eitaa logo
بغض قلم
650 دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
325 ویدیو
35 فایل
هیچ چیز جای کتاب را پر نمی‌کند! هر روز اینجا دورهم چند صفحه کتاب می‌خونیم، اصلا هم درد نداره💉 📘 محدثه قاسم‌پور/کتاب‌‌ها: _پشت‌پرچم‌قرمز _شب‌آبستن _نمیری‌دختر ❌ارسال مطالب کانال بدون لینک، حلال است.
مشاهده در ایتا
دانلود
داستانک (چرا دوستم نداری؟!) در یکی از سال‌ها که معاویه به حج رفته بود سراغ زنی به نام دارمیه را گرفت. دارمیه زنی سیاه پوست و بسیار چاق بود. معاویه تا دارمیه را دید گفت: دنبالت فرستادم تا از تو بپرسم چرا علی را دوست داشتی و از من بدت می‌آمد. چرا به علی محبت داشتی و با من دشمنی می‌کردی؟ دارمیه گفت: مرا از جواب معاف کن. معاویه گفت: باید جوابم را بدهی. دارمیه گفت: علی را به خاطر عدلش در میان مردم و تقسیم مساوی بیت‌المال دوست داشتم و از تو بدم می‌آمد، چون با کسی جنگیدی که از تو برای خلافت شایسته‌تر بود. آری به علی محبت ورزیدم، چون که درماندگان را دوست داشت و به در راه ماندگان بخشش می‌کرد و در دین عالم بود و از حق خودش می‌داد. تو را دشمن داشتم به خاطر دنیا طلبی و خون‌ریزی و اختلاف افکنی بین امت. معاویه سخت عصبانی شد و گفت: به همین خاطر شکمت باد کرده و سینه‌هایت بزرگ شده و کفلت درشت شده. دارمیه دندان‌هایش را بهم کوبید و داد زد: آی این حرف‌ها را به مادرت هند بگو. معاویه گفت: آرام باش آیا هرگز علی را دیده‌ای؟ دارمیه عرق از پیشانی گرفت و گفت: آری دیده‌ام! دست و پاهایش خشن بود. نعمت‌های دنیا او را به خود مشغول نکرد. معاویه گفت: سخنان‌ش چگونه بود؟ دارمیه دستی به نم چشمش کشید و ادامه داد: سخنانش دل‌ها را از کوری جلا می‌داد مثل جلا دادن ظرف زنگار گرفته با روغن. معاویه گفت: راست گفتی حاجتی داری؟ دارمیه گفت: صد ناقه سرخ مو و هزار گوسفند جوان قوی می‌خواهم که با شیرش خردسالان را غذا بدهم و میان عرب را اصلاح کنم. معاویه گفت: این‌ها را بدهم مرا هم مثل علی می‌بینی؟! دارمیه استوار ایستاد و گفت: نه، تو کمتر از اویی.‌ معاویه گفت: علی بود که به تو چیزی نمی‌داد. دارمیه خندید و گفت: معلوم است که چنین نمی‌کرد، علی کرک شتری از بیت‌المال را اضافه به من نمی‌داد. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
05.Maeda_.019.mp3
2.51M
🎧 تفسیر صوتی قرآن کریم 🌺 قسمت ۱۹ | يَا أَهْلَ الْكِتَابِ قَدْ جَاءَكُمْ رَسُولُنَا يُبَيِّنُ لَكُمْ عَلَىٰ فَتْرَةٍ مِنَ الرُّسُلِ أَنْ تَقُولُوا مَا جَاءَنَا مِنْ بَشِيرٍ وَلَا نَذِيرٍ ۖ فَقَدْ جَاءَكُمْ بَشِيرٌ وَنَذِيرٌ ۗ وَاللَّهُ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ اى اهل كتاب! همانا رسول ما در دورانى كه پيامبرانى نبودند به سوى شما آمد تا (حقايق را) براى شما بيان كند، تا مبادا بگوييد: مارا بشارت دهنده و بيم‌دهنده‌اى نيامد، براستى بشير و نذير برايتان آمد، و خداوند بر هر چيز تواناست 🎤 آیت‌الله قرائتی 👇تفسیر قرآن: ۸min ●━━━━━━─────── ⇆ㅤ       ◁ㅤㅤ❚❚ㅤㅤ▷ㅤㅤ  ↻ 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
طرف‌های عصر غلغله شد. مردم خوشحالی می‌کردند و با ماشین‌های‌شان بوق بوق راه انداخته بودند. می‌گفتند شاه فلنگ را بسته و از ایران فرار کرده. باورم نمی‌شد. نمی‌دانم چرا الکی خوشحال بودم. به شکری گفتم: شاه با اون اهن و تلپش که بره، یعنی وضع مملکت خیلی خره تو خره. 📒 عقرب‌های کشتی بمبک/ فرهاد‌حسن‌زاده 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حتما شما هم این حس را زندگی کردید. بعد از خواندن کتابی که حسابی با قلب‌تان بازی کرده، چند وقتی دوست ندارید، کتاب جدیدی بخوانید. تا چند وقت جمله‌ها و کلمه‌های کتاب توی سرتان رژه می‌روند و این حال من بود بعد از خواندن کتاب خار و میخک شهید یحیی سنوار. دوست داشتم باز هم از سنوار بخوانم. جستجو کردم و به سنافور رسیدم. اول کلمه‌ی سنافور توی سرم چرخید و دوست داشتم معنی آن را بفهمم؟! همان صفحه‌های اول به جوابم رسیدم. سنافور، میله‌ی بلند‌ی است و تیربرق مرکزی شهر غزه با گردنی برافراشته که محل شروع نبرد خنجرها بوده است. بعد دیدم با سنافور همسن و سال هم درآمدیم. سنافور قبل از خار و میخک(۲۰۰۴) یعنی سال ۱۹۹۱، درست در سال تولدم نوشته شده و این انگیزه‌ی بیشتری شد که ببینم فلسطین در سال تولدم چه شکلی بود. شروع کردم به خواندن. سنافور داستان نوجوانی است به نام اشرف حسن یوسف بعلوجی که یکی از مبارزان حماس است. سنوار آن را در زندان رمله اسرائیل نوشته است. انگار که باهم در یک زندان بودند و اشرف دوست نداشته خاطره‌هایش نوشته شود ولی سنوار برای اینکه دنیا اشرف و کار بزرگ او را بشناسد، دست به قلم می‌شود. از نظر تعداد صفحه یک پنجم خار و میخک است و فقط ۷۵ صفحه دارد همین باعث شده که خار و میخک هم تجربه‌های غنی‌تری را به نمایش بگذارد هم داستان آن پرکشش‌تر و ناب‌تر باشد. ولی خواندن سنافور هم خالی از لطف نیست‌. با قد کشیدن یک مبارز از نوجوانی تا زدن به دل نبرد خنجرها آشنا شدم و زیر خیلی از جملات آن خط کشیدم. مثلا آنجا که اشرف مجبور است به خاطر تامین مایحتاج خانه به سرزمین‌های اشغالی سال ۴۸ برود و برای اسرائیلی‌ها کار کند، این جمله‌ها با قلبم حسابی بازی کرد؛ (حس کردم سرمای آهنی که به پای من و بقیه دوستانم و به پای هزاران کارگر بسته بودند تا مغز استخوانم می‌رود. کارگرانی که با دست خودشان داشتند یک تمدن و دولت غصبی روی خاک مادری خودشان می ساختند. معنای مهمی که آن وقت حس کردم این بود که داشتم برای به دست آوردن یک لقمه نان می‌جنگیدم تا شکافی که پیری پدرم و رفتن ادهم برای ادامه تحصیل ایجاد کرده بود را پر کنم.) این جمله‌ها را هم خیلی دوست داشتم: (مادر که مکتب است: لباس‌ها، لبخندها و اشک‌هایش را جمع کرد. شاید حتی بتوانیم بگوییم این اشک ها به سنافور برگشتند و سلام ابوحمزه را به آن رساندند. به سنافور که از دانش آموز کوچکش درس خوبی گرفت. اشرف به او یاد داد پایداری و سر جای خود ایستادن کافی نیست، بلکه باید هر روز یک قدم رو به جلو برداشت.) به راستی که یحیی سنوار در نوشتن هم مبارز است نمی‌نویسد، شلیک می‌کند و حتی امروز که پیکر خون آلودش در اختیار اشغالگران قرار گرفته، کلمات‌اش پرواز می‌کنند و قلب صهیونیست‌ها را نشانه می‌گیرند. مرد اسلحه و قلم بدون شک ابعاد دیگری دارد که بر ما پوشیده مانده ابعادی که برای یک مبارز قرن بیست و یکم راه را از بی‌راهه جدا می‌کند. سهم ما از مرد سایه‌ها اما همین کلمات است، سهم ما از او درک آزادی در اسارت و فهم آزادگی در اشغال است سهم ما دیدن دنیا از دریچه چشم اوست، سهم‌تان را بردارید، دنیا سنوارهای زیادی ندارد… سنافور شرح خروج یک مجسمه از قاب سنگی است. روایت طغیان یک رودخانه در بستر کور خاموشی سنافور را جدی بگیرید. 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
چرا حضرت زینب از مدینه رفتند؟! ماه رجب سال ۶۱ هجری به آخرین روزهایش می‌رسید و مدینه هر روز به خطبه‌های رسای تو مظلومیت حسین (عليه‌السلام) را مرور می‌کرد. جوانان مدینه حالا یکپارچه خشم بودند و مدینه آبستن آشوب بود. خبرها به شام می‌رسید و یزید هر روز بیشتر بر قدرت خویش بیمناک می‌شد. حاکم مدینه را فرمان داده بود تا از هر طریق که می‌تواند، تو را از مدینه دور سازد. عمروبن‌سعید باز هم از تو خواست یا سکوت کنی یا بروی. خیرخواهانی از اهل مدینه تو را راضی کردند بر رفتن که نمانی و مصیبت آل‌محمد افزون نشود؛ هرچند دلت در مدینه بود، اما سرانجام رفتن را برگزیدی. 📒عقیله/ الهام امین 🆔 https://eitaa.com/bibliophil 🆔 https://ble.ir/bibliophils
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا