eitaa logo
بهشتیان 🌱
35.4هزار دنبال‌کننده
584 عکس
335 ویدیو
2 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها👇 https://eitaa.com/joinchat/1016726656C03ad44f3ea تبلیغات👈🏻    https://eitaa.com/joinchat/3465609338C403c4bc61a
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صبح بعد از خوردن صبحانه، لباس‌هام رو پوشیدم. سوار ماشین شدیم و جلوی دَر مدرسه پیاده‌مون کرد. علی رو به زهره گفت: _ تو خوبی؟ چرا اینقدر رنگت پریده! زهره خودش رو کنترل کرد و بدون‌ اینکه بترسه با آرامش گفت: _ خوبم‌ داداش؛ دیشب داشتم درس می‌خوندم، دیر خوابیدم. با تعجب بخاطر مهارت در فیلم بازی کردنش، بهش چشم‌ دوختم. _ ساعت دوازده خودم میام دنبالتون. نیم‌نگاهی به من کرد. نفسش رو سنگین بیرون داد و رفت. زهره که از رفتن علی مطمئن شد، قبل از اینکه وارد مدرسه بشیم، با دست ضربه آرومی به کمرم زد. _ تو هم با این پیشنهادت! اَدام‌ رو درآورد. _ من باید برم‌ مدرسه، نمیام ختم. چپ‌چپ نگاهم کرد. _ رویا اگر علی الان با مدیر روبرو می‌شد، چه بلایی سر من می‌اومد؟ نگاهی بهش انداختم. _ بالاخره که می‌فهمه. _ هر چی دیرتر بهتر! شاید این‌ مدیر بد پیله فراموش کرد. _ مگه نمی‌شناسیش! درمونده، اما طلبکار گفت: _ یکم‌ بهم‌ امید بدی، بد نمیشه ها! وارد مدرسه شدیم.‌ نه هدیه دیگه طرف زهره میاد، نه زهره طرف اون. همه گوشه‌ای ایستاده بودند و با هم حرف می‌زدند. جای خالی شقایق واقعاً توی مدرسه اذیتم می‌کرد. بالاخره زنگ خورد و همه سر صف ایستادیم. داشتیم وارد سالن می‌شدیم تا به کلاس‌هامون بریم که خانم افشار، ناظم‌ سخت‌گیر مدرسه، اسم زهره رو صدا زد: _ زهره معینی! شما نمی‌تونی بری سر کلاس. برو دفتر مدیر. _ خانم‌ برادرمون قراره بیاد. _ من‌ نمی‌دونم! برو دفتر به خودش بگو. زهره هر چی التماس داشت تو نگاهش ریخت.‌ _ خانم‌ تو رو خدا! ظهر میاد. بازوی زهره رو گرفت و از صف بیرون کشید. _ گفتم که به خودش بگو! زهره ناامید نگاهم کرد. با اینکه به من چیزی نگفت، ولی احساس کردم الان من هم باید کنارش بایستم. از صف خارج شدم و کنارش پشت دَر دفتر ایستادم. _ تو واسه چی اومدی؟ _ هم به خاطر تو؛ هم خانم مدیر به دوتایمون گفت که راهمون نمی‌ده سرکلاس. می‌ترسم برم؛ بفرسته دنبالم، جلوی بچه‌ها ضایع شم! دَر دفتر باز شد. خانم مدیر بیرون اومد. نگاهی از بالای عینک به هر دومون انداخت. هر دو سلام کردیم. جواب من رو داد و گفت: _ تو برو سر کلاست. دستم رو به نشونه اجازه بالا آوردم. _ خانم می‌شه زهره هم بیاد؟ _ نه شما تو این کارها دخالت نکن! برو سر کلاست. رو به زهره ادامه داد: _ فکر کردی باهات شوخی دارم! تکلیفت رو باید با بزرگترت مشخص کنم.‌ زهره با بغض گفت: _ خانم ظهر میاد دیگه! _ من اصلاً باهات شوخی ندارم‌. بهت گفته بودم بدون برادرت بیای، توی مدرسه راحت نمی‌دم.‌ الانم شانس آوردی که اینجایی؛ دلم برای مادرت سوخت.‌ با تشر به من گفت: _ برو دیگه! چشمی گفتم و سمت کلاس راه افتادم‌. توی کل ساعت درس، هرچی منتظر شدم، مدیر اجازه نداد که زهره سر کلاس بیاد. زنگ تفریح هم توی حیاط ندیدمش. بالاخره زنگ آخر خورد. از پله‌ها پایین اومدم و انتهای سالن رو نگاه کردم.‌ زهره جلوی دَر ایستاده بود. با دیدن من رو به دفتر چیزی گفت و سمتم اومد. روبروم ایستاد.‌ ناراحت و غمگین بهش گفتم: _ نذاشت بیای؟ _ نه؛ از ساعت هشت تا الان ایستادم گوشه دفتر. بدجنس نذاشت بشینم.‌ پام درد گرفته. _ چی بگم! خانم مدیر کوتاه بیا نیست.‌ بهتره به علی بگی. _ نه! از همه بدتر می‌دونی چی بود؟ اینکه این معلم پرورشی هست؛ خانم چی بود فامیلیش!؟ _ مَجد. _ آره. اومده بود دفتر، کلی نصیحتم کرد. نمی‌دونم دختر خوبی باش؛ این‌کارها پشیمونی داره... با این حرف‌ها رو مغزم بود‌. هم قدم شدیم و سمت حیاط رفتیم. _ می‌خواستی واسطه‌اش کنی، این بار رو ببخشه. _ خودش بدتر بود، واسطه‌ی چی! _ الان فردا هم می‌خوای تو دفتر وایستی؟ _ داشتم فکر می‌کردم به دایی بگم بیاد. _ دایی به علی می‌گه. _ نمی‌گه. _ من چند روز پیش یه چی بهش گفتم؛ رفت گفت. کنجکاو نگاهم کرد. _ چی گفتی!؟ خیره نگاهش کردم و دنبال جواب گشتم که صدای بوق ماشین حواسمون رو به خودش جلب کرد. با دیدن علی پشت فرمون ماشینش، نفس راحتی کشیدم که زهره سؤالش رو فراموش کرد. دستی برامون تکون داد. سمت ماشینش رفتیم که با صدای خانم مجد، هر دو ایستادیم‌. سر چرخوندیم و نگاهش کردیم.‌ نگاه خانم مجد روی علی ثابت مونده بود. _ معینی برادرت ایشونه؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🌟☘🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟 🌟 توران در حالی که دست هاش رو مضطرب به هم میمالید گفت _اشتباه بهتون خبر دادن. این دختر اصلا دوست نداره... وسط حرفش پرید و با تشر گفت _تو شدی زبون این! مگه خودش لالِ توران روی دو زانو کمی به شهین خانم نزدیک تر شد _نه خانم جان لال نیست ولی طفلک اشکشردم مشکشه. حرف بزنه مثل بارون بهاری گریه میکنه. نگاهی به ورودی چادر انداخت و با احتیاط گفت _من به نازگل خانمم گفتم.‌ اسمش اطهره، با میل خودشم اینجا نیست. خان تو برف پیداش کرده. از بی کس و کاری داشته یخ میزه. پیش پای شما هم داشت حرف از فرار میزد. ولی بدبخت جایی رو نداره بعدش بره شهین نفس راحتی کشید. اما بغض به گلوی من راه پیدا کرد. اگر فرامرز خان من رو از عزیز و آقاجان دور نمیکرد الان هیچ کس به من نمیگفت بی کس و کار! _راست میگه؟ چشم‌های پر اشکم رو بهش دادم و با سر تایید کردم. _به لباس هات نمیاد بی کس و کار باشی _اینا رو شاهرخ خان براشون گرفتن.‌ لباس های خودشم بد نبود ولی این شکلی هم نیست. پوزخند شهین چشمه‌ی جوشان چشمم رو به راه انداخت. سربزیر شروع به گریه کردم. _قبل از یخ زدن تو برف کجا بود؟ _تو امامزاده‌ی ده یعقوب خان خدا بیامرز زندگی میکرده. مردم خرجشو میدادن. با تشر گفت _آبغوره نگیر حرف بزن ببینم میتونم یه کاری کنم از اونجا درت بیارم یا نه. _گفتم‌که خانم جان. تا حرف بهش بزنی گریه میکنه. _مظلوم نمایی نکن. از شلوغ بازی هاش تو اتاق بالا خبر دارم. افسار پاره کرده بوده... _نه خانم کلافه شده... _توران تو دیگه ساکت شو. یا خودش حرف میزنه یا خودم براش تصمیم میگیرم توران معذب سربزیر شد _چشم _آی... دختر، حرف میزنی یا نه آب بینیم رو بالا کشیدم و با گوشه‌ی روسری اشکم رو پاک‌کردم و با صدای گرفته لب زدم _چی بگم؟ تاییدی سرش رو تکون داد _کس و کارت همونی هستن که توران گفت؟ به سختی گفتم _بله خانم _فرار کنی کجا بری؟ صدام لرزید و با بغض نگاهش کردم _نمیدونم لبخند رضایتی گوشه‌ی لب هاش نشست. _پی حرف من باشی کاری میکنم بی سر و صدا خودش بیرونت کنه پنهانی به توران نگاه کردم. ابروهاش رو طوری که شهین خانم نبینه بالا داد. بهم فهموند که نباید گول حرفش رو بخورم _فقط قبلش باید یکی رو بفرستم پرس و جو کنه ببینه واقعا کس و کار نداری و امازاده نشین بودی یا نه! ته دلم خالی شد و مطمعنم رنگ صورتم هم پرید. اگر اونجا اسمی از اطهر بیاره و کسی از اهالی خونه‌ی خان بفهمه کارم تمومه و باید برگردم. با صدای شاهرخ خان همه به پرده‌ی ضخیم‌ ورودی نگاه کردیم _شهین... دستش رو تکیه‌ی زمین کرد و ایستاد. _تا یه خبر بگیرم حق هیچ کاری نداری. نگاهش رو به توران داد _هر چی بشه از چشم‌تو میبینم.‌ توران‌درمونده گفت _من چی کارم خانم جان! شهین منتظر جواب نشد و بیرون‌ رفت. توران فوری نگاهش رو بهم داد و کنارم نشست. _الکی گفتید تو اون ده غریبید؟ نگاه ترسیدم رو به چشم‌هاش دوختم. چنگی به صورتش زد و ترسیده تر از من نگاهم کرد. _پدر و مادر داری؟ میدونی اگر خان بفهمه بهش دروغ گفتی چه بلایی سر خودت و خانواده‌ت میاره من توی ده هیچ کس رو ندارم. پس نباید خودم رو ببازم. _راستش رو گفتم‌ پدر و مادرم رهام ‌کردن. الانم نمیدونم کجان. _پس چرا شهین خانم گفت یکی رو میفرسته پرس و جو رنگ و روتون پرید؟! آخ نعیمه کجایی که تو تنها کسی بودی که میتونست کمکم کنه. باید حرف رو عوض کن. _من از اینا میترسم. کاش یه جوری میشد برمیگشتیم خونه‌‌.        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═☘🌟════╗      @behestiyan ╚════🌟☘═╝ 🌟 ☘🌟 🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟 ☘🌟☘🌟☘🌟 🌟☘🌟☘🌟☘🌟
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت143 🍀منتهای عشق💞 _سلام.‌ سلام بر بانوی پنجه طلا با
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 صدای بلند دعوای مهشید و رضا دوباره تو خونه پیچید. مهشید گفت _بعد تو چرا باید ناراحت بشی! _چون خواهرمه _خواهر کجا بود! خودت می‌دونی داری چرت می‌گی! به علی نگاه کردم. ابروهاش بالا رفت _دارن سر تو دعوا می‌کنن؟! من سکوت کردم دعوا نشه خودش رفته به رضا گفته. _اصلا خوب کاری کردم گفتم.‌به تو چه؟ توی این خونه هر کس داره کاری رو انجام میده که هیچ ربطی بهش نداره. به اون چه ربطی داره که برای تو سوپ درست می‌کنه؟ به خواهرت چه ربطی داره که از پایین میاد بالا سر می‌زنه ببینه من دارم برای تو چیکار می‌کنم؟! به مادرت چه ربطی داره که مدام زنگ می‌زنه می‌گه اگر چیزی خواستی بگو مگه من خودم مادر ندارم که اون بخواد حواسش به زندگی من باشه _ مهشید چرا داد می‌زنی! فکر می‌کنی داد بزنی حرفت شنیده می‌شه یا اینجوری می‌خوای بی‌ادبیتو به همه ثابت کنی. الان اگر تو هویج نداشته باشی زنگ بزنی عمو برای تو هویج بیاره از اونجا تا اینجا چقدر طول می‌کشه؟ _ هر چقدر طول بکشه نمی‌خوام می‌فهمی؟ تن صداش رو بالاتر برد _نمی‌خوام.... همتون بفهمید من اگر کوتاهی می‌کنم اگر کم و کسری توی زندگیم هست به هیچکس ربطی نداره اگر کسی بخواد تو کارم دخالت بکنه یه جوری ناراحتش می‌کنم که خودش نفهمه از کجا خورده! صدای زهره بلند شد _آی مهشید خانوم.‌ بیا بیرون تو چشم‌هامون نگاه کن حرف بزن چرا پشت در بسته میگی. خاله با التماس گفت _زهره بس کن _چی رو بس کن مامان! اصلا چرا نگهش داشتید. بزلرید بره گمشه. نگه برای رضا دختر کمه که ما این بیشعور رو نگهداریم علی تچی کرد و زیر لب لا اله الا اللهی گفت.‌ زهره ادامه داد _من الان زنگ میزنم به عمو بیاد این سگ هارش رو جمع کنه ببره. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت163 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 وارد اتاق خواب شدم لباس آستین کوتاه به همراه شلوارش پوشیدم و منتظر علی موندم. خونه رو مرتب کردم و هر چیزی هم که لازم بود خریدم. نگاهی به اطراف انداختم خونه آماده پذیراییه. الان که علی با من این مدلی سر به سر و شوخی می‌ذاره من هم مثل خودش جواب میدم‌. در خونه باز شد و نگاه پر از لبخندم رو سمت خودش کشید. علی با جعبه شیرینی که دستش بود صورتی خسته اما لبخند به لب وارد خونه شد _ سلام _سلام خانوم کیفش رو کنار جاکفشی گذاشت و سر بلند کرد و با دیدنم متعجب گفت _ این چیه پوشیدی! نگاهی به خودم انداختم متوجه منظورش شدم این لباس مناسب نیست که جلوی دایی بپوشم. پس دایی اینا میان و نقشه‌ام می‌گیره‌. جلوی خنده‌م رو‌گرفتم. _ مگه چشه _ برو عوض کن الان میان بالا خودم رو متعجب و ترسیده نشون دادم _واقعا دایی اومده!؟ من فکر کردم داری شوخی می‌کنی نگاهش تیز سمت آشپزخونه رفت نگران تن صداش رو پایین آورد و گفت _ غذا درست نکردی!؟ نمایشی توی صورتم زدم و گفت _نه! ببین با این شوخیات چی‌کار کردی! وا رفته گفت _ من فکر کردم درست می‌کنی! _وقتی مطمئن نیستم چرا درست کنم؟ عیب نداره حالا از بیرون غذا می‌گیریم _ حسین رو نمی‌شناسی! تخم مرغ بخوره غذای بیرون نمی‌خوره. تچی کرد _ سحر همش دنبال یه بهونه است یه دعوایی درست بکنه که بره رو سر حسین وایسته. خیلی دلخور میشه دارم از شدت خنده منفجر میشم _عیب نداره اندازه دو نفر غذا درست کردم می‌دیم اونا بخورن می‌گیم ما سیریم چپ چپ نگاهم کرد _ اینجوری که بدتره! صدای در خونه بلند شد نگران لبش رو به دندون گرفت و گفت _ بیچاره شدم سمت در رفت که دستش رو گرفتم و با خنده گفتم _جناب سروان دفعه آخرت باشه با من اینجوری شوخی می‌کنیا! متعجب نگاهم کرد و بین خنده‌هام گفتم _غذا به اندازه کافی پختم. هم برنج، هم خورشتی که دستور داده بودی. نفس راحتش رو در حالی بیرون داد که بهم چشم غره می‌رفت. _ این وضع سر به سر گذاشتنه! _ اینکه تو من رو از صبح پا در هوا میزاری وضع سر به سر گذاشتن بود؟ اینم تلافیش _ باشه. نوبت منم میشه. از اینکه غذا درست کردم خوشحاله اما قیافه‌اش شبیه آدم‌هاییه که حسابی شکست خورده و منی که در برابرش اصلاً نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. قبل از اینکه در رو باز کنه دوباره چشم غره‌ای بهم رفت _برو لباست رو عوض کن از شدت خنده دیگه نمی‌تونم صاف بایستم. پهلوم از خنده درد گرفته، کمی خم شدم و برای اینکه که آرومش‌ کنم دستم رو روی پهلوم فشار دادم و سمت تو اتاق خواب رفتم و در رو بستم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀