بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت404 💫کنار تو بودن زیباست💫 بعد از نماز صبح دیگه خوابم نرف
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت405
💫کنار تو بودن زیباست💫
روی صندلی جلو نشستم و در رو بستم. ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
هر دو سکوت کردیم و اینسکوت رو صدای اهنگ گوشی سپهر از بینبرد.
انگشتش رو روی مانیتور جلوی داشبوردش زد و گفت
_چیه سروش؟
_سلامدایی. صبحتون بخیر. دایی جاوید گفت امروز نمیاید!
_سلام. اره نمیام
_ببخشید دایی ولی امروز با رئیس اون شرکتی که تلاش داشتیمباهاشون قرارداد ببندیم جلسه دارین.
_سروش من کار دارم. به سعید گفتم میاد
_دایی، دایی سعید نمیتونه!
_تو هستی خیالم راحته. سروش من کار دارم نمیتونم بیام. کاری نداری؟
_نه. خداحافظ
جواب خداحافظیش رو داد و تماس رو قطع کرد. و بعد از چند لحظه گفت
_خیلی دوست دارم تو هم تو رستوران خودمون مشغول شی
_من هیچ علاقهای به کار تو رستوران ندارم
_مزون لباس عروس دوست داری؟
فکر کنمداره مسخرهم میکنه
_از آشپزی کردن که بهتره!
آروم خندید
_تو رستوران مدیریت یه بخش رو میخوام بهت بدم.
چقدر خراب کردم! خونسرد به بیروننگاه کردم
_کار اونجا با رشتهی تحصیلیم همخونی نداره
_بخش مدیریت مالی...
کمی فکر کرد و گفت
_البته به علاقه هم هست. مزون دوست داری کمک میکنم مزون بزنی
ماشین رو جلوی دانشگاه نگهداشت
_من برای شروع کار نیاز به کمک هیچکس ندارم. از صفر شروع کردن رو از بچگی یاد گرفتم
برای اینکه عذاب وجدانش رو زیاد کنم سایه بان جلو رو پایین کشیدم و انگشتم رو روی لکهی کبودی کمرنگی که کنار لبم بود کشیدم و متوجه نگاه سنگینش شدم و احساس موفقیت کردم.
دستمرو خوند و خودش رو خونسرد نشون داد
_همینجا میمونم تا کلاست تموم شه. زود بیا
دستگیرهی در رو کشیدم و پیاده شدم
سمت دانشگاه رفتم و بغض بدی گلوم رو فشار داد.چی فکر میکردم و چی شد.
با صدای نسیم سمتش چرخیدم.
_غزال!
انقدر از دیدنم هیجان داره که بغصم رو فراموش کردم و بغلش کردم
_سلام. دخترخوبی؟ یهو چرا غیبت زد؟!
جواب سلامش رو دادم و ازش فاصله گرفتم
_غیبم نزد. سپهرمجد اومد به زور بردم
_پدرت رو میگی!
انقدر با تعجب گفت که معذبم کرد و درمونده نگاهش کردم.
_الان دیدم از ماشینش پیاده شدی! پسرخالهت چی شد
غصه دلم رو گرفت
_یه لحظه گوشیت رو میدی بهش زنگ بزنم؟
گوشیش رو از جیبش بیرون آورد و سمتم گرفت
_شارژ نداری؟
گوشی رو گرفتم و ناراحت گفتم
_نه گوشیم رو گرفته قصد دادن هم نداره
با تعجب نگاهم کرد
_وا! چرا؟!
حرفی نزدم و همزمان که سمت سالن میرفتیم شمارهی مرتضی رو گرفتم اما هر چی بوق خورد جواب نداد. صفحهی پیامها رو باز کردم براش نوشتم
"سلام. غزالم. مرتضی من اومدم دانشگاه. سپهر جلوی در وایستاده که نتونم جایی برم. کاش میاومدی از دور ببینمت "
پیام رو ارسال کردم و گوشی رو به نسیم دادم. وارد کلاس شدیم و سرجام نشستم
_اگر زنگزد گوشی رو بده بهم
با سر تایید کرد و موسوی وارد کلاس شد و نگاهی بهم انداخت و نشست.
تنها چیزی که توی این روزهابرام اهمیت نداره موسویِ. کاش یه اتفاقی میافتاد که میشد با سپهر برنگردم.
بعد از تمومشدن کلاس دوم نا امید وارد حیاط دانشگاه شدم
_غزال تو چرا اینجوری شدی؟!
آهی کشیدم
_مرتضی زنگ نزد؟
_نه چند بارم چککردم. پیام هم نداده.
بغض دار گفتم
_زنگ زد بگو شاید شب با گوشی جاوید بهت زنگ زدم
_جاوید کیه!
آهی کشیدم و به سپهر که جلوی ماشینش ایستاده بود نگاه کردم
_پسرش
نگاهش سمت سپهر رفت
_زن داره؟!
سپهر عینکش دودیش رو برداشت و با چشم اشاره کرد زودتر سوار ماشینش بشم.
_داشته.من دیگه باید برم. مرتضی رنگ زد بهش بگو خیلی منتطر بودم.فردا میبینمت
_باشهعزیزم. از فردا که تعطیله!
سوالی نگاهش کردم
_آخر هفته امتحانا شروع میشه. جلسهی اخر بود. فردا هم میلاد حضرت زهراست. روز مادر
غمگین آهی کشیدم
_نمیدونستم. انقدر درگیری ذهنی دارم که فراموش کردم
_منتظرته. برو به سلامت
خداحافظی گفتم و سمت سپهر رفتم.
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
قیمت ۵۰ تومن
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂