eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
160 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه یا اذیتم‌میکنه. کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت -چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
موندن بیرون از خونه تا این وقت شب تو بهشت زهرا کار درستی نیست ولی من کنار قبرشون خوابم برد سمت خیابون دودیم که ماشینی سمتم اومد. یعنی این ماشین کمکم‌میکنه یا اذیتم‌میکنه. کاش صبر می‌کردم تا پنج شنبه خودش بیارم. ماشین به من که رسید از سرعتش کم کرد و ایستاد هر رو درش باز شد و دو مرد سمتم اومدن. با دیدن احمد رضا و عمو اقا هم خوشحال شدم هم ترسیدم. احمد رضا عصبی و با سرعت سمتم می اومد و عمو اقا فقط چند قدم باهاش فاصله داشت. اگه چراغ های ماشین خاموش بود اصلا چهرش رو نمی دیدم ناخواسته سمت عمو اقا رفتم و پشتش پنهان شدم. اون هم که از عصبانیت احمد رضا با خبر بود بهم پناه دادو رو به احمد رضا گفت: -صبر کن بزار باهاش حرف بزنیم با صدای تقریبا بلندی گفت -چه حرفی عمو . دختره ی نفهم از مدرسه فرار کردی اومدی اینجا https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
💕اوج نفرت💕 بازوم اسیر دست هاش بود. صدای فریاد گونه ی دایی دایی گفتن مرجان رو میشنیدم. به چهره ی مردی که با تمام خشمش من رو به سمت انباری ته حیاط می برد نگاه کردم. باید از خودم دفاع کنم، باید بگم که بی گناهم، ولی از شدت ترس توانای صحبت کردنم رو از دست دادم صدای نفس های عصبیش رو میشنیدم و ترسم بیشتر میشد. در انباری رو باز کرد، به داخل هولم داد رگ های گردنش متورم شده بود و این باعث ترس بيشترم میشد _انقدر نمک به حرومی کثافت! _من...من با فریادش توی خودم جمع شدم. _خفه شو، تو زن منی، تو بغل اون چه غلطی میکردی? _آقا به خدا من... دوقدم بلند برداشت و خودش رو به من رسوند، دستش رو بالا برد... https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
نگار بعد از پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای کنه که اونجا بودن غافل از اینکه احمدرضا اون خونه بهش 💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره.... https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری؟ تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید؟ _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید؟ https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
جواب سوال ها رو روی برگه نوشتم و برگه رو پشت رو گذاشتم روی میزم هنوز یک دقیقه از مهلتش مونده بود به پروانه نگاه کردم که نا امید منتظر نگاهم بود با صدای استاد شوکه شدم نگاهش کردم -خانم صولتی سرتون رو برگه ی خودتون باشه لطفا اینکه سرش رو کتابش بود چطوری من رو دید -استاد من جواب ها رو نوشتم آروم سرش رو بالا اورد و طلب کار نگاهم کرد -پس چرا تو کلاس چشم میچرخونید -همینجوری -همینجوری سرت روی میز خودت باشه -استاد... -اگه همینطوری به جواب دادن ادامه بدی سه جلسه از کلاس اخراجت میکنم رو نمره ی اخر ترمت هم نمیتونی حساب کنی باید ساکت میشدم ایستاد اومد سمتم برگم رو از رو میز برداشت نگاهش کرد _شانس اوردی درست نوشتی قصد پاره کردنش رو داشتم‌ بغض توی گلوم رو کنترل کردم که متاسفانه لرزش چونم از دیدش مخفی نموند https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
💕اوج نفرت💕 احمد رضا دست به سینه به در خونه تکیه داده بود و نگاهم می کرد این کی برگشته جلو رفتم اروم سلام دادم جوابم رو نداد و فقط دلخور و کمی تیز نگاهم کرد تکیه اش رو از در برداشت _کجا بودی ؟ این اولین باری بود که کسی اینطوری باهام حرف می زد _بهشت زهرا _با اجازه ی کی تا این وقت شب بیرون بودی به اسمون که هنوز روشن بود نگاه کردم _شب نیست که _یعنی تا یکم نور تو اسمون هست شب حساب نمی شه دستش رو پایین انداخت و یک قدم جلو اومد ناخواسته قدمی به عقب برداشتم ایستاد و سرش رو به سمت خونه تکون داد و بهم فهموند که باید برم داخل با حفظ فاصله ی ایمنی داخل رفتم و سمت خونمون حرکت کردم که با صداش سر جام ایستادم https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاهش رو به مادرش داد _چرا بیرونش نمیکنی توانایی نگاه کردن به چشم.های مادرش رو نداشت سرش رو پایین انداخت _چرا ازش حمایت میکنی اصلا به تو چه ربطی داره که این زن کی میشه تمام رگ های بدن احمد رضا که قابل دیدن بودن بیرون زده بود و عرق روی پیشونیش به وضوح دیده میشد _ چرا عین یه ولگرد پرتش نمیکنی از این خونه بیرون طاقت احمد رضا سر اومد و با فریاد گفت _چون زنمه https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
بهشتیان 🌱
با چشم های اشکی به پسرش خیره شد ناباورانه گفت _به خاطر این سر من داد میزنی? احمد رضا کلافه نگاه
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 کمی از خونه که فاصله گرفت گفت: _ رویا تو هر چی خواستی از خودم بخواه. _ مثلاً چی؟ _ چه می‌دونم؛ لباس، کفش. _ دستت درد نکنه، همه چیز دارم. _ می‌دونم داری ولی نمی‌خوام فکر کنی نسبت بهت بی‌اهمیتم. حواسم بهت هست. ناخواسته خنده ریزی کردم. _ دوشنبه یا چهارشنبه هم مرخصی می‌گیرم می‌ریم یه چادر دیگه برات می‌خرم.‌ از اون ور هم یه هدیه برای تولد مامان بگیریم. _ باشه. ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت. _ تعطیل شدی هم خودم میام دنبالت. _ خودم میام دیگه! _ نه، وقتی خونه هستم میام دنبالت. _ باشه. دستگیره دَر رو کشیدم و پیاده شدم. خداحافظی کردم و مستقیم وارد حیاط مدرسه شدم. با ماشین اومدن نتیجه‌ش زود رسیدنه. تو حیاط مدرسه جز دو نفر از دانش‌آموزان هیچ‌کس نبود. کنار باغچه کوچک نزدیکه دَر حیاط نشستم. کتابم رو بیرون آوردم و شروع به خوندن کردم که صدای هدیه از پشت دَر حواسم رو به خودش جلب کرد. _ سیاوش وایسا جلوی دَر خودت بهش بگو؛ اون دختر خالش نمی‌ذاره من باهاش حرف بزنم. _ مطمئنی این کار جواب می‌ده؟ _ تو عکس‌ها رو نشون بده از ترسش میاد. فقط صداش کنم یه گوشه که دختر خالش باهاش نباشه. _ هدیه من می‌گم همین‌ها رو پخش کنیم بسه! می‌ترسم توی دردسر بیافتیم. _ تو مگه نمی‌خوای آبروشون رو ببری و حال برادرش رو بگیری؟ با چهار تا عکس که کسی بی‌آبرو نمی‌شه! باید بکشونیمش توی خونه. _ می‌ترسم هدیه. _ خاک توسرت! یادت نیست مامان چقدر التماسش کرد، اصلاً به ما محل نداد؟ از چی می‌ترسی! ما که قراره از اینجا بریم. فقط کافیه زهره رو بکشونیم توی خونه، چند روزی نگهش داری تا کارهامون درست بشه. همین. _ باشه هر چی تو بگی. فقط اون دختره رو بکش اون ور مزاحم نشه. _ فعلاً برو اون ور تا نبیننِت. فوری ایستادم و سمت ساختمان اصلی رفتم. خداروشکر امروز زهره مدرسه نیومد. اگر پیاده می‌اومدم حتماً گرفتار این دوتا خواهر و برادر می‌شدم. پس حق با شقایقِ؛ می‌خوان آبروی علی رو ببرن! اگر می‌تونستن زهره رو ببرن خونه‌شون، چه افتضاحی می‌شد. هر طور که شده باید سه شنبه بریم و عکس‌ها رو بگیریم. اصلاً دوست ندارم آبروی هیچ‌کس بره. خدایا خودت یه کاری کن بی‌دردسر بتونیم بریم. نکنه هدیه و برادرش از این که دستشون به زهره نمی‌رسه من رو با خودشون ببرن! دیگه حتی یه ذره هم برای مدرسه اومدن امنیت نداریم. زنگ تفریح بین ساعت اول و دوم به خاطر دوره درسی، معلم اجازه نداد از کلاس بیرون بریم. زنگ سوم هم اگر احساس ضعف نمی‌کردم بیرون نمی‌رفتم. ************* نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم. _س...سلام استاد. از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره. _خوبید شما. _بله استاد خیلی ممنون. به ساختمون دانشگاه نگاه کرد. _شما چرا سر کلاس نیستید? برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه. _استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه. عمیق نگاهم کرد. _در رابطه با پیشنهادم فکر کردید? انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود. _ب..بله لبخند کمرنگی زد. _پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید? نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم. _نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. _باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید. این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم. _استاد من شماره ی شما رو ندارم. ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد. _پس یاداشت کنید. https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم. _س...سلام استاد. از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره. _خوبید شما. _بله استاد خیلی ممنون. به ساختمون دانشگاه نگاه کرد. _شما چرا سر کلاس نیستید? برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه. _استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه. عمیق نگاهم کرد. _در رابطه با پیشنهادم فکر کردید? انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود. _ب..بله لبخند کمرنگی زد. _پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید? نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم. _نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. _باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید. این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم. _استاد من شماره ی شما رو ندارم. ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد. _پس یاداشت کنید. https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
با قدم های بلند سمتمون می اومد حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد. احمد رضا رو به رومون ایستاد _کدوم گوری بودید? مرجان اب دهنش رو قورت داد _داداش به خدا ... ما... شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد. _پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه. احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود. _کجا بودید? مرجان از ترس گریش گرفت. _به خدا با دایی بودیم. نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت _با رامین بودید! _به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته. شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید. _راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم. احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت: _چرا الکی ازشون دفاع می کنی?... https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
با قدم های بلند سمتمون می اومد حسابی ترسیده بودم مرجان هم دست کمی از من نداشت.چند قدم به عقب اومد هنوز احمد رضا به ما نرسیده بود که شکوه خانم با عجله بیرون اومد. احمد رضا رو به رومون ایستاد _کدوم گوری بودید? مرجان اب دهنش رو قورت داد _داداش به خدا ... ما... شکوه خانم نفس نفس زنون ما بین پسر و دخترش ایستاد. _پسرم اروم باش، بزار حرف بزنه. احمد رضا نگاهش خیره به مرجان بود. _کجا بودید? مرجان از ترس گریش گرفت. _به خدا با دایی بودیم. نگاه احمد رضا تیز چرخید روی من فوری سرم رو پایین انداختم. شکوه خانم برگشت سمت مرجان و متعجب گفت _با رامین بودید! _به خدا گفت به شما گفته، گفت اجازه گرفته. شکوه خانم برگشت سمت احمد رضا که نگاهش روی من قفل شده بود و حرصی نفس می کشید. _راست میگه رامین به من گفته بود من یادم رفت بهت بگم. احمد رضا نگاهش رو کمی نرم کرد رو به مادرش با درموندگی گفت: _چرا الکی ازشون دفاع می کنی?... https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
به استاد امینی که روبرم ایستاده بود نگاه کردم فوری ایستادم هول شدم. _س...سلام استاد. از داخل لبش رو دندون گرفت تا جلوی خندش رو بگیره. _خوبید شما. _بله استاد خیلی ممنون. به ساختمون دانشگاه نگاه کرد. _شما چرا سر کلاس نیستید? برای لحظه ای تو چشم هاش خیره شدم و نگاهم رو به زمین دادم. چی تو وجود تو هست که اینجوری من رو سمت خودش میکشونه. _استاد یکم تمرکز نداشتم فکر کردم اگه شرکت نکنم بهتر باشه. عمیق نگاهم کرد. _در رابطه با پیشنهادم فکر کردید? انقدر هول شدم که کاملا معلوم بود. _ب..بله لبخند کمرنگی زد. _پس امروز می تونید بعد از دانشگاه نهار رو با من باشید? نمیتونم نهار رو قبول کنم. قراره بیاد دنبالم. ولی از این فرصت هم نمیتونم بگذرم. _نهار که نه... ولی یکم میتونم بیام. در حد ...نیم ساعت. سرش رو به نشونه تایید تکون داد. _باشه، فقط یه تک زنگ به من بزنید تا من بگم کجا بیاید. این بهترین فرصته برای اینکه بتونم شمارش رو بدست بیارم. دوباره تپش قلبم بالا رفت اب دهنم رو قورت دادم. _استاد من شماره ی شما رو ندارم. ابروهاش از تعجب بالا رفت ولی زود خودش رو جمع جور کرد. _پس یاداشت کنید. https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله با دیدن دایی ناراحتی از صورتش رفت و با محبت نگاهش کرد. پام رو داخل نگذاشته بودم که دایی با دست آروم پشت سرم زد. دستم رو روی سرم گذاشتم و ناباورانه نگاهش کردم. با خنده اما جدی گفت: _ بار آخرت باشه به عمه‌ی من فحش می‌دی. خاله متعجب گفت: _ رویا! نگاهم رو فوری به خاله دادم. _ الکی می‌گه خاله؛ به من گفت کوزت، گفتم عمه‌تِ. علی به اعتراض کمی صداش رو بالا برد. _ عِه حسین! به دایی نگاه کردم. دستش رو که سمت گوشم آورده بود به علامت تسلیم‌ بالا برد. _ اوه‌ اوه... صاحابش اومد. علی ناراحت از رفتار دایی با تشر رو به من‌ گفت: _ برو دیگه! وایستادی اینجا که هی دستش رو روت بلند کنه!؟ خاله با احتیاط گفت: _ علی‌جان آروم! شوخی کرد. از رفتار‌ دایی و لحن علی بغضم گرفت.‌ دیگه دوست ندارم پایین بمونم. ناراحت از پله‌ها بالا رفتم. _ یه صلوات بفرست یکم آروم شی. _ مامان توروخدا کاریم نداشته باش. خیلی اعصابم خورده. _ به جای ناراحتی، عاقلانه فکر کن. _ من الان نیاز دارم تنها باشم. توی این خونه نمی‌شه، می‌رم‌ بیرون. بالای پله‌ها رسیدم که دَر خونه بسته شد. سرچرخوندم و به دایی و خاله که هاج و واج به دَر نگاه می‌کردن، نگاه کردم. _ چرا پاچه می‌گیره! خاله گفت: _ خودت رو ناراحت نکن، از تو ناراحت نشد. از جای دیگه اعصابش خورده. _ از کجا؟ _ ولش کن. انقدر بیخود بود که اصلاً دلم نمی‌خواد دیگه در رابطه باهاش حرف بزنم.‌ _ خب بگو چی شده؟ _ ول کن حسین! خواست بره که دایی دستش رو گرفت. _ علی هر چقدرم که عصبی بشه، این‌جوری نمی‌ذاره از خونه بره.‌ بگو ببینم چی شده که برم دنبالش! _ نمی‌خواد بری.‌ بذار با خودش کنار بیاد چون‌ من از حرفم‌ کوتاه نمیام. _ خب بگو چی شده؟ خاله کلافه گفت: _ نشستم از زیر زبونش بکشم بیرون که این‌ کیه که می‌خوادش؛ برگشته به من می‌گه، می‌دونم بهت بگم مخالفت می‌کنی. می‌گم تو بگو من مخالف نیستم. تو چشم‌های من نگاه می‌کنه بعد کلی مِن‌ومِن کردن و حرف پیچوندن می‌گه دختره زیر بیست سالشه. تمام دلم‌ یک جا با شنیدن حرف‌های خاله پایین ریخت. دایی انگار که حرف بی‌اهمیتی شنیده گفت: _ مگه چه عیبی داره! خاله متعجب‌تر از قبل گفت: _ این‌ همه اختلاف سنی!؟ بعد فامیل نمی‌گن رفته براش بچه گرفته؟ نمی‌گن انقدر زن نگرفت زن نگرفت که بره سراغ بچه! _ اولاً مگه الان زن‌ رضا بچه‌ست؟ دوماً به فامیل چه ربطی داره؟ مهم اینه که علی دوستش داشته باشه. _ واقعاً آدم به عقل شما دو تا شک‌ می‌کنه! من فکر می‌کردم علی عاقل شده؛ امروز فهمیدم در رابطه با عقلش اشتباه فکر می‌کردم. رضا و مهشید همسن هستن. عیب نداره اگر کم سنن. ولی علی سی سالشه! _ آبجی چرا شلوغش می‌کنی؟ علی هنوز بیست‌ونه سالشه. به خدا به هیچ کس هم ربطی نداره زنش چند سالشه. خاله حرصی سمت آشپزخونه رفت و از دیدم خارج شد. ♨️امیر شنلم.رو با حساسیت خاصی روی سرم انداخت.فیلمبردار کمی عقب رفت _آقا داماد اینقدر نپوشونید صورتش رو، اینجوری چیزی پیدا نیست _لازم نیست پیدا باشه، الان که میریم توی خیابون. پس باید پوشیده باشه. _ای بابا سخت نگیرید، الان دیگه بعضی عروس دومادها اینجوری هستند. اقا دامادها اصلا شنل رو سر عروسشون نمیندازن. _خب شاید اون آقا دامادها، مردهای تو خیابون رو هم اندازه ی خودشون تو شب عروسیشون سهیم می دونند. ولی ناموس من فقط و فقط مال منه نه مال مردای تو‌خیابون رمان کامل کانال😌 http://eitaa.com/joinchat/3122266126Cb9813fca31        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد. _چه موهای قشنگی داری? تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش. _من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم. سر به زیر گفتم: _اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ... _تو درست ترین تصمیم زندگی منی. _شما نمی ترسید? _میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم. _پس از کی میترسید? https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
گوشی رو با ترس کنار گوشم گذاشتم _الو _یک کلام کجایی؟ بغض توی گلوم رو قورت دادم. _بیمارستان. صداش نگران شد. _چی شده؟ _من خوبم. یکی از استاد هام حالش بد شد اوردمش بیمارستان... _دانشگاه به اون بزرگی فقط تو بودی. _نه اخه خیابون پشتی دانشگاه بودم. اونجا خلوته. با حرص گفت: _یه روز گفتم خودت برگرد. اونجا چه غلطی میکردی؟ نتونستم جلوی گریم‌رو بگیرم و با گریه ادامه دادم‌. _به خدا میخواستم یکم پیاده راه بیام. _کدوم بیمارستان؟ _همون که نزدیک دانشگاهمونه. من ... به گوشی نگاه کردم تماس رو قطع کرده بود. https://eitaa.com/joinchat/1713242170Ce63c2533a0
سلام خدمت تمام دوستان و همراهانم خیلی‌ها درخواست لینک‌رمان هایی که با قلم خودم نوشته رو میخواستن. تمام رمان های من بعد از اتمام اشتراکی شدن. لینکش‌هاشون رو در اختیارتون میزارم زبان عشق https://eitaa.com/joinchat/3266773027C49298af912 اوج نفرت https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17 یگانه https://eitaa.com/joinchat/1565065360C2b576bd276 منتهای‌عشق https://eitaa.com/behestiyan/16 تمام‌تو، سهم‌من https://eitaa.com/behestiyan/20487 روزهای تاریک سپیده آنلاین https://eitaa.com/behestiyan/33201