📚سه وصیت جوان معصیت کار
نجيب الدين نقل فرموده است: يك شب در #قبرستان بودم، ديدم چهار نفر مى آيند و يك #جنازه روى دوش دارند. من جلو رفتم و به آوردن جنازه در آن وقت شب اعتراض كردم و گفتم به نظر مى رسد كه شما انسانى را كشته ايد و نيمه شب قصد دفن آن جنازه را داريد تا كسى از اسرارتان سر در نياورد.
گفتند: آى، گمان بد نكن زيرا مادرش با ماست. ديدم پيرزنى جلو آمد، گفتم اى مادر، چرا نيمه شب جوانت را به قبرستان آورده اى؟
گفت: چون جوان من معصيت كار بود و خودش چند وصيت كرده است.
اول: چون من از دنيا رفتم طنابى به گردنم بى انداز و مرا در خانه بكش و بگو: خدايا اين همان #بنده گريز پا و گناهكارى است كه به دست سلطان #اجل گرفتار شده او را بسته نزد تو آورده ام به او #رحم كن.
دوم: جنازه ام را شبانه دفن كن تا كسى بدن مرا نبيند واز جنايات من ياد نكند تا #عذاب شوم.
سوم: اين كه بدنم را خودت دفن كن و در لحد بگذار كه خداوند موهاى سفيد تو را ببيند و به من عنايتى فرمايد و مرا بيامرزد، درست است كه من #توبه كرده ام واز كرده هايم پشيمانم ولى تو اين وصيتهاى مرا انجام بده.
وقتى كه جوانم از دنيا رفت، ريسمانى به گردنش بستم و او را كشيدم. ناگهان صدايى بلند شد و گفت: الا ان #اولياء_الله هم الفائزون، با بنده گنه كار ما اين طور رفتار نكن ما خود مى دانيم با او چه كنيم.
خوشحال شدم كه توبه اش پذيرفته شده و او را به طرف قبرستان آوردم. من از پيرزن خواهش كردم كه دفن پسرش را به من واگذار كند. او هم اجازه داد بدن را در #قبر گذاشتيم همين كه خواستم #لحد را بچينم، آيه اى را شنيدم كه: (الا ان اولياء الله هم الفائزون )
از اين جريان نتيجه گرفتم كه توبه جوان گناهكار مورد قبول واقع شده است و خداوند دوست ندارد بنده گناهكارش كه توبه كرده، مورد #اهانت قرار گيرد.
📚منبع : قصص التوابين، ص 110
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴شهر گمشده آتلانتیس ماسهها
شهر گمشده آتلانتیس ماسهها که افسانهها را پر کرده است، ظاهراً شهری باستانی در عربستان بود که توسط بلایای طبیعی جدی ناشی از خشم خدایان آنها، تخریب و زیر ماسه دفن شد. بسیاری از کاوشگران همچنان به این داستان اعتقاد دارند و به دنبال این شهر گمشده هستند برخی معتقدند که این مکان در جایی از بیابانهای جنوبی عربستان سعودی کنونی واقع شده است.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
8.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎞#کلیپ_تصویری
🎙سخنرانی استاد دانشمند
🎯موضوع : جهنم مُفتی
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚حکایت
🌺 به مناسبت ولادت
حضرت علی اکبر
علیه السلام 🌺
#کثیر_بن_شاذان می گوید :
روزی #امام_حسین علیه السلام در مسجد نشسته بودند و من به حضرت نگاه می کردم .
در همین حال ، فرزندش #علی_اکبر علیه السلام نزد ایشان آمد و از پدر انگور خواست در حالی که فصل انگور نبود .
ناگهان دیدم سیدالشهداء علیه السلام با دست به دیوار پشت سرشان ضربه ای زدند و از آن دیوار انگور و موز تازه بیرون آمد و از آن انگور به علی اکبر علیه السلام خوراندند .
سپس فرمودند :
« ما عندالله لأولیائه اکثر .
آنچه نزد خداست ، برای اولیائش فراوان تر است »
🗂منبع :
مدینة المعاجز ، ج ۳ ، ص ۴۵۲
#علی_اکبر
#معجزه
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
🔴هیولای نسناس
نسناس اسطورهای است که گفته میشود نوعی جن است که بدنش نیمی از اعضای انسان همانند یک پا، یک دست و یک چشم را دارد و نیمه دیگر پرنده مانند شبیه آنوناکیهای منقاردار است. گفته میشود این موجود ترکیبی از شیطان و انسان است که قدرت کشتن انسان را تنها با یک لمس دارد. اعتقاد بر این بود که نسناس فقط نیمی از سر و نیمی از اعضای بدن را دارد و با استفاده از یک پای خود برای جهشهای بزرگ استفاده میکند تا انسانها را بکشد.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
♦️روزهای قمر در عقرب سال ۱۴۰۰
🔹در مورد "قمر در عقرب" به زبان ساده بخوام بگم، مجموعه ای از ستارگان چیدمانشون کنار هم جوریه که به شکل عقرب هستن. کره ماه هرماه حدودا دو سه روز از میان این صورت فلکی عبور میکنه که این روزها رو میگن قمر در عقرب.
🔹بر اساس روایات و نیز علم نجوم و اخترشناسی؛ خواندن عقد ازدواج، مسافرت، اقدام برای بچه دار شدن(انعقاد نطفه)، افتتاح کار و کسب و تجارت، حجامت، تعیین و تغییر نام، گذاشتن سنگ بنای کارهای مهم و بطور کلی انجام هر یک از کارهای اساسی در روزهای نحس و قمر در عقرب هم از نظر علماء دینی و هم از نظر منجّمین توصیه نمیگردد و میگویند کراهت دارد.
🔹اگرچه چنین تأثیراتی را به طور کلی نمیتوان انکار کرد، ولی مردم نباید به این امور بیش از حدّ مجاز اعتنا کنند و آن ها را در زندگی خود وارد کنند که به سمت و سوی خرافات کشیده شوند.
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
☕️صبح بخیر
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚میرزا مست و خمار، و بیبی مهرنگار
يکى بود يکى نبود، پيش از خدا کسى نبود. يک پادشاهى بود که بچهاش نمىشد، يک روز آمد سرش را جلو آينه شانه بزند يک موى سفيد روى شقيقهاش پيدا کرد. اوقاتش تلخ شد و وزيرش را خواست و گفت: 'تو چه مىگوئي؟ من دارم پير مىشوم و اولادى ندارم که بعد از خودم به تخت بنشيند' .وزير دلدارىاش داد و گفت: 'قبله عالم به سلامت باشد! من هم اجاقم کور است و اولاد ندارم. اين ديگر بسته به خواست پروردگار است. انشاءالله خدا به همين زودى اولادى به شما خواهد داد.پادشاه از جا در رفت و گفت: 'تو هميشه براى خوشآمد من از اين گزافها مىگوئي. اما از همين تا چهل روز ديگر به تو فرجه مىدهم اگر زنم آبستن نشد تو را خواهم کشت!'وزير بيچاره از گفته خود پشيمان شد، پکر و غمناک به خانه رفت.وزير، روزها و ساعتها را با غم و غصه مىشمرد و با خودش مىگفت: خدايا، خداوندگار! چه خاکى به سرم بکنم؟تا اينکه شب چهلم رسيد. نصف شب صدا در آمد. وزير دلش تو ريخت، به خيالش آمدهاند او را بکشند. اما همين که در را باز کرد درويش سفيدپوشى را ديد. درويش يک سيب و يک انار به وزير داد و گفت: 'خداوند اين را براى شما فرستاده. انار مال زن پادشاه است، سيب مال زن خودت. اينها را که خوردند بعد از چهل روز زن شاه پسر و زن تو دختر آبستن مىشوند و اين پسر و دختر همديگر را مىگيرند' .اين را گفت و ناپديد شد.وزير خيلى خوشحال شد و با خودش گفت: 'انار را مىدهم به زن خودم بخورد که پسر بزايد و سيب را به زن پادشاه مىدهم' .شبانه به خانه پادشاه رفت و ماجرا را نقل کرد. پادشاه شادمان شد و گفت: 'چه عيب دارد؟ دختر من زن پسر تو خواهد شد' .از آنجا بشنو که هر دو زن بعد از چهل روز آبستن شدند و سر نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه زن وزير دخترى زائيد مثل پنجه آفتاب. زن پادشاه خواست بزايد صدائى آمد که: 'تشت طلا حاضر کنيد' . تشت طلا آوردند، يکدفعه يک مار سياه به دنيا آمد. زن پادشاه از هول پس افتاد و به زحمت به هوشش آوردند. وزير که شنيد فهميد که اين قسمت بوده و به روى خودش نياورد. اسم پسر پادشاه را ميرزا مست و خمار و اسم دختر وزير را بىبى مهرنگار گذاشتند.
ادامه دارد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
شاه اوقاتش تلخ شد اما چارهئى نداشت. هر دو بچه کمکم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به وزير گفت: 'بايد دخترت را به پسر من بدهي' .وزير ترسيد که از فرمان شاه سرپيچى بکند، و آنها را براى هم عروسى کردند.شب عروسى همين که عروس و داماد دست به دست دادند و تنها گذاشتند، پسر پادشاه از توى پوست مار درآمد و جوان هژده ساله خوشگلى بود. دم صبح دوباره در پوست خود رفت و مار شد. چندى که گذشت به گوش پادشاه رسيد که پسرش به شکل جوان زيبائى از پوست مار درمىآيد. عروسش را خواست و گفت: 'بايد کارى بکنى که ديگر پسرم نتواند توى پوست مار برود' .بىبى مهرنگار از شوهرش پرسيد: 'پوست مار را با چه مىسوزانند؟'ميرزا مست و خمار گفت: 'پوست من را فقط مىشود با پوست سير و پياز و نمک در آتش سوزانيد، اما اگر پوستم بسوزد ديگر مرا نخواهى ديد' .بىبى مهرنگار اعتنائى به حرف شوهرش نکرد و دفعه بعد که ميزا مست و خمار از توى پوست خودش بيرون آمد، پوست او را سوزانيد. وقتىکه پوست مىسوخت يکهو شوهرش آمد و گفت: 'آخر کار خودت را کردى و پوست مرا سوزاندي! ديگر هرگز مرا نخواهى ديد مگر اينکه هفت جفت کفش فولادى و هفت دست رخت آهنى بپوشى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون بردارى و دنبال من راه بيفتي' .و همين که اين را گفت ناپديد شد.بىبى مهرنگار هفت روز تهيه سفر ديد و هفت دست رخت آهنى و هفت جفت کفش فولادى و هفت عصاى آهنى و هفت جعبه قندرون از بازار خريد و راهِ بيابان گرفت. هى رفت و رفت تا برخورد به يک ديو هيولائي. گفت: 'خدايا چه بکنم؟' يکدفعه صدائى از عالم غيب آمد که: 'اى دختر! يک جعبه قندرون جلو ديو بينداز تا دست از سرت بردارد' .مهرنگار همين کار را کرد و رفت و رفت تا رسيد به يک ديو ديگر. آنجا هم يک جعبه قندرون جلو ديو پرتاب کرد و پا گذاشت به فرار.چه دردسرتان بدهم؟ دو سه سال گشت و گذار بىبى مهرنگار طول کشيد و در ميان راهش هفت ديو بودند که هر هفت جعبه قندرون را به آنها داد و رخت آهنى و کفش فولادى و عصاى آهنى او هم همه کهنه و سائيده شده بود. روزى که هفتمين کفش او پاره شد به کنار چشمهئى رسيد و نشست که يک مشت آب به سر و رويش بزند، چون خيلى خسته بود. ديد يک دَدِه برزنگى با کوزه بهطرف چشمه مىآيد. پرسيد: 'باجي، تو کنيز کى هستي؟'گفت: 'من کنيز ميرزا مست و خمار هستم' .پرسيد: 'او کجاست؟'گفت: 'همينجاست (اشاره به باغ بزرگى کرد) و دارد تهيه عروسى با دخترخالهاش را مىبيند' .مهرنگار پرسيد: 'براى کى اين آب را مىبري؟'گفت: 'براى ميرزا مست و خمار که مىخواهد دست و رويش را بشويد' .مهرنگار گفت: 'دستت درد نکنه! اين کوزه را بده به من يک خرده آب بخورم' .دده، کوزه را داد. مهرنگار هم فوراً انگشترى را که ميرزا مست و خمار به او داده بود، از انگشتش درآورد در کوزه انداخت و بعد از آنکه کمى آب خورد کوزه را رد کرد.دده به باغى برگشت و همينطور که کوزه را روى دست ميرزا مست و خمار خالى کرد انگشتر افتاد توى مشت ميرزا مست و خمار. درست نگاه کرد انگشتر خودش را شناخت. رو کرد به کنيزک و گفت: 'اين از کجا آمده؟'کنيز گفت: 'من نمىدانم اما يک دختر غريب کنار چشمه نشسته بود از اين کوزه آب خورد' ...
ادامه دارد...
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنیازبهلولعاقل
فردی چند گردو به بهلول داد و گفت :
بشکن وبخور وبرای من دعا کن..
بهلول گردوها را شکست و خورد
اما دعا نکرد ...
آن مرد گفت :
گردوها را می خوری نوش جان
ولی من صدای دعای تو را نشنیدم..
بهلول گفت :
مطمئن باش اگر در راه خدا داده ای خدا خودش صدای شکستن گردوها را شنیده است ..
تو بندگی چو گدایان به شرط مزد مکن
که خواجه خود روش بنده پروری داند
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
شاه اوقاتش تلخ شد اما چارهئى نداشت. هر دو بچه کمکم بزرگ شدند. همين که به سن بلوغ رسيدند شاه به
ميرزا مست و خمار شستش خبردار شد، آمد بيرون و بىبى مهرنگار را کنار چشمه شناخت و گفت: 'تو کجا اينجا کجا! مىدانى که تو زَهره شير داري؟ چون به سرزمينى آمدهاى که پر از غول و ديو است. مادر و پدر و هفت برادر و خالهام ديو هستند و اگر تو را ببيند لقمه کوچک آنها مىشوي. حالا هر چه مىگويم گوش کن: اگر خالهام بو ببرد که اينجا آمدهاى تو را خواهد کشت. تنها کارى که از دستم برمىآيد اين است که بگويم يک کنيز تازه آوردهام' .صورت مهرنگار را سياه کرد و يک وِرد خواند و فوت کرد به دختر، فوراً دختر سنجاق شد. سنجاق را زد به سينهاش، رفت به منزل. همه اهل منزل دورش را گرفتند که: 'بوى آدميزاد مىآيد!'ميرزا مست و خمار گفت: 'من يک کنيز براى عروس آوردهام، اگر قول مىدهيد که آزارش ندهيد به صورت اولش برمىگردانم' .همين که قول دادند و قسم خوردند دوباره وِردى خواند و دختر را به حال اول خودش برگشت. او را برد پيش مادر زنش و گفت: 'خاله جان! من يک کنيز براى دختر شما آوردهام' .خالهاش فرياد زد: 'اى حرامزاده! دختر من کنيز تازه نمىخواهد' .اما ميرزا مست و خمار خواهش کرد دختر را نگهدار و او هم بالأخره پذيرفت. بعد يواشکى به مهرنگار گفت: 'هر کارى که به تو مىدهد بايد بىچون و چرا بکني' .و يک چنگه از موى خودش را به او داد، گفت: 'هر وقت گره به کارت افتاد يکى از اين موها را آتش بزن' .روز بعد خاله يک جاروى مروارى به کنيز داد و گفت: 'با اين حياط را جارو کن، اما واى به روزت اگر يکى از اين مرواريدها بيفتد؟ پدرت را مىسورانم!'مهرنگار جارو را گرفت و تا به زمين کشيد همه مروارىها پخش زمين شد. او هم يک مو آتش زد و فوراً ميرزا مست و خمار حاضر شد. مروارىها را دوباره به بند کشيد و جارو زد، بعد جارو را بهدست مهرنگار داد و گفت: 'برو بده به خالهام' .وقتىکه جارو را پس داد خاله گفت: 'جارو تمام شد؟'گفت: 'بله' .گفت: 'اين کار تو نيست، کار ميرزا مست و خمار حرامزاده است!'روز ديگر يک آبکش به مهرنگار داد و گفت: 'با اين آبکش برو زمين را آبپاشى کن' .
پایان
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
بهلول عاقل | داستان کوتاه
•📖🌙•من ماندم و ماه... ⟦اخمِ ظریفی بر چهره نِشاند و دست پیش بُرده، آن را برداشت؛ خودش که چیزی سر
•📖🌙•من ماندم و ماه...
⟦حال و هوای آن روزهایَم گفتنی نیست!
وقتی ماجرای آزمایش و جوابِ آن لو رفت،
با آن برخوردِ خانوادهی خودم و امیرعلی،
تنها من و او بودیم که مانندِ شمع سوختیم!
اصلاً باور نمیکردم روزی برسَد که مجبور شوَم
تمامِ دارایی و عشقم را بخاطرِ منطقِ نداشتهی
بزرگترهایمان ببخشَم و فراموشَش کنم!
هرچند، فراموشی در کار نبود... مگر میشُد
بی یادِ چشمانِ او خوابید؟ خدایا، خودت
شاهدی چقدر دوستَش داشتم و دارم!
چقدر بد است چون زندانی در قفسِ تنهاییِ
خود بمیری و حقِ انتخاب نداشته باشی، چون
دیگران میگویند اینکار به صلاحَت نیست و
استدلالشان هم میشود:"شما جوانید و هنوز
نمیتوانید درک کُنید کدام راه حق است...!"
وقتی پدر فهمید، فقط در سکوت نگاهم کرد
و همین برایم از هزاران سرزنِش بدتر بود...
او اصلاً به ما نگفت که در ملاقاتِ پنهانیاش با
آقای کریمزاده چه گذشت که با قدی خمیده به
خانه برگشت و در عمقِ چشمانِ همیشه مهربانَش،
غم و دلخوری لانه کردهبود...اما امیرعلی...
من دیگر او را ندیدم! دلم برایَش پَر پَر میزد؛
برای یکبار دیدنَش، حتی از راهِ دور..!
چه تیری میکِشید قلبم، وقتی نامَم را تایپ و
التماسم میکرد جوابَش را بدهم... اما من،
با تمامِ بیقراریها و بیتابیهایَم، جوابَش را
نمیدادم! چون نمیخواستم به احساساتم دامن
بزنم...من از روشناییِ روز و تاریکیِ شب، فقط
اشک بود که نصیبَم میشد! اما انگار بیچارهتر از
این حرفها بودم که بتوانم در برابرِ خواستههای
قلبِ آوارهام مقاومت کنم! آن شب وقتی برای
صدمینبار تماس گرفت، جوابش را دادم...
فقط همان یک کلمه کافی بود تا با صدای بلند
بزنم زیرِ گریه... +سادات؟
هِق میزدم و ناَمش را میخواندم؛ قلبم داشت از
جا کنده میشد؛
-بیمعرفت چقدر زود رفتی...نگفتم بری میمیرم؟
کی میگفت سادات تو نباشی، فکرشم نکُن؟!
کی میگفت عاشقا ترسو نمیشن؟!
و سرم را روی زانو گذاشته و از تهِ دل میگریستم.
صدای بحثِ مادر و رضوانه از پشتِ در به گوش
میرسید؛ میدانستم خواهرم جلوی مادر را گرفته
تا اجازه دَهد آخرین حرفهایم را نیز با امیرعلی
بزنم؛ برایم هیچکدام از اینها مهم نبود!
من کسی را از دست دادهبودم که بعد از او دیگر
دنیا برایَم رنگی نداشت... صدای مَردانهاش که
همیشه ارامش را مهمانِ وجودم میکرد، اینبار
خنجری شد بر زخمهای تازهی قلبم...
+سادات بیرحم نشو...میدونی من دارم چه عذابی
میکِشم؟ شبی نبوده که با پدر و مادرم جنگِ
اعصاب نداشته باشم! (صدایَش بهطرزِ غیرقابلِ
باوری بالا رفت) ریحانه من دارم از دوریت میمیرم
سیلی خوردم سادات؛ بعد از اینهمه سال!
لرزشِ وحشتناکِ صدایم، دستِ خودم نبود؛
-دیگه برو کربلایی...برو من و با خاطراتِ
لعنتیت تنها بزار...میخوام به دردِ خودم بمیرم.
ناگهان در گشوده شُد و مادر با عصبانیت به سمتَم
آمد و گوشی را از دستم گرفت...!⟧
#ادامه_دارد...♥️
👈این داستان واقعی است
⛔️کپی داستان حرام
به کانال بهلول عاقل بپیوندید🔽
❥↬ @bohlool_aghel
❥↬ @ostad_dehnavi
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═