eitaa logo
بهشتیان 🌱
31.9هزار دنبال‌کننده
167 عکس
52 ویدیو
0 فایل
کد شامد کانال 1-1-774454-64-0-3 به قلم فاطمه علی‌کرم کپی حرام و نویسنده راضی نیست نام‌اثرها زبان‌عشق اوج نفرت یگانه منتهای عشق تمام تو، سهم من روزهای تاریک سپیده کنار تو بودن زیباست تبلیغات👈🏻    @behestiyan2
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از  حضرت مادر
69.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلتنگ توام چنان دلتنگیِ بیابان به اشکِ ابر چنان دلتنگیِ شب به نورِ خورشید...🖤 ۲ روز تا 🕊
هدایت شده از بهشتیان 🌱
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
دوستان برای این بدهی ۹۳۰هزار تومن جمع شده ۴میلیون ۷۰هزار تومن دیگه کم داریم
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 خاله فقط برای سبک کردن دلش بالا اومده بود، حرف‌هاش رو زد و چند دقیقه بعدی پایین رفت. اگر دایی بخواد شب با سحر بیاد خونمون یک سری وسایل لازم داریم که باید برای خرید بیرون برم. اما نمی‌دونم واقعاً میاد یا علی باهام شوخی کرد! گوشیم رو برداشتم و شماره دایی رو گرفتم کنار گوشم گذاشتم و منتظر شنیدن صداش شدم با شنیدن صدای پر از شیطنت علی لبخند روی لب‌هام نشست _ بله _ سلام تو چرا جواب دادی! _من از الان تا شب شدم مدیر برنامه‌های حسینم. جواب تلفن هاش رو هم میدم. بدجنسی علی گل کرده نمی‌خواد من با دایی حرف بزنم تا از مهمونی شب مطمئن شم. اصلاً هیچ ایرادی نداره غذا درست می‌کنم نهایتش هر روز گرم می‌کنم و خودش می‌خوره _باشه اجازه نده صحبت کنم. فقط علی آقا بدون من دارم میرم بیرون خرید با صدای بلند خندید _برو پول کم آوردی هم زنگ بزن برات کارت به کارت کنم از دستش حرصم گرفته اما لبخند از روی لب‌هام محو نمی‌شه. یه جورایی از این سر به سر گذاشتن‌های علی خوشم میاد. _ باشه‌ کاری نداری؟ _نه.‌ فقط ناهار نمیام.‌ منتظرم نباش _باشه عزیزم.‌خداحافظ. تماس رو قطع کردم یه گردگیری اساسی به خونه می‌کنم، بعد میرم خرید. دستمال رو برداشتم و شروع به کار کردم. گردوها رو آسیاب کردم و فسنجون رو بار گذاشتم. لباس‌هام رو پوشیدم و چادرم رو روی سرم انداختم.از خونه بیرون رفتم صدای اروم مهشید رو شنیدم _رضا پس من برای چی درس خوندم! رضا هنوز دلخوری تو صداش هست _می‌خواستی نخونی از پله‌ها پایین رفتم و دیگه صداشون رو نشنیدم.‌ _مهشید جان تویی؟        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 داخل آشپزخونه رو نگاه کردم.‌ خاله سوپی رو که پخته بود توی ظرف می‌ریخت. _نه خاله جان منم. دارم میرم خرید _الهی خیر ببینی.‌ این رو ببر بده خونه‌ی رضا با تعجب به خاله نگاه کردم _من! _آره. من پام درد می‌کنه. برای رضا سوپ پختم _ببخشید خاله من نمی‌برم. اول اینکه علی ممنوع کرد برم اونجا.‌دوما الان برم مهشید دوباره چرت و پرت می‌گه. نفس سنگینی کشید و کاسه سوپ رو روی کابینت گذاشت _درست میگی مادر. حواسم نبود.‌ لبخندی بهش زدم _دارم میرم خرید شما چیزی نمی‌خوای؟ _سمت خرازی هم میری؟ _سر راهم هست. تکه پارچه‌ای رو از توی جیبش بیرون آورد _می‌تونی برای این، شش تا دکمه بخری؟ تکه پارچه رو ازش گرفتم _چشم _پس صبر کن برات پول بیارم با عجله سمت یخچال رفت‌ کیف پولش رو از بالای یخچال برداشت و زیپش رو باز کرد _می‌گیرم خاله! پول نمی‌خواد اسکناسی بیرون آورد و سمتم گرفت _پول نگیری نمی‌خوام _آخه زشته خاله مگه چقدر می‌شه _چونه نزن یا با پول خودم یا پارچه رو بده پول رو گرفتم _چشم می‌خرم. فعلا خداحافظ جواب خداحافظیم رو داد، کفش هام رو پوشیدم و از خونه بیرون رفتم. وسایلی که خریدم رو جابجا کردم. سوپی که خاله برام آورده بود رو خوردم و شروع به پخت و پز کردم. خاله و میلاد رو هم در نظر گرفتم سحر فسنجون دوست نداره یکم هم مرغ درست کردم و با دیدن قابلمه‌ی کوچیک مرغ فکری به سرم زد. به ساعت نگاه کردم.الاناست که دیگه علی برسه. فسنجون رو توی فر پنهان کردم و از قابلمه‌ی بزرگ برنج کمی توی قابلمه‌ی کوچکتر ریختم و روی گاز گذاشتم. بقیه‌ی برنج رو بین فضای خالی کنار یخچال و دیوار پنهان کردم و سبد ها رو روش گذاشتم. اگر دایی و سحر اومدن که شامم آماده‌ست. اگر نیان هم کلی به علی می‌خندم که نقشه‌ش نگرفته. کاسه‌ی خالی سوپ خاله رو برداشتم و بیرون رفتم.‌ میلاد در حال نوشتن دیکته بود و خاله با عینک روی چشم‌هاش از روی کتاب میخوند تا میلاد بنویسه _خاله شام بیاید بالا نگاهم کرد و میلاد فوری گفت _ما جایی دعوتیم به خاله نگاه کردم _یکی از همسایه‌ها امشب سمنو می‌پزه من و میلاد رو شام دعوت کرده کاسه رو روی میز گذاشتم و رو به میلاد گفتم _پس قراره کلی خوش بگذره بهت        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀 🍀 🍀منتهای عشق💞 _چه خبره مهمونی! _دایی و سحر قراره بیان. _این داییتون هر وقت صدایی ازش درنمیاد یعنی شرایطش خوب نیست.‌ امشب که اومدن ببین روابطشون خوبه یا نه بهم بگو. _چشم. دکمه ها قشنگ بودن؟ _آره. دستت درد نکنه نگاهم سمت پارچه‌ای که روی میز بود و کمی پول کنارش گذاشته بود، رفت. از وقتی خاله شروع به دوخت و دوز و خیاطی کرده، حتی یه روز هم بی مشتری نمونده. فقط نمی‌دونم کی کار می‌کنه که هیچ کس متوجه نمی‌شه. _پدر بزرگت اینا پس فردا میان‌. دانشگاه کلاس داری؟ _علی گفت غروب میان‌. من ظهر کلاسم تموم می‌شه. _زهره هم میاد ولی به تو توی غذا پختن بیشتر می‌تونم اعتماد کنم. _کاش عمه نیاد. میلاد با خنده گفت _حتما میاد. دماغش سوخته نتوسته بره. می‌خواد بیاد کلی گریه کنه خاله تچی کرد و طوری که میلاد ادامه نده نگاهش کرد. میلاد گفت _همه هم میدونن آه تو گرفتش. _آقا میلاد من وساطت تو رو پیش علی کردم تو قول دادی دیگه از این حرف ها نزنی! با التماس به مادرش نگاه کرد _همینم بگم دیگه نمی‌گم رو به من ادامه داد _خود مامان به زهره گفت.‌گفت عمه اگر می‌خواد پاش به کربلا برسه باید از رویا حلالیت قلبی بگیره ایستادم _بیاد حلالیت بخواد می‌دونم چی بهش بگم رو به خاله ادامه دادم. _من میرم بالا. بابت سوپ هم خیلی ممنون        ✍🏻 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💞🍀════╗      @behestiyan ╚════💞🍀═╝ پارت‌اول https://eitaa.com/behestiyan/16 🍀 💞🍀 🍀💞🍀 💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀 💞🍀💞🍀💞🍀 🍀💞🍀💞🍀💞🍀
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
هدایت شده از  حضرت مادر
یازدهم دی ماه سالروز ولادت و شهادت هدیه به
هدایت شده از  حضرت مادر
9.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ماه رجب حسین ماه زیارت توعه حسین...🤍
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت‌400 💫کنار تو بودن زیباست💫 وارد خونه شدیم.‌ ناخواسته نگا
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 💫کنار تو بودن زیباست💫 پوزخندی زدم _معلومه. برات به رسم مسخره‌ی خودشون زن هم انتخاب کردن. طوری که بهش برخورده گفت _من خودم نازنین رو انتخاب کردم ناخواسته پوزخندم صدا دار شد _باشه باور کردم _حواست هست با حرف هات داری ناراحتم می‌کنی! _تو حواست بود نذاشتی برگردم بالا ناراحتم کردی؟ نگاه دلخورش رو با کمی مکث ارم گرفت و گفت _شربتت رو بخور کنایه وار گفتم _خیلی ممنون از پذیرایی گرم و صمیمیت. _تا حالا کسی بهت گفته خیلی آدم بد قلقی هستی؟ چپ‌چپ نگاهش کردم _بیچاره اون مرتضی! اسم مرتضی آه از نهادم بلند کرد و پر غصه به زمین خیره شدم. _میخوای بهش پیام بدی؟ نگاهم سمت سپهر که بهم خیره بود، رفت _دلم می‌خواد. اما بابات چشم ازم برنمی‌داره _تو اگر بخوای من کاری می‌کنم بابا دیگه روبروت نشینه _الان نمی‌خوام. شب گوشیت رو بده _باشه‌ بی معرفت ترین خواهر دنیا با نزدیک شدن نازنین ترجیح دادم جوابش رو ندم معذب گفت _جاوید یه لحظه میای؟ _نه عزیزم. نمی‌تونم غزال رو تنها بزارم. چیزی شده؟ از جواب نه جاوید دلخور شد _نه.‌مهم نیست‌. بعدا می‌گم مسیرش رو کج کرد و راه اومده رو برگشت. _چیه بابات گفته کنارم بشینی؟ چند ثانیه‌ای نگاهم کرد و کلافه نفسش رو بیرون داد. _اینجوری می‌خوای ادای آدم‌های سرسخت رو دربیاری؟ اما بدون که فقط یه آدم تو مخی به نظر می‌رسی. من نازنین رو رنجوندم که تو معذب و تنها نشی! جاوید جوری رفتار میکنه انگار ما خواهر و برادرای صمیمی بودیم که مثلا الان من باهاش لج کردم. من از اینکه اینجام ناراحتم و دلم نمی‌خواد هیچ کدوم رو بپذیرم _غزال یه چی بهت بگم؟ از گوشه‌ی چشم نگاهش کردم و گفت _راست گفتی. بابا گفته کنارت بشینم اما دلیلیش رو هم بدون. می‌ترسه عمه بیاد کنارت بشینه _اتفاقا من از خدامه اون بهم نزدیک بشه نفس سنگینی کشید و سکوت کرد.‌ همه تلاش دارن این سکوت من رو با رفتار هاشون عادی نشون بدن.‌ تنها کسانی که ناراحتیشون رو نشون دادن. اول سپهر و بعد پدر و مادرش بودن صدای پیامک گوشی جاوید بلند شد.‌ فوری پیام رو خوند و رو به پدرش با سر تایید کرد و آهسته گفت _غزال پاشو بریم تو حیاط _چیه دستور صادر کرد؟! _دستور که نیست. به خاطره توعه‌.‌میگه غزال معذبِ ببرش تو حیاط بعد هم برید بالا حیف که خودمم مشتاق به رفتنم وگرنه می‌موندم تا حرف، حرف سپهر نشه. ایستادم و بی حرف سمت در رفتم جاوید هم بدنبالم صدای پدر پیر سپهر رو از پشت شنیدم _جاوید بابا کجا؟ _برمی‌گردم پدربزرگ خدا بهش رحم کرد با من حرف نزد. در خونه رو بست و نزدیک‌در ورودی حیاط دستم رو گرفت _بیا بریم اونور کنار درختا به مچ دستم نگاه نکردم _مگه اسیرم! دستم رو چرا اینجوری گرفتی؟ خندید گفت _احتیاط شرط عقلِ با حرص دستم رو از دستش بیرون کشیدم _میرم بالا تو همون اتاقی که خواسته میمونم سمت پله ها رفتم با عجله دنبالم اومد _غزال به خدا شوخی کردم برو بابایی گفتم و پله ها رو بالا رفتم. پارت زاپاس رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋 قیمت ۵۰ تومن بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه 6037997239519771 بانک ملی فاطمه علی کرم فیش رو برای این ایدی ارسال کنید @onix12 عزیزان پی دی اف نیست کانال خصوصی هست. بعد از خرید رمان رو فقط خودتون میتونید بخونید. نه اجازه دارید به کسی لینک رو بدید نه تو هیچ کانال و گروهی بزارید❌ 🖊 : فاطمه علی‌کرم 🍂 هدی‌بانو🍂 🚫 و پیگرد دارد🚫 ╔═💫🍂════╗       @behestiyan ╚════💫🍂═╝ 💫 🍂💫 💫🍂💫 🍂💫🍂💫 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
هدایت شده از بهشتیان 🌱
شوهرم میخواست زن بگیره، گفت پول دارم چرا نگیرم.‌بی اهمیت به من با محضر زد و بند کرد و عقدش کرد.همه بهم گفتن طلاق بگیر ولی حس انتقام توی من خیلی بیشتر از طلاق و تمام شدن، در حال رشد بود برگشتم‌سر خونه زندگیم.‌ به شوهرم گفتم حق با توعه و این اشتباه رو بزار به پای حسادت زنانه اما از فردای اون روز.... https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966