eitaa logo
منهاج نور
156 دنبال‌کننده
2هزار عکس
1.3هزار ویدیو
5 فایل
ارتباط با ادمین 💐تبریک و تهنیت به مناسبت دهه کرامت 👌🏻دغدغه های بصیرتی یک دانش پژوه عبایی 📚 @betti_abaei
مشاهده در ایتا
دانلود
نوشته های ناهید: داستان 💕💕 احساسی که من با شنیدن این خبر داشتم قابل توصیف نبود ...یک نیروی عجیب و باور نکردی تو وجودم پیدا شده بود چنان از خود بی خود شدم که درد کمرم رو فراموش کردم .... می فهمیدم که چقدر به اون مرد فشار روحی اومده که دست به این کار زده .... به جای هر عکس العملی ساکت مونده بودم و بقیه داشتن به من نگاه می کردن .. هنوز خودمم نمی دونستم که چه کاری باید بکنم ..ولی راستش ته دلم یک رضایت خاصی بوجود اومده بود ..که اونقدر ی که همه فکر می کردن ناراحت نبودم .... داشتم فکر می کردم این کار لازم بود برای از بین بردن آدم ظالم و نفهم باید کاری کرد .. نشستن و تماشا کردن همونی میشه که قلیچ خان گفت میشه ضحاک مار دوش .... هر چی زمان بگذره و ما ازش بترسیم قدرت اون بیشتر میشه ..شاید صدمه دیدن من ؛؛و یا باز داشت شدن قلیچ خان برامون کمی سخت بود ولی به نظرم ننگ زیر بار رفتن ظلمِ آدمِ بی ارزشی مثل آی جیک بدتر بود .... بله چون من و قلیچ خان تنها بودیم صدمه می دیدیم ولی اگر همه ی خواهر ها و برادرای اون اعتراض می کردن و به جای فرار از خونه ی خودشون جلوی اون می ایستادن کار به اینجا نمی رسید ... از جام بلند شدم و گفتم می خوام برم گنبد ..اگر کسی می خواد همراهم بیاد وگرنه تنهایی میرم ... بابا گفت : تو می خوای چیکار کنی با این کمرت بشین سر جات .... گفتم : لطفا ..لطفا هیچ کس سعی نکنه جلوی منو بگیره ....چون فایده نداره ... بابا گفت : دخترم بایرام خان و برادر های دیگه شون هم رفتن ..تو می خوای چیکار کنی کسی به حرف تو گوش نمی کنه بالاخره آتا می دونه اون پسرشه نمی زاره اونجا بمونه ... تازه نه من و نه حامد نمی تونیم باهات بیایم درست هم نیست ما دخالت کنیم .... گفتم: اصلا موضوع این نیست؛؛ من نمی خوام برم قلیچ خان رو از باز داشت در بیارم باید کار نیمه تموم اونو تموم کنم ... اینطور که پیداست یکی باید ضربه ی آخر رو بزنه ..وگرنه دوباره بر می گردیم سر جای اول .... آرتا خیلی محکم گفت : من باهاتون میام .... ندا گفت چی میگی تو؟ ما می خوایم نیلوفر نره تو پیش قدم میشی ؟... آرتا گفت : شما ها نگران نباشین من خودم می برم و میارم صحیح و سالم شما ها که نمی تونین جلوشو بگیرین ..منم می دونم که چقدر عمو از دیدنش خوشحال میشه ..پس دو روزه میریم و برگردیم .. نیلوفر قول بده همین کارو بکنی من سه روز دیگه توی بیمارستان دوره دارم و باید حتما حاضر باشم ... بطور باور نکردنی راه افتاده بودم ..و با اینکه درد داشتم هیچی برام مهم نبود ... یک ساک کوچک بر داشتم و چند لقمه به اصرار مامان و به خاطر بچه ام خوردم وآرتا هم زنگ زد به مامانش که می خواد بره گنبد و در میون نارضایتی ندا و مامان و بابا با آرتا رفتیم فرودگاه .... فصل سرما بلیط برای گنبد زود پیدا میشه و بر عکس بهار و تابستون پیدا کردنش چیزی شبیه به معجزه اس ... این بود که زیاد معطل نشدیم و منم تونستم جایی بشینم که راحت تر باشه ... وقتی هواپیما از زمین بلند شد آرتا گفت : نیلوفر می دونی چرا با شما اومدم ؟ گفتم : دلت برام سوخت ؟ گفت : نه بابا این چه حرفیه ..من تازه فهمیدم جریان چیه نمی دونم چرا خانواده ما اینقدر به آبروشون اهمیت میدن که حتی از ما که بچه هاشون بودیم پنهون می کردن؛؛ هیچ کس دلیل اینکه از هم جدا شدن در حالیکه هنوز اینقدر بهم وابستن رو به ما نگفت ... گفتم : تو جریان عمه آوا ی خودتو می دونی ؟ گفت: شنیدم خود کشی کرده ولی کسی دلیلش رو نمی دونه ... گفتم : همین نگفتن حقیقت باعث شده کار به اینجا بکشه ..حالا من همه چیز رو روشن می کنم .. دیگه باید همه بدونن واقعا چه کسی مقصر این ماجرا هاست ... شایدم خودکشی کرده باشه ..ولی همون طور که گفتی دلیلی برای این کار وجود نداشته,, میگن زیبا بوده ؛ نامزد داشته و مورد توجه برادراش ... یک مرتبه از خواب بیدار میشه و می ببینه یک لیوان سر شیر تازه براش آماده کردن ..می خوره و همون شب تمام می کنه .. در حالیکه چند شب قبل با چشم خودش دیده که آی جیک رفته سراغ قلیچ خان و ازش خواسته با هم رابطه داشته باشن و تازه چند ساعت تو حال بدی بوده اگر خودش خورده بود به قلیچ خان می گفت یا وصیت می کرد .. در حالیکه تا آخرین لحظه برای زنده موندن دست و پا زده بود ...حالا نظرت چیه ؟ با تعجب و کنجکاوی گفت : کی اینا رو به شما گفته ؟ عمو ؟ حقیقت داره ؟ این کار آی جیک بوده ؟ اون به عمو نظر داره ؟ چرا کسی حرفی نمی زنه ؟ گفتم : اول اینکه نمی تونن اثبات کنن ..دوم اینکه از آبروشون می ترسن .. سوم اینکه آتا پشت اونه و نمی خواد از دستش بده ..دوستش داره حرفشو باور می کنه ... من دیدم بد جوری گریه الکی می کنه و با قیافه ی حق به جانب از خودش دفاع می کنه و صورت مظلومانه اش هم خیلی بهش کمک می کنه .... گفت : اصلا فکرشم نمی کردم آی جیک خانم همچین آدمی باشه ... گفتم :
نوشته های ناهید: 🙎🏻‍♀️ آقام اونقدر آشفته و پریشون شده بود که نمی تونست خودشو کنترل کنه ؛ با حرص کفشش رو بیرون آورد و رفت روی تشک مخصوص خودش نزدیک سماور نشست و فورا سیگارشو روشن کرد و گفت : من که تو رو می شناسم دردم از اینه که تو وقتی بخوای کاری رو بکنی می کنی و من حریفت نمیشم اگر می دونستم که می تونم جلوی تو رو بگیرم این همه ناراحت نبودم ؛ گفتم : الهی فداتون بشم آقاجون مهربونم ؛آخه من کی به حرف شما گوش ندادم ؟ یادتون هست توی یک فیلم می خواستن بهم نقش بدن شما گفتی نه ؛قبول نکردین ؛ منم اطاعت کردم حالا بگین چی شده؟ کی اومده سراغ شما ؟ قسم می خورم من کاری نکردم ؛و چیزی به اونا نگفتم ؛ کبریت رو برداشت و دوباره زد و گرفت زیر سیگارش ؛ چون از شدت التهابی که داشت نتوسته بود دفعه ی اول روشن کنه ؛ پوک محکمی زد و فوت کرد توی هوا و گفت : تا از تماشاخونه پامو گذاشتم بیرون یک لات گردن کلفتِ بی همه چیز جلومو گرفت و گفت که با من بیا آقا با تو کار داره ؛ گفتم : آقا کیه من با کسی کار نداره ؛ بانو چنان بازوی منو گرفت و فشار داد که فهمیدم اوضاع خیلی پسه ؛ می دونی آقاکی بود؟ اون دکتر خانلری بیشرف ؛ خودش توی ماشین نشسته بود همچین چونه اش رو برای من بالا داده بود که انگار من نوکر باباشم؛ چاره نداشتم سوار شدم ؛ جواب سلام منم نداد پدر نامرد ؛ خوب معلوم بود که نیت خیری نداره ولی اصلا حدس نمی زدم چی می خواد به من بگه ؛ ببین بانو وضعیت طوری بود که فکر کردم می خوان منو بکشن ؛ پرسیدم : چی می گفت ؟ بهتون صدمه زد ؟ حرف بدی زد ؟ دوباره برآشفته شد و گفت : اینا همش تقصیر توست واسه اینه که حرف گوش نمیدی ؛ دستمو دراز کردم تا باهاش دست بدم که فکر نکنه ما چیزی می دونیم و بهش شک داریم روشو از من برگردوند و گفت : ببین کاکاسیاه؛ برو اون دخترت رو جمع و جور کن پای مادر منم از اون خونه بِبُر ؛در حد تو نیست که فامیل ما باشی ؛ من خواهری که با یک همچین مردی ازدواج کرده باشه رو نداشتم ؛اون از خونه فرار کرده پس همون موقع برای ما مرده و در اون زمان هم بچه ای نداشته ؛ شنیدم دختر وراج و پر شر و شوری داری که می خواد با دوز و کلک خودشو توی دل مادر من جا کنه ؛ این اولین و آخرین باره که ازت می خوام ؛دو نداره ؛ عمل کردی که هیچ نکردی جور دیگه با تو رفتار می کنم ؛ حالا برو دنبال کارت ؛ و امیدوارم عاقل باشی و نزاری کاری با تو بکنم که پشمون بشی ؛ نمی خوام دیگه اسمی از تو و اون دخترت بشنوم ؛ گفتم : ولی من که دارم زندگی خودمو می کنم این مادر شماست که دم به دقیقه میاد در خونه ی من چیکار کنم یک پیرزن رو راه ندم این که دور از مردونگیه ؛ گفت : خودت می دونی اگر نمی خوای دردسری برات درست بشه خودت یک فکری بکن ؛ دهن اون دخترت رو هم ببند ؛ پرسیدم : خب آقاجون شما چیکار کردین ؟ گفت : چیکار می خواستی بکنم پیاده شدم و نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم به خونه حتی متوجه نشدم جعفر چی شد اصلا ندیدمش . گفتم :وای ؛ وای واقعا که ؛ آقاجون ؟ از شما تعجب می کنم ؛ برای چی ازش ترسیدین مثلا می خواد چیکار کنه ؛ شهر هرت که نیست ؛ یعنی به همین راحتی ترسیدین ؟ این که چیزی نبود چرا جوابشو ندادین تهدیدتون کرد برای اینکه اون از ما بیشتر می ترسه وگرنه به خودش زحمت نمی داد تا دم تماشاخونه بیاد و با شما حرف بزنه ؛ این نشون می ده که اون مرد یک قاتله و کاری کرده که نمی خواد رو بشه ؛ کاش شما هم تهدیدش می کردین ؛خوب معلوم میشه خیلی از ما ترسیده ؛ اینم کار جهان هست که به باباش خبر رسونده ؛که من دارم مادر رو تحت تاثیر خودم قرار میدم ؛ اونم از کل ماجرا خبر داره و طرف باباشو گرفته ؛ و با حرص زیر لب گفتم : ای جهان اگر تو رو بیچاره نکردم بانو نیستم ، با بد کسی در افتادی ؛ آقام با ناراحتی گفت : بانو جان ؟ من ازت خواهش می کنم ؛ یک عمر سرم به گریبون زندگی خودم بود که مدعی نداشته باشم حالا تو داری ما رو بیچاره می کنی معلومه که ترسیدم اگر یک بلایی سر تو بیاره من چه کاری از دستم بر میاد اون توی مجلس برو و بیایی داره با من که یک کاکاسیاه هستم خیلی فرق داره ؛ با یک اشاره ما رو از روی زمین بر می داره گفتم :ای وای آقاجون ؛دارین منو دیوونه می کنین ؛ اگر همه ی آدم ها مثل شما بودن خوش بحال آدم هایی مثل عباس خانلری با خیال راحت هر کاری دلشون می خواد می کنن ؛ آخه چرا میگین کاکاسیاه ؟ این شغل شماست و نباید ازش خجالت بکشین اگر شما می ترسین من نمی ترسم همینطوری بودین که مامانم دلش نخواسته بود حرف دلشو بهتون بزنه گفت : ای بابا چیکار می کردم ؟ مثلا تو جای من بودی چی می گفتی ؟ جواب دادم : واقعا می خوای بدونین ؟ می گفتم : مرتیکه تو چه حقی داری من و دخترم رو تهدید می کنی مرده شور اون اسم و رسمت رو ببرن یکبار دیگه منو تهدید کنی منم کس کاری دارم که از پس تو بر بیام ؛ شغل
نوشته های ناهید:   🟢⚪️ خانم در حالیکه بلند می شد گفت : تو هر چی می خوای بخور ؛ برو اتاقت رو مطابق میل خودت بچین و اگر دوست داشتی برو یکم این طرفا بگرد ؛درخت های این باغ الان پر از میوه اس می تونی برای خودت بچیدی و بخوری ؛اگر علف ها بزارن از لابلاش رد بشی ؛ قربان کار نمی کنه منم حریفش نمیشم ؛ یک نیم ساعتی می خوابم بعد بهت میگم چیکار کنی ؛ و عصا زنون رفت ؛ روی اون میز انواع خوراکی ها بود و من چیزی از گلوم پایین نمیرفت چون می دونستم که برادرام حتی پنیر هم برای خوردن ندارن و صبح ها فقط نون و چای شیرین می خورن ؛ و از اینکه باید یکماه دیگه رو با این سختی بگذرونن دلم آتیش گرفت , یکم شیر ریختم توی لیوان و سر کشیدم و رفتم به اتاقم ؛ اونجا خیلی قشنگ بود مخصوصا که مشرف به گلخونه ای بود که از همون جا می تونستم زیبایی های داخل اونو ببینم ؛ اما فقط در حد دیدن بود و انگار همه ی احساسم رو نسبت به زندگی از دست داده بودم دلم به هیچ چیزی توی این دنیا خوش نمیشد و همه چیز برای من موقتی بود ؛ در عین حال می دونستم که من توی اون خونه کار می کنم و شاید به زودی برم و بر نگردم ؛ قصد داشتم تا موقع قبولی در بانک اونجا باشم ؛ ساکم رو باز کردم و انگشتری رو که یحیی بهم داده بود بوسیدم و گذاشتم زیر بالشم ؛و رادیو رو بیرون آوردم و گذاشتم روی میز کنار تخت و همون جا نشستم منتظر شدم تا خانم صدام کنه ؛ همینطور که به بیرون نگاه می کردم و فکرم توی خونه خودمون بود ؛ الان دارن چیکار میکنن ؟ آیا یحیی امروز می فهمه که من از خونه رفتم ؟ با خودش چی فکر می کنه ؟ آیا هنوز دوستم داره و برای بدست اوردنم تلاش می کنه ؟ خدایا دل زن عمو رو نرم کن و بزار من به یحیی برسم این تنها چیزیه که ازت می خوام ؛ که یک چیزی خورد به در اتاق و صدای خانم رو شنیدم که گفت : اینجایی پریماه ؟ فورا بلند شدم و گفتم بله خانم ؛الان میام ؛ گفت :زود باش با من بیا ؛ دستی به سرم کشیدم و خودمو توی آینه نگاه کردم ودر رو باز کردم داشت میرفت به طرف در ایوون ؛ گفتم : می خواین کمک تون کنم ؛ با تعجب پرسید : آره برای همین می خوام با من بیای ؟ گفتم : نه منظورم اینه که می خواین دست تون رو بگیرم ؟ گفت : نه جانم من هنوز اونقدر ها پیر نشدم ؛ کاری نکن کلاهمون بره تو هم ؛ می خوام با خودم ببرمت توی گلخونه ؛ بیشتر روزا با قربان میرم ؛ ولی من این زن و شوهر رو دوست ندارم ؛ سرهنگ اینا آورد و از ناچاری موندگار شدن ؛دم در ایوون عصاشو چند بار کوبید زمین و صدا زد شالیزار ؟ شالیزار ؟ سمت راست پله یک در بود که باز شد و شالیزار اومد بیرون و گفت : بله خانم دستم بنده کاری دارین ؟ گفت : از پریماه پرسیدی که ناهار چی دوست داره ؟ گفت : بله خانم پرسیدم گفتن خورش بادمجون منم درست کردم شما هم که دوست دارین ؛ اگر چیز دیگه ای می خواین بفرمایید حاضر می کنم تا ظهر خیلی مونده ؛ گفت : نه امروز بزار باب میل این دختر باشه روز اولشه ؛ و راه افتاد ؛ من نگاهی به شالیزار کردم و اونم با اشاره ازم خواست ساکت باشم و حرفی نزنم ؛ دنبال خانم رفتیم به گلخونه ای که واقعا دلم می خواست از نزدیک ببینم ؛ از همون جلوی در شروع کرد به گلدون ها رسیدن ؛ اونا رو نوازش می کرد و باهاشون حرف می زد ؛ خاک اونا رو زیر و رو می کرد ؛و یکی یکی برای من توضیح می داد که این چه گلدونی هست و چطوری نگهداری میشه و از کجا آورده ؛ بعد به من گفت : برو از ته گلخونه یکم خاک بیار ؛ سطل و بیلچه همون جا هست بریز توش و بیار ؛ کم کم به دستش نگاه کردم و سعی داشتم بهش کمک کنم ؛ بعد آبپاش رو داد دستم و گفت برو از نهر آب بیار ؛ اون روز من شاید بیست بار اون آبپاش رو از نهر آب کردم و دادم دستش ؛ و اون یکی یکی گلدون ها رو آب داد ؛ و بعدم به طور خستگی ناپذیری به گلدون های اطراف عمارت رسیدگی کرد ؛ مردی که نوع لباس پوشیدنش شبیه شالیزار بود هراسون اومد و در حالیکه دستهاشو روی هم گذاشته بود هراسون گفت : خانم چرا صدام نکردین فکر کردم خوابین ؛ من انجامش میدم ؛ خانم گفت : تو اگر می خواستی انجام بدی قبل از من اونجا بودی ؛ قربان یک کاری نکن که با سه تا بچه آواره ی کوچه و خیابونت کنم ؛ الان توی اتاقت چه غلطی می کردی ؛ مگه نباید به باغ برسی نگفتم علف ها رو جمع کن ؟فقط بلدی بچه درست کنی ؟ میوه ها ی اونطرف رو چیدی ؟ کجا گذاشتی ؟ ببین دارم باهات مدارا می کنم بعدا ازم گله نکنی که بهت ظلم کردم ؛ الان تو داری به من ظلم می کنی هم می خوری و هم می خوابی حقوق هم می گیری ولی کار نمی کنی ؛ گفت : خانم بی انصافی می فرمایید این باغ به این بزرگی من دست تنها از عهده اش بر نمیام ؛ خانم با تندی گفت : بگیری توی اتاقت کپه ی مرگت رو بزاری کارا خودش کرده میشه ؟ من ببینم که تو داری کار می کنی بیشتر از توانت که انتطار ندارم ؛ حالا اعصابم رو بهم نریز برو به باغ برس م
بسم رب الصابرین آبرومـ رفت تا شب هرکس گوسفند میدید هرهر میخندید ساعت۶بعدازظهر اومدن گفتن برنامه دهه دوم ،سوم محرم حتمی شده -دهه سوم 😳😳😳 پسرخاله ما هیچ هزینه نداریم الانـ سخنران دهه دوممون حسن آقاست مداحـ هم دوباره محسن خودتون دهه سومـ از کجا آخه هزینه بیاریم ؟ وحید:هزینه ندیدیم که هئیت رفقیم میخواستن تعزیه ۱۰شب برگزار کنند جا نداشتن گفتم بیان هئیت ما اسم هئیت مارو هم میگن پذیرایی هم انقدر نیست هزینه اش منو صادق میدیم -😕😕😕آبرومون نره هیچی پول نداریم مراسم امام حسینه البته من چندتا سفارش کار دارم اما فکر نکنم تا دهه سوم پولش به دستم برسه وحید:تا حالاهم خود امام حسین یاری کرده از این همه هزینه نذری ها ماهم فوقش ۱۰میلیون دادیم نگران نباش نویسنده :بانو....ش دهه اول محرم به لطف خدا و نگاه امام حسین و کمک خیّرها، عالی برگزار شد ماهم خاک شیر شده بودیم امشب شب شام غریبان آقاسیدالشهداست یه بار تو یه مقتلی خوندم عصر عاشورا زمانی که همه مردای کاروان امام شهید میشن اسبها روی پیکرهای پاک شهدای کربلا تاخت و تاز میکنن تازه حرامی ها به فکر غارت کاروان امام میفتن چادرها رو به آتش میکشن و دخترک ها و زنان از ترس حرامی ها و آتش در بیابان کربلا فراری میشن 😭😭 خانم حضرت زینب از صبح عاشورا کم مصیبت ندیده بود حالا شب شام غریبان با حضرت ام کلثوم دو خواهر در بیابان کربلا دنبال بچه ها میگردن چقدر این مصیبت ها برای یه خواهر سخته چقدر برای یه خانم محجبه سخته وسط یه لشگر دشمن بره اسارت حال خانم حضرت زینب تمام بانوان متدین و مومن جهان درک میکنن دهه دوم محرم شروع شد و قرار بود تواین دهه با سارا از بی بی حضرت بگیم البته ۵روز اول مریم انجام میداد ۵روز بعد ما ساعت ۱بود به سمت خونه راه افتادم انقدر خسته بودم باهمون مانتو شلوار خوابیدم گوشیم گذاشتم سرساعت ۵ صبح برای نماز بعد نماز مثل خرس🐻خوابیدم صبح بزور گوشی و مامان بیدار شدم از اونجا که خیلی خسته بودم با آژانس رفتم هئیت 🚕 نام نویسنده:بانو....ش بالاخره شب تاسوعا شد داشتیم غذاها رو میکشیدیم تو ظرف ها که وحید صدام زد :خانم احمدی -بله برنامه شبت هست -آره صددرصد وحید :باشه بعدش شروع کرد به صدا کردن برادر عظیمی صادق جان صادق داداش یه لحظه بیا اینجا ۲۰۰-۲۵۰ظرف غذا بذارید کنار ساعت ۸:۳۰-۹ بذارید تو ماشین خانم احمدی برادرعظیمی:چشم اون طرف من به سارا :سارا لطفا کش بنداز دور غذاها سارا:پریا کار آسونتر نیست -😂😂😂😂نه نیست سارا:کوفت وحید:پریا خانم بریم دختر خاله ؟ -بله قراربود این غذاها رو ببریم یکی از روستاهای اطراف قزوین شماره سحر دوستم رو گرفتم الو سلام سحرجان خوبی؟ ما داریم میایم روستا یه ربع -بیست دیگه اونجایم سحر:باشه عزیزم منو وحید به سمت روستا رفتیم دیدیم سحر و همسرش آقاسجاد منتظر ما هستن وحید کمک آقاسجاد کرد غذاها رو خالی کردن -سحرجان بیا خواهر سحر:جانم پریا خم شدم از تو داشبورد یه پاکت دادم دستش سحر این ده میلیون برای جهیزیه اون دخترخانم سحر ببین هزارتومن از این پول هم برای من نیست همش خیّرا دادن راستی سحر دکترت چی گفت؟ -جوابم کرد پریا برای اربعین میرم کربلا اگه آقاهم جوابم کرد دیگه به بچه دارشدن فکرنمیکنم سحر وهمسرش ۷سال بود ازدواج کردن اما نمیتونن بچه داربشن حالا که میگه میخاد بره کربلا 😔😔😔😔😔 نویسنده :بانو......ش ادامه داردبسم رب الصابرین برادرا دیگ و اجاق گاز و.... بار وانت کردن بردن تحویل بدن منم با چندتا از دخترا رفتیم تمام حسینه رو جارو برقی کشیدیم مرتب کردیم شلنگ کشیدیم حیاط حسینه شستیم که برای دهه سوم تمیز باشه مرتب کردن وتحویل دادن وسایل چندساعتی طول کشید بعدش دوباره برگشتیم خونه رسیدم خونه شماره ساجده گرفتم - الو سلام ساجده عروس خانم ساجده:إه پریا اذیتم نکن دیگه -‌تسلیم ساجده اونروز خواب بودم خب بگو ببینم چی میخوای ساجده:یه نقاشی سیاه قلم از حضرت آقا عباشون هم مشخص باشه فقط هزینه دستمزد بهم بگو -برو بابا مگه من از تو دستمزد میگرم هدیه عروسیت ساجده: نه پریا محمدآقا گفته این کار براش فرق داره پس قیمتش بگو -باشه لجباز برم بوم بگیرم چندتا کار به جز نقاشی شما دارم یا علی ساجده :یاعلی مانتو و روسری سیاه پوشیدم عاشقانه چادر سر کردم به سمت مغازه وسایل نقاشی حرکت کردم نویسنده :بانو.....ش و_‌یکم ۷-۸تا بوم در ابعاد کوچک و بزرگ خریدم مدادهای مخصوص طراحی B6-B8 خریدم بومارو گذاشتم صندوق خودم سوارشدم دوتااز تابلوها مذهبی بود دوتا عاشقانه بقیه عادی
بسم الله الرحمن الرحیم زندگی من و محمد پر از لحظه های عاشقانه و زیبا بود 😍🙈 با اینکه محمد بخاطر من انتقالی گرفته بود قم اما باز هم باید عملیات میرفت اندیمشک 😔 هرموقع نبود من میرفتم خونه عمه 😢😢 یک هفته که محمد خونه بود گفت :آذر پایه یک شیطنت پنهانی هستی؟😝😝 -چه جور شیطنتی آقا؟🤔 محمد: فردا صبح با موتور بریم نجف آباد؟😁 -آخجوووون هووورا هووورا 😂😝 از قم تا نجف آباد هرجا محمد خسته میشید میزد کنار 😄 بالاخره شب رسیدیم منزل پدرم 😊 پدرم درب باز کرد: -سلام بابا ☺️ محمد:سلام بابا 🙂 بابا:رسیدن به خیر چه جوری اومدید؟😌🤔 محمد به من 😕 من ب محمد☹️ بابا: باشما دوتام با چه اومدید 😒 -موتور 🏍 بابا:احسنتم تبارک الله 😒😞 یه گروه آدم تو قم 😑 یه گروه آدم اینجا نگران خودتون کردید 😠 بیاید برید داخل به خواهرم زنگ بزنید نگرانتونه 🙁 یــڪــے دوروزے مــونــدیــم نــجــف آبــاد 🙁 روزے ڪــه خــواســتــیــم حــرڪــت ڪــنــیــم بــیــایــم قــم عــمــه ایــنــا از قــم 😐 مــامــان بــابــاے خــودم از نــجــف گــفــتــن حــق نــداریــد بــا مــوتــور بــرگــردیــد😡 مــوتــور بــذاریــد خــودتــون بــا اتــوبــوس بــریــد 🚌 مــاهم مــیــخــنــدیــم و مــیــگــفــتــیــم :مــوتــورخــودش یــعــنــے مــیــاد قــم ؟😂😁 آخر مــا نتــونــســتــیــم اونــارو راضــے ڪــنــیــم 😒🤐 آخــرش هم قــرار شــد مــن بــا اتــوبــوس مــحــمــد بــا مــوتــور بــیــاد😥🏍 مــنـــ چــنــدســاعــتــے زودتــر از مــحــمــد رســیــدم خــونــه 😊☺️ اون چــنــدســاعــت بــهم چــنــدســال گــذشــت 😔😢 وقــتــے رســیــد مــن دم در دیــد وگــفــتــ‌:خــانــممـ ایــنــجــا چــیــڪــار مــیــڪــنــیــ؟تــوڪــوچه؟🤔😶😐 -وایــ مــحــمــد خــدارو شــڪــر اومــدیــ؟😞😔 مــحــمــد:مــگه قــرار بــود نــیــام خــانــمــم فــدات بــشــم 😍😳🤔 -😭😭😭مــن نــگــرانــت بــوووودم مــحــمــد:آذرجــان خــانــمم آروم فــدات بــشــم چــرا آخــه گــریــه مــیــڪــنــے😚🙂😘 بــبــیــن مــن ایــنــجــام صــحــیــح ســالــم 😎🙋‍♂ تــروخــدا گــریــه نــڪــن 😢😔 مــحــمــد تــا یــه ســاعــت بــاهم حــرف زد نــاز و نــوازشــم ڪــرد تــا آروم بــشــم 🙈🙈🤦‍♀😍😍 غــافــل از ایــنــڪــه چــنــد وقــت دیــگــه مــحــمــد بــراے همــیــشــه از دســت مــیــدم 😔😥 چــنــدروزے بــود حــالــت تــهوه و ســرگــیــجــه داشــتــم😫😖 🤒 مــحــمــد:آذرجــانـ پــاشــو خــانــمــم پــاشــو لــبــاســهات بــپــوش بــریــم دڪــتــر😖 😔🙁 رفــتــیــم پــیــش یــه مــامــا خــانــم دڪــتــر بــرام یــه ســونــوگــرافــے و آزمــایــش نــوشــت📋 گــفــت انــجــام دادیــد جــواب گــرفــتــیــد بــیــاریــد بــبــیــنــمــم😌 جواب آزمایش رو گرفتیم و رفتیم مطب دکتر خانم دکتر بعد از دیدن آزمایش لبخند زیبایی زد و گفت :مبارک باشه خانم از مطب که خارج شدیم محمد منو محکم تو بغلش گرفت و گفت سه نفره شدنمون مبارک خانمم اما دوران سختی بود محمد ماموریت یکساله داشت و تمامی دوران بارداری، من تنها بودم و محمد در ماموریت بود. این دوره برای هردومون سخت بود برای محمد که میترسید نکنه من مراقب خودم نباشم و برای من که دوست داشتم همسرم مثل تمام زنها کنارم باشه اما محمد خودش رو به زمان زایمانم رسوند و اون لحظه عوض همه نبودنش رو درآورد سرانجام دختر نازم در سال ۸۹ به دنیا اومد و ما برای اسمش به قرآن تفعّل زدیم و اسم ""محیا"" دراومد 😭😭 ماموریت یک ساله محمد تموم شد ولی باز محمد پیش ما نبود دیگه ولی تنها نبودم محیا بود و تنهایم با محیا پر میشد تو پذیرایی نشسته بودیم محیا روی سینه محمد خوابیده بود خیلی ب محمد وابسته بود منمـ آشپزخونه جمع جور میکردم دوتا چای ریختم نشستم کنار محمد و گفتم محیا بده ببرم بذارم تو تختش محمد:نه خودم میبرم تو بشین محمد نشست کنارم :بانو کجا سیر میکنی ؟ _همین جام محمد:آذرم از فردا میرم ماموریت شماهم با محیا برید خونه بابا -بازم ماموریت 😣😣 محمد:قیافشو تروخدا با بچه های یگان صابرین میریم غرب نترس اینم مثل همیشه -اما دلم شور میزنه محمد
این بار که علی رفت جبهه، من نتونستم دنبالش برم ... دلم پیش علی بود اما باید مراقب امانتی های توی راهی علی می شدم ... هر چند با بمباران ها، مگه آب خوش از گلوی احدی پایین می رفت؟ ... اون روز زینب مدرسه بود و مریم طبق معمول از دیوار راست بالا می رفت ... عروسک هاش رو چیده بود توی حال و یه بساط خاله بازی اساسی راه انداخته بود ... توی همین حال و هوا بودم که صدای زنگ در بلند شد و خواهر کوچیک ترم بی خبر اومد خونه مون ... پدرم دیگه اون روزها مثل قبل سختگیری الکی نمی کرد ... دوره ما، حق نداشتیم بدون اینکه یه مرد مواظب مون باشه جایی بریم ... علی، روی اون هم اثر خودش رو گذاشته بود بعد از کلی این پا و اون پا کردن ... بالاخره مهر دهنش باز شد و حرف اصلیش رو زد ... مثل لبو سرخ شده بود ... - هانیه ... چند شب پیش توی مهمونی تون ... مادر علی آقا گفت ... این بار که آقا اسماعیل از جبهه برگرده می خواد دامادش کنه ... جمله اش تموم نشده تا تهش رو خوندم ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... - به کسی هم گفتی؟ ... یهو از جا پرید ... - نه به خدا ... پیش خودمم خیلی بالا و پایین کردم ... دوباره نشست ... نفس عمیق و سنگینی کشید ... - تا همین جاش رو هم جون دادم تا گفتم ... با خوشحالی پیشونیش رو بوسیدم ... - اتفاقا به نظر من خیلی هم به همدیگه میاید ... هر کاری بتونم می کنم ... گل از گلش شکفت ... لبخند محجوبانه ای زد و دوباره سرخ شد توی اولین فرصت که مادر علی خونه مون بود ... موضوع رو غیر مستقیم وسط کشیدم و شروع کردم از کمالات خواهر کوچولوم تعریف کردن ... البته انصافا بین ما چند تا خواهر ... از همه آرام تر، لطیف تر و با محبت تر بود ... حرکاتش مثل حرکت پر توی نسیم بود ... خیلی صبور و با ملاحظه بود ... حقیقتا تک بود ... خواستگار پر و پا قرص هم خیلی داشت... اسماعیل، نغمه رو دیده بود ... مادرشون تلفنی موضوع رو باهاش مطرح کرد و نظرش رو پرسید ... تنها حرف اسماعیل، جبهه بود ... از زمین گیر شدنش می ترسید ... این بار، پدرم اصلا سخت نگرفت ... اسماعیل که برگشت ... تاریخ عقد رو مشخص کردن ... و کمی بعد از اون، سه قلوهای من به دنیا اومدن ... سه قلو پسر ... احمد، سجاد، مرتضی ... و این بار هم علی نبود ... این بار هم موقع تولد بچه ها علی نبود ... زنگ زد، احوالم رو پرسید ... گفت؛ فشار توی جبهه سنگینه و مقدور نیست برگرده ... وقتی بهش گفتم سه قلو پسره ... فقط سلامتی شون رو پرسید ... - الحمدلله که سالمن ... - فقط همین ... بی ذوق ... همه کلی واسشون ذوق کردن... - همین که سالمن کافیه ... سرباز امام زمان رو باید سالم تحویل شون داد ... مهم سلامت و عاقبت به خیری بچه هاست ... دختر و پسرش مهم نیست ... همین جملات رو هم به زحمت می شنیدم ... ذوق کردن یا نکردنش واسم مهم نبود ... الکی حرف می زدم که ازش حرف بکشم ... خیلی دلم براش تنگ شده بود ... حتی به شنیدن صداش هم راضی بودم ... زمانی که داشتم از سه قلوها مراقبت می کردم ... تازه به حکمت خدا پی بردم ... شاید کمک کار زیاد داشتم ... اما واقعا دختر عصای دست مادره ... این حرف تا اون موقع فقط برام ضرب المثل بود ... سه قلو پسر ... بدتر از همه عین خواهرهاشون وروجک ... هنوز درست چهار دست و پا نمی کردن که نفسم رو بریده بودن ... توی این فاصله، علی ... یکی دو بار برگشت ... خیلی کمک کار من بود ... اما واضح، دیگه پابند زمین نبود ... هر بار که بچه ها رو بغل می کرد ... بند دلم پاره می شد ... ناخودآگاه یه جوری نگاهش می کردم ... انگار آخرین باره دارم می بینمش ... نه فقط من، دوست هاش هم همین طور شده بودن ... برای دیدنش به هر بهانه ای میومدن در خونه ... هی می رفتن و برمی گشتن و صورتش رو می بوسیدن ... موقع رفتن چشم هاشون پر اشک می شد ... دوباره برمی گشتن بغلش می کردن ... همه ... حتی پدرم فهمیده بود ... این آخرین دیدارهاست ... تا اینکه ... واقعا برای آخرین بار ... رفت حالم خراب بود ... می رفتم توی آشپزخونه ... بدون اینکه بفهمم ساعت ها فقط به در و دیوار نگاه می کردم ... قاطی کرده بودم ... پدرم هم روی آتیش دلم نفت ریخت .. برعکس همیشه، یهو بی خبر اومد دم در ... بهانه اش دیدن بچه ها بود ... اما چشمش توی خونه می چرخید ... تا نزدیک شام هم خونه ما موند ... آخر صداش در اومد ... - این شوهر بی مبالات تو ... هیچ وقت خونه نیست ... به زحمت بغضم رو کنترل کردم ... - برگشته جبهه ... حالتش عوض شد ... سریع بلند شد کتش رو پوشید که بره... دنبالش تا پای در رفتم اصرار کنم برای شام بمونه ... چهره اش خیلی توی هم بود ... یه لحظه توی طاق در ایستاد ... - اگر تلفنی باهاش حرف زدی ... بگو بابام گفت ... حلالم کن بچه سید ... خیلی بهت بد کردم ...
🌷بسم رب العشاق 🌷 یک ماه خورده ای از عروسی مامیگذره فردا عقد و کربلای فاطمه و علی آقاست محمد شب قبلش بهم گفت یسنا جان از علی خواستم برام کفن متبرک به حرم ارباب برام بیاره یهو اومد پایین پام نشست سرش گذشت رو پام و گفت یسنا هیچوقت نفرینم نکنیا من نمیخواستم تو وارد بازی بشی اما عشقت نذاشت عاشقت شدم با اونکه میدونم یه روزی بهم میگی نامرد اما بدون تو تنها زنی هستی که همیشه تو قلب و زندگی من هستی حلالم کن بانو محمد از چی حرف میزنی چرا باید نفرینت کنم نشستم روی زمین کنارش اشکوصورتمو میسوزوند سرشو گرفتم بالا _نامرد عاشق بودی و نگفتی؟ خیره شد تو چشمام ظاهرا اونم دلش گریه کردن میخواست.. 🌷بسم رب العشاق 🌷 بعد از اونشب هروز محمد لاغرتر و غمگین تر میشید من چندروز حس میکردم مریضم رفتم دکتر که فهمیدم مادر شدم هم خوشحال بودم هم ناراحت محمد چی اون بچه میخواد یعنی امشب قراره بریم خونه فاطمه اینا زوار دیدن تو اتاق داشتم حاضر میشدم محمد دیر اومد برای همین نشد باهم نماز بخویم صدای گریه هاش دلم آب میکرد این مرد چرا اینطوری میکنه گوشیش زنگ خورد محمد رفت تو پذیرایی سعی میکرد آروم حرف بزنه حاجی جان سر جدت این آرزو ازمن نگیر بذار قبل از مرگ طعم مدافع بودن بچشم نشستم رو تخت و زدم زیر گریه از صدای گریه ام وارد اتاق شد محمد:یسنا جان خانمم چرا گریه میکنی؟ -تو چیو از من پنهان میکنی محمد:پاشو که زائرهای امام حسین منتظرمون هستن اونشب خیلی خوش گذشت یه عالمه خندیدیم آخرشب که بلند شدیم علی آقاگفت:محمد خدا شاهده دستم به خرید نمیرفتم محمد:روز مرگم من تنها اما کاش همین کفنم بشه علی:این چه حرفیه محمد:ما بریم شب بخیر اصلا وقت نشد به فاطمه بگم داره خاله میشه هنوز به هیچ کس نگفتم حتی محمد.... 🌷بسم رب العشاق 🌷 سه روز بعد محمد برای یه دوره ۲۵روزه رفت سوریه برای سه ماه بچمونـ الان دو ماه نیمش بود و من هنوز به محمد حرفی نزدم داشتم خونه جمع میکردم که صدای زنگ در بلند شد آیفون برادشتم دیدم فاطمه -سلام خواهری بیا بالا -سلام عروس خانم فاطمه :سلام دم خروس خانم -بی ادب بی نمک بشین من این جارو جمع کنم بیام پیشت بشینم فاطمه:باشه جارو برقی گذاشتم تو اتاق خواب برگشتم -خاله خانم برات شربت زعفران بیارم ؟ فاطمه:ها چی ؟ -دو ماه نیمه خاله شدی فاطمه:من فدات بشم عزیزدل محمد آقا هم میدونه ؟ -نه غم چشماش مانع از اینه که بهش بگم فاطمه:چی بگم خوددانی از دست شما تو اون بیست پنج روز چندباری باهم حرف زدیم روز به روز صداش غمیگن تر میشد بیست پنج روز تموم شد کنار هم نشسته بودیم محمد:یسنا جان -جانم محمد:باید ازهم جدا بشیم -ها چی یعنی چی محمد محمد: آروم باش یسنا -نمیخوام نمیخوام تو گفتی عاشقمی گفتی من تنها زنمیم که تو قلبتم حرفات دورغ بود؟ آره آره فقط میخواستی خردم کنی آره آره ؟؟؟؟؟ محمد:نه به خدا نه به سیدالشهدا اومد سمتم که آرومم کنه -به من نزدیک نشو ازت متنفرم کثافت چادر سیاهم سر کردم از خونه زدم بیرون رفتم سر مزار شهید علمدار خودم انداختم سر مزارش داداش داداش دیدی سیاه بخت شدم ... بسم رب العشاق 🌷 🌷 برای طلاق حتی توافقی باید چندبار بریم دادگاه برای همین محمد اعزامشو یه ماه انداخت عقب لعنتی وقتی رفتیم دادگاه قاضی ازم پرسید خواهر شما حامله نیستی؟ چون از قانون سر در نمیاوردم گفتم نه گفت بازم باید آزمایش بدی ریحانه دختر خاله ام دقیقا تو همون آزمایشگاه کار میکرد به هزار التماس خواهش ازش خواستم تو برگه آزمایش بنویسه حامله نیستم امروز بعد از سه هفته خطبه طلاقمون جاری شد حتی یه نگاهم بهش نکردم شکستم ،خوردشدم من تمام زندگیمو امروز پای برگه طلاق سیاه کردم کاش یکی منو از این خواب وحشتناک بیدار کنه 🌷روای سوم شخص جمع یسنا روز طلاق برای اولین بار نسبت به محمد بی اعتنا بود محمدی که عاشقانه دوستش داشت اما محمد اورا نادیده گرفت و طلاقش داد فردای آن روز ساعت ۱۲شب اعزام محمد به سوریه بود با طلاق دادن همسرش همه به او پشت کرده بودن ساعت ۷صبح بود و تازه ماشین روشن کرده بود تا به مزار شهدا برود که فاطمه رو دید با دیدن فاطمه سریع از ماشین پیدا شد و باصدای خفه ای گفت برای یسنا اتفاقی افتاده؟ فاطمه در پاسخش خنده ای مسخره ای کرد و گفت :یعنی برات مهمه ؟ آقای به ظاهر مدافع حرم قبل از اینکه مدافع خاندان مولا باشی مدافع زن و بچت باش محمد با شنیدن واژه بچه چشمانش گشاد شد و گفت بچه؟ فاطمه گفت_ انقدر برات مهم نبود اما یسنا ۴ماهه حامله است فقط برای رسیدن به آرزوت بچه رو ازت پنهان کرد محمد:یسنا الان کجاست؟
در باز کردم دیدم زینب پشت دره از حجاب و صورت بدون رنگ و روغنش خیلی به دلم نشست دستشو به طرفم دراز کرد وقتی دستمو گذاشتم تو دستش از روی صمیمیت فشار داد تعارفش کردم بشینه زینب: حنانه جان بیا بشین عزیزم بعد مدتها دیدمت تا باهم حرف بزنیم -برات شربت بیارم میام زینب: شربت 😳😳😳 من روزه ام عزیزم -روزه ؟ روزه چیه ؟ زینب: هیچی عزیزم بیا بشین حنانه ببین من از بابام و داییم هیچی یادم نیست حالا از دایی بیشتر چون قبل از تولدم تو شلمچه مفقودالاثر میشن بابام که خودت میدونی مفقودالاثره حنانه ببین من نمیدونم بین تو شهدا چه قول و قراری هست اما ‌هنوز اشکا و التماساتو برای شلمچه رفتن جلوی چشممه ک ب مسئولا اصرار کردی تا بردنت دوشب پیش داییم اومد به خوابم و گفت برو به دوستت حنانه بگو ما منتظر توئیم من مات و مبهوت به حرفای زینب گوش دادم زينب:حنانه ببين الان ماه رمضونه، ماه مغفرت و رحمت چندشب دیگه شبهای قدره بهترین زمانه که برگردی به آغوش خدا اینم شماره من ..... منتظر تماست هستم زینب که رفت گوشه ذهنم فعال شد رفتم سر کمد لباسام اون آخر کمد یه چیزی بهم میگفت من اینجام دستمو بردم سمتش جنس لطیف اما مهربون چادرمو لمسش کردم سه چهار روز بود کارم شده بود چادرو بذارم جلوم و گریه کنم بعداز سه چهار روز گریه شماره زینب گرفتم -الو سلام زینب ...... -الو سلام زینب خوبی؟ زینب : سلام حنانه تویی خانمی؟ -آره عزیزم خودمم زینب: منتظر تماست بودم -🙈🙈🙈🙊🙊🙊 زینب میخام ببینمت به کمکت نیاز دارم زینب :باشه عزیزم من دارم میرم بهشت زهرا قطعه سرداران بی پلاک توام بیا اونجا ببینمت -اووووم 🙊🙊🙊 میدونی چیه زینب اینجا که میگی من اصلا نمیدونم کجاست بلد نیستم زینب:ایوای ببخشید من یادم نبود باشه حاضر شو عزیزم بیام دنبالت باهم بریم 😛😛😛 -باشه رفتم سمت کمد لباسام مرگم گرفت خدایا اینا مانتون یا بلوز آخه حنانه خاک تو سرت نکنم ✋✋ با اشک چشم و بغض گلو گوشی برداشتم زینب 😢😢 زینب : جانم عزیزم چی شده ؟ -زینب من لباس درست حسابی ندارم برای اینکه بخوام محجبه بپوشم زینب: اشکال نداره گلم بیا یه روز دیگه میریم مزارشهدا امروز میریم خرید -باشه ممنون اونروز با زینب رفتم بازار تجریش خرید من یه مانتو مناسب یه شلوار پارچه ای یه روسری بلند خریدم خریدامو کردیم اومدیم خونه من زینب بهم یاد داد چطوری روسریمو لبنانی سر کنم چادر بذارم سرم زینب رفت گفت کمک نیاز داشتم بهش زنگ بزنم دوروز گذشته بود اما من دلم بهانه شلمچه میگرفت رفتم چادر و روسریم سر کردم و آماده شدم رفتم ...... میخاستم برم پایگاه اما آدرسش یادم نبود دوباره شماره زینب گرفتم و آدرس پایگاه گرفتم رفتم تموم طول مسیر تا پایگاه دعا میکردم این پسره کتابی اونجا نباشه حقیقتا ازش خجالت میکشیدم بالاخره بعداز دوساعت رسیدم پایگاه هیچ ذکری بلد نبودم زیر لب گفتم خدایا خودت کمکم کن وارد پایگاه شدم از بدشانسی من آقای کتابی اونجا بود با بالاترین درجه استرس سلام کردم بنده خدا همینجوری مشغول بود جواب داد:سلام علیکم خواهرم بفرمایید درخدمتم -ببخشید با آقای حسینی کارداشتم سرش آورد بالا حرف بزنه ک حرفش نصفه موند زنگ زد آقای حسینی اومد وقتی ماجرا را براش گفتم گفت باید بریم پیش آقای میرزایی راوی اتوبوسمون بود آقای حسینی و .... بقیه اصلا به روم نمیاوردن من چه برخوردهای بدی باهاشون کردم باید میرفتیم مزار شهدا من و زینب و برادرش و آقای حسینی رفتیم مزار یه آقای حدود ۵۱-۵۲از دور دیدم یعنی خود آقای میرزایی بود اصلا قیافشو یادم نبود تا مارو دید بهم گفت :خانم معروفی زودتر از اینا منتظرت بودم بقیه دوستات زودتر اومدن - خودمو گول میزدم نمیخاستم وجود شهدا را باور کنم آقای میرزایی: اما شهدا ...... .. 🆔https://eitaa.com/joinchat/2649751607C2b1adaf617 🆔https://zil.ink/bettiabaei
🌷بسم رب الشهداء و الصدیقین🌷 ؟ بالاخره روز جعمه از راه رسید . کت و شلوار مشکی پوشیدم با یه پیراهن سفید .. سر راهمون یه دست گل رز قرمز و گل رز سفید خریدیم ... مادر ،من ،زینب ،رقیه فکرکنم رقیه درحال بال درآوردنه!! زنگ زدیم حاج آقا کریمی در را باز کرد .. با حاج خانم برای استقبال ما اومدن .. وارد شدیم حاج خانم :حسنا جان دخترم چای بیار .. حسنا خانم با چادر وارد شد .. سرم رو انداختم پایین بالاخره نوبت من بود چای بردارم... استرس داشتم... تو دلم غوغا بود.. سعی کردم جلوی لرزش دستامو بگیرم ... آروم چای رو برداشتم یه لحظه چشم تو چشم شدم با حسنا خانوم.. مشخص بود که از خجالت قرمز شده صورتش .. منم کل تنم و گر گرفته بود .. حسنا خانم بعد یک مکث کوتاه از جلوم رد شدو روی مبل نشست .. صدای مادرم منو از فکرو خیال آورد بیرون.. مادر :حاج خانم اگه اجازه میدید این دوتا بچه برن حرفهاشون رو بزنن ؟!! حاج خانم :بله حتما .. حسنا جان حسین آقا رو راهنمایی کن وارد اتاق شدیم بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره شروع کردم حرف زدن .. -حسنا خانم عشق اول من شهادت و دفاع از حرمه سخته کارم .. اما تمام سعیمو میکنم شما سختیش رو حس نکنید .. نظرتون چیه ؟!!! درحالیکه همچنان سرش پایین بود گفت علی که باشد فاطمه میشوم ...... -مبارک باشه با هم از در خارج شدیم .. کوتاه ترین حرف زدن تو خواستگاری حرف زدن ما بود ظاهرا ،کوتاه و مفید .... مادر :دهنمونو شیرین کنیم ؟!!! حسنا:هرچی مامان و بابا بگن .. حاج آقا: مبارکه ان شالله ... راوی رقیه دو روز پیش حسنا و حسین طلوع آفتاب روز جعمه تو مسجد جمکران محرم هم شدن خیلی خوشحال بودم از این پیوند .. امروز من با آقای حسینی تو معراج الشهدا جلسه داریم .. بریم هماهنگ کنیم کی و دیدار کدوم شهید.. با چه کسانی قراره مصاحبه کنیم با ماشین به سمت معراج الشهدا حرکت کردم ... وارد مزارشهدا شدم .. پسر شهید محمدی را از بچه های معراج الشهدا دیدم .. محمدی:سلام معمولا با برادران سلام علیک نمی کنم .. اما وقتی اونا سلام میدن به دور از ادبه جوابشون رو ندم ... -سلام محمدی:خوب هستید خانم جمالی؟ همچنان سر به زیر گفتم :ممنون محمدی:از طرف من به حسین آقا تبریک بگید.. -ممنون حتما محمدی:خانم جمالی حقیقتا می خواستم بگم لطفا امشب تشریف بیارید هئیت خواهرم باهتون کار دارن -بله وارد اتاق جلسه شدم وا این آقای حسینی چرا اخمو هستش!!! آقای حسینی: خانم جمالی تشریف نمیاوردید الانم -آقای حسینی من دیر نکردم .. بعد جلسه رسمی نیست که برادر من الانم بفرمایید تا جلسه دیر نشده !! دست آقای حسینی رفت سمت موهاش و گفت :حلال کنید عصبانیم -من باید پاسخگوی عصبانیت شما باشم. حسینی: حلال کنید بفرمایید تا توضیح بدیم .. ما با خانواده شهدا عباس بابایی ، رضا حسن پور مصاحبه داریم با همرزانشون ان شالله از فردا شروع میکنیم این دفترچه را مطالعه کنید .. - بله حتما یاعلی حسینی : بابت برخودم ببخشید ... -امیدوارم تکرار نشه . !! راوی سید مجتبی حسینی ساعت ۱۱ است با خانم جمالی جلسه دارم پا شدم برم از تو اتاقم لیست شهدا رو بیارم، که دیدم محمدی با خانم جمالی صحبت میکنه.. آتیش گرفتم مدتهاست می خوام مادر و خواهرم رو بفرستم منزلشون .. اما حسین نبود منم دست نگه داشتم اما گویا الان مجبورم دست به کار بشم .. شنیدم محمدی از خانم جمالی خواست شب بیاد هئیت خواهرش با ایشون کار داره. شدیدا عصبی شدم وای خدا نکنه بره خواستگاری..!! باید با خانوادم صحبت کنم باید سریع بریم خواستگاری تحملش رو ندارم دستش تو دست یه نفر دیگه ببینم فکرشم منو روانی می کنه .. وای به عملش وقتی وارد شد خیلی بد برخود کردم بخدا دست خودم نبود!! اما خانم جمالی خیلی ناراحت شد بعد از رفتنشون سرم رو تو دستام فشار میدادم .. به خودم گفتم لعنت به تو مجتبی که فقط بلدی گند بزنی .. مشتم رو کوبیدم رو میز عذاب وجدان داشتم اما کار اشتباهی بود که انجام دادم گذشت راوی رقیه خیلی از رفتار آقای حسینی ناراحت شدم چرا اونطوری رفتار کرد !!! رسیدم خونه .. -مامان مامان حسنا:سلام خواهرشوهر جان.. مامان خونه نیست ؟ -إه عروس گلی خوبی؟ حسنا: مرسی معراج چه خبر؟ -سلامتی شب بریم هئیت ؟ حسنا:بله بریم حاج آقای من مداحه -من فدای حاج آقای شما بشم .. حسنا:شوهر منه.. -داداش منه ها ... حسنا:رقیه مامان رفته پیش پدر ناهار نمیاد .. حسین آقا هم گفت سپاهه تا ساعت ۴ بعدش میره هئیت .. بیا ما ناهار بخوریم استراحت کنیم بعد میریم هئیت ... -باشه ناهار خوردیم من رفتم تو اتاقم استراحت حسنا هم رفت تو اتاق حسین همه فکرم درگیر آقای محمدی و آقای حسینی بود.. ساعت ۵:۳۰ بود با صدای آلارم گوشی بلند شدم ...
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: درست وسط هدف کم غذا می خوردم و بیشتر مطالعه می کردم ... . بین بچه ها می چرخیدم و با اونها دوست می شدم ... هر کاری از دستم برمیومد براشون می کردم ... اگر کسی مریض می شد و تب می کرد تا صبح بیدار می موندم ازش مراقبت می کردم ... سعی می کردم شاگرد اول باشم و توی درس ها به همه کمک کنم ... برای بچه ها هم کلاس عربی و مکالمه میزاشتم ... توی کارها و انجام کارهای خوابگاه پا به پای بچه ها کمک می کردم ... چون هیچ کس از شستن توالت ها خوشش نمیومد، شیفت سرویس ها رو من برمی داشتم ... . از طرف دیگه، همه می دونستن من نور چشمی حاجی هم هستم ... همه اینها، دست به دست هم داده بود و من، کانون توجه و محبوب خوابگاه و رئیس طلبه ها شدم ... . تمام ملیت ها حتی با وجود اختلافات عمیقی که گاهی بین خودشون هم بود، بهم احترام میزاشتن ... و زمانی این نفوذ کامل شد که کار یکی از بچه ها به بیمارستان کشید ... . ایام امتحانات بود و برنامه ها و حجم درس ها زیاد ... هیچ کس نمی تونست برای مراقبت بره بیمارستان ... از طرفی مراقبت ویژه و لگن گذاشتن و ... توی اون شرایط درس و امتحان خودم رو هم باید می خوندم ... . وقتی با این اوضاع، شاگرد اول شدم ... کنترل کل بچه ها اومد دستم ... اعتبار و محبوبیت، دست به دست هم داد ... حتی بین اساتیدی که باهاشون درس نداشتم هم مشهور شده بودم ... . دیگه اگر کسی، آب هم می خورد، من ازش خبر داشتم ... توی یک ترم، اولین مرحله از ماموریتم به پایان رسید ... ... داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: فاطمیه دیگه هیچ چیز جلودارم نبود ... شده بودم رئیس شیعه ها و از عمق دلم بهشون می خندیدم ... به کسی اعتماد کرده بودن که قسم خورده بود با دستان خودش سر 346 شیعه رو می بره ... . هر چی به فاطمیه نزدیک تر می شدیم، تصویر کله پاچه عمر بیشتر جلوی چشمم میومد و آتش خشمم داغ تر می شد ... . بین بچه ها پیچید که امسال سخنران فاطمیه، آیت الله فاطمی نیاست ... خیلی خوشحال بودن ... وقتی میزان ارادت شون رو دیدم تصمیم قاطع گرفتم که باید برم، هم از نزدیک بیینمش و به صحبت هاش گوش کنم ... و هم کامل بشناسمش ... . با بچه ها رفتم و به هر زحمتی که بود توی آبدارخونه حسینیه مشغول شدم ... . سخنرانی شب اول شروع شد ... از سقیفه شروع کرد ... هر لحظه منتظر بودم به خلفا اهانت کنه اما بحث عمیق و منطقی بود ... حتی سر سوزن به کسی اهانت نکرد ... بر اساس کتب شیعه و سنت حرف می زد ... دقیقا خلاف حرف وهابی ها ... . اگر چه نمی تونستم اونها رو قبول کنم اما مغزم پر از تناقض شده بود ... تناقض ها و سوالاتی که ده شب، خواب رو از چشم هام گرفت ... و این آغاز طوفان من بود ... داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا: آغاز یک پایان فاطمیه تمام شده بود؛ اما ذهن من دیگه آرامش نداشت ... توی سینه ام آتش روشن کرده بودن ... . تمام کارهای ماموریتم رو کنار گذاشتم ... غیر از ساعات درسی فقط توی کتابخونه بودم ... حتی شب ها خواب درستی نداشتم ... تمام کتب تاریخی شیعه و اهل سنت ... فارسی و عربی رو زیر و رو کردم ... هر چه بیشتر می خوندم و پیش می رفتم، شعله های این آتش بیشتر می شد ... . کم کم کارم داشت به جنون می کشید ... آخرین کتاب رو از شدت عصبانیت پرت کردم توی دیوار و از خوابگاه بیرون زدم ... به بهانه حرم خوابگاه نرفتم ... تا صبح توی خیابون ها راه رفتم و فکر کردم ... . گریه ام گرفته بود ... به خاطر اینکه به ایران اومده بودم عصبانی بودم و خودم رو سرزنش می کردم ... بین زمین و آسمان، و حق و باطل گیر کرده بودم ... . موضوع علی و خلفا و شیعه و سنت نبود ... باور کشته شدن دختر پیامبر با چنین شان و جایگاهی در کتب شیعه و سنت، اون هم به دست خلیفه اول و دوم برام غیر ممکن بود ... . یک لحظه عمل اونها رو توجیه می کردم و لحظه بعد ... یادم میومد دشمن فاطمه زهرا، دشمن خداست ... خدا ... خدا ... خدا ... . آتش خانه فاطمه زهرا، به جان من افتاده بود ... داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا : ۳ بار بی هوش شدم . . دیگه هیچی برام مهم نبودم ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ...
🇮🇷اردستانی🇮🇷: داستان دنباله دار مبارزه با دشمنان خدا : ۳ بار بی هوش شدم . . دیگه هیچی برام مهم نبودم ... شبانه روز فقط مطالعه می کردم ... هر کتابی که در مورد شیعه و اهل سنت و شبهات بود رو خوندم ... مهم نبود نویسنده اش شیعه است یا سنی ... و تمام مطالب رو با علمای عربستانی مناظره و مقایسه می کردم ... . . آخر، یه روز رفتم پیش حاجی ... بهش گفتم بزرگ ترین اساتید حوزه رو در بحث مناظره شیعه و سنی می خوام ... هزار تا حرف و بهانه چیده بودم و برای انواع و اقسام جواب ها، خودم رو آماده کرده بودم ... اما حاجی، بدون هیچ اما و اگری، و بدون در نظر گرفتن رده و جایگاه علمی من، فقط یه جمله گفت ... همزمان مناظره می کنی؟ ... . . دو روز بعد، با سه نفر از بزرگ ترین اساتید جلسه داشتم ... هر کدوم دو ساعت ... شش ساعت پشت سر هم ... . با هر شکست، کلی کتاب و مطلب جدید ازشون می گرفتم و تا هفته بعد همه اش رو تموم می کردم ... به حدی فشار درس و مطالعه و مناظرات زیاد شده بود که گاهی اوقات حتی فراموش می کردم غذا نخوردم ... بچه ها همه نگرانم بودند ... خلاف قانون کتابخونه برام غذا میاوردن اما آتشی که به جانم افتاده بود آرام نمی شد ... . . از شدت فشاری که روم وارد شده بود ۳ مرتبه از حال رفتم و کار به اومدن آمبولانس و سرم کشید ... و از شانس بدم، دفعه آخر توی راه پله از حال رفتم ... با مغز رفتم وسط کاشی ها و جانانه بخیه خوردم و دو شب هم به زور بیمارستان نگهم داشتن ... . حاجی هم دستور داد دیگه بدون تاییدیه مسئول سالن غذا خوری، حق ورود به کتابخونه حوزه و امانت گرفتن کتاب رو ندارم ... اما نمی دونست کسی حریف من نیست و کتابخونه حرم، خیلی بزرگ تره ... ... داستان دنباله دار : نبرد با دشمنان خدا کاروان محرم . . تقرییا هفت ماه از فاطمیه گذشته بود ... و من هفت ماه در چنین وضعیتی زندگی کرده بودم ... حتی تمام مدت تعطیلات، جزء معدود طلبه هایی بودم که توی خوابگاه مونده بودم ... . دیگه حاجی هم هر بار منو می دید به جای تعریف و تشویق، دعوام می کرد ... شده بود مثل پدری که دلش می خواست یک کشیده آبدار به پسرش بزنه ... حالت ها، توجه و نگرانیش برای من، منو یاد پدرم می انداخت و گاهی دلم شدید براش تنگ می شد ... . . در میان این حال و هوای من، هم از راه رسید ... از یک طرف به شدت کنجکاو بودم شیعیان رو توی محرم از نزدیک ببینم ... از طرف دیگه، فکر دیدن قمه زنی از نزدیک و فیلم هایی که دیده بودم به شدت منزجرم می کرد ... این وسط هم می ترسیدم، شرکت نکردنم در این مراسم، باعث شک بقیه بشه . . بالاخره تصمیم گرفتم اصلا در مراسم محرم شرکت نکنم ... هر چه باداباد ... دو شب اول، خودم رو توی کتابخونه و به هوای مطالعه پنهان کردم و زیر چشمی همه رو زیر نظر گرفتم ... موقعی که برمی گشتن یواشکی چکشون می کردم ... همه سالم برمی گشتند و کسی زخمی و خونی مالی نبود ... . . روز سوم، چند تا از بچه ها دور هم جمع شده بودند و درباره سخنرانی شب گذشته صحبت می کردند ... سخنران درباره جریان های فکری و سیاسی حاضر در عاشورا صحبت کرده بود ... خیلی از دست خودم عصبانی شدم ... می تونستم کلی مطلب درباره عاشورا و امام حسین یاد بگیرم که به خاطر یه فکر احمقانه بر باد رفته بود ... . . همون شب، لباس سیاه پوشیدم و راهی حسینیه شدم ... . داستان دنباله دار مبارزهدبا دشمنان خدا: خون علی اصغر در میان قلبم جوشید . . هر شب یک سخنران و مداح ... با غذای مختصر حسینیه ... بدون خونریزی و قمه زنی ... . با خیال راحت و آرامش می نشستم و مطالب رو گوش می کردم و تا شب بعد، در مورد موضوع توی منابع شیعه و سنت مطالعه می کردم ... سوالاتی که برام مطرح می شد و موضوعات جانبی رو می نوشتم تا در اسرع وقت روشون کار کنم ... بدون توجه به علت کارم اما دیگه سراغ منابع وهابی ها نمی رفتم ... . . همه چیز به همین منوال بود تا شب سخنرانی درباره علی اصغر ... اون شب، یک بار دیگه آرامشم طوفانی شد ... خودم تازه عمو شده بودم ... هر چی بالا و پایین می کردم و هر دلیلی که میاوردم ... علی اصغر فقط شش ماهه بود ... فقط شش ماه ... . . حتی یک لحظه از فکر علی اصغر و حضرت ابالفضل خارج نمی شدم ... من هم عمو بودم ... فقط با دیدن عکس برادرزاده ام توی اینترنت، دلم برای دیدنش پر می کشید ... این جنایتی بود که با هیچ چیز قابل توجیه نبود ... . . اون شب، باز هم برای من شب وحشتناکی بود ... بی رمق گوشه سالن نشسته بودم ... هر لحظه که می گذشت ... میان ضجه ها و اشک های شیعیان، حس می کردم فرشته مرگ داره جونم رو از تک تک سلول هام بیرون می کشه ... این اولین احساس مشترک من با اونها بود ... . اون شب، من جان می دادم ... دیگران گریه می کردند ... ...
🇮🇷اردستانی🇮🇷: : چشم ها را باید بست تا چشمم به آقای افتاد ... بی مقدمه گفتم ... - آقا اجازه ... چرا به ما 20 دادید؟ ... ما که گفتیم کردیم ... آقا به خدا حق الناسه ... ما غلط کردیم ... تو رو خدا درستش کنید ... خنده اش گرفت ... - علیک سلام ... صبح شنبه شما هم بخیر ... سرم رو انداختم پایین ... - ببخشید آقا ... سلام ... صبح تون بخیر ... از جاش بلند شد ... رفت سمت کمد دفاتر ... - روز اول گفتم ... هر کی فعالیت کلاسیش رو کامل انجام بده و مستمرش رو 20 بشه ... دو نمره به نمره اون ثلثش اضافه می کنم ... حس آرامش عمیقی وجودم رو پر کرد ... التهاب این 2 روز تموم شده بود ... با خوشحالی گفتم ... - آقا یعنی 20 ... نمره خودمون بود؟ ... دفتر نمرات رو باز کرد ... داد دستم ... - میری سر کلاس، این رو هم با خودت ببر ... توی راه هم می تونی نمره مستمرت رو ببینی ... دلم می خواست ببینمش اما دفتر رو بستم ... - نمره بقیه هم توشه چشممون می افته ... ممنون آقا که بهمون 20 دادید ... از خوشحالی ... پله ها رو 2 تا یکی ... تا کلاس دویدم ... پشت در کلاس که رسیدم ... یهو حواسم جمع شد ... - خوب اگه الان من با این برم تو ... بچه ها مثل مور و ملخ می ریزنن سرش ... ببینن توش چیه؟ ... اون وقت نمره همدیگه رو هم می بینن ... دفتر رو کردم زیر کاپشنم ... و همون جا پشت در ایستادم تا معلم مون اومد ... : عزت از آن خداست ... دفتر رو در آوردم و دادم دستش ... - آقا امانت تون ... صحیح و سالم ... خنده اش گرفت ... زنگ تفریح، از بلندگوی دفتر اسمم رو صدا زدن ... - ... پایه چهارم الف ... سریع بیاد دفتر ... با عجله ... پله ها رو دو تا یکی ... دو طبقه رو دویدم پایین ... رفتم ... مدیر باهام کار داشت ... - ببین فضلی ... از هر پایه، 3 کلاس ... پونصد و خورده ای دانش آموز اینجاست ... یه ریز هم کار کپی و پرینت و غیره است ... و کادر هم سرشون خیلی شلوغه ... تمام کپی های مدرسه و پرینت ها اونجاست ... از هر کپی ساده ای تا سوالات امتحانی همه پایه ها ... از امروز تو هستی ... کلید رو گذاشت روی میز ... - هر روز قبل رفتن بیا تحویل خودم یا یکی از ناظم ها بده ... مواظب باش برگه هم نشه ... بیت الماله ... از دفتر اومدم بیرون ... مات و مبهوت به نگاه می کردم... 🌷 باورم نمی شد تا این حد بهم کرده باشن ... همین طور که به کلید نگاه می کردم یاد اون روز افتادم ... اون روز که به خاطر خدا ... برای تاوان و جبران اشتباهم برگشتم دفتر ... و خدا نگذاشت ... راحت اشتباهم رو جبران کنم ... در کنار تاوان گناهم ... یه امتحان خیلی سخت هم ازم گرفت ... و اون چند روز ... بار هر دوش رو ، به دوش کشیدم ... اشک توی چشم هام جمع شده بود ... ان الله ... تعز من تشاء ... و تذل من تشاء ... خدا به هر که بخواهد ... عزت عطا می کند ... : چراهای بی جواب من سعی می کردم با همه تیپ ... و اخلاقی دوست بشم... بعضی رفتارها خیلی برام آزاردهنده بود ... اما به همه چیز، به چشم تمرین نگاه می کردم ... تمرین برای برقراری ارتباط ... تمرین برای قرار گرفتن در موقعیت های مختلف و برخوردهای متفاوت ... 🌷تمرین برای صبر ... تمرین برای مدیریت دنیایی که کم کم وسعتش برام بیشتر می شد ... شناخت شخصیت ها ... منشا رفتارها ... برام جالب بود ... اگر چه اولش با این فکر شروع شد ... ⁉️- چرا بعضی ها دست به گناه میزنن؟ ... چه چیزی باعث تفاوت فکر و انتخاب انسان ها ... حتی در شرایط مشابه میشه؟ ... و بیشترین سوال ها رو هم ... تفاوت رفتاری و شخصیتی من با پدرم ... برام درست کرده بود ... خیلی دلم می خواست بفهمم به چی فکر می کنه و ... من خیلی راحت با دوست شده بودم ... برای یه عده سخت بود که اون به وسایل شون دست بزنه ... مادر احسان، گاهی براش ساندویچ های کوچیکی درست می کرد ... ما خوراکی هامون رو با هم تقسیم می کردیم ... و بعضی ها من رو سرزنش می کردن ... حرف هاشون از سر دوستی بود ... اما همین تفاوت های رفتاری ... بیشتر من رو به فکر می برد ... و من هر روز با بیشتر گرم می گرفتم ... تنها بود ... و می خواستم ... این بت فکری رو بین بچه ها بشکنم ... اما دیدن همین رفتارها و تفکرها ... کم کم این فکر رو در من ایجاد کرد ... تا چه اندازه میشه روی دوستی و ثبات ارتباط بین آدم ها حساب کرد؟ ... بچه هایی که تا دیروز با احسان دوست بودن ... امروز ازش فاصله می گرفتن ... و پدری که تا چند وقت پیش ... علی رغم همه بدرفتاری هاش ... در حقم پدری می کرد ... کم کم داشت من رو طرد می کرد ...