eitaa logo
بدون مرز
212 دنبال‌کننده
177 عکس
78 ویدیو
1 فایل
اینجا قرار است از آنسوی مرزهایمان بنویسیم؛ از داستان بیداری ملت‌های جهان
مشاهده در ایتا
دانلود
22.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢زنی داشت از پنجرۀ یک ساختمان به ما نگاه می‌کرد. همان طور که یک جفت دمپایی را از پنجره به پایین پرت می‌کرد، مادرم را صدا زد که: «حاج خانم! اینها رو پات کن». تازه آن وقت متوجه شدیم که با پای برهنه بیرون آمده است. 🟢برشی‌ از روزنوشت‌های فاتنه الغره‌ از کتاب «لهجه‌های غزه‌ای»؛ روایتی نزدیک و مستند از غزهٔ بعد از طوفان الاقصی 📚 کتاب: لهجه‌های غزه‌ای ✍نویسندگان: یوسف القدرة، فاتنه الغره 🖋مترجم: محمدرضا ابوالحسنی 🔘 ناشر: سوره مهر 🖇 کتاب «لهجه‌های غزه‌ای» را می‌توانید از سایت سوره مهر به آدرس https://sooremehr.ir/book/52293/لهجه-های-غزهای/ تهیه کنید 🌱 🌍 با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢چرا سید حسن نصرالله در کنار سوریه ماند؟
💢چرا سید حسن نصرالله در کنار سوریه ماند؟ 🔹سید مقاومت معتقد است الان دفاع از دولت بشار اسد دفاع از یک دولت مقاومتی و ضداسرائیلی در منطقه است، نه دفاع از یک دولت مکتبی و ایده‌آل. او می‌گوید الان تلاش می‌کنند یک حاکم خودفروخته حامی غرب که با اسرائیلی‌ها کنار بیاید (مانند مبارک) در سوریه بر سر کار بیاورند، لذا ما با شبهات بچه‌های حزب‌الله مواجه می‌شویم. آن‌ها به ما می‌گویند ما به کمک ارتش سوریه رفته‌ایم اما خیلی از آن‌ها اهل نماز نیستند! یا شاید حتی لائیک باشند، غافل از اینکه هم‌اکنون مقاومت در قاموس دولت بشار اسد تجلی پیدا می‌کند و اگر این سنگر سقوط کند، برگ برنده بزرگی به دست صهیونیست‌ها می‌افتد. جالب است که (چه بسا داعشی‌ها بیشتر اهل نماز باشند تا بعضی از افراد کادر ارتش سوریه.) سید برای شخص بشار جایگاه ویژه قائل است اگر بشار مقاومت نمی‌کرد، اوضاع به گونه‌ای دیگر رقم می‌خورد و از حضور ایران در سوریه هم ثمری حاصل نمی‌شد. او ایستاد و مقاومت کرد و صحنه را ترک نکرد و ما مدیون او هستیم و باید تشکر کنیم. 🔹او می‌گوید وقتی مُرسی در مصر سقوط کرد ما اظهار خوشحالی کردیم (رحماندوست: مرسی با نوشتن نامه فدایت شوم به نخست‌وزیر اسرائیل و برخورد کاملا غیرمعمولش در ابتدای سخنرانی‌اش در محل اجلاس سران در ایران و ملاقات نکردن با رهبری که ناشی از ترس او از سعودی‌ها بود و مجموع عملکردهای دیگرش خصوصا در سیاست‌های اصلی و کلان مصر در برخورد با مسئله صهیونیسم دل انقلابیون مقاومتی و خصوصاً شیعیان ایران را به درد آورد.) او می‌گوید از سقوط مرسی اظهار خوشحالی کردیم، اما بعداً شنیدیم حضرت آقا از سقوط او ناراحت شده اند، چراکه اولین حکومت و دولتی بود که در مصر متکی به آرای مردم بر سر کار آمده بود. می‌گفت وقتی ناراحتی آقا را شنیدیم از خوشحالی کردنمان استغفار کردیم. از اینکه بر خلاف مرام ولی‌مان عمل کرده‌ایم به درگاه خدا توبه کردیم. 🟢متن بالا برشی‌ست از روایت مجتبی رحماندوست از ملاقات با شهید سید حسن نصرالله در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹، از کتاب رأی حلال 📚 کتاب: رأی حلال ✍نویسنده: مجتبی رحماندوست 🔘 ناشر: سروش 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢دشمنی با اسرائیل شیعه و سنی نمی‌شناسد
💢دشمنی با اسرائیل شیعه و سنی نمی‌شناسد 🔹زمزمه‌های جنگ ۳۳روزه شروع شده بود. تابستان ۲۰۰۶ بود. چون چند ماه قبل در سال ۲۰۰۵ خانواده‌‌ام را دیده بودم، تابستان در مشهد ماندم. جسته و گریخته خبردار شده بودیم درگیری‌ها در مرز لبنان و فلسطین زیاد شده است. دانشجوهای ایرانی رفته بودند خانه‌هایشان و فقط تعداد کمی دانشجوی ارشد و دکترا در خوابگاه بودند. به‌شدت نیاز داشتیم اخبار منطقه را بشنویم. بی‌خبری وضعیت خیلی سختی است؛ مخصوصاً وقتی از خانواده‌ات دور باشی. با بچه‌ها رفتیم سراغ مسئول خوابگاه و گفتیم: «ما دانشجوهای سوری و لبنانی تو کشورمون داره جنگ می‌شه و باید اخبار ببینیم. باید یه دیش بذاریم تا شبکه‌های ماهواره‌ای خودمون رو ببینیم.» بنده خدا حق داد به ما. مجوز گرفت و دانشگاه اجازه داد یک دیش بگذاریم؛ مشروط به این‌که جایی باشد که دیده نشود. ما هم دیش را جایی در بالکن گذاشتیم و خبرها را از شبکه‌های الجزیره و المنار پی‌گیری می‌کردیم. الجزیره در آن زمان شبکه‌ی خوبی بود و اخبار حزب‌الله را پخش می‌کرد. فهمیدیم قرار است جنگ بزرگی شروع شود. برای همین تصمیم گرفتیم برگردیم. رفتیم اداره‌ی اتباع تا خروجی بگیریم. گفتند یک هفته طول می‌کشد. روالش همین بود. توضیح دادیم که در کشور ما دارد جنگ می‌شود و می‌خواهیم برویم برای دفاع. مأموری که آن‌جا بود، گفت: «واقعا می‌خواهید برید از کشورتون دفاع کنید؟» گفتیم: «بله. مثل شما که زمان صدام از کشورتون دفاع کردید.» کارمان را راه انداختند و همان روز خروجی‌مان آماده شد. با قطار به تهران و از آن‌جا با هواپیما به دمشق رفتم. 🔹سوری‌ها انجمن‌های تشکیل داده بودند تا لبنانی‌هایی را که به سمت سوریه می‌آمدند، در مدارس و مساجد و خانه‌ها اسکان دهند. در زینبیه، تمام هتل‌ها و رستوران‌ها درهاشان را برای مردم لبنان باز کردند. دولت هیچ اجباری نداشت. بهتر است بگویم اصلاً کاری نداشت! کار خود مردم بود؛ سنی و شیعه هم نداشت واقعاً. همه استقبال کردند از لبنانی‌ها. درست مثل صدر اسلام که اهل مدینه از مهاجرین استقبال کردند. یادم هست رستوران‌ها پشت شیشه‌هاشان زده بودند: «وجبة اللبنانی مجانی.» (غذا برای لبنانی‌ها مجانی است.) من آن روزها دمشق بودم. همان دو روز اول فهمیدم خیلی از لبنانی‌ها به سمت فوعه می‌روند. مهاجرین سمت فوعه را اول در ادلب سامان‌دهی می‌کردند. حرکت کردم سمت ادلب. شوهرخاله‌ام برای اسکان لبنانی‌ها در آن‌جا پایگاه درست کرده بود. در خود فوعه خانه‌ی خالی کم بود؛ اما چند تا فامیل می‌رفتند توی یک خانه و این شکلی چند تا خانه‌ی خالی درست می‌کردند برای لبنانی‌ها. همه‌ی کارها را شیخ‌محمد حسن تقی، امام جمعه‌ی فوعه، مدیریت می‌کرد. پسرعموی پدرم است. در نماز جمعه به جوان‌ها گفت: «فرماندهان لبنانی گفتند نیازی به نیروی جنگی نداریم. شما از مهاجران پشتیبانی کنید.» بعد هم به همه مردم گوشزد کرد که مبادا لباس کهنه و پاره یا رختخواب کثیف برای مهاجران بیاورید. این‌ها مهمان ما هستند؛ همان‌طور که از مهمان پذیرایی می‌کنید، پذیرای این‌ها باشید. 🔹ما رسم داریم که موقع عروسی، مادرِ پسر به پسرش فرش و رختخواب می‌دهد. همه‌ی مادرها از قبل این وسایل را برای پسرهاشان آماده می‌کنند. پدرم به مادرم گفت: «آن فرش و پتوها را آماده کن که ببریم ستاد جمع‌آوری کمک‌ها.» مادرم دلش نمی‌آمد. گفت: «نه. من این‌ها رو نمی‌دم. این‌ها برای پسرامه.» پدرم ناراحت شد و گفت: «باشه، اشکالی نداره، نده. پس من جمیل و محمد رو می‌برم بجنگن تا شهید بشن.» تا این حرف را زد، مادرم گفت: «نه، نه، ابوجمیل! بیا، بردار ببر. فرش و پتوها را الان آماده می‌کنم.» پدرم هر شب جلوی تلویزیون می‌نشست تا خبر پیروزی را بشنود. می‌گفت: «نذر کردم اگر حزب‌الله پیروز شد، همه‌تان را ببرم لاذقیه برای تفریح و استراحت.» تا آخر جنگ ماندم سوریه. فردای خبر پیروزی، یک ماشین کرایه کردیم و رفتیم لاذقیه. از بنّش، همان شهر سنی‌های متعصب نزدیک فوعه، که رد می‌شدیم، همه داشتند شیرینی پخش می‌کردند. دشمنی با اسرائیل در سوریه شیعه و سنی نمی‌شناسد. تمام شهرها پر شده بود از پرچم حزب‌الله و تصاویر سیدحسن نصرالله. سید بعد از آزادی جنوب لبنان در سال ۲۰۰۰ برای ما یک قهرمان بود، حالا ببینید بعد از پیروزی در جنگ ۳۳روزه چطور در قلوب مردم محبوب‌تر شده بود؛ کسی که دروغ نمی‌گفت و حامی واقعی جبهه‌ی مقاومت بود. دوستش داشتیم؛ با تمام وجودمان. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «خبرنگار غیراعزامی»؛ روایت جمیل الشیخ از سه سال محاصره در فوعه و کفریا 📚کتاب: خبرنگار غیراعزامی ✍نویسنده: سجاد محقق 🔘ناشر: خط مقدم 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
❇️ حوزه هنری انقلاب اسلامی به بهانه روز جهانی همبستگی با مردم فلسطین برگزار می‌کند: 🔴 نشست «مسئله فلسطین از نگاه ادبیات» 🖊️مترجم (کتاب «یازده زندگی»): حبیب یوسف‌زاده 📝 گردآورنده (کتاب «نسل‌کشی در قرن ۲۱»): ابراهیم شمشیری 🎤 منتقد و کارشناس: سمیه جمالی ⏱️ زمان: شنبه ۱٠ آذر، ساعت ۱۵ تا ۱۶:۳٠ 🏫 مکان: تهران، خیابان سمیه، جنب حوزه هنری، کافه کتاب سمیه 🌍 با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
56.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢جهان اسلام مرز نمی‌شناسد 🔹نام کتاب «تبسم کلارا» برگرفته از دو طرحِ مجموعه‌ به‌نام طرح تبسم (آموزش کودکان جنگ) و کلارا (خیریه‌ای در کنیا) گرفته شده است. دوستان خیریه‌ی رنگ زیتون در کنار فعالیت‌های جهادی برای محرومیت‌زدایی در کشور، ذیل مجموعه‌ی امت واحده فعالیت‌های بین‌المللی خود را دنبال می‌کنند؛ چرا که جهان اسلام مرز نمی‌شناسد. کتاب روایتی از نخستین خیریه‌ی بین‌المللی ایرانی است. از تصور اینکه آیا می‌شود یک خیریه‌ی فرامرزی راه انداخت؟ شروع شده و مسیر قوت و رشد مجموعه را روایت می‌کند. 🔹کتاب شامل روایت سه طرح اصلی این خیریه است. ۱. طرح تبسم: استعدادیابی کودکان کشورهای جنگ‌زده و محروم. ۲. یتیم‌خانه‌ی کلارا در کنیا. ۳. مدرسه‌ی شیشُمِلا: آموزش آوارگان میانماری و تاثیر این طرح‌ها بر پیوند و محبت افراد با ایران و اهل تشیع. 🔹فعالیت‌های این خیریه‌ در ۱۵ کشور جهان برای حمایت از کودکان جنگ، تعریف می‌شود. این جمله‌ی رهبری که فرمودند: «هیچ استعدادی نباید از بین برود»، سرلوحه‌ی این گروه برای آغاز طرح‌های آموزشیشان در سراسر دنیا قرار گرفت که برای مثال بعد از ماجرای طوفان الاقصی، تنها چهار مدرسه در غزه برای آموزش کودکان، برپا نمودند. 🔹کتاب «تبسم کلارا» از جدیدترین آثار دفتر هنر و ادبیات بیداری است که توسط انتشارات سوره مهر و در ۳۲۲ صفحه به چاپ رسیده است. 🟢معرفی کتاب «تبسم کلارا» توسط نرگس‌ سادات مظلومی، نویسنده کتاب در برنامه به توان مردم، شبکه یک 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢 تصور کنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال می‌شود، بیشتر از همه از چه چیزی می‌ترسید؟!
💢تصور کنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال می‌شود، بیشتر از همه از چه چیزی می‌ترسید؟! 🔹شنبه روز جهانی مادر بود؛ ۲۱ مارس ۲٠۱۵ (اول فروردین). من این سفر را آمده بودم تا با یک سنگ دو کبوتر بزنم؛ اولی برای مادرم و دومی هم خواستگاری از پدر همان دختری که هیبا معرفی کرده بود. می‌خواستم مدارک تحصیلی موسی را هم ببرم ادلب و مرخصی یک‌ساله‌اش از سربازی را تمدید کنم. روز عید مادر، برق نداشتیم. خواهرم منتظر بود برق بیاید تا با فر برقی کیک بپزد. من هم رفتم میوه، شیرینی و خمیر ژله خریدم و خواهرم ژله‌ها را درست کرد. برای مادرم پول آورده بودم. حدود پنجاه هزار لیره در ظرفی گذاشتم و هدیه دادم. حدود ۲۵ دلار می‌شد و با آن می‌توانست یک مانتوی خوب برای خودش یا یک بخاری برای خانه بخرد. برای حسین هم یک موبایل خریده بودم. آن روزها توی خانه، من و حسین و مرفد و زینب با پدر و مادرم بودیم؛ دو دختر و دو پسر. فقط یک عکس ناواضح از آن روز دارم که با دوربین گوشی گرفته‌ام. برق نبود و شمع روشن کرده بودیم و همه کنار پدر مادرم نشسته بودیم. شاید این آخرین باری بود که کنار هم خندیدیم و شاد بودیم. 🔹روز یکشنبه برای کار سربازی موسی رفتم ادلب؛ اما شهر خالی بود. هیچ ماشینی داخل ادلب رفت‌وآمد نمی‌کرد. اداره‌ی مربوط به سربازی هم کارم را انجام نداد. دوشنبه دوباره با دوست پدرم که نظامی بود، رفتیم تا یکی از آشناهایش مرخصی موسی را تمدید کند. ادلب از همه‌طرف بمباران می‌شد. جیش‌الفتح از سمت بنّش و فیلون (یکی از روستاهای ادلب) و معرة‌المصرین ادلب را بمباران می‌کرد. آن روز اوضاع شهر را که دیدم، مطمئن شدم دیگر کار ادلب تمام است؛ اما به خانه که برگشتم، چیزی به پدر و مادرم نگفتم. همان شب اخبار اعلام کرد ادلب سقوط کرده است. اخبار را توی بیمارستان فوعه شنیدم؛ چون فقط آن‌جا برق داشت. البته حرف درباره‌ی ادلب زیاد است. در ادلب خیانت شد. برخی معتقد بودند ادلب توسط روسیه، ایران و دولت سوریه معامله شد و آن را به اردوغان دادند. چون روسیه می‌خواست مسلحین را قلع‌و‌قمع کند و بالاخره آن‌ها باید جایی می‌رفتند و برای همین، ادلب انتخاب شد. البته این حرف‌ها هیچ‌وقت اعلام رسمی نشد. واقعیت این است که ما هم دقیقاً نمی‌دانیم چه اتفاقی افتاد، فقط حدس می‌زنیم؛ اما چیزی که همه آن را قبول دارند، این است که جیش‌الفتح بدون درگیری جدی وارد ادلب شد. ادلب همچون بسیاری از مناطق دیگر، مقاومت واقعی نکرد، نجنگید و فقط خودش را تسلیم کرد. 🔹دوشنبه ۲۳ مارس (۳ فروردین ۱۳۹۴) یک اتوبوس از طرطوس آمد فوعه. چند نفر را پیاده کرد و چند نفر را هم به مقصد دمشق سوار کرد و رفت. دوستم، یکی از هم‌اتاق‌های دوران دانشگاه در مشهد، داخل آن اتوبوس بود. گفت: «جمیل، بیا بریم دمشق.» پدرم هم همین را گفت؛ اما دلم به رفتن نبود. نرفتم و این آخرین اتوبوسی بود که توانست بدون دردسر از فوعه خارج شود. دوشنبه شب، بعد از سقوط ادلب خبر رسید که شهرک صنعتی ادلب هم توسط جیش‌الفتح اشغال شده است. این یعنی آن‌ها به ما نزدیک‌تر شده بودند. شما هیچ‌وقت این مسئله را درک نمی‌کنید؛ چون در این موقعیت نبوده‌اید. اما می‌دانید، وقتی تصور می‌کنید تا یکی دو روز بعد شهرتان اشغال می‌شود، بیشتر از همه از چه چیزی می‌ترسید؟ نه از مردن می‌ترسید و نه از جنگ؛ آدم از این می‌ترسد که آخرین نفری باشد که می‌میرد؛ آدم از این می‌ترسد که فکر کند مرگ همه‌ی عزیزانش را ببیند، نابودی و اشغال وطنش را ببیند، تسلط آدم‌های بی‌خدا را بر مال و ناموسش ببیند و بعد هنوز در این دنیا نفس بکشد. صبح سه‌شنبه، یک اتوبوس دیگر هم از فوعه رفت؛ اما مسلحین به آن شلیک کردند. با این حال، راننده توانست اتوبوس را نجات دهد و از معرکه بگریزد. 🔹همان صبح، دو تا از فامیل‌هایم، عبدالهادی و راعد، در خاکریز بین فوعه و منطقه‌ی صنعتی ادلب شهید شدند. عبدالهادی شیخ با تک‌تیرانداز به وسط پیشانی‌اش شهید شد. یکی دو تا خاکریز و حدود چهل شهید، چیزی بود که ما در روز اول در دست دادیم. جنازه‌ی عبدالهادی را دیدم. پدرش خیلی پیر بود. آمد بالای سر جنازه‌ی پسرش گریه کرد؛ اما خدا را شکر، صبور بود. هوا که تاریک شد، بدون هیچ نوری یواشکی رفتیم و شهدای آن روز را توی قبرستان خاک کردیم. خودمان قبر کندیم و خودمان رویشان خاک ریختیم؛ توی ظلمات. همان سه‌شنبه شب، یعنی ۲۴ مارس (۴ فروردین) محاصره‌ی فوعه کامل شد و دیگر تمام راه‌ها به فوعه قطع شد؛ نه کسی می‌توانست برود و نه کسی می‌توانست بیاید. ما زندانی شده بودیم توی شهر خودمان؛ بدون دادگاه و محاکمه. 🟢متن بالا برشی‌ست از کتاب «خبرنگار غیراعزامی»؛ روایت جمیل الشیخ از سه سال محاصره در فوعه و کفریا 📚کتاب: خبرنگار غیراعزامی ✍نویسنده: سجاد محقق 🔘ناشر: خط مقدم 🌍با بدون مرز همراه باشید! @bedun_e_marz
💢دیگر شهادت به من حرام شد!