#کلام_بزرگان؛ چهل مؤمن ویژه👌
🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🌟 آیتالله نوری همدانی با الهام از آیات قرآنی و روایات اسلامی و با تأسی به سلف صالح خویش در مورد تعظیم و تکریم اساتید خود از هیچ کوششی فروگذار نکرده، پیوسته یکی از توصیههای ایشان به شاگردان و مخاطبان خود تکریم و تجلیل از اساتید خود میباشد تا جاییکه بارها فرموده اند:
«من اسامی همه ی اساتید خود را یادداشت نموده، در نماز شب خود برای آنان دعا میکنم؛ چراکه این عمل دارای برکات فراوانی بوده، باعث توفیق روزافزون انسان میگردد.»
📚 برشی از کتاب نقش تربیتی اساتید در مدارس علمیه، ص۸۵
#نماز
#نماز_شب
#دعا
#آیت_الله_نوری_همدانی
🌹🌹🌹🌹🌹
🆔 https://zil.ink/bettiabaei
#حجاب_در_آخرالزمان 🔥
💫 حضرت #علی علیه السلام فرمودند:
🔰 در #آخرالزمان که بدترین دوران است؛ جمعی از زنان پوشیده اند در حالیکه برهنه اند ( لباس دارند اما آنقدر نازک و کوتاه است که گویی هنوز برهنه اند..)
👈 و از خانه با آرایش بیرون میآیند، اینها از دین خارج شده اند ، و در فتنه ها وارد شده اند و به سوی شهوات میل دارند ..
👌 و به سوی لذات خوارکننده شتاب می کنند و حرام ها را حلال میدانند و (اگر #توبه نکنند ) در #دوزخ به عذاب ابدی گرفتار میشوند ..
📚 وسائلالشعیه، ج14، ص19.
✅ کانال احکام تخصصی بانوان
🆔 https://zil.ink/bettiabaei
#علی_خیبرشکن
💠 يهوديان خيبر با پناه دادن به يهوديان فتنه جوي مدينه و همكاري و همدستي با ساير دشمنان اسلام، خطري براي مسلمانان بودند. بدين جهت، پيامبر اكرم (ص) پس از بازگشت از سفر حديبيه و انعقاد صلح با مشركان قريش و كسب اطمينان از سوي آن ها، متوجه يهوديان ساكن خيبر گرديد و با هزار و چهارصد و به روايتي با هزار و ششصد رزمنده مسلمان عازم خيبر شد.
خيبر هفت قلعه داشت كه نامهاى آنها عبارت بودند از: ناعم، قموص، كتيبه، شِقّ، نطاة، و وَطيح سُلالم. يهوديان براي حفاظت و كنترل خارج دژها، در كنار هر دژي، برج مراقبت ساخته و با گماشتن نگهباناني در آن، جريان خارج دژ را به داخل گزارش ميكردند.
ساختمان برجها و دژها طوري ساخته شده بود، كه ساكنان آن بر بيرون قلعه، تسلط كامل داشتند و با منجنيق و ابزارهاي ديگر ميتوانستند مهاجمان را سنگباران كنند. برخي از دژها در تهاجمهاي آغازين سپاه اسلام گشوده شدند ولي برخي ديگر از جمله قلعه قموص به سبب وجود مدافعان دلير و استحكام دژها، نفوذ ناپذير بودند و مدتي در محاصره سپاه اسلام قرار داشتند، درد شقيقه پيغمبررا فرا گرفت لذا نتوانست در ميدان حاضر شود.
پيامبر (ص) براي نشان دادن مقام و موقعيت حضرت علي (ع) نزد خداوند متعال و اثبات جانشيني حضرت بعد از خودش و رد غاصبان خلافت، روز اول ابوبكر و روز دوم عمر را به قصد فتح كردن قلعهها فرستاد اما هر دوي آنها بدون فتح باز گشتند.
در يكي از روزها، «ابوبكر» مامور فتح گرديد و با پرچم سفيد تا لب دژ آمد. مسلمانان نيز به فرماندهي او حركت كردند، ولي پس از مدتي بدون نتيجه بازگشتند و فرمانده و سپاه هر كدام گناه را به گردن يكديگر انداخته و همديگر را به فرار متهم نمودند. روز ديگر فرماندهي لشكر به عهده «عمر» واگذار شد. او نيز داستان دوست خود را تكرار نمود و بنا به نقل طبري، پس از بازگشت از صحنه نبرد، با توصيف دلاوري و شجاعت فوق العاده رئيس دژ «مرحب»، ياران پيامبر را مرعوب ميساخت.
اين وضع، پيامبر و سرداران اسلام را سخت ناراحت كرده بود. در اين لحظات پيامبر، افسران و دلاوران ارتش را گرد آورد، و فرمود: «لاعطين الراية غدا رجلا يحب الله و رسوله و يحبه الله و رسوله يفتح الله علي يديه ليس بفرار»: اين پرچم را فردا به دست كسي ميدهم كه خدا و پيامبر را دوست دارد و خدا و پيامبر او را دوست ميدارند و خداوند اين دژ را به دست او ميگشايد. او مردي است كه هرگز پشت به دشمن نكرده و از صحنه نبرد فرار نميكند و بنا به نقل طبرسي و حلبي چنين فرمود: كرار غير فرار، يعني به سوي دشمن حمله كرده، و هرگز فرار نميكند.
هر يك از مسلمانان آرزو ميكرد كه اي كاش اين كس خود او باشد! زيرا ميدانستند كه حضرت امام علي ع به درد چشم مبتلاست. اما فردا پيامبر (ص) صدا زدند: علي كجاست؟ حضرت علي آمدند در حالي كه چشمانشان را از شدت درد بسته بودند. پيامبر بر چشمانش دست كشيد و خداوند درد آنها را برطرف كرد. سپس پيامبر پرچم را به دست حضرت على داد.
حضرت على نزديك حصار قموص رفت و مرحب را با ضربه اي صاعقه وار از پاي درآورد. ضربت آن حضرت، كلاهخود مرحب را شكافت و تا دندانهايش فرو رفت و عنتر و مُرّه و ياسر و غيرهم را به قتل رسانيد و ديگر يهوديان دروازه قموص را بستند و به آنجا پناهنده شدند.
دروازه قموص به قدري سنگين بود كه بنابر نقل روايات چهل مرد قوي لازم بود تا دروازه را باز يا بسته كنند، حضرت على آن در آهنين را با يک دست از جا بركند و براى خود سپر قرار داد و جنگ نمود؛ اين يكي از نشانههاي پيروزي الهي بود كه به دست اميرمومنان علي ع تجلي يافت. سپس آن را بر روى خندق پلى قرار داد، و لشكر از آن عبور كرد، بعدها حضرت فرمودند: «والله ما قلعت باب خيبر بقوة جسمانية بل قلعتها بقوة ملكوتيه» يعني: «به خدا سوگند من در خيبر را با نيروي بدني خود از جاي نكندم بلكه آن را به نيروي خداوندي از جاي بركندم.»
پيامبروقتى كه پس از جنگ خيبر به نواحى اطراف خيبر رسيد، حضرت على را نزد يهوديان خيبرى فرستاد. خداوند در دل ساكنان قريه فدک رعبى افكند و آنها به قصد امان يافتن فدک را به پيامبر تسليم كردند.📚برگرفته از تفسیر نمونه، سیره پیشوایان، تألیف مهدی پیشوایی و تاریخ اسلام، تألیف رسولی محلاتی.
#سالروزفتح_خیبرتوسط_مولاعلی_علیه_السلام
🆔https://zil.ink/bettiabaei
📙قصهی امروز 📙
🦋🦋مولا و ليلا
🌸✨بشر بن حارث كه به بشر حافى نيز شهرت دارد، از عارفان بنام قرن دوم است . وى اهل مرو بود و گويند در ابتدا روزگار خود را به گناه و خوشگذرانى صرف مىكرد كه ناگهان به زهد و عرفان گراييد .
🌸علت شهرت او به حافى آن است كه هماره با پاى برهنه مىگشت . از او حكايات بسيارى نقل شده است؛ از جمله:
🌸در بازار بغداد مىگشتم كه ناگهان ديدم مردى را تازيانه مىزنند. ايستادم و ماجرا را پى گرفتم . ديدم كه آن مرد، ناله نمىكند و هيچ حرفى كه نشان درد و رنج باشد از او صادر نمىشود. پس از آن كه تازيانهها را خورد، او را به حبس بردند. از پى او رفتم . در جايى، با او رو در رو شدم و پرسيدم: اين تازيانهها را به چه جرمى خوردى؟
🌸گفت: شيفته عشقم. گفتم: چرا هيچ زارى نكردى؟ اگر مىناليدى و آه مىكشيدى و مىگريستى، شايد به تو تخفيف مىدادند و از شمار تازيانهها مىكاستند.
🌸گفت: معشوقم در ميان جمع بود و به من مىنگريست . او مرا مىديد و من نيز او را پيش چشم خود مىديدم . در مرام عشق، زاريدن و ناليدن نيست .
🌸گفتم: اگر چشم مىگشودى و ديدگانت معشوق آسمانى را مىديد، به چه حال بودى!؟ مرد زخمى، از تأثير اين سخن، فريادى كشيد و همان جا جان داد .
در اين معنا، مولوى گفته است:
عشق مولا كى كم از ليلا بود - - گوى گشتن بهر او اولى بود
همو گويد:
اى دوست شكر بهتر، يا آن كه شكر سازد - - خوبى قمر بهتر، يا آن كه قمر سازد
بگذار شكرها را، بگذار قمرها را - - او چيز دگر داند، او چيز دگر سازد
📚حكايت پارسايان، رضا بابايى
#قصهی_امروز
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
💠به نام خدایی که قلم به دست اوست 💠
#داستان_رخساره 🙎🏻♀️
#قسمت_اول
#ناهید_گلکار
سال 1337
در حالیکه لباس سیاهی مانند مردان با چکمه هایی بلند به تن داشتم و صورتم را به جز دو چشم با شالی سیاه پوشانده بودم وارد شدم ؛
ابومسلم خراسانی در حالیکه شمشیر بر کمر بسته بود با اضطراب قدم می زد تا من برسم ؛
شش نفر از سردارانش هم حضور داشتن و با ورود من بلند فریاد زد هان رخساره دیر کردی ؛ بگو چه کردی ؟دست آوردی برای ما داری ؟
درست و دقیق با همه ی جزئیات برای ما توضیح بده بگو که از نقشه ی آنها آگاه شده ای ؛ دست بر سینه خم شدم و گفتم سلام بر سالار خراسان دلیر مرد ایران زمین ؛
امر شما رو به جا آوردم و برایتان خبر های خوبی دارم ؛
ابومسلم با قدم های بلند به طرفم اومد و دستشو گذاشت به پشتم و با مهربانی ولی با همون صلابتی که در شان سالار خراسان بود گفت : می دانستیم که می توانیم به شما اعتماد کنیم ؛ اینجا غریبه ای نیست حرف بزن ؛
اینو گفت و روی قالیچه ای که روی یک تخت چوبی پهن بود نشست و یارانش دور ما رو گرفتن ؛
با صدای بلند گفتم :سرورم ؛به عرض می رسانم امیر سیستان سپاهی متشکل از صد مرد جنگی و کار آموزده فراهم کرده و مشق جنگ می کند امیر شامگاه نهم قرار است با سپاه خود به سیاه جامه گان حمله کند؛
نیمه های جنگ که سپاه شما رو خسته و فرسوده کردن آن صد مرد جنگی از طرف جنوب وارد کارزار می شوند و قصد دارن کار سیاه جامه گان رو یکسره کنند ؛
ابومسلم خشمگین از جا برخاست وقدم زد و قدم زد و بعد با صدایی بلند و رسا گفت : آفرین بر تو باد که شیر زنی و دلیر و به صد مرد جنگی و کارآزموده ی خلیفه ی عرب می ارزی ؛
ما تا این بیگانگان را از ایران بیرون نفرستیم آسایش نداریم ؛
حال برای تو رخساره ی عزیز و گرامی ماموریتی دارم ؛
به دربار امیر سیستان برو و خبر ببر که خبردار شدی که سپاه ابومسلم ترسیده اند و بیشتر آننان مایوس و پراکنده شده اند ؛ بگو سپاهیان ترسیده اند و سپاه ابومسلم ضعیف و ناتوان شده است ؛ بگو من برای مزد سپاهیانم در مانده ام ؛
و هر چه در این باب می توانی سخن بران ؛
گفتم : امر سرورم اطاعت می شود ؛ یاران ابومسلم همه اعتراض کردن که ما باید قدرت نشان دهیم تا دشمن بترسد ؛این چه پیغام شومی هست که می فرستید ؛
خلیفه نباید ما رو ضعیف انگارد ؛
ابومسلم گفت : قدرت ما زمانی نمایان می شود که پیروز میدان باشیم ؛ دشمن باید ما را دست کم بگیرد و اندیشه قدرتمند تر شدن را از فکرش بیرون کند . حالا همه بروید و آماده ی جنگ باشید ؛
همه یاران رفتن و من ماندم و ابومسلم ؛ او دو جام برداشت و از کوزه ای که روی میز بود شربت ریخت و یکی را به دست من داد و گفت : به سلامتی شجاع ترین و زیباترین و با هوش ترین زن عالم می نوشم به امید روزی که تو رخساره ی زیبا همسر من باشی و در سرزمینم ایران با خیال راحت زندگی کنیم و ده فرزند برای من بیاوری مثل خودت زیبا و با ذکاوت ؛
بلند فریاد زدم ؛ به سلامتی سالار خراسان دلیرترین مرد ایران . ولی من آن زنی نیستم که برای ابومسلم بچه بیاورد؛ در خانه نشستن کار من نیست ؛
می خوام دوش به دوش شما بجنگم و بر روی دشمنان ایران شمشیر بزنم ؛
جام شربت را تا ته سرکشید و گرفت طرف من وگفت : تا آن زمان ابومسلم هم همسری اختیار نمی کند ؛خوشی بر من حرام باد زمانی که وطنم دست دشمن است ؛
اما وقتش که رسید شمشیر زمین می گذاریم و من کشاورزی می کنم و تو محبوب من در کنارم خواهی ماند .
و پرده بسته شد ؛ صدای دست زدن های تماشاچیان نشون می داد که نقش مون رو خوب ایفا کردیم ؛
کارگردان خودشو رسوند روی صحنه و به من گفت : آفرین خیلی خوب بود حالا برو آماده شو برای رفتن به دربار امیر سیستان ؛
یاد نره تا وارد شدی دست بر سینه کمی خم میشی و میگی سلام بر امیر سیستان ؛ اشتباه نکنی که همه چیز خراب میشه ؛
آقام پشت صحنه منتظرم بود منو بغل کرد و بوسید و گفت : خیلی خوب بود آفرین دخترم برو لباست رو عوض کن من اینجام ؛ نگران نباش ؛
خوشحال بودم و بالا و پایین می پریدم ؛
و سر به سر همه میذاشتم ؛من پونزده سالم بود ولی قدی بلند و صدایی رسا داشتم ؛ و وقتی گریم می شدم سن واقعیم روی صحنه معلوم نمی شد.
این اولین باری نبود که روی صحنه تئاتر می رفتم ولی اولین نقش من در یک نمایش جدی بود .
آقام یک سیاه باز بود و نمایش رو حوضی اجرا می کرد غلامی که معمولا اسمش مبارک بود و نمی تونست کلمات رو خوب اداکند به نظر گیج و گول میومد و حرفای خنده داری می زد ؛
آقا جونم مردی آروم و مهربون بود بذله گو و خوش زبون و تیز بین و با هوش بداهه طنز می ساخت از مشکلات مردم از فقر و بی پولی می گفت و مردم رو به خنده وا می داشت ؛
غلام ها با زورگویان و ظالم ها مخالف بودن وبا همون لحن مخصوص و صورت سیاه و لباس قرمز که به نظر میومد نادان و احمق هستن ارباب خودشون رو رسوا می کردن