان حافظ قرآن هستند. حضرت خدیجه (س) و حضرت آسیه (س) الگوی زنان در غزه هستند. مقاومت این بانوان از دل قرآن سرچشمه میگیرد. دغدغه بازپسگیری سرزمین اشغالشده فلسطین توسط رژیم صهیونیستی، نسلبهنسل منتقل میشود، اینطور نیست که نسل جدید از این قضیه غافل باشد. فلسطین که بودم به خاطر شرایط جنگ همیشه در حال جابهجایی و نقل مکان بودیم. تنها خانهای که به مدت ده سال در آن زندگی کردم بمباران و خراب شد. روزی که به فلسطین برگردم، اولین جایی که بروم آن خانه است. خانه را میتوان دوباره بازسازی کرد اما آدمها را که دیگر نیستند نمیشود برگرداند.
🔹لیلا موسوی (دختر شهید سیدرضی موسوی): پدرم رفته بود شش ماه در سوریه بماند اما شش ماه شد ۲۷ سال و من در دمشق به دنیا آمدم. هشت ساله بودم که برای اولین بار متوجه حساسیت شغل پدرم شدم. پدرم موقع رفتن به مأموریت برای من نامه نوشته بود. یک ساعت طول کشید تا با سواد یک کودک هشت ساله بتوانم نامه پدر را بخوانم. پدر نوشته بود: «لیلا سادات کل خانواده را به تو سپردم. جایی میروم که شاید برنگردم.» مفهوم صبر و مقاومت را باید از کودکی به فرزندان آموزش داد و پدرم نیز فرزندانش را از سنین کودکی با مقاومت آشنا کرد. پدرم در تمام درگیریهای سوریه حتی یک شب اجازه ندادند چراغ حرم حضرت زینب خاموش بماند.
🟢متن بالا برشیست از گزارش نشست «تأثیر زنان مقاومت» در سالن مرحومه صفارزاده حوزه هنری
📎لینک مطلب:
https://B2n.ir/h00433
#بدون_مرز
#سید_حسن_نصرالله
#لبنان
#حزب_الله
#مقاومت
#مادر
#زن
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz