📙قصهی امروز 📙
🔴وسوسه شيطان
🌳وقتي شب هشتم ذي حجه شد، در خواب به ابراهيم (ع) امر شد كهبايد اسماعيل را ذبح نمائي. تا سه شب اين امر به او شد.
🌳روز دهم بههاجر گفت كه لباس خوبي براي اسماعيل بياور . كه ميخواهم اورا بهمهماني دوست ببرم. سپس كارد وريسمان هم برداشت وباتفاقاسماعيل به طرف مِني' روانه شد.
🌳 شيطان به شكل پيرمردي نزد هاجررفت وگفت ابراهيم (ع) پسرت را كجابُرد؟
🌳گفت به مهماني دوست. گفتنه بلكه چون ساره فرزندي ندارد ابراهيم (ع) را وادار كرده تا فرزندشمارا بكشد.
🌳هاجر فهميد كه اين شيطان است، چند تا سنگ بطرفشپرتاب نمود.
🌳شيطان نزد اسماعيل رفت وگفت پدرت تورا كجاميبرد؟
🌳گفت به مهماني دوست. گفت اشتباه ميكني بلكه تورا برايقرباني كردن ميبرد. اسماعيل فهميد كه او شيطان است اورا با چندسنگ دور نمود.
🌳شيطان سر راه ابراهيم (ع) گرفت وگفت اي ابراهيم!اينپسر توست نكند اورا از دست بدهي؟
🌳ابراهيم (ع) متوجه شد كه شيطاناست چندتا سنگ بطرف او پرتاب نمود.
👈 كه اين سه محل بعنوان رميجمرات محل سنگ انداختن حاجيان است. و هيچ چيزي نتوانست مانعكار ابراهيم (ع) شود.
#قصهی_امروز
🆔https://zil.ink/bettiabaei
روح تموم پدران و همسران آسمانی شاد،یادشون گرامی ،بخونید من یقرا فاتحه مع الصلوات. ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
1_3083296506.mp3
3.72M
مدح مولا علی بسیار زیبا
حتما گوش کنید
خدایا :
به جلال احمد
به مقام حیدر
به کمال زهرا
به#علی بنازم
به#علی ببالم
میلاد باسعادت مولی الموحدین یعسوب الدین امیرالمؤمنین علی علیه السلام مبارک 💐
🆔https://zil.ink/bettiabaei
رمان های ناهید
داستان_آوای_بیصدا 🌾
*#قسمت_سی و پنجم*
#ناهید_گلکار
گفتم شوخی نمی کنم، اون دکتری که توی بیمارستان بود و مادرش فیلیپینیه خودشم شکل اوناس، یادته؟
گفت: نه، چیزی یادم نمیاد. اون موقع اصلاً حال خودم نبودم من به کسی نگاه نمی کردم،
گفتم: اون دکتره با مادرش جمعه میان اینجا زود خوب شو، مهی خواهش می کنم خوب شو، نمی خوام دیگه تورو از دست بدم،
به خاطر من سعی کن مریض نباشی؛ فکر کن یک دوست فلیپینی داشته باشی، اونم تنهاست، می تونین همدم هم بشین،
دستهاشو گذاشت زیر سرشو به سقف خیره شد و با افسوس گفت: فکرشو بکن اون همه دوست و آشنا داشتم، اومدن و خوردن و خوش گذروندن و رفتن حالا که مریض شدم و از بریز و بپاش خبری نیست حتی یک زنگ بهم نمی زنن حالم رو بپرسن.
گفتم: مهی اونا که دوست نبودن خودتم می دونی،
نگاه التماس آمیزی بهم کرد و گفت: آوا وقتی سرم درد می گیره حالم خیلی بد میشه احساس می کنم مغزم می خواد بترکه.
گفتم: خب تو مواظب خودت نیستی، تو رو خدا دیگه سیگار نکش این کوفتی رو بزار کنار، من می دونم خیلی زودتر خوب میشی، بعد از عید دیگه صبر نمی کنیم می بریمت تهران و عملت می کنیم.
گفت: آخه تهران کی رو داریم که بریم خونه اش تو و ایرج سرگردون میشین، یک حجت بود که اونم بی شرف؛ با اون زن پر فیس و افاده اش برای بچه ی من نقشه کشیده بود.
اصلاً از من خوشش نمی اومد، نمی دونی وقتی فهمیدم که قاچاق دختر می کنه و حالا افتاده دنبال تو چه حالی داشتم از توام دور بودم و کاری ازم بر نمی اومد دلم می خواست تیکه تیکه اش کنم و اون چشمهای هیزش رو از کاسه در بیارم، گفتم: حالا هم دیر نشده هر وقت تو بگی با هم میریم، یکی رو تو در بیار یکی رو من،
لبخندی زد و گفت: فکر می کنی نمی خواستم برم؟ ایرج نذاشت، می گفت بری چی بگی قبول نمی کنه که نیت خوبی نداشته میگه دلم برای آوا سوخت و می خواستم کمکش کنم، فکرشو که کردم دیدم راست میگه،
حالا اونو ول کن راستی این دکتره که گفتی کیه؟ نکنه اونی که می خواستی پیدا کردی؟ وگرنه تو آدمی نبودی که اونا رو دعوت کنی،
بلند شدم و همینطور که از اتاق بیرون می رفتم گفتم: تو اصلاً فکرت منحرفه.
من اینطوری بهش نگاه نمی کنم دکتره پسر خیلی خوبه، مهربونه و منطقی، بزار بیان خودت می ببینی توی بیمارستان خیلی کمکم کرد،
دوست داشتم جبران کنم
گفت: آوا؟ صبر کن یک چیزی بهت میگم خوب حواست رو جمع کن این جهان که من دیدم اگر شده پدر و مادرشو به قُل و زنجیر میکشه و برمی گرده به این راحتی دست از سر تو بر نمی داره، حسابی پاک باخته است،
دستهامو گرفتم به دو طرف در و گفتم: هیچ مردی پاک باخته نیست، اونا همه چیز رو به خاطر خودشون می خوان، من حواسم هست اونم مثل باباش خودخواه و از خود راضیه و این اصلاً با طبع من جور نیست.
گفت: ولی آدمِ جوشی و کله شقی به نظرم رسید نکنه کار دستمون بده،
صدای ماشین بابا رو شنیدم و گفتم: ایرج جونت اومد من برم سرکار؟
نترس هیچ غلطی نمی تونه بکنه
گفت: الان دیگه نزدیک پنج بعدازظهره زنگ بزن بگو نمیام هوا هم که بارونیه کسی خرید نمیره
گفتم: نمیشه خیال کردین، شمال قیامت مسافره، شب عیده از همین الان شلوغ شده نمی دونی مردم چه صفی می بندن،
یکساعت مرخصی گرفتم، باید برم، و همینطور که میرفتم صداشو شنیدم که بلند می گفت: لباس گرم بپوش چترت رو هم بردار، بگو ایرج تو رو ببره، پیاده نرو.
کمی بعد آماده شدم بابا گفت: صبر کن آوا من تو رو می رسونم
گفتم: نه شما مراقب مهی باشین میرم توی جاده و یک ماشین می گیرم، وقتی خواستم از خونه برم بیرون دوباره بوی مریم به مشامم رسید، چشمم افتاد به دسته گلی که توی گلدون روی میز کنار سالن بود، حالم بهم خورد،
رفتم و همه ی اونا از توی گلدون در آوردم و در حالیکه یک دستم چتر بود و یک دستم اون گلهای مریم از ویلا رفتم بیرون و همشو ریختم توی سطل آشغال و گفتم، لعنت به تو و اون بابات و این دسته گلت.
یکم کنار جاده منتظر شدم، ماشین ها تند و تند از کنارم رد می شدن و من به چهره ی اون آدما که بیشترشون مسافر بودن نگاه می کردم، اغلب خوشحال به نظر می رسیدن.
به زن و شوهرهایی که کنار هم نشسته بودن حسودیم شد، آروم راه افتادم و دلم بشدت گرفت،
دیرم شده بود ولی حس کردم دلم می خواد یکم پیاده راه برم، هنوز بارون تند نشده بود چتر رو باز کردم، خدایا این دنیا برای من اینقدر تنگه یا برای همه همینطوره؟ این مردم که توی ماشین ها از کنارم رد میشن خوشبختن یا مثل من دلشون پر از غم و درده؟
یاد حرف خانمی افتادم که اون زمان از کنارش بی تفاوت رد شده بودم، اون می گفت: ببین آوا جون یک چیزی می خوام بهت بگم که تو خودت می دونی ولی این حرف منو هرگز فراموش نکن، کسی نمی تونه توی این دنیا خوشبختی رو لمس کنه مگر اینکه گذشته رو رها کنه و برای آینده نگران نباشه، و قدر لحظه هاشو بدونه.
ما یک گذشته داریم و یک آینده مرز میون اینا همین لحظه هست و بس، این ل
حظه زود به گذشته تبدیل میشه، و تو برای اینکه بتونی قدر این لحظه ها رو بدونی باید از هیچ کس توقع نداشته باشی، همیشه فکر کن خودتی و خودت، نیاز ما به آدماست که باعث رنج و عذابمون میشه، اینکه ما هرگز احساس رضایت نداریم اینه که همه ی اینا رو می دونیم و توان عمل نداریم،
و برای اینکه بتونیم این توان رو پیدا کنیم باید شجاعت کافی برای بخشیدن داشته باشیم تا دیگه به گذشته فکر نکنیم، و حتی راه برای اینکه نگران آینده نباشیم توکل کردن به خدا و امید داشتن به روزهای بهتره.
با صدای بوق و ترمز یک ماشین ترسیدم و سرجام میخکوب شدم انگار بی اراده داشتم میرفتم اونطرف جاده که برسم به فروشگاه،
سرمو به علامت عذرخواهی تکون دادم و دویدم، و با خودم فکر کردم شاید درست باشه من از وقتی که مهی رو بخشیدم نصف غصه هام تموم شد،
کاش می تونستم مهران رو فراموش کنم و تمام خاطراتم رو با اون از ذهنم پاک کنم، آروم گفتم، نمیشه خانمی، نمیشه به حرف آسونه،
حالا گیرم که مهران و بدیهاشو فراموش کردم سوگلم رو چیکار کنم؟
نزدیک در فروشگاه یک تویوتا ی دوکابین ایستاده بود تا اومدم از جلوش رد بشم، در ماشین باز شد و جهان پیاده شد و اومد طرف من،
قبل از اینکه حرفی بزنه گفتم: ازاینجا برو اگر ببینن من با تو حرف می زنم حتماً اخراجم می کنن الان دیرم شده برو بعد از کار بیا،
جلومو گرفت و گفت: آوا دو کلمه میگم و میرم، دوستت دارم خیلی زیاد؛ می خوام زنم بشی، گفتم: چشم شما دستور بده من اجرا می کنم،
و با سرعت رفتم توی فروشگاه، مدیر اونجا با اخمی که ظاهراً به خاطر دیر رسیدن من کرده بود گفت: لطفاً عجله کنین، سرمون شلوغه آوا سعی کن این چند روزه دیگه دیر نیای،
گفتم: چشم و با عجله رفتم سرکارم، اما بدنم می لرزید و نمی تونستم حرفی رو که جهان بهم زده بود فراموش کنم،
وقتی رسیدم پشت صندوق نگاهی به بیرون انداختم ماشین رو ندیدم انگار رفته بود ولی حدود ساعت هشت بود که با یک بسته اومد کنار صندق و آروم گفت: اومدم باهات حرف بزنم کی تعطیل میشی؟
زیرچشمی نگاه کردم که کسی متوجه ی من نباشه گفتم: ساعت ده آقا دویست و نه تومن میشه.
پول کتی که خریده بود حساب کرد و گفت: بی زحمت بزارین همین جا باشه من بازم خرید دارم، با حرص بسته رو گذاشتم زیر پام و تا ساعت ده که فروشگاه تعطیل شد نگاهش رو احساس می کردم، و همینطور دور و اطراف من می پلکید،
اونشب چون هوا بارونی بود بابا یکم زودتر آومد دنبالم که توی بارون نمونم،
دیگه از اینکه اون منو زیر نظر گرفته بود کلافه شده بودم،
بسته رو برداشتم از فروشگاه اومدم بیرون و رفتم سراغ ماشین بابا، جهان هم دنبالم اومد،
بابا ما رو دید و پیاده شد، در حالیکه بسته رو طرفش دراز می کردم، محکم و قاطع جلوش ایستادم و گفتم: حرفت رو بزن چی می خوای از جون من؟ ولم کن دیگه تو داری مزاحم من میشی،
بابا گفت: آقا جهان چی می خوای برای چی جلوی دختر منو می گیری؟
گفت: سلام ایرج خان به خدا منظور بدی ندارم من آوا رو دوست دارم، شما به حرف بابام توجه نکنین من وابسته به اونا نیستم، اگر شما قبولم می کردین تنها میومدم،
باور کنین که من همه چیز از خودم دارم، اصلاً آوا رو برمی دارم می برم یک جای دور با هم زندگی می کنیم،
گفتم: برمی داری میری؟ به همین راحتی؟ مگه من دستمالم؟
توام مثل پدرت فکر می کنی همه نوکر و جیره خوارت هستن.
گفت: ای بابا توام که هر طوری حرف می زنیم بهت برخوره اصلاً بابام نگفت که تو رو نمی خواد قسم می خورم با یکم مبارزه همه چیز به زودی درست میشه، قول میدم خوشبختت کنم. گفتم: موضوع اصلاً پدرت نیست، اینو بهم بگو من به تو قول ازدواج دادم؟یا با تو قول و قراری گذاشتم که حالا ازم می خوام مبارزه کنم؟
ببین یک کلام ختم کلام، من قصد ندارم زن کسی بشم، هیچکس نمی تونه منو برداره بره، ببین توی این قاب یک دسته از موهای بچه ی منه، همش همین برام از این دنیا مونده، من این موها رو با دنیا عوض نمی کنم، می فهمی؟
حالمو می فهمی؟ به خدا برای زنده موندن صبح تا شب دارم مبارزه می کنم دیگه نای مبارزه کردن با تو و خانواده ی تو رو ندارم،
خواهش می کنم؛ برو و دست از سر من بردار بزار زندگیم رو بکنم و مدام آرامش منو بهم نزن، و نشستم توی ماشین و در رو بستم،
بابا گفت: آقاجهان مردونگی کن و برو سراغ یکی دیگه، و سوار شد و راه افتاد جهان همینطور وارفته بود، ایستاد تا ما دور شدیم،
دو روزی گذشت و از جهان خبری نشد و باور کردم که دیگه دست از سرم برداشته پنجشنبه بود وقتی از سرکار برگشتم با اینکه دیر وقت بود زنگ زدم به شماره ای که از دکتر گرفته بودم تا خاطرم جمع بشه میان، بعد براشون تدارک پذیرایی ببینیم،
البته مهی تمام اون روز کار کرده بود تا ویلا رو تمیز کنه، هلاری مادر دکتر گوشی رو برداشت و وقتی گفتم آوا هستم منو نشناخت،
گفتم: می خواستم ببینم فردا حتماً تشریف میارین ویلای ما؟
یادش اومد و گفت: بله احسان هنوز از بیمارستان
برنگشته ولی به من گفته که فردا مهمون هستیم من آمادگی دارم، اجازه بدین خانم مثل اینکه احسان اومد می خواین با خودش حرف بزنین؟ گفتم: نه دیگه مزاحم نمیشم فقط می خواستم برای فردا یادآوری کنم و ازتون بخوام حتماً بیاین فکر کردم نکنه یادتون رفته باشه، صدای احسان رو شنیدم،
گفت: سلام آوا خوبی؟ یادمون نرفته ممنون که زنگ زدی،
ما که اینجا جایی رو نداریم بریم حالا که یکی دعوتمون کرده با کمال میل قبول می کنیم، شما چیزی لازم ندارین سر راه بگیرم؟
گفتم: ممنون بابا خودش همش براهه، حواسش به همه چیز هست، پس منتظرتون هستم،
نمی دونم چرا یک ذوقی به دلم افتاده بود و بعد از مدت ها حس خوبی نسبت به زندگی داشتم، روز بعد بابا بساط ماهی و جوجه کباب رو راه انداخته بود جلوی ویلا رو به دریا رو شست و میز و صندلی ها رو دستمال کشید،
تشک هاشو گذاشت، صدای موسیقی رو بلند کرد، منم یک سوپ جو درست کردم و با کمک مهی در حالیکه با هم حرف می زدیم بساط مخلفات سفره رو آماده کردیم، و هوای آفتابی اون روزم این پذیرایی رو برامون آسون کرده بود،
تا صدای بوق شنیدم بابا رفت در رو باز کنه و منم دویدم جلوی آینه و دستی به سر و صورتم کشیدم، از روی شوق نفسم رو بیرون دادم، با سرعت رفتم به استقبالشون،
مهی پرسید منم بیایم؟
گفتم: نه همون جا بمون، من میارمشون.
هلاری و احسان با یک تاکسی اومده بودن یک جعبه شوکولات و یک دسته گل ساده دستشون بود،
نمی دونم چرا دستپاچه بودم و توی دلم می لرزید از خوشحالی بود یا به خاطر اینکه مدت ها رنگ خوشی رو ندیده بودم نفهمیدم،
ولی احساس می کردم تا اون زمان مهمون هایی به اون عزیزی نداشتم،
مدتی بعد وقتی با یک سینی چای میرفتم به طرف در ویلا از اونجا نگاه کردم، هلاری زن بسیار مهربونی بود و خیلی زود با مهی انس گرفت و با هم گرم حرف زدن بودن،
احسان هم آستین بالا زده بود و داشت همراه بابا مرغ ها رو به سیخ می کشید، ایستادم و یکم اونا رو تماشا کردم، حس لذت بخشی بهم دست داد،
دریای آبی و آروم زیر نور خورشید می درخشید و موجهای کوتاه شو میاورد به ساحل، و در گوشم زمزمه می کرد خوشحالی فقط یک قدم با ما فاصله داره، کافیه دستمون رو دراز کنیم.
وقتی سینی چای رو گذاشتم روی میز و نشستم هلاری گفت: ممنون که ما رو دعوت کردی اینجا خیلی خوبه، کلبه ای که ما داریم خیلی کوچک هست با اینکه همه چیز سبز و داراست قلب من خفه میشه، داره بهم خوش میگذره،
گفتم: شما هر روز صبح بیاین پیش مهی بمونین تا دکتر از بیمارستان بیاد، اینطوری نه شما تنهایین نه مهی،
گفت: اینطور که نه خوب نمیشه، ولی حتماً دوباره من اینجا می مونم،
اون روز دور هم ناهار خوردیم احسان و بابا چنان با هم گرم گرفته بودن که توجهی به ما نداشتن، اما من مراقب مهی بودم، اونم خوشحال بود،
و ما اونا رو به زور برای شام هم نگه داشتیم و خیلی خودمونی بقیه ی ناهار رو به عنوان شام خوردیم، می تونم بگم تا اون زمان این همه بهم خوش نگذشته بود با اینکه من فقط پذیرایی می کردم و همه ی رفت و آمدها از جلوی ویلا تا آشپزخونه با من بود، اما اصلاً احساس خستگی نمی کردم،
آخر شب که احسان و هلاری خواستن برن دوتایی کمک کردن همه چیز رو جمع کردیم و بردیم توی ویلا حتی هلاری روی میزها رو هم دستمال کشید،
موقعی که می رفتن بابا تعارف کرد که بازم جمعه ی آینده که روز سوم عید بود همین کارو تکرار کنیم، انگار حال همه ی ما بهتر بود،
مهی گفت: چرا جمعه ی آینده اصلاً شما سال تحویل بیان اینجا دور هم باشیم؛
احسان فوراً گفت: واقعاً می فرمایید؟ این که خیلی خوبه، امسال ما نمی خواستیم بریم تهران چون من شیفت بودم و ایام عید هم باید بیمارستان باشم،
از روز بعد حال و هوای من عوض شده بود حس می کردم روزهای خوبی در پیش دارم و می تونم مهران وگذشته ی تلخی رو که با اون گذرونده بودم از یاد ببرم،
از جهان هم خبری نبود و این بیشتر خوشحالم می کرد، اصلاً دلم نمی خواست با کسی رابطه داشته باشم،
نوروز سال هفتاد و پنج برای من شروع یک زندگی تازه بود، سال تحویل نزدیک ساعت پنج بعدازظهر بود، من از صبح زود به ذوق اومدن اونا سفره ی هفت سین رو چیده بودم به خودم رسیدم آخه قرار بود احسان و هلاری برای ناهار بیان،
تند و تند کار می کردم ده بار میز هفت سین رو چک کردم که چیزی کم نباشه، و مرتب به بابا یادآوردی می کردم زود باشین برین حموم نمیشه که وقتی اونا اومدن نباشین،
دلیلی نداشت ولی خودمم می فهمیدم که استرس دارم و برای دیدن اونا بی تابم، طوری که مهی ازم پرسید: تو حالت خوبه؟ چته دختر؟ نکنه؟
گفتم: منظورت چیه؟
گفت: برای چی اینطوری می کنی دیدی که اونا آدمهای راحتی هستن لازم نیست اینقدر اضطراب داشته باشی،
گفتم: نه بزار ببینم منظورتون از نکنه چی بود؟ گفت: نکنه از دکتر خوشت اومده؟
عصبانی شدم و گفتم: وقتی میگم فکرت منحرفه بدت میاد، چرا باید از اون خوشم بیاد؟ ندیدی حتی بهم نگاه نمی کنه چیزی بین ما نی
ست؛
خب مهمون می خواد بیاد فقط همین، نمیشه آدم یک کسانی رو بی نظر دوست داشته باشه؟ گفت: باشه، باشه، قبول خودتو ناراحت نکن من دیگه حرف نمی زنم،
و بالاخره اومدن، بابا رفت در رو براشون باز کرد و بعد هم بهش قفل زد و برگشت و این بار با دستی پر وارد شدن،
احسان میوه و شیرینی و چند تا ماهی تازه ای که خریده بودن رو داد به من و چند تا بسته رو هم گذاشتن کنار سالن،
هلاری با من و مهی روبوسی کرد، اما این بار که احسان رو دیدم حس دیگه ای داشتم،
سرمو تکون دادم در حالیکه استرس همه ی وجودم رو گرفته بود به بهانه ای رفتم به اتاقم و در رو بستم، و تکیه دادم به در و قاب نقره ی موهای سوگل رو گرفتم توی دستم فشار دادم و دست دیگه ام رو گذاشتم روی پیشونیم احساس کردم داغ شدم
گفتم: الهی بمیری آوا تو چت شده؟ دیوانه،
🆔https://zil.ink/bettiabaei
آدمها
را زمانی که نیاز ب
شنیده شدن دارند
بشنوید
نه زمانی که حوصله شنیدن دارید..
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌺 صلوات خاصه امیرالمومنین علیه السلام
💎 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ أَخِي نَبِيِّكَ وَ وَلِيِّهِ وَ صَفِيِّهِ [وَ وَصِيِّهِ] وَ وَزِيرِهِ وَ مُسْتَوْدَعِ عِلْمِهِ وَ مَوْضِعِ سِرِّهِ وَ بَابِ حِكْمَتِهِ وَ النَّاطِقِ بِحُجَّتِهِ وَ الدَّاعِي إِلَى شَرِيعَتِهِ وَ خَلِيفَتِهِ فِي أُمَّتِهِ وَ مُفَرِّجِ الْكُرَبِ [الْكَرْبِ] عَنْ وَجْهِهِ قَاصِمِ الْكَفَرَةِ وَ مُرْغِمِ الْفَجَرَةِ الَّذِي جَعَلْتَهُ مِنْ نَبِيِّكَ بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاهُ وَ انْصُرْ مَنْ نَصْرَهُ وَ اخْذُلْ مَنْ خَذَلَهُ وَ الْعَنْ مَنْ نَصَبَ لَهُ مِنَ الْأَوَّلِينَ وَ الْآخِرِينَ وَ صَلِّ عَلَيْهِ أَفْضَلَ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْصِيَاءِ أَنْبِيَائِكَ يَا رَبَّ الْعَالَمِينَ 💎
#ادعیه_اذکار
#اللّٰھُمَعجلْلِّوَلیڪَالفࢪَج
🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌸
🌾🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼