هدایت شده از حضرت مادر
13ـ آثار کمبود محبت به فرزندان.mp3
15.14M
🔸 درس سیزدهم: آثار کمبود محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
السلام علیک یا اباعبدالله ❤️🩹
کاشکی میشد به بهترین خاطره هام برگردم
هدایت شده از دُرنـجف
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- میگفت مادر اگر خانه نباشد . .❤️🩹
بهشتیان 🌱
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
عزیزان اگر براتون مقدوره #صدقهامشب و #فردا برای خرید و #جهیزیه دختر این خانواده واریز کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت335
💫کنار تو بودن زیباست💫
یکم که گذشت پلک هام رو به هم فشار دادم تا بتونم به ترسم غلبه کنم.
از سرعتش کم کرد و همین کار باعث شد دست هام از دور کمرش شل بشن و چشمم رو باز کنم.
گوشهای پارککرد و سرش رو کمی به عقب چرخوند و خوش حال گفت
_خوش گذشت؟
نفس سنگینی کشیدم
_خیلی ترسیدم
پیاده شد. دستم رو گرفت و کمک کرد تا بتونم پایین برم. با خنده گفت
_چقدر یخ کردی!
نباید طوری بگم که ناراحت شه
_من از موتور بدم نمیاد ولی خیلی میترسم. کاش دیگه با موتور جایی نریم.
سوییچ رو برداشت.
_یکمکه سوار شی عادت میکنی. ترس نداره!
به روبرو اشاره کرد و ازم خواست همراهش برم
_فقط باید یه کلاه ایمنی برات بگیرم
به جایی که اشاره کرد نگاه کردم. میخواد بریم آبمیوه فروشی!
_میرفتیم خونه!
دستم رو گرفت و مجبور شدم باهاش همقدم بشم
_خونه هم میریم. دیر نمیشه
کاش انقدر دستم رو نمیگرفت.
وارد آبمیوه فروشی شدیم و بالاخره دستم رو رها کرد.
_برو بشین سفارش بدم
روی صندلی نشستم. چقدر اتفاقات بد پشت سر هم برام میافته.
هنوز از دست موسوی خلاص نشده راننده مزاحمِ ماشین مشکی اومد سراغم.
فکر گفتن جریان موسوی به مرتضی رو که باید از سرم بیرون کنم ولی بهتره از اون ماشین بهش بگم. تا اگر روزی خواست مزاحمت بیشتری ایجاد کنه مرتضی در جریانباشه.
با سینی آبمیوه جلو اومد. روی میز گذاشت و نشست
_آبهویج گرفتم. دوست داری؟
لبخند زدم و یکی لیوان بزرگی که گرفته بود رو برداشتم
_آره. ولی خیلی زیاده!
خودش هم لیوانی رو برداشت
_بخور بزار جون بگیری
بهتره یکم از کار و مزون هم بگم که آمادگیش رو داشته باشه. نی رو از لب هام فاصله دادم
_مرتضی دوستم نسیم یه مزون زده
_مزون چیه؟
_برای لباس عروس و تاج و ایناست.
کمی از آبمیوه اش خورد
_تنهایی؟
با این حرفش قلبم یه حالی شد که تا الان این حال حس نکرده بودم.
_نه فروشنده داره. دوست دارم یه وقتا برم پیشش
_خب برو
ابروهام بالا رفت.چه زود رضایت داد
_واقعا برم؟!
_مگه نمیگی مال عروسِ؟ محیطش زنونهست دیگه! برو
فکر میکردم حالا حالا ها باید باهاش چونه بزنم! با لبخند گفتم
_ممنون
_من مثل دایی فکر نمیکنم. خیالت راحت
لیوان رو روی میز گذاشتم
_یه مسئلهی دیگه رو هم باید بهت بگم
_آبمیوهت رو بخور، بعد بگو
_دیگه میل ندارم
_هیچی نخوردی که!
_خیلی زیاده
لیوان رو برداشت ،مقداری خورد
_خب بگو
_راستش یه چند وقتیه یه ماشین مشکی از این شاسی بلندا، همهش احساس میکنم دنبالمه
ابروهاش بالا رفت ،لیوان رو از لبش فاصله داد و پرسید
_یعنی چی که یه ماشین دنبالته!
درمونده ادامه دادم
_نمیدونم. ولی هر جا میرم هست. دنبال نسیم و یه دوست دیگهم به اسم بهاره هم بوده.
_بیخود که دنبالتونه
لیوان رو میز گذاشت
_از کی میدونی دنبالته؟
خدا بخیر کنه
نمیدونم، یه چند وقتی هست.
دلخور با لحنی که کمی طلبکاری توش هست گفت
_اونوقت تو الان باید به من بگی!
برای اینکه آرومش کنم درمونده تر از قبل گفتم
_ خب مطمئن نبودم که دنبال ماست ،اصلا نمیدونستم که باید بگم یا نه ولی الان با خودم گفتم بهت بگم که بدونی اینجوری خیالم راحت تره
سرش روتکون داد و زیر لب گفت
_خوب کردی.
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۷۹۶هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از حضرت مادر
توصیه رهبر انقلاب برای پیروزی جبهه مقاومت
عزیزانی که میتونن شرکت کنن تعداد رو ارسال کنن
#ختمسورهفتح
#دعای۱۴صحیفهسجادیه
#دعایتوسل
https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c
بهشتیان 🌱
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن
امام صادق(ع)فرمودند:
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
#بحار_الانوار
از صدقه شب و روز جمعه جا نمونید هزار برابر ثواب داره ها
عزیزان اگر براتون مقدوره #صدقهامروزبرای خرید و #جهیزیه دختر این خانواده واریز کنید
بزنیدروی شماره کارت کپی میشه
5892107046105584کارت بنام گروه جهادی حضرت مادر اگر برای شماره کارت گروه جهادی واریز نشد به این شماره کارت واریز بزنید بزنید روی شماره کارت کپی میشه
5894631547765255محمدی https://eitaa.com/joinchat/317063367C46e6a1462c رسید رو برای ادمین بفرستید🙏 @Karbala15 اجرتون باحضرت زهرا(س)
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت133 🍀منتهای عشق💞 نگاهش رو ازم گرفت و گوشه ای نشست. علی
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت134
🍀منتهای عشق💞
لیوان آب رو دست مهشید دادم. نگاهی بهم کرد و ایستاد و کنار رضا نشست
رضا دلخور لیوان رو ازش گرفت و مهشید همونجا نشست. قرصش رو خورد و رو به علی گفت
_کمک میکنی برم بالا.
خاله با اینکه دوست داشت پسرش پایین بمونه. ولی از این حرف رضا به خاطر اختلافی که بینشون بوجود اومده خوشحال شد.
علی ایستاد
_آره. بزار کولت کنم؟
_نه، اونجوری راحت نیستم. فقط کمکم کن
علی جلو رفت و کمک کرد رضا بایسته. آهسته به مهشید گفتم
_داروهاش رو جمع کن ببر
قرص و داروها رو توی مشما ریخت و پشت سرشون رفت. خاله آهسته گفت
_رویا جان از سوپ مونده؟
_بله
_بریز تو یه سطل آماده کن من ببرم خونشون.
_چشم.خاله میخوای من شام بزارم؟
_نه فدات شم. خیلی بهت زحمت دادم. خودم میزارم
نگاهم به پارچهی اقدس خانم افتاد و دلخور گفتم
_خاله چرا از این زنه پارچه قبول کردی!
خاله رد نگاهم رو گرفت و متوجه منظورم شد
_مشتریه دیگه!
_این همه مشتری! اینبار بیاد من میدونم با اون
خاله تچی کرد و گفت
_اون قضیه دیگه تمون شدهست. این حساسیت تو بی خودیه. راستی چرا جواب عمهت رو ندادی!
گفت کار واجب داره. یه زنگ بهش بزن
ناراحت نگاهم رو ازش گرفتم
_کار واجب یا نیش واجب.
شماتت بار گفت
_رویا، زن بزرگتره. میگه زنگ زدم جواب نداده
_خب زنگ نزنه. من مثل شما نیستم. اگرم جوابش رو بدم بهش میگم بار آخرته این کارو میکنی میشه که یکی به آدم بیاحترامی کنه آدم جوابش رو نده
علی پایین اومد و ناباور نگاهی به هردومون کرد
_چی شده؟
_هیچی
از کنارش رد شدم و پله ها رو بالا رفتن
_به کی میگه بار آخرته این کارو میکنی!
_هیچی مادر ول کن. جوونه دیگه
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از حضرت مادر
14ـ روش ها و راهکار های محبت.mp3
16.01M
🔸 درس چهاردهم: روش ها و راهکار های محبت
#تربیت_نسل_مهدوی
هدایت شده از حضرت مادر
﷽ #سلام_امام_زمانم 💚
محراب لحظه های دعايت چه ديدنیست
قرآن بخوان چقدر صدايت شنيدنی ست...
آقا بگو کی است قرار من و شما؟
آيا حيات ما به زمانت رسيدنیست؟
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
بهشتیان 🌱
عزیزان فیلم بالا از شرایط زندگی خانواده یه دختر ۲۲ساله س که چند ماه عقد کرده و پدرش توانایی کار کردن
دوستانی که اول هفته و روزشون با صدقه شروع میکنن حواسشون به این خانواده باشه
اجرتون با حضرت زهرا(س)
🚰پایان بیآبی با لبخند آبی (:
- آقای رئیسی عزیز!
لبخند امروز کودکان محروم
روستاهای سیستان و بلوچستان را
مدیون جهاد سه ساله شما هستیم ❤️🌟
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت335 💫کنار تو بودن زیباست💫 یکم که گذشت پلک هام رو به هم
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت336
💫کنار تو بودن زیباست💫
به پیشنهاد من تا مسجد با موتور رفتیم و تا خونه پیاده رفتیم تا کسی من رو ترک موتور مرتضی نبینه.
جلوی در خداحافظی کرد و رفت. وارد خونه شدم و بی صدا از پله ها بالا رفتم.
عقدم با مرتضی خیلی سریع شد اما دلبستگیم بهش انقدر زیاد شده که برای خودمم جای تعجب داره.
همیشه خودم رو دختر سفت و سختی میدونستم که به هیچ پسری اجازه ندم بهم نزدیکبشه.
اما هم در برابر موسوی، هم در برابر مرتضی خیلی زود وا دادم. جلوی امیرعلی هم ایستادم چون اصلا من رو نمیخواست و تمایلش سمت مریم بود. شاید اگر امیرعلی هم احساسی بهم داشت تن به ازدواجمون داده بودم
آهی کشیدم و نگاهم سمت عکس روی دیوار رفت.
بیین با یه تصمیم نادرست با من چیکار کردی که مثل آدمهایی که کمبود محبت دارن به سرسوزنی محبت وا میدم.
صدای دایی از پایین بلند شد و باعث شد تا چهرهم رو مشمعز کنم
چی میخواد هر روز اینجا!
روسریم رو روی سرم انداختم و در رو باز کردم که صدای حال و احوال امیرعلی با خاله رو شنیدمو همزمان دایی با صدایی بلند گفت
_غزال بیا پایین
درمونده و بی صدا به خونه برگشتم. گوشیم رو برداشتم و شمارهی مرتضی رو گرفتم. هنوز اولین بوق تموم نشده بود که صداش توی گوشی پیچید
_جان دلم
جوری عمیق گفت که لبخند روی لبهام کش اومد
_سلام
_سلام. چه زود دلت تنگشد
آهسته خندیدم
_دایی اومده
_خب بیاد
با احتیاط به در نگاه کردم
_آخه امیر علی هم هست.
لحظهای سکوت کرد
_مریمکجاست؟
_نمیدونم. من مستقیم اومدمبالا
_ برو پایین منم الان میام
_مرتضی من...
با تعجب گوشی رو از گوشم فاصله دادم. چرا قطع کرد!
گوشی رو توی جیب پیراهنم گذاشتم و از پله ها پایین رفتم.
در زدم و وارد شدم قبل از سلام با دیدن زندایی انگار از یه درهی عمیق پرتم کردن پایین.
سلامی گفتم و جوابم رو گرفتم و گوشهای نشستم
زن دایی تو قیافهست و دایی با خاله مشغول حرف زدن. مریم از آشپزخونه مدام با اشاره دست و سر با امیرعلی حرف میزنه و امیرعلی استرس داره دایی ببینه. بعد از چند دقیقه دایی بی مقدمه گفت
_غزال برای فردا آماده باش که با امیرعلی برید انگشتر بخرید
ته قلبم از حرف دایی خالی شد.
صدای یا الله گفتن مرتضی باعث قوت قلبم شد. در زد و وارد اتاق شد. سلامکرد. دایی گفت
_پسر این چه کاریه که تو هر دقیقه ول میکنی میای اینجا!
مرتضی روبروی امیرعلی نشست
_این ساعت خلوته هیچ کس نمیاد
دایی نگاهش رو به من داد. با حضور مرتضی کمی جرئت پیدا کردم
_دایی من که گفتم اول مرداد. اینجوری حواسم از درس پرت میشه!
_چه فرقی داره دایی جان! فکرت امروز و فردا نمیخواد درگیر بشه که! از اول میدونسنی
چه گرفتاری شدم از دستش. مصمم تر گفتم
_نه دایی بزارید سر قراری که گذاشتیم بمونیم. من امتحان هامرو بدم بعد
دایی با خنده گفت
_ما که تا الان به ساز تو رقصیدیم. از اینبه بعد هم روش
معلومنیست چه اتفاقی افتاده که انقدر مهربون شده. به خاطر موفقیتم لبخندی زدم و نگاهم رو به مرتضی دادم.
جوری طلبکار و جدی نگاهم میکنه که هول کردم!
دایی شروع به حرف زدن در رابطه با ساخت و ساز خونهی ما کرد و از سنگینی نگاه مرتضی سوالی نگاهش کردم.
_آبجی من الان شش ماهه دارم بهت میگم. یه مدت بیا خونهی ما. اینجا رو بده من مشارکتی بسازم. هشت واحده دو واحد تو. یکیش خودت بشین یکیشن برای مرتضی زن بگیر. دو واحدم غزال.
نگاهم سمت زن دایی رفت از پیشنهاد رفتن ما به خونهش درمونده شده. وای که شب تولد دایی چه حالی بشه
_داداش بچه صغیر دارم باید صبر کنم نرگس بزرگ شه بعد
سرفهی مرتضی باعث شد تا نگاهش کنم. با ابرو به بیرون اشاره کرد.
رو به دایی گفتم
_دایی ببخشید من خیلی درس دارم برم بالا
ایستادم
_درس به چه درد میخوره آخه!
خاله گفت
_جونن دیگه.
دایی با خنده به امیر علی اشاره کرد گفت
_اینم مدیون شوهر آیندهشه. وگرنه من کجا میذاشتم درس بخونه
لبخندی زدم و خداحافظی گفتم و بیرون رفتم. مگه من چی گفتمکه مرتضی انقدر بهم ریخت! دیگه حرف من و امیرعلی از بچگی بوده!
نزدیک پله ها در پشت سرم باز بسته شد سرچرخوندم و با دیدن مرتضی سرجام ایستادم
طلبکار جلو اومد و تن صداش رو پایین آورد
_چی میگی تو واسه خودت؟
_چی گفتم مگه!
_داری قرار و مدار تنظیم میکنی؟!
_مرتضی این رو که همه میرونن الکیه
حرف دایی براش سنگین تموم شده میخواد سر من خالی کنه
جلو اومد دست رو پشت کمرم گذاشت
_خیلی خب تشریف ببر بالا اگر حرف های رو اعصابت که همه میدونن تموم شده
دلخور نگاه ازش گرفتم و پله ها رو بالا رفتم
پارت زاپاس
وی ای پی راه افتاد😍 شرایط👇
الانپارت ۸۰۳هستیم😋
https://eitaa.com/joinchat/475201981C8aab07ad4f
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
بهشتیان 🌱
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من
داستانی بر اساس واقعیت از زندگی یک جانباز دفاع مقدس😍
هدایت شده از حضرت مادر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه شود . . 😍
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگاه خاص همسری که تازه بهش محرم شده بودم ازارم میداد.
_چه موهای قشنگی داری؟
تازه متوجه شدم که روسری سرم نیست. دستم رو کشید مجبور شدم بشینم کنارش.
_من چقدر خوشبختم صبح که چشم هام رو باز کردم با یه فرشته ی کوچولو روبرو شدم.
سر به زیر گفتم:
_اقا اشتباه کردیم بی اجازه ی مادرتون ...
_تو درست ترین تصمیم زندگی منی.
_شما نمی ترسید؟
_میترسم ولی نه از مادرم، اونو راضی میکنم.
_پس از کی میترسید؟
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
هدایت شده از بهشتیان 🌱
نگار بعد از #فوت پدر و مادرش مجبوره تو خونه ای #زندگی کنه که اونجا #سرایدار بودن غافل از اینکه احمدرضا #تک_پسر اون خونه بهش #علاقه💯 داره ولی مادش که شدیدا به اصالت خانوادگی🚫 اهمیت میده مخالفه تا اینکه متوجه میشه برادرش رامین♨️ هم به نگار علاقه داره....
https://eitaa.com/joinchat/3211591697C5c62ed6d17
بهشتیان 🌱
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 #پارت134 🍀منتهای عشق💞 لیوان آب رو دست مهشید دادم. نگاهی بهم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت135
🍀منتهای عشق💞
داخل رفتم روسریم رو درآوردم روی دسته مبل انداختم و همونجا نشستم.
در خونه باز شد و علی داخل اومد طوری که انگار توی طلبکاریش، تردید داره پرسید
_ تو به مامان گفتی بار آخرته!؟
ابروهام بالا رفت چرا باید این فکر رو بکنه!
_ نه به عمه بودم. زنگ زده. میخوام بهش بگم بار آخرته بهم زنگ میزنی اون با من چیکار داره جز ناراحت کردنم
طوری که انگار خیالش راحت شده با خاله نبودم جلو اومد روی مبل نشست تا دستی به گردنش کشید
دلم گرفت.
_ علی من کی تا حالا با خاله اینطوری حرف زدم که تو این فکرو کردی!
نگاهی بهم انداخت وگفت
_ من بابت فکرم عذرخواهی میکنم.
پشت چشم نازک کردم نگاهم را ازش گرفتم و تقریباً پشت بهش نشستم
_خب حالا نمیخواد پشتت رو کنی به من! بلند شو برو یه دوتا چایی بیار با هم بخوریم.
از جام تکون نخوردم
به شوخی گفت
_ ضمن عذرخواهی بابت سوء تفاهم نابجای به وجود اومده بابت اومدن اقدس خانم هم ازت عذرخواهی میکنم
سمتش چرخیدم و تقریباً چپ چپ نگاهش کردم
نتونست جلوی خندهاش رو بگیره گفت
_ الان به من چه اون اومده دم در خونه! با مامان کار داشته من که نفرستادم دنبالشون
_افاف رو درست کن دیگه هم این وقت ظهر نرو در رو باز کن.
دستش رو روی چشمش گذاشت
_چشم. دستور بعدی؟
اول اینکه حالا که زده به شوخی بهتره ادامه ندم. بعد هم علی مقصر نیست.با ناز گفتم
_دستورات بعدی متعاقبا اعلام میگردد.
کوتاه خندید
_تو باز رفتی سر کیف من برگه ها رو خوندی!
_نه
_پس این اصطلاحات رو از کجا یاد گرفتی
جلوی خندهم رو گرفتم
_حالا یه کوچولو خوندم
درمونده گفت
_سر کیف من نرو رویا! یکیشون جابجا بشه اذیت میشم!
_سر کیفت نرفتم.درش باز بود نگاهم افتاد.
کمی خودم رو بهش نزدیککردم
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀