🚖 راننده خوش غیرت
سوار تاکسی شدم. دوتا خانم عقب پراید بودیم، راننده منتظر مسافر سوم بود. هر مسافر آقایی که میآمد، راننده با لبخند میگفت؛ (آقا نه!)
دختر کنارم که روسری نداشت گفت: (وا! آقا و خانم نداره. بزن زودتر بریم.)
دست آخر مسافر خانمی به جمع دونفر ما نیامد و راننده حرکت کرد. برایم عجیب بود که برای باورش به پول کمتر راضی ست. جلوتر که رفتیم فهمیدم این مرام همیشگی اوست. پشت فقط آقا یا فقط خانم سوار میکند.
وقتی کرایه را دادم و پیاده شدم. گفتم؛ (خیلی خوشحالم که هنوز مردای با غیرتی تو شهرمون هستند)
راننده خندید و گفت؛ ( همه چیز پول نیست! تو مثل دختر خودمی باید تو ماشینم راحت باشی)
و من از پای این تاکسی تا آسمانها پرواز کردم.
خوشا به غیرت تو مرد!
#روایت_یعنی_زندگی
#آدم_های_خوب
🆔 @bibliophil
کربلای گویا! 😳
نیم ساعت پیش شمارهی ناشناسی زنگ زد؛ (کربلا دعاتون کردم.) همین و قطع کرد. مرد جوانی بود که نمیشناختم.
از طرفی ذوق کردم که در کربلا نامم برده شده و از طرفی هزار جور فکر کردم که این آقای محترم کیست؟
داشت رگهای حبیب لیسانسها در من شکل میگرفت که:(چرا من؟!؟)
بعد از طریق دوستم، فهمیدم تماس از یک تلفن گویا انجام شده و این شیوهی جدید تبلیغات کاروان کربلا است.
اینکه هنوز روی سرم، شاخ سبز نشده، خود عجیب است.
همه نوع ویزیتور دیده بودم جز ویزیتور دعاگو از کربلا با پیش شمارهی تهران.
همین مقدار هم عطر کربلا که به دلم وزید،الحمدالله. و بر این باورم که شکر نعمت، نعمتت افزون کند. خدا را چه دیدی شاید کربلایی شدم.
قسمت خنده دار ماجرا، تشکر و ممنونم گفتنهایم بود با بغض؛ آن هم از یک صدای ضبط شده.
#کربلا
#روایت_یعنی_زندگی
🆔 @bibliophil
❤️ تسبیح
هر لحظه به ساعت پرواز مشهد_تهران نزدیکتر میشدم و حسرت سوغاتی که فرصت خریدن آن را پیدا نکرده بودم، بیشتر اذیتم میکرد. فقط خیلی سریع دوتا جانماز برای مادر خودم و مادر همسرم خریدم. برای مادر خودم جانماز سبز و برای مادر همسرم کرم.
به هتل برگشتیم و چمدانها را برداشتیم. توی دلم دوتا چیز مانده بود که چون فرصت نداشتم، نشد بخرم. یکی تسبیح برای دوتا جانماز و یکی هم یک تسبیح فیروزهای برای خودم که یادگار اولین سفر مشهد با خانمم باشد. حتی همسرم هم از خواسته دلم خبر نداشت ولی امام رضا خبر داشت.
از هتل بیرون آمدیم و چمدانها را پشت ماشین گذاشتیم. پیرمردی جلویم را گرفت و گفت؛ (جوان اینها برای تو.)
بعد از جیب سه تا تسبیح بیرون آورد. یکی تسبیح سبز، دیگری کرم و سومی فیروزهای و رفت. دقیق به رنگ جانمازها و به رنگ فیروزهایی که دلم میخواست.
و من ماندم و گنبدی که انتهای خیابان لبخند میزد و امامی که قدر چشم برهم زدنی غافل از حال میهمانش نیست.
📒 به روایت همراهان کانال
#امام_رضا
#روایت_یعنی_زندگی
🆔 @bibliophil
روایت جلسه اول.m4a
5.9M
✍آموزش سواد روایت / جلسه اول
مباحث این جلسه:
استعداد ندارم.
حوصله ندارم.
من نمی تونم.
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
لازم دیدم توضیحی دربارهی روایتنویسی بدم خدمت شما عزیزان
۱۴ جلسه دربارهی روایتنویسی سال گذشته ضبط کردم که امروز اولین جلسه آن را اینجا قراردادم.
نوشتن روایت از داستان راحتتر است و کاری زود بازده است. و روایت اگر درست انجام بگیرد به قول استاد قزلی مثل عسل باعث شفا همه مردم میشود.
زندگینامهها، روایتهای شهدایی، روایتهای سفر و روزنوشتها همه تقریبا از این روش استفاده کردند.
اگر گام به گام با صوتها که زمان هر کدام زیر ده دقیقه است، جلو بیاید، توانایی نوشتن روایت را به دست میآوردید.
این صوتها حاصل شرکت خودم در بیش از ده کارگاه روایتنویسی زیر نظر اساتید برجسته این حوزه است.
اساتیدی چون خانم فائضه غفار حدادی، آقای قزلی، آقای طرقی، آقای حسینی نسب، آقای دیزگاه، آقای محقق و...
بعد از این ۱۴ صوت، سراغ داستاننویسی و فرق آن با روایت میرویم و کم کم انشالله این مهارت را به دست میآوریم.
سعی میکنم تمام تجربهام را در اختیار شما قرار بدم، امیدوارم شما هم بنویسید و بفرستید تا با دلگرمی این راه را ادامه بدم.
سعی میکنم متنهای شما در هر قالبی که هست بخوانم و به پیشرفت بیشتر شما کمک کنم.
📒 اگر ما روایت نکنیم در جنگ روایتها پیروز نخواهیم شد.
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
#جمع_علاقمندان_نویسندگی
🆔 @bibliophil
جلسه ی دوم سواد روایت.m4a
9.14M
✍آموزش سواد روایت / جلسه دوم
مباحث این جلسه:
چرا روایت کنیم؟
روایت کردن چه فایدهای دارد؟
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
✍ ارسالی از منتظر
🌻پیاده شدن در آزادی
مترو به حدی شلوغ بود که دستفروشها هم جایی برای فروختن نداشتند.
زن میانسالی که کم از دخترها نداشت در نقاشی صورت، کمرش را با دست نگهداشته بود و بلند بلند میگفت:(پول مگه مفت دادن برا جدا کردن زن و مرد)
نگاهی از سر ناراحتی به شیشهی جدا کننده انداخت و ادامه داد:(عرضه ندارن به جاش چهارتا واگن اضافه کنند!)
جیغ جیغ چند دختر بیروسری نظر همه را از خانم میانسال به سمت در واگن جلب کرد.
دختری که بلوز و شلوار پوشیده بود، جیغ میکشید:(همین ایستگاه پیاده شو!)
مرد میخندید و هیز به موهای دخترها نگاه میکرد:(مگه تظاهرات نکردید آزاد بشیم! زنده باد آزادی!)
مترو به ایستگاه میدان آزادی رسید. دخترها هرکاری کردند مرد پیاده نشد و داد زد: (تظاهرات کردیم استفاده کنیم، زن، زندگی، آزادی)
دخترها داد میزدند:(غلط کردی! این آزادی نیست!)
زن میانسال از لای جمعیت خودش را به دخترها رساند و رو به مرد ایستاد:(مرتیکه هیز پیاده شو!)
مترو قصد رفتن داشت اما دخترها در را نگه داشته بودند که مرد پیاده شود. چند بار در بوق زد و دخترها و زن میانسال اجازه بسته شدن ندادند.
مامور مترو از راه رسید و هر کاری کرد، مرد پیاده نشد. قطار حسابی تاخیر کرده بود.
مامور بالا آمد و مرد را با هر تهدیدی بلد بود، پیاده کرد.
مرد که پیاده شد، زن میانسال گفت:(مرتیکه انگار کور، این شیشهها رو نمیبینه زدن! باز میاد وسط خانمها)
👇 روایت واقعی از مترو امروز تهران
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسهی سوم روایت.m4a
9.97M
✍آموزش سواد روایت / جلسه سوم
مباحث این جلسه:
روایت به چه معناست؟
ابزار روایت کردن چیست؟
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسهی چهارم.m4a
9.61M
✍آموزش سواد روایت / جلسه چهارم
مباحث این جلسه:
آیا همهی سوژهها ارزش پرداختن دارند؟
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه پنجم.m4a
5.95M
✍آموزش سواد روایت / جلسه پنجم
مباحث این جلسه:
انواع زاویهدید در روایت
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسهی ششم.m4a
10.94M
✍آموزش سواد روایت / جلسه ششم
مباحث این جلسه:
کانونمندی در روایت
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه ی هفتم.m4a
7.99M
✍آموزش سواد روایت / جلسه هفتم
مباحث این جلسه:
راوی باید مثل زنبور عسل باشد. 🐝
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه ی هشتم.m4a
9.36M
✍آموزش سواد روایت / جلسه هشتم
مباحث این جلسه:
🇮🇷 معرفی بهترین روایتنویسان ایران
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسهی نهم.m4a
9.49M
✍آموزش سواد روایت / جلسه نهم
مباحث این جلسه:
😔 ایده ندارم! چهطوری شروع کنم؟!
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
و اگر ننویسیم، من نبودهام
اگر ننویسید، شما نبودهاید
#روایت_یعنی_زندگی
🆔 @bibliophil
InShot_۲۰۲۲۱۱۲۷_۲۳۰۹۳۵۲۰۹.m4a
2.58M
✍آموزش سواد روایت / جلسه دهم
مباحث این جلسه:
توصیف و تحلیل در روایت با تمرکز بر کتاب خسی در میقات جلال آل احمد
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه یازدهم.m4a
12.45M
✍آموزش سواد روایت / جلسه یازدهم
مباحث این جلسه:
شاخ و برگ اضافه کردن به روایت/ با تمرکز بر کتاب رنجینکمان آقای طرقی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه دوازدهم.m4a
10.43M
✍آموزش سواد روایت / جلسه دوازدهم
مباحث این جلسه:
مخاطب را معلق نگهدارید/ با تمرکز بر کتاب پنجرههای تشنه آقای قزلی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
شروع نقطه طلایی.m4a
10.1M
✍آموزش سواد روایت / جلسه سیزدهم
مباحث این جلسه:
قلاب اول روایت/ با تمرکز بر کتابهای خانم حدادی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه چهاردهم دیالوگ در روایت.m4a
10.79M
✍آموزش سواد روایت / جلسه چهاردهم
مباحث این جلسه:
زبان و دیالوگ در روایت/ با تمرکز بر کتاب به سفارش مادرم
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
جلسه پانزدهم .MP3
14.69M
✍آموزش سواد روایت / جلسه پانزدهم
مباحث این جلسه:
فرق روایت با داستان و پایان مبحث سواد روایت/ پیش به سوی داستاننویسی
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
#روایت_یعنی_زندگی
بسم الله الرحمن الرحیم
پدربزرگم ارتشی بود. هنوز عکس های آن وقت هایش را دارد. عکس دست دادنش با فرح را که نشانم می دهد، شیطنت می کنم و می پرسم: «دوست داشتی انقلاب نمیشد؟ هنوز پهلوی بود؟» دلخور ولی جدی می گوید: «پهلوی میخواست هم نمی تونست بمونه! یعنی این مامان بزرگت نمیذاشت.» بعد انگار باید چهل پنجاه سالی در زمان سفر کند، به کنج سقف خیره میشود و می گوید: «یه بار یه سربازی که کارش بهم گیر کرده بود، یه زیر سیگاری نقره بهم داد. اونموقع ها سیگار برگ اصل می کشیدم.» از وقفهی سرفه اش استفاده میکنم و می گویم: «خوب شد ترکش کردی آقاجون. وگرنه این سرفه ها به این راحتی از کنار ریه ات نمیگذشتن.» با نگاهی که احتمالا به سربازهای خاطی اش می انداخته، نگاهم میکند که چرا حرفش را بریدهام. سر کیف است. ادامه میدهد: «هیچی! این مامان بزرگت تا زیرسیگاری رو دید پاشو کرد تو یه کفش که پسش بده. از کجا می دونی حلاله یا حرومه. یه سرباز آس و پاس از کجا داره پول نقره بده؟ بعدم یه چیزایی راجع به فتوای امام گفت که یادم نیست.» جای مناسبش برای پیاده شدن از ماشین زمان را پیدا کرده. لبخند به لب اضافه می کند : «همونم شد! معلوم شد زیر سیگاری رو از هتل ارتش کِش رفته.»
می گویم: « به مامان بزرگ نمیومد اینقدر مذهبی باشه.» خوابش گرفته است. میخواهد دراز بکشد. دست دست می کند از کنارش روی تخت بلند شوم. رو تختی اش را صاف می کنم و چند ضربه به متکایش میزنم و کله اش را محکم می بوسم. میخواهم بروم که مزدم را با جملهی آخرش میدهد: «اندازهی مذهبی بودن این زن ها رو فقط امام دونست. اون موقع که گفت سربازای من الان تو گهواره ها خوابیدن، افسرهاش داشتن اون گهواره ها رو تکون میدادن.» این را گفت و سمت قاب عکس پسرهایش چرخید. و مثل هر شب، آنقدر به عکس دو شهیدش نگاه کرد تا خوابش برد.
✍ سمانه بهگام/ منبع: دورهمگرام
#انقلاب_چهره_زنانه_دارد
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
امتحان املا داشتم. نیمکتها را توی سالن مدرسه چیده بودند. موقع امتحان بعضیها روی زمین مینشستند. آن روز من روی نیمکت نشسته بودم و نفر وسطی رفته بود زیر میز. معلم با صدای بلند املا را میخواند. صدای رادیو به آرامی از توی دفتر میآمد. خانم حدادی جمله را یکبار دیگر تکرار کرد که مدیر با چشمهایی سرخ دمگوش معلم چیزی گفت. خانم حدادی، دستش را روی نیمکت من گذاشت. بچهها منتظر جمله جدید بودند. مراقب ردیف جلو، شانههایش لرزید و با صدای بلند گریه کرد و سمت دفتر دوید. بچهها نگران به معلمها نگاه میکردند. صدای رادیو بلندتر شده بود. شاید هم سالن خلوتتر بود که صدا را بلندتر میشنیدم. مدیر سعی میکرد امتحان را به پایان برساند. اما هقهق خانم حدادی که بلند شد، چند تا از بچهها هم ترسیدند و زیر گریه زدند. من گریه بزرگترها را نمیفهمیدم. خیلی ندیده بودم که یکدفعه معلمها، ناظم و حتی مدیر مدرسهمان گریه کنند. بچهها به هم ریختند. مدیر که دست تنها مانده بود اعلام کرد برگهها را بالا بگیریم. هفت یا هشت خط بیشتر ننوشته بودیم که امتحان تمام شد. بلندگو را نزدیک دهانه رادیو گذاشته بودند. «روح خدا به خدا پیوست.»
💥 روایت جذاب خانم نفری از دیدار رهبری در ۱۴ خرداد ۱۴۰۲
👇متن کامل
https://khl.ink/f/53076
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🆔 @bibliophil
📒الکترونها هم عاشق میشوند...
👈 روایتی از دیدار دانشمندان، متخصصان، کارشناسان و مسئولان صنعت هستهای کشور با رهبر انقلاب
🖌به قلم خانم فاطمهشایانپویا که شاگرد شهید شهریاری بودند و نویسنده کتاب استاد هستند.
دانشجوهای هستهای، حتماً میان درسهایشان، یکی از مباحث جالبی که یاد میگیرند تونلزنی کوانتومی الکترونهاست. به زبان ساده یعنی وقتی الکترونها در برابر یک سد قوی پتانسیل قرار میگیرند، اگر انرژی جنبشی زیادی پیدا کنند، رفتاری شبیه موج از خودشان نشان میدهند و میتوانند از این سد عبور کنند. این مبحث چه ربطی به اینجا دارد؟ چون بعد از سالها با تمام وجود درکش کردهام!
برنامههایی مثل دیدار امروز ویژگیهای خودش را دارد. خیلی از مدعوین، سوای از اشتیاق درونیشان، زیاد اهل بروز علنی هیجان و احساسات نیستند. مثلاً خیلیهایشان، فقط سکوت میکنند.
یا در فرصتی که میان بازدید آقا از نمایشگاه دستاوردهای صنعت هستهای و آمدنشان به حسینیه و شروع سخنرانی پیش آمده، ذهنشان مشغول دغدغههای خاصی است:
عذاب وجدان کارهام رو دارم...
این را یکی از رفقای قدیمیام با خنده میگوید؛ وقتی با عجله خودم را میرسانم به وسعت آبی حسینیه امام خمینی(ره) و کناری از آنجا میبینمش. یادم میآید زمان دانشجویی هم متعهدانه کار میکرد و حتی از یک ثانیه هم نمیگذشت.
#روایت_یعنی_زندگی
#بغض_قلم
#جمع_دوستداران_کتاب
🔍 ادامه را بخوانید
https://khl.ink/f/53118
🆔 @bibliophil