📙قصهی امروز 📙
#داستان_آموزنده
🔆مهربانىهاى حق
🍃🍂روايت كردهاند كه در يكى از جنگهاى پيامبر (ص) با مشركان، كودكى اسير شد . او را در جايى نگه داشتند تا تكليف اسرا روشن شود. آن جا كه اسيران را نگه داشته بودند، بسيار گرم بود و آفتاب داغى بر سرها مىتابيد. زنى را از خيمه، چشم بر آن كودك افتاد؛
✨شتابان دويد و اهل آن خيمه از پس وى مىدويدند، تا كودك را در آغوش گرفت و به سينه خود چسباند و خود را خم كرد تا از قامتش، سايبانى براى كودك بسازد . زن مىگريست و كودك را مىنواخت و مىگفت:
🍂اين كودك، پسر من است .
🌟مردمان چون اين ماجرا بديدند، بگريستند و دست از همه كار بداشتند . شفقت شگفت آن مادر، همه را به اعجاب آورده بود .
👈 پس رسول (ص) آن جا فرا رسيد و قصه با وى گفتند . او شاد شد از مهربانى و گريستن مسلمانان و
✨گفت: عجب آمد شما را از شفقت و رحمت اين زن بر پسر؟
🍃گفتند: آرى يا رسول الله!
🍂گفت: خداى تعالى بر همگان رحيمتر است كه اين زن بر پسر خويش .
✨پس مسلمانان از آن جا پراكنده شدند، در حالى كه هرگز چنين شاد نبودند.
#قصهی_امروز
🆔https://zil.ink/bettiabaei
4_5990173858185874679.mp3
1.66M
✋ سلام بر سلام
نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام...
🎵 قسمت اول
🆔https://zil.ink/bettiabaei
نوشته های ناهید:
#داستان_بغض_پرنده 🕊🦜
فصل دوم
#قسمت_بیست و هشتم
#ناهید_گلکار
و دو پله رفتم پایین محسن همینطور که سرک می کشید گفت : نه بابا حتما اشتباه می کنی اون اینجا چیکار می کنه ؟
و در همین ضمن چشمش افتاد به جلالی که با خشم داشت با یک نفر دعوا می کرد ؛ گفت : وای آره خودشه محمدحالا چیکار کنیم ؟ نباید ما رو ببینه بیا بریم حواسش به ما نیست زود رد میشیم نگاهش نکن ؛ که اگر ما رو دید فکر کنه ما اونو ندیدیم .
اون دوتا جوون با مامور رفته بودن توی اتاق افسر نگهبان ؛ منو محسن هم پشت سرشون خودمون رو انداختیم توی اتاق در حالیکه هر هیجان زده بودیم ؛
به محسن گفتم تو از لای در نگاه کن مراقب باش که کجا میره ؛ افسر نگهبان می دونست که اون دونفر عمدا خودشون رو به ماشین من زدن تا پولی به دست بیارن ؛ولی صحنه ی تصادف طوری بود که من باید خسارت می دادم و رضایت اونا رو می گرفتم ؛
هر دوشون به طور ناگهانی خوب شده بودن و در حالیکه لنگان و ناله کنان اومده بودن کلانتری حالا داشتن داد و بیداد می کردن که موتورشون خراب شده ؛
ولی حواسم جای دیگه ای بود و دست و پام و همه ی اعضای صورتم می لرزید مرتب می رفتم از لای در به جلالی نگاه می کردم و از شدت نفرت قلبم تند تر می زد ؛
همه ی ترسم از این بود که نکنه از کلانتری بره و دیگه پیداش نکنم ؛ برای همین اصلا برام مهم نبود که چقدر خسارت بدم ؛
با اینکه افسر طرف من بود و با تندی از اون دو نفر می خواست رضایت بدن و خسارت ماشین منم پرداخت کنن
رفتم جلوی میز افسر نگهبان و گفتم : جناب خواهش می کنم تمومش کنین من خسارت موتور اینا رو میدم بزارین برن افسر گفت : اینا رو بد عادت نکنین من که می دونم عمدا خودشون رو زدن به ماشین شما
گفتم : باشه عیب نداره حتما مشکل مالی داشتن که جونشون رو به خطر انداختن ؛
و رو کردم به اون نفر رو با دستپاچگی گفتم : مرد و مردونه چقدر می گیرین قال قضیه رو بکنین و تمومش کنین ؟ ولی خواهش می کنم دست از این کار بردارین کار یک دفعه میشه و ممکنه جون تون رو از دست بدین و یک بنده ی خدا رو بندازین توی درد سر ؛
یکی از اونا گفت : بازم که شما ها حرف خودتون رو می زنین آقا زدی به موتور من حالا به ما تهمت می زنی که عمدا این کارو کردیم ؟
گفتم : حالا هر چی تمومش کنین بره دیگه خودت بگو چقدر می خوای ؟
رفتارم طوری بود که افسر نگهبان بهم شک کرد که نکنه خودم مشکلی دارم که می خوام این پرونده زود بسته بشه ؛
نگاهی به من کرد و پرسید , ببینم شما چیزی توی ماشیت تون دارین ؟
یا مورد دیگه ای که می خواین به این باج خور ها پول هم بدین ؟
با حالتی التماس آمیز گفتم :نه جناب سرگرد موردی ندارم اونطوری که شما فکر می کنین نیست ؛ یک نفررو که مدتهاست دنبالش می گردم الان توی کلانتری شما دیدم اون شخص زندگی منو نابود کرده حالا می ترسم بره و دیگه پیداش نکنم ؛
پرسید: منظورت کیه ؟
گفتم : مردی به اسم جلالی ؛ الان توی راهرو داره با یک نفر جر و بحث می کنه ؛
محسن ادامه داد : آره جناب سرگرد اون مرد روزگار این بنده ی خدا رو سیاه کرده ما در بدر دنبالش می گشتیم حالا اینجا دیدیمش ؛ سرگرد یک فکری کرد و گفت :بسیار خب ؛ حالا بشین آروم باش تا اینا رو رد کنم برن ؛ با نگرانی بهش نگاه کردم گفت : نترس اون جایی نمی تونه بره .
گفتم : جرمش هر چی هست منم می خوام همین الان ازش شکایت کنم خواهش می کنم نزارین بره ؛ محسن منو به زور نشوند روی صندلی و گفت ؛ آروم باش داداش مگه نشنیدی چی گفت؛ نمی تونه جایی بره ؛ محمد داری سکته می کنی خودتو کنترل کن به خدا ارزش نداره ؛
بالاخره من یک پولی دادم به اون دوتا جوون و ردشون کردیم رفتن که البته این خودش دوساعتی طول کشید و دیگه جلالی رو برده بودن بازداشتگاه و ما هنوز نمی دونستیم برای چی اونو گرفتن ؛وقتی اون دوتا جوون رفتن افسر نگهبان نشست و پرسید ؛ خب تعریف کنین ببینم جلالی با شما چیکار کرده ؟
حتما ناموسی بوده آره ؟ محسن گفت : ببینم نکنه برای مورد ناموسی اونو گرفتن ؟ افسر گفت : آره ولی موضوع خیلی مهمتر از این حرفاست یک نفر توی ویلاش کشته شده و اینطور که معلومه کار این آقا بوده دارن بررسی می کنن ؛ هیجان زده پرسیدم خواهش می کنم بهمون بگین جریان چی بوده آخه یکبارم نزدیک بود من اونو توی ویلاش بکشم ؛ گفت : با همسرتون گیرش انداختین ؟ گفتم : نه جناب اون به خاطر همسرم ما رو کشوند توی ویلاش و باغ سرخ و سبز نشون دادکه بهمون یک پروژه نون و آب دار میده ودر حالیکه منو رفیقم حواسمون به اون کاری بود که می خواستیم از جلالی بگیریم در یک موقعیت همسر منو گیر انداخت و اگر به موقع نمی رسیدم نمی دونم چی می شد ؛ توی وضع بدی اونا رو دیدم و همین باعث شد یازده سال از زنم جدا بشم و یک نوزاد چهار ماهه رو به تنهایی بزرگ کنم زنم هم آواره ی شهر شده بود و هر دومون خیلی صدمه دیدیم مخصوصا دخترم که بدون مادر تا این سن بزرگ شد ؛ افسر نگه
بان گفت : این خیلی خوبه بزاریم روی پرونده اش ولی ..من صلاح شما نمی ببینم .
گفتم :ولی نداره من می خوام ازش شکایت کنم ؛ می دونی چند ساله دارم دنبالش می گردم ؟ حالا شما به ما میگن ماجرای این بارش چیه ؟ گفت : پرونده شون همون شمال تشکیل شده و فرستادن اینجا امشب مهمون ماست و فردا می برنش دادسرا ؛ گویا یک زن شوهر دار رو باچند تا از دوستانش دعوت می کنه ویلای شمال ؛ اینطور که فهمیدیم خانمه که بیست و هفت سال بیشتر نداشته مدتی بوده با این آقا رابطه داشته ؛ در واقع جای دختر این جلالی محسوب می شده شوهر دختره رد اونا رو زده بوده به پلیس خبر میده ولی قبل از اینکه برسن صبر نمی کنه وخودش وارد ویلا میشه و موقعی که جلالی و زنش در حال خوردن مشروب و کباب بودن اونا رو می ببینه عصبی میشه و به جلالی حمله می کنه جلالی اولش پا می زاره به فرار و میره توی یکی از اتاق ها در رو می بنده ؛ پسره میره سراغ زنش که اونم یک جا مخفی شده بود ؛ گیرش نمیاره برمی گرده بره سراغ جلالی که اونو سر پله ها می ببینه ؛دیگه اونقدر عصبانی بوده که فریاد می زنه و به بهش حمله می کنه ؛
جلالی با یک لگد اونو از پله ها پرت می کنه پایین ولی اون از پشت میفته روی نرده ها و جلالی هم از فرصت استفاده می کنه و پای اونو می گیره و هلش میده پایین سرش به یک جای تیز برخورد می کنه و جا بجا از دنیا میره ؛
فاجعه ای اتفاق میفته و حالا این آقای جلالی و اون خانم هر دو گیرن و خانواده ی پسره هم خوشبختانه نفوذ زیادی دارن و فکر نمی کنم ولشون کنن ؛ گفتم : خب اگر منم شکایت کنم حتما مجازاتش بیشتر میشه گفت : از من می شنوین صداشو در نیارین ؛ به نقع شما نیست ؛ اول اینکه اونقدر شما رو می برن و میارن و می پرسن که بیزار می شدین آخرم ممکنه همه ی تقصیر ها رو بندازن گردن خانم شما که خدای نکرده حتما یک گوشه نظری بهش نشون داده ؛ و کلی برو و بیا های اعصاب خرد کن هست این یارو الان خودش توی درد سر بدی افتاده به نظر من شما خودتو داخل این ماجرا نکن جز یک آبرو ریزی و برو بیا چیزی برات نداره ؛
کمی بعد من و محسن گوشی هامون رو از بازرسی کلانتری گرفتیم و سوار ماشین شدیم و رفتیم بطرف خونه ؛ هنوز هر دو هیجان داشتیم ولی من دلم نمی خواست حرف بزنم ؛
محسن با فرانک و الیکا تلفنی حرف می زد و توضیح می داد که چرا گوشی هامون رو جواب نمی دادیم ؛ معلوم بود که بشدت نگران شدن و محسن هم با آب و تاب تقریبا همه ی ماجرا رو برای اونا تعریف کرد ؛ اما من حواسم به اون نبود همینطور که رانندگی می کردم حوادثی که برام اتفاق افتاده بود رو به سرعت در ذهنم کنار هم میذاشتم . آخه چطور ممکنه اینقدر همه چیز از روی حساب جلو رفته باشه انگار یکی نقشه ی این کار رو کشیده بود ؛ اون روز که شمال بودیم و من قصد داشتم برم سراغ جلالی ممکن بود همین اتفاق برای من بیفته و یکی جلوی منو گرفت ولی همون کس نذاشت که فکرش از سرم بیرون بره ؛ تا منو کشوند به اینجا حتی رفتن ساناز هم به گالری جزوی از همین نقشه می دونستم وگرنه من اون شب پایین شهر کاری نداشتم ؛
وقتی نگاه می کردم همه ی اون لحظه ها تا دیدن دوباره ی جلالی توی اون نقشه دقیق اثر گذاشته بود ؛ انگار بار سنگینی رو از روی شونه هام برداشته بودن سبک شدم مثل کسی که تازه از مادر متولد شده همه چیز های بد از ذهنم شسته شد و رفت ؛که من کسی رو دارم قوی و دانا که بر همه ی امور ما آگاهه ؛
پس با جون دل از هر آنچه برام پیش بیاد چه خوب و چه بد استقبال می کنم و می دونم که یکی هست که هوای منو داره ؛
و اونشب بهترین شب عمر من بود با محسن و فرانک شام خوردیم و الیکا تعریف کرد که اون روز رفته به مدرسه ی توکا تا جریان رو برای مدیر مدرسه ی ساناز توضیح بده ؛ اون زن ساده ای بود و باورش شده بود که واقعا برای ساناز دردسر درست شده ؛ ولی با اولین جمله هاش متوجه شده که اصلا همکارای اون از ماجرای ما خبر نداشتن ؛ و در یک اقدام شجاعانه میره سراغ ساناز و میگه کاری نکن که هم نتونی مدرسه بیای و هم پولی عایدت نشه ؛ و من بازم این تصمیم رو جزوی از همون نقشه دیدم ؛ بعد از اینکه فرانک و محسن خداحافظی کردن ؛
الیکا رفت به اتاق توکا تا بهش شب بخیر بگه ؛ منم دنبالش رفتم ؛کنار تخت توکا نشستم و خم شدم و دخترم رو در آغوش گرفتم و در حالیکه موهاشو نوازش می کردم ؛گفت : بابا تا حالا تو رو اینطوری ندیده بودم ، گفتم : مگه چطوریم ؟ گفت : انگار خوشحالی ولی نمی خوای نشون بدی یک طوری شدی مگه نه مامان ؟؛ گفتم : آره دختر قشنگم ؛من یک طوریم ؛ دیگه خیالم راحته و هیچی توی این دنیا بیشتر از این نمی ارزه ؛
و همینطور که به الیکا نگاه می کردم ادامه دادم ؛ حالا تو بخواب پرنده ی کوچک من دیگه نمی زارم تو مادرت بغض کنین ؛
پایان
قصه گوی دل مهربون شما ناهید
بزودی داستان جدید در کانال قرار می گیرد امید وارم دوست داشته باشید و لحظاتی در شهر رویا ها قدم بزنین و این دنیا رو ف
بگذار هر ثانیه، حالِ تو خوب باشد،
بگذار رفتنے ها بروند و ماندنے ها بمانند.
تو لبخندت را بزن ، انگار نه انگار...
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق
و شرایط و شخصے گره نزن
بی واسطه خوب باش،
بے واسطه شادے ڪن
و بے واسطه بخند...
شڪ نڪن؛ تو ڪه خوب باشی؛
همه چیز خوب مے شود،
خوب تر از چیزے ڪه فڪرش را میڪنی
#سلام_صبح_بخیر ❤️
🆔https://zil.ink/bettiabaei
4_5992412734442966322.mp3
1.68M
✋ سلام بر سلام
نکاتی پیرامون اهمیت سلام بر وجود مقدس امام عصر علیه السلام...
🎵 قسمت دوم
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#نهج_البلاغه
💥ثُمَّ إِنَّ لِلْوَالِی خَاصَّةً وَ بِطَانَةً فِیهِمُ اسْتِئْثَارٌ وَ تَطَاوُلٌ وَ قِلَّةُ إِنْصَافٍ فِی مُعَامَلَةٍ فَاحْسِمْ مَادَّةَ أُولَئِکَ بِقَطْعِ أَسْبَابِ تِلْکَ الْأَحْوَالِ وَ لَا تُقْطِعَنَّ لِأَحَدٍ مِنْ حَاشِیَتِکَ وَ حَامَّتِکَ قَطِیعَةً وَ لَا یَطْمَعَنَّ مِنْکَ فِی اعْتِقَادِ عُقْدَةٍ تَضُرُّ بِمَنْ یَلِیهَا مِنَ النَّاسِ
🌎همانا زمامداران را خواص و نزدیکانى است که خود خواه و چپاولگرند، و در معاملات انصاف ندارند، ریشه ستمکاریشان را با بریدن اسباب آن بخشکان، و به هیچ کدام از اطرافیان و خویشاوندانت زمین را واگذار مکن.و به گونه اى با آنان رفتار کن که قرار دادى به سودشان منعقد نگردد که به مردم زیان رساند.
📘#نامه_53
🆔https://zil.ink/bettiabaei
#کلام_بزرگان؛ چهل مؤمن ویژه👌
🍀🌸🍀🌸🍀🌸
🌟 آیتالله نوری همدانی با الهام از آیات قرآنی و روایات اسلامی و با تأسی به سلف صالح خویش در مورد تعظیم و تکریم اساتید خود از هیچ کوششی فروگذار نکرده، پیوسته یکی از توصیههای ایشان به شاگردان و مخاطبان خود تکریم و تجلیل از اساتید خود میباشد تا جاییکه بارها فرموده اند:
«من اسامی همه ی اساتید خود را یادداشت نموده، در نماز شب خود برای آنان دعا میکنم؛ چراکه این عمل دارای برکات فراوانی بوده، باعث توفیق روزافزون انسان میگردد.»
📚 برشی از کتاب نقش تربیتی اساتید در مدارس علمیه، ص۸۵
#نماز
#نماز_شب
#دعا
#آیت_الله_نوری_همدانی
🌹🌹🌹🌹🌹
🆔 https://zil.ink/bettiabaei