💢ابراهیموار فرزندانش را به قربانگاه بندگی برد!
قسمت دوم
🔹وقتی او علناً از مسلمون شدنش حرف زده و حجاب رو انتخاب کرده، موضوع طلاق هم بهطور جدی مطرح میشه. او باوجود علاقه به همسرش، قبول کرد که تنها زندگی کنه و با حضور بچههاش دلگرم باشه. پسر و دخترش رو خیلی دوست داشت و میدونست طبق قانون حق نگهداری بچهها رو داره ولی قاضی گفت که به دلیل تغییر دین، نمیتونه از بچهها نگهداری کنه. قاضی وقتی با اعتراض او مواجه شد، به او بیست دقیقه فرصت داد تا بین بچهها و دین جدید، یکی را انتخاب کنه! او در مقابل قاضی یاد آیاتی افتاد که داستان امتحان حضرت ابراهیم رو نقل میکنه. از خودش میپرسه چقدر توی ایمان صادقی؟ و با تمام وجود حس میکنه که باید ابراهیموار فرزندانش رو با دست خودش به قربانگاه بندگی ببره! میخواسته ضجه بزنه اما سکوت میکنه و سعی میکنه از خودش ضعفی بروز نده. زنی که حتی برای یه روز نمیتونسته از بچههاش جدا بشه باید اونها رو رها میکرد. او که بعداً اسمش رو به «امینه سلما» تغییر داد، میگه: «با تمام وجود به خدای بزرگ رو کردم. میدونستم جز او کسی نمیتونه از بچههام حمایت کنه. تصمیم گرفتم در آینده به فرزندانم نشون بدم که تنها راه سعادت راه خداونده.» امینه میگه: «از دادگاه بیرون اومدم اما میدونستم زندگی بدون بچههام، بینهایت تلخ و دردآوره. احساس میکردم از قلبم خون میریزه! اما مطمئن بودم تصمیم درستی گرفتهام.»
🔹او بعد از مسلمان شدن، انسانی دیگر بود و با توجه به قابلیتها و تجربهاش در فعالیتهای تبلیغی، عده زیادی در آمریکا و جهان را هدایت کرد. او به طرف آمریکا میرفت و در ایالتهای مختلف شهرهای گوناگون درباره اسلام سخنرانی میکرد. در عین حال از خانوادهاش هم غافل نبود. او میگه: «برای همه اعضای خانواده، کارت تبریک میفرستادم و جملاتی زیبا از آیات و احادیث رو بدون ذکر منبع برای آنها مینوشتم.» تلاش امینه بینتیجه نموند و بعد از مدتی اتفاقاتی غیرقابل تصور در زندگی او رخ میده. مادربزرگش تمایل خودش رو برای مسلمان شدن اعلام میکنه و بعد پدر مادر و خواهرش؛ شیرینتر از همه زمانی بود که شوهرش تلفن زده و میگه ترجیح میده تا دخترشون مثل مادرش باشه و اسلام رو انتخاب میکنه و بهخاطر همه اتفاقات گذشته ازش عذرخواهی میکنه! امینه میگه: «با همه اتفاقاتی که برام رخ داده بود، شوهرم رو بخشیدم؛ من مزد خودم رو گرفته بودم و همه کسانی که روزی من رو با اون وضع طرد کرده بودن، خودشون به حقیقت رسیدن و حالا فرزندان دلبندم هم در کنارم بودن.» امینه که روزی به خاطر حجاب از کار اخراج شده بود، حالا رئیس «جمعیت بینالمللی زنان مسلمان» بود و دائم از این ایالت به اون ایالت دیگه و از این کشور به اون کشور میرفت و پروژههای جدید اجتماعی و دینی رو افتتاح میکرد و برای مردم سخنرانی میکرد.
🟢متن بالا برشیست از کتاب «ستارهها چیدنی نیستند»، برگرفته از زندگی یک دختر آمریکایی
📚کتاب: ستارهها چیدنی نیستند
✍نویسنده: محمدعلی حبیباللهیان
🔘ناشر: معارف
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#اسلام
#حجاب
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
13.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢چرا حجاب؟
🔹بانو امینه اسلمی، مدیر اتحادیه بینالمللی زنان مسلمان در امریکا پاسخ میدهد
#بدون_مرز
#حجاب
#اسلام
#قرآن
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢یک فلسطینی اول هویتش مهمه؛ بعد دین و آیینش!
🔹شیخ عبدالعال گفت: «سال ۱۹۵۴، پدر و مادرم ساکن محلهٔ معشوق بودند در صور. شش سال از تصرف فلسطین گذشته بود که من توی مخیمات به دنیا اومدم.» ریشهای یکدست سفیدش تأیید میکرد ورودش به دههٔ هفتاد زندگی را. شیخ نمادی بود از یک عرب اصیل با آن عرقگیر و دشداشهٔ سفیدرنگ و شانهای به پهنای کوه و قدی به بلندای سرو. شیخ گفت: «منطقهای که پدر و مادرم توی فلسطین زندگی میکردن، به غابصیه شهرت داشته. روستایی در منطقهٔ عکا. نقل میکنند زمان حضرت موسی (ع) ساکنان غابصیه که همگی افراد قویهیکل و تنومندی بودن، سر لجاجت با ایشون برمیدارن.» میخندم که «مشخصه شما هم از همون نسلید.» پشتبندش به شیخیوسف میسپارد این جملهاش را ترجمه کند: «البته، ما ارادت داریم به پیامبر خدا و لجوج نیستیم. هم پدر و مادر و هم همهٔ خانوادهمون شیعهایم و مطیع.» یوسف حسین پرانتزی باز کرد که ایشان چهل سال است شیعه شده.
پرسیدم: «پدر و مادرت چه خاطراتی تعریف کردن براتون؟ موقع اخراج از فلسطین تا برسن لبنان چی بهشون گذشت؟»
🔹شیخ عبدالعال گفت: «شنیدهم هوا فوقالعاده بارونی و سرد بوده. زن و بچه و بزرگ و کوچیک در حال فرار بودن. خانم بارداری بین زنان تعادلش رو از دست میده. خانمها متوجه میشن وقت وضع حملشه. دورش خیمه میزنن. بارون میریخته روی سر زن. وقت زایمانش بوده. با یک وضع فجیعی بچه رو به دنیا میآره. بند ناف نوزاد به جفت وصل بوده. هرچی خانمها دنبال وسیله میگردن بند ناف رو از جفت جدا کنن، چیزی پیدا نمیکنن. یکی از خانمها سنگ بزرگی میآره. اونقدر روی بند ناف میکوبن تا از نوزاد جدا شود. بچه داشته از سرما جون میداده. کامیونی عبوری رو نگه میدارند. مادر بچه رو میبره کنار اگزوز ماشین تا گرم بشه.» مکثی کرد و با نفسش ذکر «یا لطیف» پف کرد. هنوز در حال هضم حرفهایش بودم که خاطرهٔ دیگری رو کرد: «یکی از بستگان مادرم بچهای خردسال داشته. موقع رسیدن اسرائیلیها به روستاشون، یه جایی مخفی میشه. از ترس اینکه صهیونیسمها صدای گریهٔ بچهش رو بشنون، دست میذاره روی دهن بچه تا صداش درنیاد. وقتی صهیونیستها میرن، یهو نگاه میکنه به بچه. میبینه صورتش سیاه شده و از نرسیدن اکسیژن فوت شده. مادرش بیشتر از ۴۸ ساعت دووم نیاورد؛ دق کرد و مرد. یا لطیف...» گوشهایم داشت سوت میکشید از شنیدن این حجم از جنایات.
🔹شیخ نگاهش به پایهٔ مبل بود؛ از آن نگاههایی که انگار داری خاطرهای تلخ و دور تعریف میکنی. «صهیونیست با اسلحه و تانک نزدیک روستا میشن. زنها خیلی میترسن. مادر نوزاد تازه متولدشدهای، بچهش رو توی چند تا پارچه بغل میزنه و میدوئه. وقتی به یه مکان امن میرسن، متوجه میشه به جای بچهش بالشتش رو آورده و هیچ کاری از دستش برنمیآد. گویا بعدها چرخ روزگار بچه رو قل میده سمت دستگاههای اطلاعاتی اسرائیل و میشه یکی از نیروهاشون. یا لطیف...» با چهرهای درهمکشیده ادامه داد: «چیزی حدود بیست سال بعدش به بعضی فلسطینیها اجازه دادن هرکس میخواد برگرده خونهش. پدر و مادر اون بچه وقتی رسیدن محل زندگیشون، دیدن زن و شوهری یهودی توی خونه ساکن شدهن. ازشون سراغ بچه رو گرفتن. زن و شوهر گفتن صبر کن الان میآد. وقتی بچه میآد، میبینن لباس ارتش اسرائیل پوشیده و شده افسر اسرائیلی. یا لطیف...»
🔹نمیدانستم نشستهام پای فیلم یا حرفهای شیخ رو گوش میدادم. این صحبتها فراتر از واقعیت بود و عین حقیقت. «فلسطینیها برگشتن به امید رفتن سر خونه زندگی خودشون، اما به هیچکدوم از خانوادهها اجازهٔ سکونت ندادن. گفتن اگر میخواید اینجا بمونید، باید برید توی یه اتاقی و بهعنوان کارگر ما یهودیها کار کنید. یا لطیف...» رگ غیرت شیخ از گردنش زد بیرون. سخت است برایش مرور این خاطرات. به قول خودش، اگر میخواهی یک فلسطینی را بکشی، عزتنفسش را بگیر. «خون یک فلسطینی همیشه حرف اول رو بین ساکنان این کشور میزنه. یک فلسطینی اول هویتش مهمه؛ بعد دین و آیینش. حتی اگر یهودی باشه. توی انتفاضه همین اتفاق افتاد. فلسطینیهایی که بهعنوان کارگر برای یهودیا کار میکردن و یه جاهایی علیه ما شده بودن، بعد از انتفاضه، خون فلسطینیشون به جوش اومد و کنار هموطنهاشون، مقابل اسرائیل واستادن. یا لطیف...»
🟢متن بالا برشیست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی
📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا
✍نویسنده: محمدعلی جعفری
🔘ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#فلسطین
#مقاومت
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
📌 لهجههای غزّهای🕊
آن روز عمو محمودت، تنها پسرش احمد را روی شانههایش گرفت و رفت تا او را زیر بمباران دفن کند. احمدی که تازه ۲۱ سالش تمام شده بود. هوس یک لیوان قهوه کرده بود. رفت، درحالی که لیوان قهوه در جیبش و گلولهای در سرش بود، برگشت. گفته بودم چطور خطی از بزاق در یک طرف دهانش راه افتاده بود؟
پ.ن۱: بعضی کتابها رو چند بار و چند بار هم که بخونی، سیر نمیشی. اصلا حکم قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه رو دارن تو زندگیت. روزانه باید حتما سری بهش بزنی و بخونی و باهاش انس بگیری و محشور باشی... همهی اینها رو گفتم که بگم: کتاب "لهجههای غزهای" یکی از همین کتابهاست و خوندن چندبارهاش رو از دست ندین.
پ.ن۲: اینجا از خلال صدای زنان، میتوانی شرح جامعی از مردم شناسی غزه رو بشنوی. آهنگ صداهایشان و کشیدن کلمات، نشاندهندهی اصلیت یافایی است. صدای ضمه روی کلماتی که از زبان بعضی از آنها بیرون میریزد. مثل "بَحُبُه" دوستش دارم، نشان میدهد صاحب صدا یک غزهای اصیل است. به احتمال زیاد این زناناند که حافظ و نگهبان لهجهها هستند.
#غزه#فلسطین#چهرهی_زنانهی_جنگ🕊
📎 صدایِ پابرهنگانِ تاریخ | فاطمه احمدی
@voice_of_oppresse_history
💢گلی برای نادر!
🔹نیمهٔ دوم بازی شروع شد. زمان میگذشت. به دقیقهٔ نود نزدیک میشدیم. بازی داشت تمام میشد. من باید گل بزنم. اگر نتوانم خواهم مرد. به نادر چه بگویم؟! نادر فقط برادر بزرگ من نیست. نادر قهرمان من است. او همه چیزش را فدای من و خواهرانم کرده است. این را همهمان میدانیم. اگر بخواهید داستان زندگی و رنج یک قهرمان را تعریف کنید، آن قهرمان من نیستم، برادرم نادر است. دیشب به او گفتم به خاطر تو گل خواهم زد. صبح نتوانستم چیزی بخورم. نادر روی تخت اتاق عمل بود. او برای خوب شدنش از من خواست گل بزنم. میدانم که گلزدن من به خوبشدن نادر ربطی ندارد اما او از من خواست که گل بزنم. مربی مجبورم کرد غذا بخورم تا بدنم کم نیاورد. خودم به مربی اصرار کرده بودم که بازی کنم. میخواستم به هر قیمتی گل بزنم. نادر گفت: «حتماً گل میزنی.» و من گفتم: «سعی میکنم بهخاطر تو گل بزنم؛ تو هم بهخاطر من و خواهرانم خوب شو!» حالا به دقیقهٔ نود بازی نزدیک شدهام. مهمترین بازی زندگی من است. هر دقیقه که میگذرد غم و غصهام شدیدتر میشود. مربی بین دونیمه گفت: «تو تمرکز نداری! اگر گل بخوریم یا کار همینطور مساوی پیش برود مهاجم دیگری را وارد زمین میکنم.» به برادرم چه بگویم. دیدم که دروازهبان از دروازهاش فاصله گرفته است. توپ اگر به من برسد از همینجان، از همین وسط زمین، شوت میکنم. از همین فاصله. از هر فاصلهای که توپ برسد. توپ رسید. دقایق آخر. فرصتی ندارم... شوت کردم... گل شد! گل زدم. نادر! گل زدم. بهخاطر تو گل زدم. تو که همه چیز من هستی. بعد از گل گریه کردم. همتیمیها دلداریام میدادند. بعداً فهمیدم مربی به بقیهٔ بازیکنان گفته برای گلزدن به من کمک کنند.
🔹من فوتبال را زیر بمباران تمرین کردم. در کوچههای باریک و تنگ غزه. در حیاط مدرسه، وقتی به هر بهانهای از کلاس خارج میشدم تا به حیاط بروم و فوتبال بازی کنم. مدرسه بارها پدرم را خواست که به او بگوید من به جای درس و مشق، فوتبال بازی میکنم. پدرم دوست داشت تحصیل کنم. نمیخواست فوتبال بازی کنم، اما دو نفر کمکم کردند؛ اولی پدربزرگ باصفایم بود که تشویقم میکرد: «فوتبال بازی کن، اما درست را هم خوب بخوان. من هم به پدرت میگویم تو را به باشگاه ببرد.» او برایم کفش و لباس ورزشی خرید. پدربزرگ نازنینم سال ۲۰۰۹ فوت کرد. او نانوایی داشت. اشغالگران نانواییاش را چندین بار بمباران کرده بودند. بمباران سال ۲٠٠۸ را خودم دیدم؛ وقتی روی نانوایی پدربزرگم بمب انداختند و آنجا فرو ریخت. دومین نفر نادر بود. برادر بزرگترم که وقتی پدرم در ۲۰۱۲ به رحمت خدا رفت، او، جای پدرم را برای من و خواهرانم پر کرد. اگر نادر نبود بهفاصلهٔ فوت پدربزرگ و پدرم، خانوادهمان از هم میپاشید. نادر برای همهمان پدری کرد و اجازه نداد خانواده انسجامش را از دست بدهد.
🔹من سه جنگ ۲٠٠۸، ۲٠۱۲، ۲٠۱۴ را در غزه بودم. موشک به یکی از برادرانم اصابت کرد و در بخش مراقبتهای ویژه قسمتهایی از بدنش را قطع کردند. ۱۳۶ گلوله به ماشین پدرم شلیک کردند و یک خمپاره هم در نزدیکیاش سقوط کرد و اعصاب گوش و دهانش قطع شد. پدرم سال ۲۰۱۲ درگذشت. برادرم نادر دچار برقگرفتگی شد؛ اما همهٔ این مصائب با آنچه این روزها در غزه میبینیم، بسیار فرق دارد. وحشیگری امروز بیسابقه است. تا دیروز اگر مانع ورود و خروجمان میشدند امروز علنا مقابل چشم دنیا نسلکشی میکنند. از خدا میخواهم جان و مالم را فدای فلسطین کنم.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از روایت محمود علی السید؛ در فصلنامه «نامه جمهور»، شماره ۷، تابستان ۱۴٠۳
#بدون_مرز
#فلسطین
#غزه
#فوتبال
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢برای عایده و عایدهها!
🔹عصر چند هفته پیش، جمع شده بودیم توی تالار اندیشه حوزه. قهوه عربی خوردیم و نشستیم روی صندلیهای کرم رنگ تالار و جلسه رونمایی کتاب عایده. عایده نام مادر شهید بود. شهید علی الکرار. شهید مقاومت لبنان. به بچههای کارگروه از اهمیت این کتاب گفته بودم. از سوژه و مصاحبه و چینش متن و بدون مرز بودن جریان آن. جلسه با صحبتهای عایده رونق گرفت. حضورش پر از حس و زندگی و حرکت بود. بعدتر که کتاب را خواندم، این تصویر کاملتر شد. با اساتیدی که در ارتباط با عایده و کتابش بودند هم صحبت کردم.
🔹حالا عایده برای من، فقط یک کتاب نبود، یک جریان بود. و هست. حتی همان شبی که خبر شهادت محمدعلی، پسر اول او را هم در لبنان تایید کردند و من آن تصویر خانواده محمدعلی را روی استیج رونمایی در کنار عایده، هی تماشا کردم. حالا که میدانم او، که دیگر پسری در این کره خاکی ندارد، شاید تا چند روز دیگر ایران نباشد. شاید حالا حالاها دیگر نبینمش. شاید...
اما میدانم عایده و عایدههایی که شاید هیچوقت کتاب نشوند و مستوره بمانند، پرچمداران اصلی جریان مقاومتاند.
🔹چند هفته پیش، به بچههای کارگروه چالش داده بودم تا بنویسند. اسم چالش را گذاشته بودم میرزا کوچک خانم! میخواستم فکر کنند مثلا اگر نهضت جنگل زنانه بود، رهبرش چگونه آدمی میشد یا اینکه مثلا این نهضت چه مدلی میشد. چالش را دادم چون مقاومت در برابر بیگانه، زن و مرد نمیشناسد. چون و چون و چون...
🔹حالا اما، در پس این روزهای کلاس درسیِ فشرده، بیش از هر وقت دیگری میفهمم که سالهاست، تاکتیکیترین و و نظامیترین تعاریف و معادلات روز دنیا، به دست لطیفترین مخلوقاتش، بهم ریختهاند. حالا دیگر فرقی میان میرزا کوچکخان و یحیی سنوار و همت و فرنگیس و عصمت احمدیان و هنادی و عایده نیست. حتی دیگر میان فرمانده و پیادهنظام و لجستیک و تدارکات هم در عمل فرقی نیست.
حتیتر، دیگر لازم نیست فرمانده بود تا فرمانده بود. عایده، مثل اسمش، مولود عید و مولّد عید است. مثل تمام مستورههای خردورز تاریخ.
عایده، عایده هست و خواهد ماند. چه در ایران، چه لبنان، چه هر کجای دیگر زیر این گنبد نیلوفری. همین.
🟢پ.ن: متن بالا برشیست از یادداشت فاطمه شایان پویا بر کتاب «عایده»
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#عایده
#لبنان
#مقاومت
#مادر_شهید
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz
💢چه کسی باور میکند من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخوان شدم؟!
🔹هبه دختری قدبلند و لاغر بود با عبای عربی. او میگفت: پدرم اهل کفراللبد و مادرم اهل جنینه. الان در جنین سکونت دارن. هویت فلسطینی دارم و جواز اردنی. دوران مدرسه و دانشگاهم در اردن گذشت. در رشتهٔ حسابداری فارغالتحصیل شدم. حدود پنج سال در دبی و یک سال هم در قطر بهعنوان حسابدار بانک کار میکردم. چهار سال پیش، اسیر شدم. زمانی که ۳۲ ساله بودم. سال ۲۰۱۹. همراه مادرم و خالهام رفته بودیم نابلس. برای عروسی اقوام. وقت برگشت، جایی بین اردن و فلسطین، روی پل شیخ حسین، یهویی و بدون هیچ توضیحی، سربازان اسرائیلی جلویم را گرفتند و اجازه ندادند به خاک فلسطین وارد شوم. فقط میگفتن تو مخرب هستی! دو تا سرباز زن اومدن با لباس نظامی ارتشی. زاروزندگیم رو ریختن وسط. انگار دنبال چیز بخصوصی میگشتن.
🔹شده بودم گوشت قربونی. از این پاسگاه به اون پاسگاه. یک بار با یه رانندهٔ مرد و زن نظامی سوار جیپی آبیرنگ شدم. عربیزبان بودن. به من گفتن میتونی چشمبندت رو برداری. بیرون رو که دیدم، متوجه شدم داخل سرزمینهای اشغالی هستیم. به گمونم، تلاویو بود. برای اولین بار قدس رو بهوضوح تماشا میکردم. در گذشته، چهرهٔ قدس مساوی بود با شخصیتهای نظامی. اما حالا داشتم توی بطن شهر حرکت میکردم. مردم رو میدیدم که در رفتوآمدن. مسیرمون به سمت قبةالصخره بود. خنده و بازی بچههای اسرائیلی گوشهوکنار خیابون آزارم میداد. از اینکه توی کشور غصب شدهٔ ما داشتن زندگی میکردن، از دستشون عصبانی بودم. چشمام افتاد به قدس. از خوشحالی پاک یادم رفت کجا هستم و چرا تو اون ماشین نشستهم. انگار بادی بهاری اومد و هوای سنگین و چسبناک داخل جیپ رو از پنجره زد بیرون. یاد سه ماه قبل افتادم. دستهجمعی و تحت تدابیر امنیتی با همشهریهام برای خوندن نماز جمعه به مسجدالاقصی رفتیم. اونموقع، فکر میکردم شاید دیگه هیچوقت نتونم به قدس برم؛ چون به دخترها فقط یه بار اجازهٔ رفتن میدادن. همون یه بار هم بهقدری اذیتمون میکردن و توی ایستوبازرسیها عاصی میشدیم که زهرمون میشد. رعایت شأن ما رو نمیکردن. انگار ما داریم وارد کشور اونها میشیم.
🔹انداختنم توی یه سلول. قد قوطی کبریت. اندازهای که فقط بشینم. با در و شیشههای قیری. سه روز تمام فقط داد میزدم و گریه میکردم. نمیتونستم قبول کنم اتفاقی که برام افتاده بود رو. نمیتونستم درک کنم. اونقدر گریه میکردم و داد میزدم که یکی دوبار نتونستن ازم بازجویی بگیرن. مثل بچهمدرسهایها جیغ میزدم مامانم رو میخوام. من رو برگردونید. چی میخواید ازم؟ انگار اومده باشن نسقکشی. دمبهدقیقه من رو میکشوندن زیر بازجویی. «هیکلکامیونی نشست روبهروم. با قلب فولادی زنگزدهش. انگار شاهزادهای چیزی باشه. باد انداخت توی بینیش که تو انگار حالیت نیست دست ارتش اسرائیل و بازجوی شاباک هستی. هی میپرسید: هبه خانم، نمیخوای بالاخره به ما بگی اینجا چیکار میکنی؟ برای چی آوردیمت اینجا؟ با گریه گفتم: به شما که گفتم کاری نکردم! چند بار تکرار کنم؟ به خاطر فیسبوکم من رو کشوندید اینجا. بهطور مرموزی گفت: فیسبوک بخوره توی سرت. تو سرباز حزبالله و سپاه ایرانی. تو چند تا عملیات نظامی علیه اسرائیل داخل فلسطین انجام دادی. بههرحال، یا یه موضوع بزرگی هست که ما باید بهش برسیم و حلش کنیم یا یه چیز کوچیکی هست که باید اون رو ریشهکن کنیم تا بزرگ نشه!»
🔹من اصلاً هیچ شناختی از ایران نداشتم؛ ولی حزبالله رو میشناختم. سید حسن نصرالله قهرمانم بود. در مدرسههای اردن به ما میگفتن ایرانی شیعه و کافره و دشمن ما. میگفتن ایران برنامه داره اردن رو اشغال کنه. من همیشه به معلمم میگفتم تنها دشمن ما صهیونیسته. ایران چیکار کرده که من با اون دشمن بشم؟! پدر و مادرم اهل تسننان. اهل شریعت، ولی من نماز نمیخوندم. حجاب هم نداشتم. مسلمان اسمی! اولین سؤالی که بازجو ازم پرسید، این بود: نماز میخوانی؟ وقتی گفتم: نه، خوشحال شد. خندید و قهقهه زد. بدترین شکنجه بود. از خودم بدم اومد. کاری کرده بودم که دشمنشاد شدم. کاش گفته بودم نماز میخونم. اینجا فهمیدم جنگی که بین ما و اسرائیل هست، جنگ مذهبه؛ جنگ زمین و خاک نیست. دود کرخت و بدبویی از سیگارش میداد بالا و به من میگفت شما پیغمبرتون محمده و به پیامبر ناسزا میگفت. شاید کسی باور نکنه من به واسطهٔ بازجوی اسرائیلی نمازخون شدم. تنها بهخاطر اینکه اون از نماز بدش میاومد. زیر رگبار سؤالات مزخرفیش عهد کردم نمازم ترک نشه!
🟢متن بالا برشیست از کتاب «جادهٔ کالیفرنیا»، سفرنامهٔ لبنان با طعم طوفان الاقصی
📚کتاب: جادهٔ کالیفرنیا
✍نویسنده: محمدعلی جعفری
🔘ناشر: سوره مهر
#بدون_مرز
#معرفی_کتاب
#فلسطین
#نماز
#ادبیات_بیداری
🌍با بدون مرز همراه باشید!
@bedun_e_marz