eitaa logo
🇮🇷غواص‌ها بوی نعنا می‌دهند🇮🇷
108 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
18 سال بی خبری از اسماعیل اسماعیل یک دستش قطع شده بود و پایش زیر تانک مانده بود. با آنکه 2 دختر معلول داشت اما من تصمیمی نداشتم که مانع ادامه راه او شوم. «عبدالمحمد رئوفی» فرمانده وقت اسماعیل به او گفته بود که در عملیات کربلای 4 شرکت نکند. قرار نبود اسماعیل در این عملیات حاضر شود اما بر خلاف عرف، اسماعیل در میانه سخنرانی آقای رئوفی از او خواهش می‌کند که اجازه حضور در عملیات کربلای 4 را به او بدهد.
اما کسی تاکنون لحظه شهادت ابراهیم را برای مادرش تعریف نکرده و از این لحظه فقط این را می‌داند که بعد از جدا شدن سر از پیکر، ابراهیم تا چند ده متر دویده است. این را فاضل مروج به مادر شهید گفته بود، ولی فاضل هم چند روزی در این دنیا دوام نیاورد و به ابراهیم پیوست. مادر شهدای فرجوانی می‌گوید من و اسماعیل 12 سال و من و ابراهیم 15 سال تفاوت سنی داشتیم برای همین هر جا رفتم، گفته‌ام که آنها مرا تربیت کردند و ما با هم بزرگ شدیم. این دو پسرم بهترین راهنما و مشوق من برای انقلابی گری و دین‌داری بودند.
خیلی‌ها سؤال می‌کنند که اسماعیل با آن حال و احوال چگونه می‌توانست به آب بزند و غواص شود؟ فقط باید بگویم یک حدیث قدسی وجود دارد که خداوند در آن می‌فرمایدفرماید «هر کس مرا طلب کند، مرا می‌یابد و هر که مرا بیابد، مرا می‌شناسد و هر که مرا بشناسد، مرا دوست دارد و هر کسی مرا دوست بدارد، عاشقم می‌شود و هر که عاشقم بشود، عاشقش می‌شوم و هر کس را که عاشقش به شم، او را می‌کشم و هر کس را بکشم، دیه او به گردن من است و هر کس که به گردن من دیه دارد، من خودم دیه او هستم» یا شما شهدای مدافع حرم را ببینید که چگونه خود را برای دفاع از حرم عازم سوریه می‌شوند در حالی که آدم یک سفر معمولی به یک استان دیگر بخواهد برود، نمی‌تواند خود را جمع و جور کند. انسان‌هایی که دلشان با خدا است، برای رسیدن به او از یکدیگر سبقت می‌گیرند. خداوند هیچ خواهر و برادری مانند حضرت زینب (س) و امام حسین (ع) خلق نکرده است اما وقتی از حضرت زینب (س) پرسیدند در کربلا چه گذشت، فرمود: هر آنچه من در کربلا دیدم زیبایی بود و این حرف‌ها را فقط کسانی درک می‌کنند که عاشق خدا باشند
8 بار جانبازی بزرگ‌ترین پسر خانواده، مفقود شدن پیکر او به مدت 18 سال و شهادت فرزند دوم، از سختی‌های زندگی خانواده فرجوانی و به ویژه خانم احمدیان است اما حاج اسماعیل قبل از شهادتش به مادر یک رازی می‌گوید تا همه این دل‌تنگی‌ها رفع شود، مادر شهدای فرجوانی تاکنون این راز را بیش از 30 سال در دل خود نگه داشته است، اما این بار این راز را برای ما می‌گوید تا کمی از دل‌تنگی‌ها را به زبانی ساده برای همه بگوید. خانم احمدیان می‌گوید: حاج اسماعیل قبل از شهادت من را بیرون برد و به من گفت: هر وقت دلت تنگ شد این را به یاد بیاور که نه شاه می‌ماند و نه گدا و آنچه ابدی است، خداوند متعال است. وقتی این را به من گفت فهمیدم در این دنیای فانی فقط خداوند ابدی است و یاد گرفتم وقتی بخواهم برای پسرم گریه کنم به یاد خدا باشم
خداشناسی جوان 25 ساله اسماعیل فرجوانی در آخرین روزهای زندگی خود در این دنیای مادی خطاب به مادرش می‌گوید اگر دیدی دست مادر و پسری در دست هم است، اشک چشمت جاری نشود و نگویی من دو پسر داشتم و برای خودم نگه نداشتم. مادر شهدای فرجوانی درباره این وصیت حاج اسماعیل می‌گوید: آن موقع من ادعای جوانی می‌کردم و حالا که سنی از من گذشته می‌بینم مریضم و به سختی راه می‌روم، تعجب می‌کنم وقتی می‌بینم که با سن کمش چگونه امروز ما را دیده بود. برای من هنوز مبهم است که چگونه نمی‌دانستیم این‌چنین آینده‌ای در انتظار ما است.
راز تربیت 2 فرزند شهید من یک دختر روستایی بودم و از همان 11 سالگی که ازدواج کردم از خدا فقط یک آدم متدین می‌خواستم، وقتی بچه دار شدم همه چیز را قلبی به فرزندانم منتقل کردم. من از خدا خانه و ماشین نخواستم و وقتی همه چیز را به خدا واگذار کنید، نتیجه‌اش خدایی می‌شود و زندگی‌تان راحت است.
این، حاج اسماعیل است! مادر شهدای فرجوانی درباره بی خبری 18 ساله از فرزند شهیدش عنوان می‌کند: یک بار از نیم رخ جوانی را دیدم که خیلی شبیه اسماعیل است و فکر کردم حاج اسماعیل بعد از چند سال برگشته و خانه‌مان را بلد نیست. این‌قدر رفتم دنبال این پسر جوان و وقتی رسیدم و دیدم اسماعیل نیست فقط روی زمین نشستم. 18 سال دوری اسماعیل طوری بود که هرکس در را می‌زد منتظر خبری از اسماعیل بودم.
لاله را به حرمت تو نچیدم اسماعیل؛ مادر جان، من 18 سال دنبال تو گشتم و به امید پیدا کردند پا به قصر بلورینی در زمینی که روزی تو به خاطر آن می‌جنگیدی، گذاشتم. در آنجا چیزی جز یک قمقمه آب که درون آن لاله‌ای روئیده بود، پیدا نکردم. خواستم «لاله» را بچینم و ببویم اما گفتم که این را اسماعیل کاشته است و یک روز دیگر می‌آیم و اسماعیل را می‌بینم اما هرچه گشتم تو را ندیدم. پسرم تو چرا دلت هوایم را نمی‌کند و به دیدنم نمی‌آیی؟ از خانم احمدیان می‌خواهم که از روز بازگشت حاج اسماعیل برای ما بگوید. وی بیان می‌کند: وقتی پیکرهای مطهر را از در ام‌الرصاص عراق تفحص کردند، آنها را به باغ بهادران اصفهان بردند. خودم در باغ بهادران به دنیا آمدم و خواهرهایم هنوز آنجا زندگی می‌کنند. روزی که پیکر را برای تشییع به باغ بهادران برده بودند خواهرم به من زنگ زد و گفت: پیکر یکی از این شهدا انگار پیکر حاج اسماعیل است و من خیلی دور تابوت او گشتم. 2 روز بعد از تلفن خواهرم به من زنگ زدند و خبر پیدا شدن اسماعیل را دادند.
حاج اسماعیل به من گفته بود که جفت پلاکی که به تو دادم را بر روی گردن خودم انداختم و از این پلاک پیکر مرا شناسایی کنید.
حرف آخر... حرف آخرم درباره ازدواج‌های امروزی است، دختر و پسرهای جوان زندگی را به چیزهای زودگذر و مادیات نفروشند و کسانی که به دنبال مادیات در زندگی هستند خیلی زود نتیجه کارشان را با زجری که می‌کشند، می‌بینند. ازدواج را ساده بگیرید و به فکر خداوند باشید تا به هرچه بخواهید برسید
#دفاع_مقدس #شهادت_زمینه_سازان_ظهور #شهید #مدافع_حرم #شهید_اسماعیل_وابراهیم_فرجوانی #شهادت #گردان_153_حضرت_قاسم
سردار شهید اسماعیل فرجوانی و صادق آهنگران #دفاع_مقدس #شهادت_زمینه_سازان_ظهور #شهید #مدافع_حرم #شهید_اسماعیل_وابراهیم_فرجوانی #شهادت #گردان_153_حضرت_قاسم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ای برادر به كجا می‌روی، كمی #درنگ كن! آیا با كمی گریه و خواندن یك فاتحه بر مزار من و امثال من، مسئولیتی را كه با رفتن خود بر دوش تو گذاشته‌ایم فراموش خواهی كرد یا نه؟ ما نظاره گر خواهیم بود كه تو با این #مسئولیت_سنگین چه خواهی كرد. 🌷معرفی شهید #دفاع_مقدس #زمینه_ساز_ظهور #شهید_رضا_نادری 🎂زمینی شدن : ۱۳۴۶، همزمان با میلاد آقا #امام_رضا (ع) - شاهرود 🕊آسمانی شدن : ۱۳۶۷، عملیات مرصاد 💠ارائه : جناب جامانده از شهدا 📆پنجشنبه ۹۸.۱۰.۰۵ ⏰ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
بخشی از ناگفته های زندگی شهید رضا نادری #دفاع_مقدس #شهادت_زمینه_سازان_ظهور #شهید_رضا_نادری #مدافع_حرم #شهادت #گردان_153_حضرت_قاسم
شهید رضا نادری یكی از شهدای آخرین عملیات جنگ تحمیلی است كه با وجود داشتن سن كم، یكی از موثرترین افراد در ناكام گذاشتن منافقین بوده است.
شهید رضا نادری، زاده سال 1346 در شهر شاهرود كه هم زمانی به دنیا آمدنش با میلاد امام هشتم (ع) سبب شد تا نام رضا را برایش انتخاب كنند.
تیرماه 61، مسابقات نوجوانان استان سمنان، 100 متر با مانع: 17.47 ثانیه، رتبه اول؛ پرش ارتفاع: 1.35 متر، رتبه اول. مرداد ماه 62، مسابقات نوجوانان منطقه یك كشور، 100 متر با مانع: 17.4 ثانیه، رتبه دوم.
تیرماه 61، مسابقات نوجوانان استان سمنان، 100 متر با مانع: 17.47 ثانیه، رتبه اول؛ پرش ارتفاع: 1.35 متر، رتبه اول. مرداد ماه 62، مسابقات نوجوانان منطقه یك كشور، 100 متر با مانع: 17.4 ثانیه، رتبه دوم. این ها تنها بخشی از نوشته های برگه ای است كه پر است از عناوین و رتبه های به دست آمده توسط یك قهرمان. قهرمانی كه درست در لحظه آخر مسابقه توانست خود را به خط پایان رسانده و مدال واقعی را بر گردن خود بیاویزد. انگار از همان ابتدا میل به پریدن و سبقت گرفتن از دیگران در وجودش ریشه دوانده بود.
شهید رضا نادری، زاده سال 1346 در شهر شاهرود كه هم زمانی به دنیا آمدنش با میلاد امام هشتم (ع) سبب شد تا نام رضا را برایش انتخاب كنند.
در كنار شیرینی خاطرات خوش كودكی، این یادآوری در برخی لحظات برای هركدام و به خصوص مادرشان، بسیار دردناك بود. مادر است دیگر ،مگر می شود تكرار لحظات از دست دادن جگرگوشه اش برایش خوشایند باشد؟ به هر حال از لابه لای ورق خوردن ذهن آنان به نكات متعددی از شخصیت رضا دست پیدا كردم؛ و من كه هیچ گاه زندگی دوران جنگ را درك نكرده ام مدام در ذهنم جای مهره های این بازی را با خود و برادر و خواهرانم جا به جا میكردم و آن وقت بود كه می توانستم تنها لحظه ای از آنچه كه به هر خانواده شهید در این سال ها گذشته را فقط كمی بیشتر درك كنم.
درباره دلاوری های او صحبت های بسیار شده است. هم رزمانش می گویند رضا نادری از دیدگاه تأثیرگذاری اش در عملیات مرصاد، همان حسین فهمیده است كه این بار به جای خرمشهر در كرمانشاه ایفای نقش می كند. بعد از ظهر یكی از روزهای گرم تیرماه مهمان مادر و دو خواهرش بودم. برخورد مهربانانه آنان به قدری صمیمی بود كه گویی سال ها تو را می شناسند. به همین دلیل این مصاحبه به گفت وگویی دوستانه برای بیان خاطراتی بدل شد كه بیش از 30 سال از روی دادن آنها می گذرد.
رضا فرزند سوم است دو خواهر و سه برادر دارد. خانواده اش چند ماهی است پدر بزرگوارشان را نیز از دست داده اند. گذر زمان سبب رنگ باختن بسیاری از خاطرات از ذهن مادر شده بود اما دو خواهرش به كمك آمده و سبب یادآوری آن ها شدند.
اما آن چیز كه هنگام دیدن لباس ها و وسایلش تعجب برانگیز است، تمیزی آن هاست. پیراهن هایش به اندازه ای نو هستند كه با نگاه اول باور به اینكه نزدیك 30 سال در گوشه ای نگه داشته شده باشند، ممكن نیست. كسی چه می داند؛ شاید بیراه نباشد كه بگویم همانطور كه شهیدان زنده اند، یادگارهایشان هم نو نوارتر از همیشه هستند.
دردناك تر این است كه با عبور از آن سال های سخت، دوباره دست تقدیر جوانان این مرز و بوم را به سوی میدان های نبرد می كشاند تا برای دفاع از اعتقاد و میهن اما این بار در غربت، از تمام دلبستگی های خود در این دنیا چشم بپوشند. یك دست لباس سبز پاسداری، سه پیراهن، یك دفتر، عصا و تعدادی عكس با گذشت 28 سال از شهادت رضا، یادگاران به جا مانده او برای خانواده اش هستند. سادگی حتی در پوشش او نیز قابل درك است. خواهرش می گفت: رضا همین چند دست لباس را بیشتر نداشت و به همین دلیل همیشه مایه تعجب خانواده بود.
مادرش از دو تومان حقوقی می گفت كه رضا هر ماه جمع می كرد و به خانواده های همرزمان نیازمندش در روستاهای دور دست می رساند و در این بین ذره ای برای خودش خرج نمی كرد.
جبهه را از 16 سالگی دیده است. هربار اعزام در این سال ها نشانه ای را به یادگار بر بدن او می گذاشته و هر بار نیز تا زمان رسیدن به بهبودی نسبی به خانه برنمی گشته است. خواهرش دلیل این رفتن های پیاپی را از زبان او می گوید: 'همه كه نمی توانیم درس بخوانیم. الان كه زمان جنگ است باید جنگید.
اما آخرین اعزام تنها سفری است كه با خداحافظی از خانواده و رضایت پدر و مادر همراه بوده است. خواهرش در این باره نیز می گوید: قطع نامه را كه امضا كردند گریه می كرد. مادر كه به سراغش رفت، رضا به او گفت 'مادر، این جنگ، جنگ حسینی نیست، حسنی است.' من آن موقع معنی حرفش را نفهمیدم و حالا تازه متوجه منظورش می شوم.
می گفتند از همان ابتدا بدون اجازه خانواده برای رفتن به جبهه فرار می كرده است. خواهر كوچك تر داستان نخستین اعزام او را این گونه تعریف می كند: بار اول پدرم به همراه دوستش تا اهواز به دنبال او رفتند كه برگردد. روی پل اهواز، پدرم این طرف و رضا آن طرف ایستاده و به او گفته بود كه من راه خود را انتخاب كردم.