eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.7هزار دنبال‌کننده
160 عکس
53 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فقط برای سبک کردن دلش بالا اومده بود، حرف‌هاش رو زد و چند دقیقه بعدی پایین رفت. اگر دایی بخواد شب با سحر بیاد خونمون یک سری وسایل لازم داریم که باید برای خرید بیرون برم. اما نمی‌دونم واقعاً میاد یا علی باهام شوخی کرد! گوشیم رو برداشتم و شماره دایی رو گرفتم کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صداش شدم با شنیدن صدای پر از شیطنت علی لبخند روی لب‌هام نشست _ بله _ سلام تو چرا جواب دادی! _من از الان تا شب شدم مدیر برنامه‌های حسینم. جواب تلفن هاش رو هم میدم. بدجنسی علی گل کرده نمی‌خواد من با دایی حرف بزنم تا از مهمونی شب مطمئن شم. اصلاً هیچ ایرادی نداره غذا درست می‌کنم نهایتش هر روز گرم می‌کنم و خودش می‌خوره _باشه اجازه نده صحبت کنم. فقط علی آقا بدون من دارم میرم بیرون خرید با صدای بلند خندید _برو پول کم آوردی هم زنگ بزن برات کارت به کارت کنم از دستش حرصم گرفته اما لبخند از روی لب‌هام محو نمی‌شه. یه جورایی از این سر به سر گذاشتن‌های علی خوشم میاد. _ باشه‌ کاری نداری؟ _نه.‌ فقط ناهار نمیام.‌ منتظرم نباش _باشه عزیزم.‌خداحافظ. تماس رو قطع کردم یه گردگیری اساسی به خونه می‌کنم، بعد میرم خرید. دستمال رو برداشتم و شروع به کار کردم. گردوها رو آسیاب کردم و فسنجون رو بار گذاشتم. لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم.از خونه بیرون رفتم صدای اروم مهشید رو شنیدم _رضا پس من برای چی درس خوندم! رضا هنوز دلخوری تو صداش هست _می‌خواستی نخونی از پله‌ها پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ _مهشید جان تویی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 داخل آشپزخونه رو نگاه کردم.‌ خاله سوپی رو که پخته بود توی ظرف می‌ریخت. _نه خاله جان منم. دارم میرم خرید _الهی خیر ببینی.‌ این رو ببر بده خونه‌ی رضا با تعجب به خاله نگاه کردم _من! _آره. من پام درد می‌کنه. برای رضا سوپ پختم _ببخشید خاله من نمی‌برم. اول اینکه علی ممنوع کرد برم اونجا.‌دوما الان برم مهشید دوباره چرت و پرت می‌گه. نفس سنگینی کشید و کاسه سوپ رو روی کابینت گذاشت _درست میگی مادر. حواسم نبود.‌ لبخندی بهش زدم _دارم میرم خرید شما چیزی نمی‌خوای؟ _سمت خرازی هم میری؟ _سر راهم هست. تکه پارچه‌ای رو از توی جیبش بیرون آورد _می‌تونی برای این، شش تا دکمه بخری؟ تکه پارچه رو ازش گرفتم _چشم _پس صبر کن برات پول بیارم با عجله سمت یخچال رفت‌ کیف پولش رو از بالای یخچال برداشت و زیپش رو باز کرد _می‌گیرم خاله! پول نمی‌خواد اسکناسی بیرون آورد و سمتم گرفت _پول نگیری نمی‌خوام _آخه زشته خاله مگه چقدر می‌شه _چونه نزن یا با پول خودم یا پارچه رو بده پول رو گرفتم _چشم می‌خرم. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد، کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. وسایلی که خریدم رو جابجا کردم. سوپی که خاله برام آورده بود رو خوردم و شروع به پخت و پز کردم. خاله و میلاد رو هم در نظر گرفتم سحر فسنجون دوست نداره یکم هم مرغ درست کردم و با دیدن قابلمه‌ی کوچیک مرغ فکری به سرم زد. به ساعت نگاه کردم.الاناست که دیگه علی برسه. فسنجون رو توی فر پنهان کردم و از قابلمه‌ی بزرگ برنج کمی توی قابلمه‌ی کوچکتر ریختم و روی گاز گذاشتم. بقیه‌ی برنج رو بین فضای خالی کنار یخچال و دیوار پنهان کردم و سبد ها رو روش گذاشتم. اگر دایی و سحر اومدن که شامم آماده‌ست. اگر نیان هم کلی به علی می‌خندم که نقشه‌ش نگرفته. کاسه‌ی خالی سوپ خاله رو برداشتم و بیرون رفتم.‌ میلاد در حال نوشتن دیکته بود و خاله با عینک روی چشم‌هاش از روی کتاب میخوند تا میلاد بنویسه _خاله شام بیاید بالا نگاهم کرد و میلاد فوری گفت _ما جایی دعوتیم به خاله نگاه کردم _یکی از همسایه‌ها امشب سمنو می‌پزه من و میلاد رو شام دعوت کرده کاسه رو روی میز گذاشتم و رو به میلاد گفتم _پس قراره کلی خوش بگذره بهت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان. _این داییتون هر وقت صدایی ازش درنمیاد یعنی شرایطش خوب نیست.‌ امشب که اومدن ببین روابطشون خوبه یا نه بهم بگو. _چشم. دکمه ها قشنگ بودن؟ _آره. دستت درد نکنه نگاهم سمت پارچه‌ای که روی میز بود و کمی پول کنارش گذاشته بود، رفت. از وقتی خاله شروع به دوخت و دوز و خیاطی کرده، حتی یه روز هم بی مشتری نمونده. فقط نمی‌دونم کی کار می‌کنه که هیچ کس متوجه نمی‌شه. _پدر بزرگت اینا پس فردا میان‌. دانشگاه کلاس داری؟ _علی گفت غروب میان‌. من ظهر کلاسم تموم می‌شه. _زهره هم میاد ولی به تو توی غذا پختن بیشتر می‌تونم اعتماد کنم. _کاش عمه نیاد. میلاد با خنده گفت _حتما میاد. دماغش سوخته نتوسته بره. می‌خواد بیاد کلی گریه کنه خاله تچی کرد و طوری که میلاد ادامه نده نگاهش کرد. میلاد گفت _همه هم میدونن آه تو گرفتش. _آقا میلاد من وساطت تو رو پیش علی کردم تو قول دادی دیگه از این حرف ها نزنی! با التماس به مادرش نگاه کرد _همینم بگم دیگه نمی‌گم رو به من ادامه داد _خود مامان به زهره گفت.‌گفت عمه اگر می‌خواد پاش به کربلا برسه باید از رویا حلالیت قلبی بگیره ایستادم _بیاد حلالیت بخواد می‌دونم چی بهش بگم رو به خاله ادامه دادم. _من میرم بالا. بابت سوپ هم خیلی ممنون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
یازدهم دی ماه سالروز ولادت و شهادت هدیه به
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌400 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدیم.‌ ناخواسته نگا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پوزخندی زدم _معلومه. برات به رسم مسخره‌ی خودشون زن هم انتخاب کردن. طوری که بهش برخورده گفت _من خودم نازنین رو انتخاب کردم ناخواسته پوزخندم صدا دار شد _باشه باور کردم _حواست هست با حرف هات داری ناراحتم می‌کنی! _تو حواست بود نذاشتی برگردم بالا ناراحتم کردی؟ نگاه دلخورش رو با کمی مکث ارم گرفت و گفت _شربتت رو بخور کنایه وار گفتم _خیلی ممنون از پذیرایی گرم و صمیمیت. _تا حالا کسی بهت گفته خیلی آدم بد قلقی هستی؟ چپ‌چپ نگاهش کردم _بیچاره اون مرتضی! اسم مرتضی آه از نهادم بلند کرد و پر غصه به زمین خیره شدم. _میخوای بهش پیام بدی؟ نگاهم سمت سپهر که بهم خیره بود، رفت _دلم می‌خواد. اما بابات چشم ازم برنمی‌داره _تو اگر بخوای من کاری می‌کنم بابا دیگه روبروت نشینه _الان نمی‌خوام. شب گوشیت رو بده _باشه‌ بی معرفت ترین خواهر دنیا با نزدیک شدن نازنین ترجیح دادم جوابش رو ندم معذب گفت _جاوید یه لحظه میای؟ _نه عزیزم. نمی‌تونم غزال رو تنها بزارم. چیزی شده؟ از جواب نه جاوید دلخور شد _نه.‌مهم نیست‌. بعدا می‌گم مسیرش رو کج کرد و راه اومده رو برگشت. _چیه بابات گفته کنارم بشینی؟ چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و کلافه نفسش رو بیرون داد. _اینجوری می‌خوای ادای آدم‌های سرسخت رو دربیاری؟ اما بدون که فقط یه آدم تو مخی به نظر می‌رسی. من نازنین رو رنجوندم که تو معذب و تنها نشی! جاوید جوری رفتار میکنه انگار ما خواهر و برادرای صمیمی بودیم که مثلا الان من باهاش لج کردم. من از اینکه اینجام ناراحتم و دلم نمی‌خواد هیچ کدوم رو بپذیرم _غزال یه چی بهت بگم؟ از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و گفت _راست گفتی. بابا گفته کنارت بشینم اما دلیلیش رو هم بدون. می‌ترسه عمه بیاد کنارت بشینه _اتفاقا من از خدامه اون بهم نزدیک بشه نفس سنگینی کشید و سکوت کرد.‌ همه تلاش دارن این سکوت من رو با رفتار هاشون عادی نشون بدن.‌ تنها کسانی که ناراحتیشون رو نشون دادن. اول سپهر و بعد پدر و مادرش بودن صدای پیامک گوشی جاوید بلند شد.‌ فوری پیام رو خوند و رو به پدرش با سر تایید کرد و آهسته گفت _غزال پاشو بریم تو حیاط _چیه دستور صادر کرد؟! _دستور که نیست. به خاطره توعه‌.‌میگه غزال معذبِ ببرش تو حیاط بعد هم برید بالا حیف که خودمم مشتاق به رفتنم وگرنه می‌موندم تا حرف، حرف سپهر نشه. ایستادم و بی حرف سمت در رفتم جاوید هم بدنبالم صدای پدر پیر سپهر رو از پشت شنیدم _جاوید بابا کجا؟ _برمی‌گردم پدربزرگ خدا بهش رحم کرد با من حرف نزد. در خونه رو بست و نزدیک‌در ورودی حیاط دستم رو گرفت _بیا بریم اونور کنار درختا به مچ دستم نگاه نکردم _مگه اسیرم! دستم رو چرا اینجوری گرفتی؟ خندید گفت _احتیاط شرط عقلِ با حرص دستم رو از دستش بیرون کشیدم _میرم بالا تو همون اتاقی که خواسته میمونم سمت پله ها رفتم با عجله دنبالم اومد _غزال به خدا شوخی کردم برو بابایی گفتم و پله ها رو بالا رفتم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
رفقا برای پنج میلیون بدهی واریزی اومده دوستانی که توانایی کمک کردن یا صدقه دادن دارید کمک کنید بتونیم بدهی تسویه کنیم یا‌ واریز بزنن بدهی جمع میشه بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584
کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255
محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
💚 ای نگهت خواستگه آفتاب بر منِ ظلمت زده یک شب بتاب• ✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ، ✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 روی تخت نشستم و سرم رو بین دست‌هام گرفتم صدای در اتاق بلند شد _غزال من معذرت می‌خوام.‌فقط می‌خواستم شوخی کنم جوابی ندادم _غزال بیام داخل؟ درمونده به در نگاه کردم و دوباره گفت _غزال... لااقل بیام گوشی رو بهت بدم! اینم فهمیده نقطه ضعف من مرتضی‌ست داره ازش سو استفاده می‌کنه.با بغض اما عصبی گفتم _نمی‌خوام. برو به مهمونیتون برس در اتاق آهسته باز شد و با احتیاط داخل اومد و گوشیش رو سمتم گرفت _تا صبح دستت باشه دلخور نگاهم رو ازش گرفتم. جلو اومد و گوشی رو کنارم گذاشت _ببخشید. بابا بفهمه از شوخیم ناراحت شدی... برای اینکه زودتر بره بیرون حرفش رو قطع کردم _نمی‌فهمه. خوشحال گفت _ممنون. برای شام از پایین چی بیارم؟ _یه تیکه نون هم اینجا بخورم باید بعداً رد مظالم کنم. ابروهاش بالا رفت _مگه پول ما حرومه؟! اخم‌هام رو توی هم کردم و گوشی رو برداشتم _میری بیرون یا میخوای مثل سری قبل بشینی پیام‌هام رو بخونی؟ دلخور گفت _میرم پا کج کرد و از اتاق بیرون رفت خواستم برای مرتضی پیام بنویسم که پشیمون شدم و شماره‌ش رو گرفتم.‌ حالا که سپهر پایینِ بهتره باهاش حرف بزنم اولین بوق کامل نخورده بود که صدای گرفته‌ی پر احتیاطش توی گوشی پیچید _الو! گرفتگی صداش بغض گلوم رو فعال کرد و با صدای لرزون گفتم _الو مرتضی... تن صداش از هیجان بالا رفت _غزال! خوبی؟‌ کجایی تو؟ چرا زنگ نمیرنی اخه! برای من حس کردن استرس توی صدا مرتضی کار سختی نیست. با گریه ادامه دادم _نه خوب نیستم! شنیدن صدای گریه‌م ارومش کرد _چرا عزیزم! _برای شنیدن صدات چقدر باید استرس بکشم. مرتضی من چرا قدر اون روزهایی که کنارم بودی رو نداشتم! چرا بهت میگفتم تو کار من دخالت نکن.‌ کجاست اون روزها که بیاد حالم رو ببینه که محتاجم به نه گفتن توام. قدر ندونستم بیا ببین گرفتار کی شدم. چرا من حس تو رو به خودم انقدر دیر فهمیدم که انقدر کم داشته باشمت. _اروم باش. تو رو قرآن آروم باش. یه آدرسی بده بیام بیینمت. با زاری گفتم _این نمی‌ذاره. _فردا می‌تونی بیای دانشگاه؟ _از خدامه.‌نمی‌ذاره! _این گوشی همون پسره‌ست؟ با اون نمی‌شه هماهنگ کرد _آره.‌ نه سپهر برای خودش حکومتی داره. _غزال من دارم دیوونه میشم! الانم که حالت رو دیدم بدتر شدم‌ مامانم یه چشمش اشک یه چشمش خون. پس کی ببینیمت! اشکم رو پا پشت دست پاک کردم _نمی‌دونم.‌این اصلا نمی‌ذاره من برم بیرون _من رو بهش گفتی؟ اشک حسرت دوباره روی صورتم ریخت. چطور نا امید کنم مردی رو که تمام وجودم شده. _نه _اونبارم پرسیدم گفتی نه! خب بگو بزار زودتر بتونم بیام جلو راه نفس تنگ‌ شد و به سختی نفسم رو بیرون دادم _من نمی‌خوام این رو قبول کنم. اگر بشینم باهاش حرف بزنم یعنی پذیرفتمش _غزالِ من.‌ اینی که ازش حرف می‌زنی باباته. اختیارت دستشِ گفت غزال من! برای اولین باره که مرتضی اینجوری صدام می‌کنه و همین شدت گریه‌م رو بیشتر کرد. _نیست مرتضی. نیست _نامردی رو دایی کرده که... _توی اون که شکی نیست ولی این من رو ول کرده _خب ما لنگ اجازه‌ی همونیم! در اتاق باز با شتاب شد و جاوید تو چهارچوبش ایستاد _بابا داره میاد قطع کن فوری گفتم _باید قطع کنم _غزال مراقب خودت باش. خیلی دلتنگتم.‌ اخلاقت رو میدونم.‌جان مرتضی یکم کوتاه بیا.‌ احساس کردم صدای مرتضی هم داره میلرزه دیگه نتونستم ادامه بدم و با گریه گفتم _خداحافظ تماس رو قطع کردم و جاوید فوری گوشی رو گرفت و توی جیبش گذاشت. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
Fereydoun Asraei - Deltang [128].mp3
2.72M
ای عشق من بدون من کجای تهرانی...
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از  حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دید آرامی ، نشد آشفته او...😔 یک روز ، تا رفتن آرامش و امنیت منطقه...
هدایت شده از  حضرت مادر
رفتی ای فرمانده دلتنگ ها...💔😔
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از  حضرت مادر
دی ماه که می‌شود بی اختیار دلم یاد تو می‌افتد...
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از دُرنـجف
🏛 ✍️ باز هم تلنگر به جریانی خاص… ‏رهبر انقلاب در پاسخ به کسانی که می‌گفتند ‏خون شهدای مدافع حرم به هدر رفته، فرمودند: ‏«اگر این جان‌ها نمی‌رفتند و این مبارزه انجام نمی‌گرفت، امروز خبری از اعتاب مقدس و کربلا و نجف و زینبیه نبود» ‏یکبار برای همیشه! هیچگاه جلوتر از ولی حرکت نکنید… 🔗 لینک توییت 🏛 🔥 🔻@seyyedoona
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از بهشتیان 🌱
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت163 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966 وارد اتاق خواب شدم لباس آستین کوتاه به همراه شلوارش پوشیدم و منتظر علی موندم. خونه رو مرتب کردم و هر چیزی هم که لازم بود خریدم. نگاهی به اطراف انداختم خونه آماده پذیراییه. الان که علی با من این مدلی سر به سر و شوخی می‌ذاره من هم مثل خودش جواب میدم‌. در خونه باز شد و نگاه پر از لبخندم رو سمت خودش کشید. علی با جعبه شیرینی که دستش بود صورتی خسته اما لبخند به لب وارد خونه شد _ سلام _سلام خانوم کیفش رو کنار جاکفشی گذاشت و سر بلند کرد و با دیدنم متعجب گفت _ این چیه پوشیدی! نگاهی به خودم انداختم متوجه منظورش شدم این لباس مناسب نیست که جلوی دایی بپوشم. پس دایی اینا میان و نقشه‌ام می‌گیره‌. جلوی خنده‌م رو‌گرفتم. _ مگه چشه _ برو عوض کن الان میان بالا خودم رو متعجب و ترسیده نشون دادم _واقعا دایی اومده!؟ من فکر کردم داری شوخی می‌کنی نگاهش تیز سمت آشپزخونه رفت نگران تن صداش رو پایین آورد و گفت _ غذا درست نکردی!؟ نمایشی توی صورتم زدم و گفت _نه! ببین با این شوخیات چی‌کار کردی! وا رفته گفت _ من فکر کردم درست می‌کنی! _وقتی مطمئن نیستم چرا درست کنم؟ عیب نداره حالا از بیرون غذا می‌گیریم _ حسین رو نمی‌شناسی! تخم مرغ بخوره غذای بیرون نمی‌خوره. تچی کرد _ سحر همش دنبال یه بهونه است یه دعوایی درست بکنه که بره رو سر حسین وایسته. خیلی دلخور میشه دارم از شدت خنده منفجر میشم _عیب نداره اندازه دو نفر غذا درست کردم می‌دیم اونا بخورن می‌گیم ما سیریم چپ چپ نگاهم کرد _ اینجوری که بدتره! صدای در خونه بلند شد نگران لبش رو به دندون گرفت و گفت _ بیچاره شدم سمت در رفت که دستش رو گرفتم و با خنده گفتم _جناب سروان دفعه آخرت باشه با من اینجوری شوخی می‌کنیا! متعجب نگاهم کرد و بین خنده‌هام گفتم _غذا به اندازه کافی پختم. هم برنج، هم خورشتی که دستور داده بودی. نفس راحتش رو در حالی بیرون داد که بهم چشم غره می‌رفت. _ این وضع سر به سر گذاشتنه! _ اینکه تو من رو از صبح پا در هوا میزاری وضع سر به سر گذاشتن بود؟ اینم تلافیش _ باشه. نوبت منم میشه. از اینکه غذا درست کردم خوشحاله اما قیافه‌اش شبیه آدم‌هاییه که حسابی شکست خورده و منی که در برابرش اصلاً نمی‌تونم جلوی خندم رو بگیرم. قبل از اینکه در رو باز کنه دوباره چشم غره‌ای بهم رفت _برو لباست رو عوض کن از شدت خنده دیگه نمی‌تونم صاف بایستم. پهلوم از خنده درد گرفته، کمی خم شدم و برای اینکه که آرومش‌ کنم دستم رو روی پهلوم فشار دادم و سمت تو اتاق خواب رفتم و در رو بستم. پارت زاپاس        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
خیلی جدی، باتشر تکرار کرد با توام میگم من رو نگاه کن آروم سرم رو گرفتم بالا تو صورتش نگاه کردم، تا به الان خوب ندیده بودمش، صورت استخونی خوش چهره ای داره، قدشم که یه بیست، سی، سانتی از من بلند تره، من صدو شصت دو سانتم ، به نظر میاد که صدو هشتاد نود باشه، جزو مردان خوش تیپه، تو دلم گفتم... https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 . دختری که آبرو و جانش در خطره حاضر میشه با پنج سکه بهار آزادی به عقد مردی در بیاد که او را ندیده 😱 https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2 رمانی جذاب و آموزنده مخصوصا برای دختران جوان 💖 حتما بخونید👌
هدایت شده از  حضرت مادر
دردلم‌جایی‌برای‌هیچ‌کس.. غیر‌شما‌نیست:)! -حضرت‌ماه‍-