✨اللهم_العـن_قاتلی_فاطمة_الزهـرا
▪️ڪسی ڪه شاهد از زهرا طلب ڪرد
ڪند انڪار قرآن ای جوان مرد
▪️ابوهاشم مىگويد:
👈 هنگامى كه #على عليهالسّلام را از خانه بيرون بردند حضرت #فاطمه عليهاالسّلام نيز به دنبال آن حضرت بيرون آمد
🔳 در حالى كه پيراهن #رسولاكرم صلیاللهعلیهوآله را روى سر گذاشته بود و دست حسن و حسين عليهماالسّلام را در دست داشت و مىفرمود:
👌 مرا با تو چكار اى ابابكر؟ مىخواهى بچههايم را يتيم كنى و مرا بىشوهر؟ به خدا سوگند اگر بد نمىبود مو پريشان مىكردم و به درگاه پروردگارم فرياد مىزدم
▪️ مردى از ميان آن جمعيت آن ملعون را مورد خطاب نموده گفت:
👈 از اين كار چه منظورى دارى؟ يعنى مىخواهى عذاب بر اين امّت نازل كنى
👌 سپس حضرت #زهرا عليهاالسّلام دست #على عليهالسّلام را گرفت و از مسجد بيرون برد.
📚 الکافي ج ۸، ص ۲۳۷.
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
✨حضرتزهراعلیهاالسلامنورعالموجود
▪️حضرت #خاتمالأنبیاء صلیاللهعلیهوآله فرمودند:
🔳 هنگامی که خداوند عزوجل اراده فرمود ملائکه را در میدان امتحان آزمایش نماید، ابری از ظلمت و تاریکی بر آنها فرستاد چنانکه یکدیگر را نمی دیدند.
⚫️ پس آنها از خداوند، درخواست نمودند که این ظلمت را از ایشان برطرف سازد.
👈 خدای تعالی دعایشان را مستجاب کرد پس نور #فاطمه علیهاالسلام را خلق نمود و مانند قندیل بر گوشِ عرش آویزان ساخت که هفت آسمان و هفت اقلیم زمین، نورانی گشت و به همین جهت آن بزرگوار را #زهراء نامیدند.
✍ پس ملائکه تسبیح و تقدیس الهی میگفتند و خداوند به آنان فرمود:
👌 به عزّت و جلال خویش قسم، هر آینه ثواب این تسبیح و تقدیس شما را تا قیامت برای دوستانِ این زن و پدر و شوهر و فرزندانش قرار میدهم.
📚 بحارالأنوار، ج۴۳،ص۱۷، ح۱۶.
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
💝نکتهی امروز 💝
خداوند وعده نکرده که آسمان همیشه آبی باشد؛که راه زندگی تا پایان، گـُل و ریحان و سنبل باشد؛
خداوند وعده نکرده است، آفتابِ بیباران،
شادیِ بدون غم،
و آسایشِ بیرنج را؛
اما
خداوند وعده کرده است
که هر روز نیرو ببخشد؛
با هر سختی ، آسانی و آسایش آورد
در راهِ زندگی چراغ هدایت آویزد؛
بلاها را به لطافت درآمیزد؛
و از آسمان، یاری فرستد؛
با شفقتی بی دریغ،
و عشقی بی کرانه …
#نکتهی_امروز
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
🌸🍃️یونس شحام گفت:
به حضرت موسی بن جعفر علیهما السّلام گفتم:
بعضی از دوستان شما #گناهکارند، #شراب میخورند و گناهان زشتی مرتکب میشوند آیا ما از آن ها #بیزار باشیم ؟
حضرت فرمودند: از #کارش بیزار باشید، ولی از خوبی او بیزار نباشید و عملش را دشمن بدارید.
گفتم: میتوانیم به او بگوییم #فاسق_فاجر؟ حضرت فرمودند نه. فاسق فاجر کافر و منکرما است و خدا #امتناع دارد از این که دوست ما فاسق و فاجر باشد، گرچه آن کارها را انجام دهد، بلکه بگویید فاسق العمل و #فاجر_العمل است، اما مؤمن النفس است و بدکار است ولی پیکر و روان پاک دارد. به خدا قسم نه، دوست ما خارج نمی شود از دنیا مگر این که خدا و پیامبر و ما از او راضی هستیم. خداوند او را با همان گناهی که دارد، با چهره ای درخشان محشور میکند، #عیب هایش پوشیده و دلش آسوده است و ترس و اندوهی ندارد. و این جریان چنین است که از دنیا خارج نمی شود، مگر این که از #آلودگیهای گناه پاک میشود یا به مصیبتی در مال یا جان یا فرزند یا بیماری، و کمترین کاری که خداوند نسبت به دوست ما انجام میدهد، خواب وحشتناکی است که خدا به او نشان میدهد و اندوهگین از این خواب میشود. همین کفاره گناهش میشود یا ترس و وحشتی که از طرف دولت باطل بر او وارد میشود یا بر او سخت گرفته میشود هنگام مرگ بعد پاک از گناه و با دلی آسوده، به واسطه محمّد و امیرالمؤمنین صلّی اللَّه علیهما و آلهما به ملاقات خدا میرود ...
📙بحارالأنوار , جلد 27 , صفحه 137
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
📙قصهی امروز 📙
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎 روزی فردی جوان، هیزم شکنی را در حال کار در جنگل می بیند و با فهمیدن اینکه هیزم شکن در تمام عمر خود حتی اسمی از عیسی نشنیده است، با خود می گوید:
«عجب فرصتی است برای به دین آوردن این مرد!»
در اثنایی که هیزم شکن تمام روز به طور یکنواخت مشغول تکه کردن هیزم و حمل آنها با گاری بود، مبلّغ جوان یک ریز صحبت می کرد، عاقبت از صحبت کردن باز می ایستد و می پرسد: «خب، حالا حاضری دین عیسی مسیح را بپذیری؟»
هیزم شکن پاسخ می دهد: «نمی دانم شما تمام روز درباره عیسی مسیح و اینکه وی در همه مشکلات زندگی به یاری ما خواهد شتافت، حرف زدید، اما خود شما هیچ کمکی به من نکردید.»...
#قصهی_امروز
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617
🆔@shaams_shomos
🆔https://www.instagram.com/bettii
نوشته های ناهید:
داستان #اغشام_گلین💕💕
#قسمت_ششم
#ناهید_گلکار
ولی آنه وسط اتاق ایستاده بود و مشتاقانه دستشو برای به آغوش کشیدن من باز کرده بود ...
فورا رفتم جلو و دستش رو بوسیدم و بغلش کردم و اون چند بار پیشونی منو بوسید ...
حالا باید دور اتاق راه میرفتم و با همه رو بوسی می کردم ..
ترکمن ها رسم داشتن در پاگشایی همه ی اقوام نزدیک رو دعوت می کردن و خوب من فهمیدم برای اختلافی که با آی جیک داشتن این کارو عقب انداخته بودن ...
خواهر قلیچ خان که تازه فهمیده بودم اسمش آلماز هست یعنی الماس زن مهربونی بود و چقدر به قلیچ خان شباهت داشت ..
اون روزای نامزدی و عروسی اونقدر دور برم شلوغ بود و زن ها همه شبیه هم بودن که نمی فهمیدم کی به کیه ..و حالا کم کم داشتم اونا رو میشناختم ...
خونه ی آلماز یک حیاط بزرگ داشت که دور تا دورش ساختمون بود ..
با طاقه های گنبدی شکل ...جایی که ما وارد اون شدیم دوتا اتاق تو در تو بود که هر کدوم اقلا پنجاه متر بود؛؛ پنجره ها همه با شیشه های مستطیلِ رنگی کوچک پوشیده شده بود ...
اتاق ها پر بود از قالیچه های گرونقیمت و اشیاء ترئینی زیبا ...و دور تا دور پشتی گذاشته بودن .....
اتاق سمت چپ مردونه بود سمت راست زنونه ؛؛ طوری که همه همدیگر رو می دیدن ولی جدا نشسته بودن ...
وقتی دور اتاق گشتم با همه رو بوسی کردم .. کنار آنه جایی رو برای من درست کرده بودن ... اونجا نشستم و یک پارچه ی دست دوزدی شده ی سفید انداختن جلوم ..و هر کدوم هدیه ای خودشون رو آوردن و روی اون گذاشتن ...
چیزایی مثل پارچه روسری ..بلوز ..پیرهن ترکمنی ... شال هایی که دست دوزی شده بود و مخصوص بستن کمر بود ..و حتی ظرفهایی مثل لیوان و گلدون ..
این مراسم مثل پاتختی ما تهرانی ها بود ...
وقتی قلیچ خان اومد و کنار من نشست کادو ها رو دخترا بردن تا بزارن تو ماشین ما ...و سفره انداختن و حالا باید من و قلیچ خان توی یک سینی بزرگ با هم ؛ جلوی همه غذا می خوردیم .....
و این یعنی از این به بعد همه جا عروس و داماد می تونن با هم دیده بشن ...و معمولا این مراسم رو یکی دو روز بعد از عروسی می گرفتن ....
قلیچ خان همون طور با صلابت خودش کنار من نشسته بود ..و در حالیکه اخمش تو هم بود ..
یواش دستشو از پشت گذاشت تو کمر من و زیر لب و آهسته گفت : تو این همه زن می درخشی .. و من احساس غرور می کنم که زن منی ...
گفتم : نکن یک مرتبه ازجام می پرم و همه متوجه میشن آبروت میره ؛؛
قلیچ خان ،،گفت : جایی که پای تو در میون باشه هیچی برام مهم نیست ....و باز دستشو توکمرم فشار داد ...
داشتم سرخ می شدم ..گفتم : به خدا بلند میشم میرم ها ..
در حالیکه با همون اخم سینه اش رو جلو داده بود گفت : کجا گلین ؟ منم میام ....
خنده ام گرفت ..شاید هیچکدوم از اونا نمی دونستن پشت اون چهره ی خشن؛؛ یک مرد مهرون و با احساس وجود داره ...
اما من تمام حواسم به آی جیک و آقچه گل بود که اونا هم ازم دوری می کردن ..
گوزل دختر آلماز و چند تا زن جوون دیگه که دخترای برادر قلیچ خان بودن بعد از ناهار دور من جمع شده بودن با هم حرف می زدیم ..
در حالیکه آنه مدام ازم می خواست ازش جدا نشم ...
نمی دونم چطور ی بود که اون زن منو اونقدر دوست داشت من فقط می تونم بگم همه ی اینا کار خدا بود و دستی منو تا اینجا کشونده بود .
حالا اونا نمی دونستن که من بعضی حرفای اونا رو می فهمم ...
خیلی هاشون به ترکی ازم تعریف می کردن ..و نگاه اغلبشون مهربون بود
دقت کردم آی جیک زن جوونی بود که فکر می کنم بیشتر از سی و پنج شش سال نداشت؛؛ با اینکه ظرف مدت کوتاهی هفت تا بچه آورده بود ؛
قد بلند و باریک بود و زیبایی خاص خودشو داشت با طراوت و سفید بود با چشمانی پف کرده و ابرو های باریک که مدام یک لنگه ی اونو به علامت افاده بالا نگه داشته بود ...
اون روز بلوز دامن صورتی به تن کرده بود و یک روسری ساتن صورتی سرش ؛؛...حتی جوراب های صورتی پاش بود ...و آرایش غلیظی هم داشت ..
با موهایی که معلوم بود آرایشگر براش درست کرده و برای این مهمونی حسابی به خودش رسیده ....
با خودم فکر می کردم من از این مهمونی باید یک چیزایی سر در بیارم ..برای همین با دخترا ی برادر قلیچ خان گرم گرفته بودم ..
که گوزل از راه رسید و کنار ما نشست ..
بهش گفتم : تو قرار بود بیای من بهت ریاضی یاد بدم چی شد پس ؟
گفت : پلنگ صورتی رو داری ؟ برو تو نخش ...
گفتم : کی رو میگی ....
همه دخترا خندیدن و من تازه متوجه شدم ... خندم گرفت ..
یکی از دخترا به ترکی که من متوجه نشم گفت : بدم میاد ازش ...
یکی دیگه به فارسی گفت : از دماغ فیل افتاده خوبه که هنوز پدر و مادرش رو می ببینه وگرنه از ما ادعای پاداشی می کرد ...
اون یکی گفت : دیدی مامانم محل سگ بهش نذاشت ؟ ..
و من فهمیدم که اون زن اصلا طرفداری نداره ...
گفتم : بچه ها آی جیک خانم چقدر جوونه؛؛ چند ساله ازدواج کرده ؟..خوب آتا خیلی پیره ....
یکی گفت :
آره بابا ی من الان شصت و پنج سالشه ...آتا باید نود سال داشته باشه ...
گوزل گفت : اون شانزده سالش بود که اومد برای کمک به آنه ...
بعد آتا اونو گرفت ....و کم کم شد سوگلی .. تازه پدر مادرش خیلی فقیرن ..
آتا به اونا هم می رسه ...
گفتم آلا بای الان بیست و یک سال داره و بچه ی اولش هست پس باید سی و نه سالش باشه درسته ؟
گفت : فکر کنم ..اونقدر برامون مهم نیست که به سن اون فکر کنیم .....
یک خانمی شربت آورد و تعارف کرد ...و همه بر داشتیم همون موقع آقچه گل اومد تو جمع ما و بحث تموم شد و من بازم سر در نیاوردم قضیه چیه ؟
در حالیکه دهن دخترا گرم شده بود و داشتن یک چیزایی می گفتن ....
اون روز اولین نفری که مهمونی رو ترک کرد ما بودیم ، قلیچ خان گفت من کار دارم و باید زود برم ..
از آنه خواهش کردم پیش من بیاد نمی دونم متوجه شد که چی بهش گفتم یا نه ولی منو بوسید و چند بار سرشو به علامت رضایت تکون داد ... و راه افتادیم حالا باید با همه رو بوسی می کردیم ..و این بار آی جیک تو صف ایستاده بود ....
و وقتی من به اون رسیدم آشکارا می دیدم که یک لرزی بدنش داره و حالش خوب نیست ..
با من روبوسی کرد ولی سرد و زود از اونجا دور شد ....
تا نشستم تو ماشین و راه افتادیم ..
احساس کردم سرم گیج میره و حالا تهوع بهم دست داد ...
اول ساکت بودم و گفتم خوب میشم ...ولی نشد ..
بدنم بی حس می شد و دلم می خواست بالا بیارم ....
گفتم : قلیچ خان یکم یواش برو ..دستپاچه شد و گفت چی شدی ؟چی شدی ؟ بریم دکتر ؟ الان چته ؟
گفتم : اینطوری نکن تو رو خدا یکم حال تهوع دارم چرا شلوغ می کنی ؟
گفت : وای ..وای کار خودشو کرد چی خوردی ؟ از دست کی خوردی ؟
گفتم : قلیچ خان تو رو خدا آروم باش ..کجا داری میری ؟
گفت: بیمارستان ...تو رو مسموم کردن ..من می دونستم ....
گفتم : بابا این چه حرفیه خون آشام که نیست ... چرا اینطوری می کنی ؟
اما قلیچ خان اونقدر استرس گرفته بود و بی قراری می کرد که فراموش کردم حالم بد بود ..
هر چی التماس می کنم که به خدا یکم حالم بهم خورد ولی الان خوبم... به خرجش نرفت که نرفت و منو رسوند بیمارستان ....
طوری که وقتی دکتر از من پرسید چی شده ؟ مونده بودم اصلا حالم بد هست یا نه ؟
قلیچ خان همون طور پریشون منو گذاشت پیش دکتر رو رفت ....
گفتم : آقای دکتر یکم سر گیجه داشتم و حالم بهم می خورد ...ولی الان خوبم به خدا ...فشارم رو گرفت و گفت یازده رو هفت ، بد نیست ..
گلومو نگاه کرد و پلکم رو کشید بالا و پرسید: چند وقته ازدواج کردین ..
گفتم : تازه خیلی وقت نیست هنوز یکماه نشده ....
گفت : پس یک آزمایش خون ازتون بگیرم منتظر باشین .. جوابش بیاد ..
پرسیدم برای چی ؟ نمی خواد آقای دکتر خوبم بابا یکم حالم بخورد شوهرم شلوغش کرده ...
گفت : احتمال میدم باردار باشین ولی به این زودی حال تهوع بهتون دست نمیده بزارین ببینم تو خونتون مسمومیت نباشه ...
حالا محض احتیاط بعضی ها مثل شما وقتی باردار میشن زود حال تهوع می گیرن بعد همینطور که سرنگ رو آماده می کرد
پرسید :..شماتهرانی هستی ؟
گفتم بله ...
گفت : این قلیچ خان ما از اون مردای شریف و درستکار روزگاره ..ما با هم یک فامیلی هم داریم .... نوه ی عمه ی منه .....
گفتم : خوشبختم ..ولی آقای دکتر اصلا امکان نداره من باردار باشم ..اجازه بدین برم آزمایش نمی خواد ..
گفت : چیزی نیست نترسین یکم خون می گیرم دیگه ترس نداره ...
کمی بعد من تواتاق تنها موندم ..
می فهمیدم که قلیچ خان از چی ترسیده و اینم می دونستم که بی جهت این کارو می کنه چنین چیزی امکان نداشت ...
زن بیچاره کاری با من نکرد ...
که در اتاق باز شد و آلماز خانم با شوهرش و یک خانم دیگه که فهمیدم عروس برادر قلیچ خان هست اومدن تو ...
فورا گفتم : وای قلیچ خان چیکار کردی؟ ....
آلماز خانم به خدا یک کلام گفتم حالم بهم می خوره ؛ این کارا رو نداره که ؛؛ چرا مزاحم شده ؟...اون که رنگ به صورت نداشت ..
گفت : الان خوبی ؟ به من بگو چطوری بودی؟ کامل برام توضیح بده کامل ها ؛؛ ...
گفتم یکم سرم گیج رفت و حال تهوع داشتم پرسید : شربت خوردی ؟
گفتم: خوب بله همه خوردن ..
گفت :کی بهت داد ؟
گفتم آی گوزل ..نه نه یک خانم دیگه بود نمی دونم ول کنین تو رو خدا بسه دیگه میگم خوبم ....
برگشت به قلیچ خان به ترکی گفت : وای دَدَم وای ...اونم اولش همین طور بود ...تا خاطرت جمع نشده از اینجا نبرش مثل آوا دان نشه ؛؛...
من که مراقب بودم به خدا دست به هیچی نزد از بس تو سفارش کردی ولی احتیاط می کنیم ...
به دکتر بگو بستریش کنه امشب تحت نظر باشه اگر یکم دیگه تب کنه خدا به دادمون برسه ....
گفتم : قلیچ خان تو رو خدا شلوغ نکن من خوبم هر چی شما خوردی منم خوردم ..ولی یک مرتبه شروع کردم به عق زدن و دویدم تو دستشویی ......
ادامه دارد......
🆔https://chat.whatsapp.com/GqmX
Qge8hJ89FcW6l7CjRB
🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607