بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت445 💫کنار تو بودن زیباست💫 _سلام.حالت خوبه؟ استرس و غم
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت446
💫کنار تو بودن زیباست💫
_جاوید اینجایی! لطفی اومده، سروش نیست
جاوید نگاهش رو به شهاب داد
_بهش بگو بره فردا بیاد که خودش باشه
_بگممیرهها! از دستمون میپره
جاوید خم شد و زیر بازوم رو گرفت و کمک کرد تا بایستم شهاب با تعجب گفت
_سلام. چرا گریه کردی!
با صدای گرفته جواب سلامش رو دادم و جاوید گفت
_خواهر برادری بوده. برو به لطفی بگو خود مدیریت گفتن برید فردا بیان.
ابروهاش بالا رفت
_از طرف عمو بگم! مسئولیتش پای خودته ها
جاوید کلافه نگاهش کرد
_شهاب برو دیگه!
شهاب نیم نگاهی به من انداخت و باشهای گفت و رفت. جاوید چادرم رو تکوند و خاکش رو گرفت. با خنده گفت
_تو همیشه وقتی ناراحت میشی عین سفره ماهی خودت رو پهن میکنی رو زمین؟!
نیم نگاهی بهش انداختم و بی حوصله گفتم
_تو کی رفتی پیش مرتضی؟
_شماره ش رو که پاک نکردی زنگ زدم ازش آدرس گرفتم.
اگر رفته باشه مغازهی مرتضی حتما حسابی بهمون خندیده
_کجا رفتی؟
_مغازش
نا امید نفسم رو بیرون دادم
_یه بندری هم مهمونم کرد. چقدرم خوشمزه بود
آهی کشیدم و به زمین خیره موندم
_گفت غروبها جگرکی هم دارن. قرار شد یه شبم برم
ملتمس نگاهش کردم
_میشه منم ببری؟
_به قول خودت پاسبان نمیزاره. مگر اینکه باهاش کنار بیای
سمت رستوران همقدم شدیم
من چه جوری نمایشی سپهر رو قبول کنم!
وارد رستوران شدیم
_بابا پرسید چرا گریه کردی بگو با من حرفت شده
_میگم دلتنگ مامانم شدم
وارد آسانسور شدیم. تو آینه به خودم نگاه کردم.چه جوری باید شروع کنم!
در آسانسور باز شد و سمت اتاق جاوید رفتیم که صدای گوشیش بلند شد و فوری جواب داد
_جانم بابا!
_چشم الان میایم
تماس رو قطع کرد
_بابا میگه بریم اتاقش
کلافه گفتم
_اَه من نمیام
دستش رو پشت کمرم گذاشت
_حرف گوش کن غزال. با این رفتارهات هی از خواستهت دور میشیها!
چند ضربه به در زد و هر دو وارد شدیم
سپهر نگاهی بهمون انداخت و خیلی جدی رو به من گفت
_به کی زنگ زدی؟
پارت زاپاس
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت183
🍀منتهای عشق💞
ادامه داد
_رویا، مثل شمع درخشانی. حتی تو تاریکی، من هیچوقت از تو دور نمیشم
این جمله برام خیلی بیشتر از یه جمله معمولیه
علی بیشتر از هر کسی میدونه که من چقدر دوستش دارم، ولی هنوز خیلی وقتها نمیدونه چطور باید با من کنار بیاد.
یه لحظه به خودم اومدم. لحنم رو لوس کردم
_دیگه جوابش رو نده
هر دو دستش رو روی چشمهاش گذاشت
_بروی چشم.
جلو اومد و به اپن تکیه داد
بعد از چند لحظه سکوت، گفت:
_میدونی رویا، از وقتی تو رو شناختم، خیلی چیزا تغییر کرده. یاد گرفتم که تو هیچ چیزی رو دستکم نمیگیری، و همیشه خودتی. نمیخوام هیچ وقت هیچ چیزی از خودت از دست بدم. حتی این حساسیت رو
لبخندم عمیق شد
_ممنون
با یه انرژی مثبت و با یه پوزخندی که بخواد حرصم بده گفت:
_آفرین به تو که غذا رو آماده کردی. عاشق خوروشت کرفسم. بزار ببرم
_چشم آقا
سمت اتاق خواب رفت
_چشمت بی بلا رویا
وقتی که میگه"رویا"، انگار همه چیز سادهتر میشه. برای دنیام انگار توی این لحظه، چیزی جز من و علی وجود نداره.
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀
🍀
#پارت184
🍀منتهای عشق💞
غذای علی رو تو بهترین ظرف گذاشتم و یه ذره هم زعفرون دم کردم و روی برنجش ریختم که خوشمزهتر بشه. درش رو گذاشتم و تو یه کیسه قشنگ پارچهای گذاشتم. دم اتاق خواب ایستادم و آروم در زدم.
_علی؟
از اونطرف، صدای خندش بلند شد:
_در میزنی؟ بیا تو دیگه
از کردم و داخل رفتم. ظرف رو گوشهای گذاشتم و خودم رو به علی رسوندم. بغلش کردم و با مهربونی گفتم:
_ببخش علی، میدونی که بعضی وقتا الکی حساس میشم.
نگاه مهربونی بهم انداخت. دستهاش رو دور شونههام حلقه کرد و با لبخند گفت:
_مهم نیست ، این حرف مال گذشتهس. درستش میکنیم.
پیشونیم و بعد گونه و دستم رو بوسید. آروم گفت:
_مراقب خودت باش. هر چی بود بزار بگذره، من همیشه کنارتم.
احساس سبکی کردم، انگار همه دلگیریها و نگرانیها دور شدن. علی با ظرف غذا رفت و منم تا دم در همراهش شدم.
در رو بستم، برگشتم و نگاهم رو به بالا دادم یه حس شکرگزاری بهم دست داد. زیر لب گفتم:
_خدایا شکر برای این زندگی آروم و دایی که همیشه حمایتم میکنه.
باید برم پایین و به خاله بگم که دیگه از اقدس خانم و مریم پارچه نگیره. دیگه نمیخوام چیزی آسایش زندگیم رو به هم بزنه.
نگاهی به آینه کردم، خودم رو مرتب و آماده کردم و پایین رفتن
پارت زاپاس
✍🏻 #هدی_بانو
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💞🍀════╗
@behestiyan
╚════💞🍀═╝
پارتاول
https://eitaa.com/behestiyan/16
🍀
💞🍀
🍀💞🍀
💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀
💞🍀💞🍀💞🍀
🍀💞🍀💞🍀💞🍀
هدایت شده از حضرت مادر
بهشتیان 🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
#تاشنبهوقتبرایپرداختبدهیداریم
#عزیزانکمکهایامشبتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتآقارسولاللهکنین
عزیزان#۲۵میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
هدایت شده از بهشتیان 🌱
#داستانعبرتآموز
ده سال پیش با شوهرم خیلی سنتی ازدواج کردم. به خاطر اختلاف سنیمون که ۱۵ سال بود نمیتونستم باهاش ارتباط بگیرم. همسرم هم از ترسم سواستفاده کرد و تا میتونست اذیتم کرد. منم باهاش لج کردم و ازش فاصله گرفتم
یه روز یه تماسی بهمشد و انقدر اون مرد باهام صمیمی حرف زد و مهربون بود که جذبش شدم.
چند روزی بود که همش زنگمیزد و منم منتظر تماسش بودم.
بهش گفتم متاهلم و ازش خواستم وقتایی زنگ بزنه که همسرم خونه نیست. اونمگوش داد
ازم خواست به دیدنش برم. یه چیزی هی بهم میگفت به این رابطه پایان بدم ولی کمبود محبت نمیذاشت حرفشو گوش کنم.
بالاخره قبول کردم برم😔
حاضر شدم خواستم برم بیرون که...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
هدایت شده از حضرت مادر
20.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱#تماشایی
پیامبر اکرم صلّی الله علیه و آله فرمودند:
🔹اَحَبُّ الاعمالِ اِلَی اللهِ الصَّلاةُ لِوَقتِها ثُمَّ بِرُّ الوالِدَین ثُمَّ الجِهادُ فی سَبیلِ اللهِ؛
بهترین کارها در نزد خدا نماز به وقت است ، آنگاه نیکی به پدر و مادر، سپس جنگ در راه خداست.
کنز العمال، ج7، ص285، ح 18897
#محمد_رسول_خدا(ص)
#عید_بزرگ_مبعث
بهشتیان 🌱
🍂💫🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂💫🍂 🍂💫🍂💫🍂 💫🍂💫🍂 🍂💫🍂 💫🍂 🍂 #پارت446 💫کنار تو بودن زیباست💫 _جاوید اینجایی! لطفی اومده، س
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂
🍂💫🍂
💫🍂
🍂
#پارت447
💫کنار تو بودن زیباست💫
رمان تخفیف خورد😍 به مناسبت مبعث کل رمان ۴۰ تومن😋 فقط تا ساعت ۹ امشب❌
ترسیده خواستمبه جاوید نگاه کنم اما احساس کردم اینطوری بیشتر شک میکنه. مظلوم گفتم
_به هیچ کس!
جاوید هم حسابی هول کرده
_با من بود بابا! به کسی زنگ نزد!
سپهر از گوشهی چشمنگاهی به جاوید انداخت و رو من به تلفن روی میزش اشاره کرد گفت
_اخرینشمارهای که گرفتم شمارهی سروش بود. الان خواستم دوباره شمارهش رو بگیرم ولی شماره صفر بود!
تلاش کردمهمچنان مظلومانه نگاهش کنم
_شما که رفتید بیرون دستم خورد
یه لحظه به فاصلهی صندلی کنار میز که روش نشسته بودم و گوشی رو میزش نگاه کردم و احساس ضعف کردم. اصلا به همنزدیک نیستن!
_غزال من وقتی بهت میگم نه یعنی نه. یعنی هیچ روزنهی امیدی نمیتونی توش پیدا کنی.
سرم رو پایین انداختم
_کاری نکن هر روز از روز قبل بیشتر بهت سخت بگیرم. اینجوری هم من در عذابم هم تو
سکوت کردم و انگار قصد نداره نگاه خیرهش رو ازم برداره.
_بشین همینجا لازم نیست بری اتاق جاوید
چشمهامپر اشک شد و به جاوید که متاسف نگاهم میکرد خیره شدم و روی مبل نشستم.
جاوید گفت
_بابا لطفی اومد گفتم بره فردا بیاد
سپهر با سر تایید کرد و مشغول شد. جاوید نگاهی بهم انداخت و سپهر گفت
_تا کی میخوای وایستی منو نگاه کنی! برو به کارت برس
_کارهام رو کردم. میتونم بشینم پیش غزال؟
نگاه دلخورش بین هردومون جابجا شد و دوباره با سر تایید کرد
جاوید کنارم نشست و آهسته گفت
_یعنی یه ذره عقل نداری! اخه با گوشی اتاق بابا!
_نگرفتم که!
_همون صفرم نباید میگرفتی! بابا بفهمه داری دورش میزنی یه گاردی دربرابرت میگیره که عمرا از پسش بربیای!
تکیه داد و گفت
_فکر کردم فهمیده منبهت گوشی دادم. گفتم الانم پوستم رو میکنه.
_نشین اونجا به پچپچ کردن. زنگ بزن به بهرام بگو همگی بیانبالا
فوری گوشیش رو برداشت و شمارهای گرفت
_سلام. همگی بیاید بالا
_خودشون گفتن
_بله
گوشی رو از صورتش فاصله داد
_خدا بخیر کنه
سپهر نگاه چپچپی بهمانداخت . مرتضی میگه نمایشی قبولش کن. آخه چه جوری!
چند لحظه بعد در اتاق باز شد و بهرام و چند مرد با قد و هیکلی مثل خودش وارد شدم و همه روبروی سپهر ایستادن
سپهر روی کاغد چیزی نوشت و روی میز گذاشت
_میرید به این آدرس. یه نفر هست نیاز داره بهش درس داده بشه
ته دلم خالی شد و سوالی نگاهش کردم
_اسمش مرتضی ناصری هست. یه درس درست و حسابی بهش میدید که حد خودش رو بدونه
عصبی ایستادم و در حالی که هیچ کنترلی روی نفس هام ندارم نگاهش کردم
بهرام جلو رفت و برگه رو برداشت
جوری نگاهش کرد که انگار میخواد کاری که گفته رو واقعا انجام بده تهدید وار نگاهش کردم جلو رفتم و برگه رو با حرص از بهرام که متعجب از رفتارم بود بیرون کشیدم و رو به سپهر گفتم
_ یه مو از سرش کم بشه یا خون از دماغش بیاد یه جوری میرم که دیگه نبینیم.
با همون خونسردی همیشگیش گفت
_تو غلط میکنی!
_باور کن به امتحانش برات نمی ارزه. من که تو رو نمیخوام تو من رو میخوای. پس به خاطر خودت اینکار رو نکن
چند ثانیهای خیره نگاهم کرد و رو به آدمهاش گفت
_فعلا برید پایین
نفس راحتم رو پنهانی بیرون دادم
پارت زاپاس
رمان تخفیف خورد😍 به مناسبت مبعث کل رمان ۴۰ تومن😋 فقط تا ساعت ۹ امشب❌
رمان کامل شده. ۸۴۱ پارت داره😋
کل رمان۵۰ تومان
بزنید روی شماره کارت ذخیره میشه
6037997239519771
بانک ملی
فاطمه علی کرم
فیش رو باید همون روز ارسال کنید وگرنه قبول نمیکنم
فیش رو برای این ایدی ارسال کنید
@onix12
🖊 : فاطمه علیکرم
🍂 هدیبانو🍂
🚫 #کپیحرام و پیگرد #قانونی دارد🚫
╔═💫🍂════╗
@behestiyan
╚════💫🍂═╝
💫
🍂💫
💫🍂💫
🍂💫🍂💫
💫🍂💫🍂💫🍂
🍂💫🍂💫🍂💫🍂
💫🍂💫🍂💫🍂💫🍂
بهشتیان 🌱
#دوستاناینخانوادهمنتظرکمکدستایمهربونشماهستن🖐🏻 #رفقاکمککنیدبتونیمیهمبلغیازبدهیروجمع کنیم😢 #
#عزیزانکمکهایامروزتونرومیتونیننذر
#رضایتوشفاعتآقارسولاللهکنین
عزیزان#۲۵میلیونتومنکمداریم
تابتونیممبلغیازبدهیتسویهکنیم
هر عزیزی در حد توانش هست کمک کنه بتونیم قدمی براشون برداریم
#تاشنبهوقتبرایپرداختبدهیداریم