🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت21
ایستادم، سینی رو برداشتم و همراهش آهسته و با احتیاط بیرون رفتم. زیر پله ها نشستیم. از شدت ترس دست هام میلرزید. پری سینی رو ازم گرفت و آهسته گفت
_بده من. تو چرا انقدر ترسیدی!
سرش و کمی جلو کشید و تند و با عجله گفت
_سپیده بیا جلو، اونه
ناخواسته سرم رو جلو بردم و به مردی که پری اشاره میکرد نگاه کردم.
برعکس حرف هایی که در رابطهش شنیدم چهرهی مهربونی داره. قد بلند و هیکل چهارشونه. حتی ذرهای تکبر تو نگاهش ندیدم.
_اون که به نظر مهربون میاد!
کامل برگشت سمتم
_تو کی رو داری نگاه میکنی؛ به اون شمر ذلجوشن میگی مهربون؟!
_همون که کنار اون زنه ایستاده که روبند زده!
لب هاش رو پایین داد و دوباره نگاهش رو به مهمون ها داد
_من که یه آدم هیز و چندش میبینمش.
_چند سالشه؟
_نزدیک چهل.اون رو ولش کن شهین و شهلا رو ببین. اون چاقِ شهینِ. لاغره شهلا. صد تای فخری خانم رو میزاره تو جیبش.
هر دو روبند هاشون رو کنار زده بودن. بی اهمیت نگاهم رو دوباره به شاهرخ خان دادم. پری متوجه نگاهم شد
_کافر همه را به کیش خود پندارد. مگه بری تو اتاقشون زنش رو بی روبند ببینی. جلو مردا حق نداره بی روبند باشه.
_به نظر من که آدمبدی نمیاد
_تو یه نگاه نمیشه حرف زد.
در خونه باز شد و حیف که از اینجا به بیرون دید نداره وگرنه شاید مامان رو میدیدم.
_اوه...اوه... طلعت خانم اومد.
_طلعت کیه؟
_عمهشون. حواست باشه فقط باید بهش بگی عمهخانم. چیز دیگه ای بگی بدش میاد.
_مگه نگفتن ما نباید بیرون بریم. پس اصلا نمیبینمش
_عمهخانم نمیره. چند روز می مونه.
با انگشت گوشهای رو نشون داد.
_اونم ایوب خان و شهربانو.
خانوادهی خان در حال خوش آمدگویی بودن و فخری خیلی مصنوعی گریه میکرد. با اومدن طلعت همهی نگاه ها سمتش رفت و فخری هم دست از گریهی بیخودیش برداشت. با صدای نعینه ترسیده نگاهش کردیم
_خوشم باشه! چشمم روشن
نفس سنگینی کشید
_فضولیتون تموم شد برگردید مطبخ
به چهرهی برزخیش نگاه کردم. پری سینی خرما رو برداشت و سمت نعیمه گرفت
_این رو آوردیم
سینی رو گرفت.
_زود برگردید. یه بار دیگهم ببینم میزارم کف دست فرامرز
پری دستم رو گرفت
_اطهر کنجکاو بود مهمون ها رو ببینه گفتم معرفی کنم. دیگه بیرون نمیایم
با تعجب نگاهش کردم که از دید نعیمه مخفی نموند. پری فوری دستم رو کشید و هر دو به مطبخ برگشتیم
در رو بست و طلبکار گفت
_چرا اینجوری نگاه کردی؟ خوب میفهه دروغ گفتم!
_وقتی میندازی گردن من خوب میره به ارباب میگه!
_تو هنوز نعیمه رو نشناختی؟! چغولی هیچکسی رو نمیکنه.همیشه خودش با تهدید تموم میکنه.
روی سکو نشست
_حالا چیکار کنیم؟ تا شب الکی بشیم در دیوار نگاه کنیم. تو همکه نمیای بریم باغ پشتی
_ هیچ کاری نیست انجام بدیم
_فعلا نه. مگه فقط مرتب کنیم که اونم نباید زیاد سر و صدا کنیم
_ این از بیکاری بهتره است
منتظرش نموندم و خودم رو مشغول کردم. پری بیشتر نگاه میکرد و کنجکاو بود از این که چرا من انقدر خودم رو مشغول کار کردن می کنم اما این تنها راهی که میتونم از فکر خونهی خودمون بیرون بیام
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت22
در باز شد خاور و پشت سرش مونس وارد شدن.
مونس گفت
_پری پاشو ظرف ها رو آماده کن. اطهر تو هم دیس ها رو بچین. گفتن گرسنشونه زود میخوان ناهار رو بخورن. از قرار معلومه ایوب خان و زنش باید برگردن.
خاور نگاهی بهم انداخت
_این تمیزی و جابجایی رو بزار برای آخر شب
مونس نیمنگاهی بهش انداخت
_نعیمه خانم گفت دیشب تا صبح بیدار بودی. تو کار سهم خودت رو انجام دادی. بیا برو استراحت کن
خاور متوجه منظور مونس شد و نیم نگاهی کرد و حرفی نزد.پری گفت
_شاهرخ خان نمیره؟
مونس همونطور که لیوان ها رو توی دیسی میچید گفت
_این طور که بوش میاد میخواد بره.
رو به خاور گفت
_انگار اختلافشونِ. نه؟
خاور لب هاش رو پایین داد
_والا هیچ کدوم که حرف نمیزنن. ساکت نشستن نگاه هم میکنن.
سر دیس رو گرفت و هر دو ایستادن
_فقط خدا کنه دق و دلی دعواشون رو سر ما خالی نکنن. ارباب هم که یه جوری قیافه گرفته که معلومه پی دعواست. طلعت خانوم نبود الان دعوا داشتیم.
مونس رو به پری با غیض گفت
_هنوز که نشستی! دست بجنبون
پری برای ساکت کردنمادرش ایستاد. بیرون رفتن و در رو پشت سرشون بست.
_هر وقت اینجا مهمون میاد من بیچاره اینجا زندانی میشم. کار هم که نباشه هی میان الکی میگن پاشو یه کاری کن.
دوباره سر جاش نشست
_خب ظرفا کجان بگو من بزارم
با دست به روبروش اشاره کرد
_گذاشتم. مادرمم چشم نداره ببینه من نشستم.
کنارش نشستم. دستم رو گرفت و چشم هاش رو ریز کزد
_سپیده... جون عزیزت پاشو بریم باغ
اخمی کردم و خواستم دستم رو بکشم که اجازه نداد
_چرا قسم میدی!
_باور کن اونجا هیچی نداره. الکی میگن کسی نره. پس چرا وقتایی که چیزی بخوان میفرستن برم بیارم
بلند شد و دستم رو کشید.
_تو وایسا جلوی در من میرم.
به خاطر قسمش باهاش همراه شدم. در رو باز کرد. هوا گرمه ولی به خاطر درخت های زیادی که توی باغ هست باد خنکی توی صورتم خورد.
_فقط بیا ببین چقدر قشنگه
درخت که درخته ولی نوع کاشتن و فضای مرتبی که داره واقعا زیباترشون کرده. انقدر زیبا که ناخواسته قدم تو باغ گذاشتم.
فوری دستم رو گرفت و سمت دیوار کشید
_کجا! از بالا دید داره. کنار دیوار باید راه بریم.
_پری اینجا چقدر قشنگه!
_خیلی. میوههاش رو نخوردی!
مردی گفت
_قدرت وقت نداریم
با شنیدن این صدای ترسیده دست پری رو فشار دادم
_بیچاره شدیم
کنجکاو نگاهش رو به بالا داد. انگشتش رو روی بینیش گذاشت.
_از پنجرهی بالاست. ساکت باش تا ندیدنمون
کانال وی آی پی راه افتاد😍😍 با روزانه ۷ پارت😍
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت23
_میگی چیکار کنم شاهرخخان!
_ سه ماهه دارم بهت میگم یه نشونی از ماهرخ و هاشم پیدا کن.
_من کم نذاشتم. تمام روستاهایی که شک داشتید رو گشتم نبودن. الانم دیر نشده میرم خونهی هاشم
_ فرامرز موی دماغِ، میترسم عمو قبل از فوتش دهن باز کرده باشه
_یعقوب خان دنبال شر نمیگشت. مطمئن باشید حرفی نزده
ترسیده رو به پری آهسته گفتم
_هاشم بابای من رو میگه؟
_نه، فکر نکنم.تو ماهرخ میشناسی؟
سرم رو بالا دادم که صدایی از بالا دوباره حواسمون رو به خودش داد
_قبل از اینکه دیر بشه برو در خونهش. دهنش رو ببند بنداز پشت اسب ببر روستا.
_چشم آقا
_این لکهی ننگ خاندان ماعه باید همونجا هم باشه.
_من فقط موندم از زنه! چرا بعد اینهمه سال با وجود نیاز شما حرفی نزده
_مقصر آقامه. اون نذاشت وگرنه منم... از نبش قبر خوشم نمیاد. برو ولی حواست رو جمع کن. شنیدم چند تا دخترم خودش داره. دختره باید شونزده سالش باشه. اشتباه نیاری که خونت رومیریزم.
_خیالت راحت. خودش رو میارم
اینبار صدای زنی بلند شد
_شاهرخ تنهایی کز کردی اینجا چی بشه؟
_دارم میام عمه
_بیا ولی شر بپا نکن.
با خنده گفت
_شر رو فرامرز بپا نکنه من کاری ندارم
با صدای آهسته و عصبی مونس بهش نگاه کردیم
_خدا من و مرگبده از دست تو! دختر چرا ولت میکنن میای اینجا
خواستیم سمتش بریمکه خودش رو بهمون رسوند و نیشگونی از پهلویِ پری گرفت.
پری دستم رو رها کرد و روی پهلوش گذاشت و با چهرهای جمع شده از درد گفت
_مامان گوشتم رو کندی!
_خودت کم بودی دست این بینوا رو هم با خودت گرفتی آوردی.
بازوش رو گرفت و با شتاب سمت مطبخ کشید.
_من از فردا مونس نیستم اگر بزارم تو بیای اینجا کار. میمونی خونه تا اجباری ارسلان تموم شه بی عروسی میری خونهی بخت
هر دومون رو هول داد داخل مطبخ و در رو بست. قفلی برداشت و پشت در بست.
_کلید این دست نعیمه خانمِ. هر بار که لازم باشه بریم اونجا باید خودت بری ازش بگیری
شانس آوردید اول من اومدم. خاور دلخوره که چرا به گلنار تیکه انداختیم دنبال بهانهست شر درست کنه.
دسش رو به تنهی دیگزد
_خدا رو شکر گرمه. دارن میان پایین بکشیم ببریم بالا.
مونس تند تند حرف میزد اما صدای شاهرخخان توی گوشم میپیچید دلشوره و اضطراب سراغم اومد. وسط حرفش پریدم
_من میتونم برم پیش نعیمه خانم؟
سوالی نگاهم کرد
_الان! وسط مهمونی؟! میدونی کجاست!
اشک تو چشم هام جمع شد و با التماس گفتم
_تو رو خدا خیلی واجبه. تو باغ که بودیم شنیدیم که یکی به اسم قدرت رو دارن میفرستن خونهی آقاجانم. فکر کنم میفرستن دنبال من. میترسم اذیتشون کنن.
چشم غرهی وحشتناکی به پری رفت
_اینا هنش از گور توعه
دستش رو با پایین چادرش که دور کمرش بسته بود پاک کرد
_چی کار تو دارن آخه دختر جان!
_گفت برو خونهی هاشم دنبالش.
_کلی هاشم داریم تو روستا
_آره ولی فقط آقاجانِ منِ که دختر داره که یکیش منم. اونم تاکید کرد شونزده سالشه
_بی خودی خودت رو نگران نکن. با تو کار ندارن
جلو رفتم
_ تو رو خدا خاله... یه کاری کن. بزار به نعیمه خانم بگم اگر با آقاجان من کاری نداشته باشن بهم میگه
مردد به در نگاه کرد
_ کنار طلعت خانم نشسته نمیدونم بتونم بهش بگم یا نه ولی الان میرم بالا
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت24
در مطبخ رو که بست اشکم رو با پشت دست پاک کردم و نگران به پری گفتم
_ اگر اینا رفته باشن سراغ آقا جان و عزیز من همین روز از اینجا میرم با هر آبروریزی که شده. نمیتونم اجازه بدم اونا رو اذیت کنن
_ من از مادرم شنیدم اسم عزیز تو زریِ!پس ربطی به شما نداره. اینا دنبال یه آقا و خانمی به نام هاشم و ماهرخ بودن. حالا چون اسم آقات هاشمِ دلیل بر این نمیشه که خونه رو میگفتن. بیخود داری خودتو نگران می کنی. فقط این وسط آبروی من رفت. الان نعیمه بیاد پایین من بیچاره میشم
گوشهای نشست و زانوی غم بغل گرفت
هر دو دستم روی دلم فشار دادم تا شاید از دلشورم کم کنه. اومدنشون خیلی طول کشید انقدر که دلم میخواد بیرون برم و وسط راهرو حرفهام رو بهش بزنم اما میترسم، از عاقبتی که قراره دچارش بشم، میترسم از این شاهرخ، که اگر واقعاً دنبال من باشه و من رو توی راه رو ببینه! شاید حق با خان باشه من باید از دید پنهان باشم و برای همین آوردم اینجا. شاید هم به قول پری انقدر که تو این چند روز فکر کردم دچار سوءتفاهم شدم و بیخودی نگران.
در باز شد نعیمه و مونس وارد شدند نیم نگاهی بهم انداخت و گفت
_ چی شده؟
_من یه حرفهایی شنیدم
در رو بست و تن صداش رو پایین آورد
_ چه حرفهایی؟
نیم نگاهی به پری انداختم اصلاً دوست ندارم که در رابطه با باغ رفتنمون حرفی بزنم اما چارهای ندارم.
_من و پری رفته بودیم باغ...
نگاه چپش رو به پری داد
_ یه درس درست حسابی من به تو بدم که اون سرش ناپیدا، الانم شانس آوردی که مهمون دارن. وگرنه کاری میکردم صدای گریه و آه و نالهت تا طبقه بالا بره و بفهمن تو چیکار کردی که داری تنبیه میشی.
پری سرش رو پایین انداخت. فوری گفتم
_من ازش خواستم. حوصلم سر رفته بود خسته بودم....
_خیلی بیجا کردی! حرف رو یه بار بهتون میگن. حتما یه دلیلی داره که منعتون کردن. حالا بگو ببینم چی شنیدی؟
نگران گفتم
_یه آقایی که بهش میگفتن شاهرخ خان به یکی که اسمش قدرت بود گفت بره خونه هاشم دنبال من...
رنگ نگاه نعیمه تغییر کرد خونسردی توی صورتش موج میزنه.
_ خونهی هاشم دنبال تو!
_گفت برو خونه هاشم دخترش که شونزده سالشه رو ببر روستا
_ یعنی فقط تو این روستا یه هاشم زندگی میکنه که یک دختر شونزده ساله داره؟!
_ آخه یه جوری گفت! اون روز خودم تو اتاق شنیدم ارباب گفت که خدا کنه شاهرخ نیاد...
_ دختر نشستی همهی ماجرا ها رو وصل کردی به خودت!؟
درمونده نگاهش کردم
_ خیالت راحت هاشمی که اینا میگن آقا جان تو نیست. دنبال یه هاشم دیگن. کسی دنبال تو نمیره. گفتم بهت دندون سر جیگر بگیری دو ماهه دیگه خان از صرافت میفته میفرستیمت بری. تحت هیچ شرایطی امروز از اتاق بیرون نیاید حرف گوش کنید بی خودی هم نگران و ناراحت نباش.هم پدرت حالش خوبه هم مادرت. من ازشون خبر دارم. بهشونگ خبر دادم که نگران تو نباشن. چون تو پیش منی.
نفس راحتی کشیدم
_واقعاً شما آقاجان و عزیرم رو دیدید؟!
_ ندیدم ولی براشون پیغوم فرستادم. دیگه ناراحتی نکن
در باز شده گلنار و خاور داخل اومدن
متعجب از حضور نعینه تو مطبخ نگاهش کردن.
_شروع کنید به کشیدن غذا. قراره زود برن.این رو گفت و بیرون رفت.
حرفهای نعیمه تا حدودی آرومم کرد.اما ذهنم درگیر شد واقعاً هاشمی که شاهرخ خان ازش حرف می زد آقا جان من نیست؟
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
با روزانه ۷ پارت😍
الان پارت ۲۰۷ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت25
ظرف های کثیف ناهار رو با کمک پری شستیم.
_الان میرن راحت میشیم.
مونس که هنوز از دخترش دلخوره گفت
_همهشون که نمیرن! ایوب خان و زنش میرن
_انگار گلنار گفت شاهرخخان هم باهاشون میره
_معلوم نیست. بعدم به تو چه ربطی داره تا آخر شب حق نداری بری بیرون.
_برای کارمیگم. یعنی تموممیشه راحت میشیم
_اینا برنم کار تموم نمیشه
تن صداش رو پایین آورد و کنار گوشمگفت
_تا من رو نزنه بیخیال نمیشه.
مونس عصبی گفت
_پری پچپچ نکن که یه شر دیگه درست کنی
با غیض رو به من ادامه داد
_چی گفت؟
خواستم حرفی بزنم که پری خودش گفت
_هیچی به خدا! گفتم تا من رو نزنی آروم نمیشی
تهدیدوار نگاهش کرد
_من و تو شب میریم خونه.
عصبی تر گفت
_پاشو ظرف هایی که شستید رو جابجا کن
پری خودش رو مظلوم کرد و چشمی گفت. هر دو ایستادیم و شروع به جابجا کردن ظرف ها کردیم.
نگاهی به مونس انداختم در حال پاککردن عدس ها بود. کنارش نشستم
_خاله مونس میشه یه خواهش ازتون داشته باشم
بدون اینکه نگاهم کنه گفت
_من هیچی نمیدونم. هر چی نعیمه خانم گفت باور کن
_چشم ولی نمیخوام سوال بپرسم
سینی رو روی زمین گذاشت
_چیه؟
_شما عزیز من رو میشناسید؟
_آره
_میشه برید جلوی خونمون؟
_که چی بشه؟
_نگرانشونم. برید حالشون رو بپرسید
_نگران نباش نعینه خانم که گفت...
_من به شما بیشتر اعتماد دارم
درمونده نگاهم کرد
_قول نمیدم اگر راهم اونطرفی بیفته میپرسم
غمگین سرم رو پایین انداختم
_کاش میشد خودم برم ببینمشون
با دلسوزی دستش رو روی بازوم گذاشت
_ان شالله این روزها هم میگذره. پاشو برو کمک پری
چشمی گفتم و ایستادم. پری زیر چشمی مادرش رو نگاه کرد و آهسته گفت
_صبحی فرهاد خان دیدمون، هول شدم نتونستم بهت بگم
_چی رو.
_رجب گفت امروز نمیتونه در رو باز کنه چون مهمون داریم رفت و آمد زیاده. گفت فردا صبح باز میزاره بری ببینی
ذوق زده نگاهش کردم
_راست میگی؟!
_آره. ببخشید انقدر که اتفاق های پشت سر هم افتاد یادم رفت بهت بگم
در مطبخ باز شد و گلنار با چهرهای خسته داخل اومد. مونس پرسید
_رفتن؟
_بله.
_چرا انقدر خستهای
_اندازهی یک سال کار کردم
مونس با خنده گفت
_نتونستی از اتاق فخری خانم در بری؟
_دعواشون بود. بهادر و گوهر دورهش کرده بودن. بیچاره فخری خانم گیر کرده.
_الان که وقت ابن حرف ها نیست!
_گوهر میگفت بهادرم بهش حق میداد. جرئت ندارن به خود ارباب حرف بزنن. پاشو برو طلعت خانم کارت داره.
مونس به سختی ایستاد.
_کارم داره یا کار خودتو انداختی گردن من
_نه والا گفت مونس بیاد
مونس خانم سرش رو تکون داد و بیرون رفت
نگاهش رو به من و پری داد
_فخری خانم گفت آفتابه لگن، با چند تا حولهی تمیز ببرید اتاق فرامرز خان
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت26
پری طوری که حرفش رو باور نکرده گفت
_گفت ما ببریم؟
گلنار روی یکی از سکوها دراز کشید و چشم هاش رو بست
_به من گفت، منم پیغام رسوندم. میخوای ببرید میخوای نبرید. عواقبش همپای خودتون.
پری از خدا خواسته ایستاد و سمت پردهای که پشتش دیگچه ها رو نگه میداشتن رفت
_هر کی ندونه تو میددنی که من چقدر دوست دارم از اینجا بیرون برم. حرفت رو باور کردم الانم میبرم ولی عواقبش پای خودتِ نه ما
آفتابه لگنی برداشت و پر از آب کرد و چند تا حولهی تمیز و سفید روی پام گذاشت.
_پاشو بریم
_نعیمه خانم گفت بیرون نریم
_گفتم که به خاطر شاهرخخان میگفتن. الان که رفته دیگه ما آزادیم.
نیمنگاهی به گلنار که از خستگی خوابش برده بود انداختم و ایستادم. پری خوشحال آفتابه رو داخل لگن گذاشت و سمت در رفت. دنبالش راه افتادم. دلشورهی عجیبی گرفتم ولی از قوانین اینجا سر در نمیارم. خودم رو دست پری سپردم و از پله ها بالا رفتیم. راهروی بالا به لطف روشنی آسمون زیبا تر به نظر میرسیه چه خوب که فقط با نرده های چوبی حائلی ایجاد کردن و کامل به حیاط دید داره. ناخواسته نگاهم سمت در رفت و لبخند رو لب هام نشست. از اینبالا تا حدودی به بیرون هم دید داره. یعنی اگر صبح زود بیام اینجا و بیرون رو نگاه کنم شاید عزیز رو ببینم.
اینجوری دیگه لازم نیست منتظر پری بمونم و هر روز به رجب التماس کنم. فقط چه جوری دور از چشم همه بیام اینجا!
_کجایی دختر!
نگاهم رو به پری که آهسته حرف میزد دادم شاکی گفت
_بیا دیگه وایسادی چی رو نگاه میکنی!
لبخندم پهن تر شد و نزدیکش رفتم
_از این بالا به بیرون دید داره
نگاهی کرد و نفسش رو کلافه بیرون داد
_بله دید داره ولی به شرطی که عزیزت سر کوچه بشینه. به نظرت میاد پشت در یا وایمیسته سر کوچه!
نا امید سرچرخوندم و به کوچه نگاه کردم.حق با پریِ. اما شاید اومدنش رو ببینم
_بیا صبح زود خودم میام در رو باز میکنه میبینیم.
نگاهم رو دوباره بهش دادم اما اینبار با همون غمی که از صبح داشتم و خبری از لبخندم نبود.
به در بزرگی که انتهای راهرو بود اشاره کرد.
_اتاق ارباب اونجاست. بیا زود بدیم برگردیم پایین.
باهاش همقدم شدم. نا امید شدن باعث شد تا اشک توی چشم هام جمع بشه.
_پشت دَر ایستادیم. چند ضربه به در زد و کمی فاصله گرفت.
در باز شد و چهرهی منفوری که من رو از خونهم دور کرد رو دیدم اخم وسط پیشونیش جاش رو به تعحب توی چشمهاش داد و اینبار با شدت بیشتری ابروهاش رو به چشم هاش نزدیککرد.
فوری بیرون اومد و در رو بست. هر دو ناخواسته قدمی به عقب برداشتیم. آهسته و با غیض از لای دندون هاش که بهم فشارشون میداد صداش بالا تره گفت
_اینجا چه غلطی میکنید
پری با صدایی که به شدت میلرزید گفت
_گلنار گفت فخری خانم گفته براتون آفتابه لگن بیاریم
همزمان که عصبی زیر لگن و آفتابه زد گفت
_گلنار غلط کرد
لبهی آفتابه به صورت پری خورد و از دستش روی زمین افتاد.پری با گریه به آبی که روی زمین ریخت نگاه کرد. از ترس من هم به گریه افتادم. شنیدن صدای نعیمه کمی بهم آرامش داد
_چی شده؟
پشت سرش مونس بود که توی صورتش زد و ترسیده به پری که صورتش خونی شده بود نگاه میکرد. ارباب با غیض نگاهش رو به نعیمه داد و به منو پری اشاره کرد
_من این رو از چشم تو میبینم
نعیمه خونسرد اما با اخم به هردومون نگاه کرد و گفت
_اینا اشتباه کردم تنبیههم میشن اما تو با این سر و صدایی که درست میکنی باعث میشی تا همه متوجه بشن!
عصبیتر از قبل گفت
_ببرشون پایین
چشمغرهای به هردومون رفت
_برید مطبخ الانمیام
پری با گریه گفت
_نعیمه خانم به خدا سرخود نیومدیم بالا. گلنار گفت فخری خانم گفته...
_من!
همهی نگاهها سمت فخری که نفهمیدم از کی پشت مونس ایستاده رفت
_من کی گفتم! گفتم به یکی بگو آفتابه لگن بیاره بالا برای عبدیخان! به خدا اسم نبردم
نعیمه گفت
_فعلا برید پایین تا بیام تکلیف مشخص کنم
پری آفتابه و لگن رو برداشت و دستم رو گرفت و با عجله سمت پله ها رفتیم.
_نعیمه من به هیچی کار ندارم. سپرده بودم دست تو
_آروم باشپسرم. برو پیش مهمون هات من حلش میکنم
_این گلنار رو همین امروز پرت کن بیرون.
_چشم. خودت رو ناراحت نکن. برو
از پله ها پایین رفتیم و دیگه صدایی نشنیدیم
شرایط کانال اشتراکی روزهای تاریکسپیده🌟🍀
با روزانه ۷ پارت😍
الان پارت ۲۱۴ هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت27
با گریه و حرص گفت
_من اونگلنار رو میکشم.
به سرعت قدمهامون اضافه کردیم
_صورتت داره خون میاد.
دستش رو روی صورتش گذاشت. اگر لباسش مشکی نبود حتما آثارش روی لباسش هم به چشم میاومد.
ترسیده گفت
_خیلی خراب شده؟
_نمیدونم. معلوم نیست
با حرص دَر مطبخ رو باز کرد. گلنار عصبی نگاهمون کرد و خواست اعتراض کنه اما خون روی صورت پری متعجبش کرد
_چی شده؟
پری عصبی جلوتر رفت
_از ما میپرسی چی شده؟! مگه مرض داری الکی میگی فخری خانم گفته ما ببریم بالا.
به صورتش اشاره کرد
_تحویل بگیر
با رنگ و روی پریده نگاهمون کرد
_منم گفتم که تو گفتی حالا بشین ببین چه بلایی سرت میارن...
در مطبخ باز شد و چون پشتش ایستاده بودم به کمرم خورد. فوری کنار رفتم و دستم رو روی کمرم گذاشتم. نعیمه و مونس داخل اومدن. فوری در رو بستن و متوجه من که پشت در ایستاده بودم نشدن.
نعیمه با غیض گفت
_گلنار تو چند سالِ اینجایی خبر از بالا وپاییننداری که اینا رو فرستادی بالا
مونس گریه کنون سمت پری رفت
_الهی بمیرم بچهم نزدیک عروسیشِ
گلنار با صدای لررون گفت
_مگه مهمون ها نرفتن
نعیمه طلبکارتر از قبل گفت
_رفتن یا نرفتنشون به تو چه مربوطه که رو حرف ارباب حرف میاری؟! بساطت رو جمع کن برو تا اتفاق بدتری نیفتاده
آب دهنش رو سختی پایین فرستاد
_برم فردا بیام؟
در باز شد و همزمان که خاور داخل اومد نعیمه گفت
_نخیر برو که دیگه نیای. ارباب عذرت رو خواست.
نگاهش رو توی مطبخ چرخوند
_این دخترهی خیره سر کجاست؟ اطهر...
لحنش مثل همیشه مهربون نبود
با پاهای لرزون قدمی جلو رفتم
_بله
تیز سمتم برگشت و با دو قدم بزرگ خودش رو بهم رسوند. دستش رو بالا برد و توی صورتم زد
_تو حرف حالیت نیست؟
فوری گریهم گرفت و سرم رو پایین انداختم
_من نگفتم بیرون نیا؟ نگفتم یا حرف من یا حرف مونس
دستم رو روی صورتم گذاشتم
_گلنار خانم گفت...
_تو باغ پشتی چه غلطی میکردی؟
برای یک لحظه اشکم بند اومد یعنی مونس بهش گفته؟
_تمام این خونه چشم و گوش من هست. از در و دیوار برام خبر میرسه. بتمرگ سر جات نه برای خودت دردسر درست کن نه برای اهل خونه
رو به گلنار گفت
_جمع کن برو تا یه تصمیم دیگه برات نگرفته
سمت در رفت گلنار با گریه و التماس گفت
_نعیمه خانم تو رو خدا... غلط کردم شما میتونی ارباب رو راضی کنی
عصبی نگاهش کرد
_هیچکاری از دست من بر نمیاد. جمع کنبرو. تا امروز دست ارباب توی این خونه روی هیچ زنی بلند نشده. اما از اینبه بعد هیج اطمینانی به رفتارش نیست. زود تر برو
خاور با دست به گلنار اشاره کرد که نگران نباشه و جز من و گلنار هیچ کس متوجه نشد.
نعیمه در رو باز کرد اما پشیمون شد و نگاهش رو به من بعد به پری داد
_شما دوتا با من بیاید
مونس نگران گفت
_کجا خانم جان؟!
_میبرمشون تو اتاق خودم. در رو هم قفل میکنم تا آخر شب که مهمون ها رفتن یه درس درست و حسابی به هر دوشون بدم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت28
توی چهار چوب در اتاقش ایستاد و نگاه پر از سرزنشی به هر دومون انداخت.
_پاتون رو از در ابن اتاق بیرون بزارید من میدونم و شماها. جفتتون رو میبندم به چوب و فلک
پری دستمالی که مونس روی صورتش گذاشته بود رو برداشت و گفت
_حرف حالیمونه نعیمه خانم. به خداگلنار گفت فخری خانم گفته
_الان جز من هرکی گفت میتونید بیاید بیرون گوش نمیکنید.ملتفت شدید
هر دو آهسته گفتیم
_بله
بیرون رفت و در رو بست صدای چفت و بست رو که شنیدیم نگاهمون رو بهم دادیم. دوباره دستمال رو روی صورتش گذاشت.
_اگر بیرونش نمیکردن من یه بلایی سرش میآوردم.
روی تخت نشستم.
_توی عمرم انقدر نترسیده بودم.
_شانس آوردیم نعیمه رسید وگرنه خان ازمون نمیگذشت.
کنارم نشست.
_همش هم تقصیر اینگلنار خیر ندیدهست. بیچاره فخری خانم هم ترسیده بود دیدی برای اینکه حرفش رو باور کنه چه قسمی میخورد؟ خان خیلی دوستش داره تا حالا نازک تر از گل بهش نگفته
_فکر نکنم اینجوری که میگی باشه. جلوی من و نعیمه خانم و مادرش یه جوری زد تو گوش فخری خانم که افتاد زمین
متعجب کامل برگشت سمتم
_واقعا! تو دیدی؟
با سر تایید کردم
_جای تعجب داره! سر چی؟
_یادم نمیاد اون موقع داشتم گریه میکردم که برگردم خونمون. نعیمه خانم جلوش رو گرفت. یه حرف هایی هم زد که معلومه ارباب خیلی دوستش داره
_خیلی. همه میدونن. هر چی باشه سه سال بعش شیر داده.
_سه سال؟!
سرش رو روی متکای نعیمه خانم گذاشت.
_نعیمه فامیل شوهر طلعت خانمِ. خودش یه بچهی یکماهه داشته که اون سال سیل میاد هم بچه هم شوهرش رو میبره. از این ور ملوک خانم تازه ارباب رو بدنیا آورده بوده و که حسبه میگیره. میبرنش شهر دوا درمونش کنن. بچه گرسنه بوده طلعت خانمم حرفش خیلی برو داشته. نعیمه رو میاره اینجا که به ارباب شیر بده. خوب شدن ملوک خانم هشت ماه طول میکشه. وقتی برمیگرده ارباب به نعیمه وابسته شده بوده یعقوب خان هم میگه بمونه. پسر خان که بوده لدس هم که بوده هیچ کسم جرعت نداشته بهش حرف بزنه اونم سه سال شیر میخوره. بعد که فرهاد خان بدنیا میاد ملوک خانم خودش بهش شیر میده فقط وقتایی که نبوده نعیمه شیر میداده. اینجوری میشه که نعیمه هم دایهی اربابِ هم دایهی فرهاد خان. اما فخری خانم فقط شیر مادرش رو میخوره. اوایل بهش میگفتن ننه ولی ملوک خانم قدغن کرد گفت باید بگن نعیمه. تو خسته نیستی؟
_هستم ولی خیلی استرس دارم.
_استرس چی؟
_نشنیدی نعیمه خانم چی گفت! گفت شب میخواد به حسابمون برسه
_هیچکاری نداره. نهایت همون سیلی که تو مطبخ بهت زد. من از ارباب میترسم
_کاش میشد برگردم خونهی خودمون. میگم به نظرت راست گفت؟ واقعا منظور شاهرخ خان آقاجان من نبود؟
_نمیدونم. میخواستم شب از عزیزم بپرسم که از دستم عصبانیه فکر نکنم جوابمو بده. حالا صبح که بخوایم بیایم اینجا قبلش میدیم خونهی شما که پیغوم تو رو برسونیم خودم میپرسم
_کاش منم باهاتون میاومدم.
_نمیذارن وگرنه خونهی ما هیچکس نیست.
_میگم به یه بهانهای دوباره بگمشب میخوام تو مطبخ بمونم پنهانی با شما بیام؟
_اولا که عزیز قبول نمیکنه. دوما اینکارت ارباب رو خیلی عصبی میکنه. اگر بفهمه پوستت رو زندهزنده میکنه.
سکوت کردم و کنارش خوابیدم
_فردا چه روزی بشه
_چه روزی؟
خوشحال گفت
_یه روز بی گلنار. اوننباشه من میرم اتاق فخری خانم.
_فکر نکنم بیرونش کنن. خودم دیدم خاور خانم بهش اشاره کرد که ناراحت نباشه.
ناراحت و عصبی نگاهم کرد
_چی گفت بهش؟
_حرف نزد. گلنار داشت به نعینه خانم التماس میکرد که ارباب رو راضی کنه خاور با دست اشاره کرد که نمیذاره
کفری سرجاش نشست.
_باید این خبر رو قبل از اینکه خاور بره اتاق ملوک خانمو راضیش کنه به نعیمه برسونیم
از تخت پایین رفت و پشت در ایستاد. ترسیده نشستم.
_پری بی خیال شو گفت بیرون نریم
_بیرون برم نهایت فلکم میکنه بمونم باید حالا حالا ها گلنار رو تحمل کنم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت29
شروع کرد آروم به در زدن
_کی اونجاست؟ قاسم... قاسم
بازوش رو گرفتم
_پری من میترسم. باهات نمیام
_منم هیچ جا نمیرم نترس. میفرستیم دنبالش
قدمی ازش فاصله گرفتم
_من نیستم پری. ببخشید میخوامهیچ کار اشتباهی نکنم شاید دلشون به رحم بیاد بزارن برگردم خونهمون
_باشه اگر گفتن چرا میگم خودم تنهایی بودم
پشت بهم کرد و دوباره به در کوبید
_اَه... قاسم. حالا همیشه پشت در بودا
_شاید رفته پیش مادرش.
_نه بابا اینرو گذاشته ور دست رجب که مثلا کار یاد بگیره
صدایی از در بلند شد. از ترس روی تخت نشستم پری هم چند قدمی فاصله گرفت. فقط خدا کنه نعیمه خانم نباشه. چفت پشت در رو برداشت و در باز شد. دیدن دو تا زن غریبه باعث شد تا خیالمون کمی راحت بشه.
سوالی و کنجکاو نگاهمون کردن. اونکه جوون تر بود با نگرانی گفت
_کوکب بیا بریم. به ما چه آخه
_امون بده ببینم چرا زندانی شدن
نگاهش رو به پری داد
_چیکار کردید که در رو روتون بستن؟
پری مثل همیشه با حاضر جوابی گفت
_کلفت جدیدید؟ این پایین کسی حق نداره بیاد
زنی که اسمش کوکب بود ابرویی بالا انداخت
_تقصیر منِ خواستم نجاتتون بدم.
خواست در رو ببنده که صدای مونس بلند شد
_ای وای کوکب خانم گفتم که جلوی مطبخ وایستید.
دست و پاش رو گمکرد
_اینا داشتن میزدن به در، گفتم شاید کمک بخوان
مونس جلوشون ایستاد و چشمغرهای بهمون رفت.
_اینا خبط و خطا داشتن زندونی شدن که تنبیه بشن. شما برو جلو مطبخ خاور آفتابه لگن ناز گل خانم رو آماده کردن.
کوکب نگاهی به من و پری انداخت و رفتن. مونس با غیض نگاهمون کرد
_تا کتک نخوردید دست برنمیدارید؟
فوری گفتم
_به خدا من به پری گفتم بی خیال شه گوش نکرد
پری جلوتر رفت
_سپیده دیده که خاور به گلنار اشاره کرده نمیذاره بیرونش کنن
داخل اومد و در رو بست.
_اطهر غلط کرده با تو.
_باشه من غلط کردم ولی برو به نعیمه بگو
_پری تو آخر من رو دق میدی.
با انگشت بهم اشاره کرد
_اسم این اطهره، خانم رو هم از ته اسم نعیمه خانم ننداز.
نفس سنگینش رو بیرون داد
_نگران گلنارم نباش. خاور هم نتونست کاری براش بکنه. دستور خود ارباب بود. انداختنش بیرون
پری لبخند زد و نفسی تازه کرد
_آخیش دلم خنک شد
_از بیکاریش خوشحال نیستم ولی خوشحالم که ادب شد. خدا کنه جای زخم رو صورتت نمونه. ساکت بشینید همه دارن میرن.مهمونا که برن شما هم میاید بیرون
منتظر جوابی نشد. در رو بست چفتش رو انداخت و رفت
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت30
_گلنار فکر کرد این دفعه هم مثل دفعه های پیشِ
_پری من از کارهای تو میترسم. خاله هم که رفت گذاشت کف دست نعیمه خانم که ما رفتیمتو باغ...
_مطمعنم عزیز من نگفته!
_پس کی گفت فقط خاله ما رو دید
_صبر کن ازش میپرسیم.
ترسیده گفت
_راست میگیها! از کجا میدونست؟
_میبینی چقدر دردسر درست میکنی!
کنارمنشست.
_دلم رو آشوب کردی سپیده
_تو رو جون خاله بگو اطهر. میترسم یه دردسر جدید برام درست کنی
_بابا تو چقدر ترسویی!؟
اشک تو چشمهام جمع شد. صدای عزیز توی گوشم پیچید.
"سپیده تو دو تا رو داری. اون ردی حاضر جوایت رو اینجا خاککن و با اون یکی روت اونجا برو. اونا رحمشون به خودشون هم نمیاد"
_حالا چرا گریه میکنی!
_اصلا من یه آدمترسویِ بی سر و زبونم. فقط بهم بگو چه جوری برگردم خونهی خودمون
غمگین و متاثر نگاهم کرد. زانوهامرو بغل گرفتم و آهسته گریه کردم.
بی خوابی دیشب و خستگی و نا امیدی هر سه کنار هم پلکهام رو سنگین کردن و توی همون حالت خوابم رفت
زیر نگاه سنگینی چشم باز کردم. با دیدن نعیمه که غمگین بهم خیره بود فوری سرجام نشستم.
_سلام.ببخشید نمیدونم چرا خوابم رفت
نفسش رو آه مانند بیرون داد.
_علیک سلام. خوب کردی خوابیدی
دستش رو سمت صورتم آورد. ناخواسته خودم رو کمی عقب کشیدم. نگاهش رنگ پشیمونی گرفت اما دستش رو ننداخت.
جای سیلی که بهم زده بود رو نوازش کرد
_با پری دمخور نشی دیگه تکرار نمیشه ولی اگر پا به پاش بدی...
اشک تو چشمهام جمع شد
_پری همسن خودمه. نعیمه خانم من کی میرم خونمون؟
دستش رو همزمان با نگاهش از چشمم پایین انداخت.
_به زودی. فقط صبر داشته باش. پری رو فرستادم بره بالا اتاق مهمون ها رو تمیز کنه. پاشو برو کمکش. سعی کنید تمام و کمال انجام بدید که جای خالی گلنار رو بهونه نکنن.
با تردید پرسیدم
_مهمون ها رفتن؟
_چرا میپرسی؟
_دوباره نریم بالا خان عصبانی بشه!
_تو به حرف من گوش کن خان عصبی نمیشه. پاشو برو همه رفتن
چشمی گفتن و از تخت پایین اومدم
_ببخشید جای شما خوابیدهبودم
_عیب نداره. زود تر برو. تن به کار بدید نرید پی حرف زدن!
_چشم
چارقدم رو مرتب کردم و بیرون رفتم. با دیدن پری که لگن مسی کوچکی توی دست هاش بود و از پله ها بالا میرفت به سرعت قدمهام اضافه کردم.
_پری... صبر کن منم بیام
لبخندی زد و ایستاد. روبروش ایستادم و دستمالی که روی شونهش انداخته بود رو برداشتم.
_نعیمه خانم گفت بیام کمکت.
_از اتاق مهمون ها باید شروع کنیم.
پله ها رو بالا رفتیم
_همه رفتن؟
_طلعت خانم و جواهر خانم موندن. بقیه رفتن. طلعت خانم احتمالا میخواد چند روزی بمونه ولی جواهر خانم فکر کنم شب میره
با استرس به اطراف نگاه کردم.
_نترس هیچکس نیست. پشت دَر اتاقی ایستاد هولش داد و وارد شد. پشت سرش رفتم .با دیدن فرهاد خان و جواهر خانم که با فاصله ی زیادی از هم نشسته بودن فوری سربزیر شدیم. پری گفت
_ببخشید نمیدونستیم داخل هستید برای نظافت اومدیم
فرهاد خان کمی جدی گفت
_قبلش باید در میزدید!
لحنش ته دلم رو خالی کرد اما جواهر با صدای ظریف و مهربونش کمی بهم آرامش داد گفت
_ایراد نداره. اول برید اون اتاق
نگاهش روی من ثابت موند
_تو تازه واردی! اسمت چیه؟
پری لبخندی زد و گفت
_آره تازه اومده اسمشم...
فرهاد خان با عجله حرف پری رو قطع کرد
_اسمش اطهره. زود برید اون ور
پری ناراحت از اینکه خودش نتونسته معرفیم کنه مسیرش رو کج کرد. دنبالش راه افتادم. پردهی زیبایی که وسط اتاق بود رو کنار زد و وارد اتاق دیگهای شدیم.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟
🌟
#پارت31
فضای اتاق با اتاق بغلی متفاوت بود. این ور میز بود و گلدون هایی که تا حالا ندیده بودم اونور فرشی پهن بود و دور تا دور پشتی گذاشته بودن.
پری دستمالی از دستم گرفت و توی لگن پر از آب کرد
_تو اون ور رو دستمال بکش من این ور
شاکی با صدای ارومی گفتم
_تو چرا دَر نزده اومدی داخل؟
_چون قرار بود اینجا خالی باشه من ار کجا میدونستم اینا هنوز نرفتن اتاق خودشون
آب دستمال رو گرفت و روی میز گذاشت. شروع به جمع کردن ظروف کرد.
تو خونهی آقاجانم زیاد کار کردم. تمیز کردن اینجا کاملا متفاوت هست. کاش فرهاد و خان و زنش نبودن من اون طرف رو تمیز میکردم.
_تو میز رو دستمال بکش من برم ظرف ها رو بزارم پایین.
با سر تایید کردم و شروع به کار کردم
_فرهاد خان... اجازه هست بیاماون ور؟ میخوام ظرف ها رو ببرم پایین
_بیا برو
پرده رو با پاش کنار زد و رفت
سر و صدایی که پری از جمع کردن ظرف ها درست کرده بود قطع شد و دیگه صحبت های فرهاد خان و جواهر خانم رو میشنیدم.
_میدونم برخوردشون خوب نیست
_برای من مهم نیست فرهاد. خودت رو ناراحت نکن
_خودت ناراحت نمیشی ولی مادرت شد
_اونم اشتباه میکنه. از اینروز ها توی زندگی کم پیش میاد.
_روم سیاه جواهر. عروسی دوباره عقب افتاد
_این چه حرفیه میزنی! معلومه که باید عقب بیفته. آقا برای منم پدر بود و عزیز. الان منم مثل تو عزادارم
_خدا رو شکر که انقدر خوبی.
آهسته و پر ناز خندید
_خوبی از خودته.
صدای باز شدن در اتاق اومد. با فکر اینکه باز پری بدون در زدن وارد شد دلشوره گرفتم اما صدای مضطرب فخری خانم رو شنیدم
_فرهاد تو میدونی چرا عمو برگشته!؟
_مگه برگشته؟!
_آره. با مُلایِ مسجد و دو نفر دیگه. فرامرزم باهاشونِ!
_خدا بخیر کنه.جواهر عزیزم تو برو اتاق خودم ببینم چه خبره. احتمالا بیان اینجا
اتاق خالی شد.ترسیده پرده رو کنار زدم. اگر قراره بیان اینجا دیگه جای من اینجا نیست.کاش منم کمکپری پایین رفته بودم.
با احتیاط سمت در رفتم بازش کردم و خواستم بیرون برم که با دیدن ارباب و مردهایی که سمت اتاق میومدن پشیمون شدم و در رو بستم.
فوری به اتاق پشت پرده پناه بردم و گوشهای نشستم. اشک تو چشم هام جمع شد و پایین ریخت.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═☘🌟════╗
@behestiyan
╚════🌟☘═╝
🌟
☘🌟
🌟☘🌟
☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟
☘🌟☘🌟☘🌟
🌟☘🌟☘🌟☘🌟