eitaa logo
🇮🇷غواص ها بوی نعنا می ده🇮🇷
109 دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
44 ویدیو
4 فایل
مرد غسال به جسم و سر من خرده مگیر چند سالیست که از داغ حسین لطمه زنم سر قبرم چو بخوانند دمی روضه‌ی شام سر خود با لبه‌ی سنگ لحد می شکنم ملا شدن چه اسان آدم شدن محال است...
مشاهده در ایتا
دانلود
سال‌های چشم انتظاری برای خانواده آذرسرا از راه می‌رسد. آن‌ها که دو شهید داده بودند، حالا یک مفقودالاثر هم به جمع افتخارات خانواده‌شان اضافه شد. مادر شهید عباس نورمحمدی می‌گوید:یک سال و نیم بعد از مفقود شدن عباس، یک عکس آوردند که در آن او همراه تعداد دیگری از همرزمانش با چشمان بسته جایی نشسته بود. تصویر گویای این موضوع بود که آن‌ها اسیر شده‌اند، ولی ته دلم یک چیزی می‌گفت که شهید شده است. خلاصه وقتی اسرا برگشتند، امید داشتیم او هم در جمع اسرا باشد، اما هر چه انتظار کشیدیم، عباس نیامد. چشم انتظاری واقعاًٌ سخت است. دو سال هم از آمدن اسرا گذاشت و پسرم نیامد. عاقبت در سال ۷۱ به من گفتند به معراج شهدا در کنار پارک شهر بروم. رفتم و آنجا یک جمجمه و دو ساق پا و یک پلاک دادند و گفتند این فرزندتان است. چند تکه استخوان را داخل یک کفن پیچیده بودند و آن را به ما تحویل دادند. باقیمانده پیکر عباس را در قطعه ۲۸ کنار دایی‌هایش به خاک سپردیم.
بار اصلی جنگ مادر شهید نورمحمدی از خصوصیات اخلاقی فرزندش می‌گوید:ما خانواده مذهبی داریم، خیلی وقت‌ها دعای توسل یا روضه برگزار می‌کردیم. عباس فضای روضه‌ها را دوست داشت و از همان کودکی در آن‌ها فعالیت می‌کرد. به بسیج هم علاقه زیادی داشت. با اینکه سن کمی داشت، در بسیج فعالیت می‌کرد. از طریق بسیج هم به جبهه اعزام شد.
مادر شهید ادامه می‌دهد: هنگامی که پسرم را قنداق پیچ شده به ما تحویل دادند یادم افتاد چه آرزو‌هایی که برای او داشتم. دوست داشتم ازدواج کند و برایش عروسی بگیریم، اما خب او خودش را فدای اسلام کرد. فدای آسایش و آرامش همه ما کرد. خوشحالم که پسرم در این راه مقدس به شهادت رسید.
آنطور که مادر شهید نورمحمدی می‌گوید پدرش مرحوم آذرسرا که پدر شهیدان امیر و ماشاءالله آذرسرا و پدربزرگ شهید عباس نورمحمدی هم بود علاوه بر اینکه فرزندانش را به جبهه می‌فرستاد، خودش هم در جبهه‌ها حضور می‌یافت. همسر خانم نورمحمدی هم به جبهه‌ها کمک می‌کرد و به عنوان راننده ماشین سنگین، بار‌ها به جبهه رفته و تا مرز شهادت پیش رفته بود. این خانواده علاوه بر اینکه دردانه‌هایشان را به جبهه می‌فرستادند، خودشان هم در جنگ شرکت می‌کردند. اینچنین خانواده‌هایی بودند که بار اصلی انقلاب و جنگ را به دوش کشیدند و از همه هستی شان برای اعتلای ایران اسلامی گذشتند. به قول مادر شهید عباس نورمحمدی «همه اعضای این خانواده رزمنده بودند.»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹شهید حاج حسین خرازی : در یک کلمه می‌توان گفت که حاج علی چشم و چراغ لشکر بود. 🌷معرفی 💠 ارائه : خادم بگذار گمنام بمانم 📆 چهارشنبه ۹۹.۱۱.۱۵ ⏰ ساعت ۱۹:۳۰ ✨همزمان با میلاد حضرت زهرا (س) 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
🕊بسم رب الشهدا و الصدیقین🍃🌷 سلام و عرض ادب خدمت امام زمان (عج) سلام خدمت شهدای حاضر و ناظر؛ و شهدای این روز 💐 سلام و عرض ادب خدمت مهمانان عزیز شهدا و خانواده ی معزز شهدا که در گروه حاضر هستند میلاد حضرت زهرا (س) رو خدمت شما عزیزان و بانوان گروه تبریک میگم🌹 امشب در خدمت سردار هستیم... 🍃🌹برداشت مطالب سایت شهر شهیدان خدا
🌹🍃 نشسته ام بنویسم که بال یعنی تو عروج کردن سمت کمال یعنی تو نشسته ام بنویسم تصورت، هیهات فراتر از جریان خیال یعنی تو محبت تو همان آیینه است و مهرت آب تو آب و آینه ای پس زلال یعنی تو ز برگ های تو بوی رسول می آید گل محمدی بی مثال یعنی تو مسیر رد شدنت را کسی نگاه نکرد جمال زیر نقاب جلال یعنی تو... ✨🕊میلاد با سعادت (س) گرامیباد
سردار شهید حاج علی باقری فرمانده دلاور گردان امام حسین (علیه السلام) از لشکر امام حسین (علیه السلام) در سال ۱۳۴۲ در محله پزوه خوراسگان اصفهان نوزادی پا به عرصۀ گیتی گذاشت که والدینش به خاطر عشق و ارادت به امیرمؤمنان (علیه السلام)، نامش را علی نهادند.
از کوچکی شخصی شجاع، فکور و خود ساخته بود. هنگامی که به مرخصی می‌آمد ابتدا به گلستان شهدا می‌رفت و اغلب اوقاتش را در مرخصی ها صرف بازدید از خانواده شهدا می‌کرد. در تمام طول فرماندهی گردان همیشه مسوولیت گردان های پیاده را که از مشکل ترین گردان ها بود، بر عهده داشت. جذبه خاص و شخصیت بالایش و از طرفی لیاقت و شایستگی او محبوبیت خاصی برای او ایجاد کرده بود بطوری که چند تن از برادرانی که قبلاً فرمانده گردان بودند به گردان حاج علی آمده بودند تا در کنار ایشان باشند. ارتباط معنوی خاصی داشت. به ائمه اطهار (علیهم السلام) و عزاداری ها بسیار اهمیت می‌داد و گردان را نیز به این امر سفارش می‌کرد. یکی از همرزمانش می‌گوید: هر موقع برای نماز صبح بیدار می‌شدیم، ایشان را در حال سجده می‌دیدیم.
حاج علی در سال ۱۳۶۲ ازدواج کرد و ثمرۀ ازدواج تنها فرزند او محمدصالح است که از آن پدر قهرمان به یادگار مانده است. شهید باقری در سال ۱۳۶۵ جهت حضور در مراسم سیاسی عبادی حج، عازم عربستان شد و درکنار روضۀ مطهر حضرت رسول (صلی ا… علیه و آله و سلّم) و قبرستان شریف بقیع، عاشقانه بر مظلومیت اهل بیت پیامبر (صلی ا… علیه و آله و سلّم)، به ویژه حضرت زهرا (سلام الله علیها) اشک ریخت و ناله‌ها سرداد و در طواف خانۀ دلبر و کعبه عشق، از حضرت حق جواز شهادت گرفت.
🌹خاطرات از زبان همرزمان شهید
در عملیات محرم در خدمت مسوولیت یکی از گروهان‌های گردان تحت امر ایشان را بر عهده داشتم. شهید باقری در این عملیات از ناحیه دست زخمی شد ولی به هیچ وجه راضی نشد به عقب برود و پس از پانسمان در بیمارستان صحرایی درحالی که دست باندپیچی‌اش را به گردن انداخته بود تا آخر عملیات در منطقه، هدایت گردان را بر عهده داشت.
مدتی بود گردان ما در کردستان بود. هوای کردستان به علت موقعیت جغرافیایی منطقه بسیار سرد بود؛ بطوری که بچه‌ها برای خوابیدن از کیسه خواب استفاده می‌کردند، حتی بعضاً از شدت سرما پارچه‌ای روی صورت خود می‌انداختند و در چنین شرایط سختی این سردار مهذب اسلام، شهید حاج علی باقری بود که نیمه‌های شب برای نماز شب وضو گرفته بود و در حال خواندن نماز شب بود.
قبل از عملیات کربلای ۴ بود، حاج علی تمام غنائمی که در دست گردان بود، تحویل تسلیحات لشکر داد و تسویه حساب کرد حتی یک قبضه کلت کمری را که به امانت نزد ایشان بود، تحویل داد. یکی از دوستانش تعریف می‌کند: یک هفته قبل از عملیات، خواب دیدم که به زودی به شهادت می‌رسد.
گردان به منظور آمادگی برای شرکت در عملیات، مشغول تمرین های نظامی بود. آن ایام مقارن بود با ایام عزاداری (گویا ایام عزاداری حضرت زهرا سلام االله علیها). شب هایی بود که سه، چهار ساعت در اروندرود مشغول مانور و رزم شبانه بودیم و پس از آن بچه‌ها استراحت می‌کردند و آن موقع بود که حاج علی می‌گفت: به هر ترتیبی شده بچه‌ها را تشویق کنید تا برای عزاداری از سوله‌ها و استراحتگاه‌ها بیرون بیایند درحالیکه ایشان خودشان در عزاداری پیشاپیش همه بودند. قبل از عملیات به بچه‌ها سفارش می‌کرد منطقه عملیاتی حساس است، سعی کنید از نظر معنوی خود را تقویت کنید و رابطه‌تان را با ائمه اطهار علیهم السلام زیاد کنید.
عصری روزی که قرار بود پس از نماز مغرب و عشاء به سمت منطقه عملیاتی حرکت کنیم، شهید باقری تکه پارچه‌ای را که قبلاً بچه‌های اطلاعات لشکر با ضریح امام حسین (علیه السلام) متبرک کرده بودند، تکه تکه می‌کرد و به بچه‌ها می‌داد و می‌گفت: «اینها را داخل جانمازتان بگذارید.»
وضوی آخر را گرفت و آخرین نماز را خواند. نماز مغرب و عشاء را به او اقتدا کردیم درحالی که حالات عرفانی عجیبی داشت. به سمت قایق ها حرکت کردیم تا پس از سوار شدن بر قایق‌ها به منطقه عملیاتی برویم. حاج علی در فاصله رسیدن به قایق‌ها که مسافتی در حدود چهار، پنج کیلومتر بود، به علت جراحات قبلی چندین بار حالت تهوع پیدا کرد ولی هیچ چیز نمی‌توانست مانع او در رسیدن به معشوق خویش شود. ماموریت گردان ما در جزیره بلجامیه بود. جزایر ماهی، بوارین و ام الرصاص روی تنگه تسلط داشتند و ما باید تنگه را پشت سر می‌گذاشتیم و وارد بلجامیه می‌شدیم. قرار بود ابتدا گردان یونس توسط برادران غواص عمل کند و پس از آن گردان ها با قایق وارد عمل شوند.
حاج علی برای آخرین بار از شهرک دار خوئین بیرون آمد و به آرامی نگاه خود را به این میعادگاه عاشقان امام حسین (علیه السلام) دوخت و گفت: «برای همیشه خداحافظ…» شب عملیات کربلای ۴ که او را برای میهمانی دعوت کرده بودند، کنار ستون گردان در مسیر عملیات حرکت می‌کرد. الله اکبر از صلابت…، از اقتدار…، دستور سوار شدن بر قایق ها را که در نهر عرایض مستقر بودند، صادر کرد و خود میان یکی از قایقها ایستاد. با بی‌سیم‌چی و پیک و … نحوه حرکت را یادآوری کرد و تذکرات لازم را به فرماندهان و نیروها داد. این آخرین جملات او بود و آخرین دیدار و همین قایق بود که با سرعت به پیش می‌رفت و در امواج خروشان اروند «زورق عشق» نامیده شد و بالاخره عملیات کربلای ۴ و آبهای اروندرود، معراج این انسان وارسته بود و این سردار عاشورایی پس از حضور در تمامی عملیاتها و بعد از سالها مقاومت، مبارزه و جهاد در راه خدا، در تاریخ ۶۵.۱۰.۰۴ به درجه رفیع شهادت نائل آمد و به جمع همسنگران شهیدش میهمان شد. شهید بزرگوار حاج حسین خرازی با حضور در منزل این شهید گفت : «حاج علی چشم و چراغ لشکر بود.»
آمریکای زبون از شما رزمندگان و شما مردم شهیدپرور می‌ترسد. از سخنان امام عزیز وحشت دارد. در همه جا هوشیار باشید و گوش به سخنان امام دهید. مبادا آن را تنها گذارید. آن فرزند حسین علیه السلام است. جدش محمد صلی الله علیه و آله و سلّم است. مادرش فاطمه سلام الله علیها است و امیدش، شما مردم هستید. برادران! همچون که در جنگ با دشمنان داخلی می‌جنگید، سعی کنید که در داخل، دشمنان داخلی را از بین ببرید. ما هر چه ضربه می‌خوریم، از دشمنان داخلی است. دشمن داخلی ضربه‌اش سنگینتر از دشمن خارجی است، «پشتیبان ولایت فقیه باشید که به این مملکت ضربه‌ای نخورد». «امام خمینی»
شادی روح شهدای گلگون کفن به خصوص شهدای امروز و شادی روح سردار فاتحه و صلواتی ختم کنیم 🌷🌷💐💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌷معرفی شهادت محمد بقیه برادرها را برای ادامه راهش مصمم‌تر کرد. بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی برادران دیگرش هم به جبهه رفتند و مصطفی و مرتضی پالیزوانی نیز در جنگ تحمیلی به شهادت رسیدند. 💠 ارائه : خادم جناب جامانده از شهدا 📆پنجشنبه ۹۹.۱۱.۱۶ ⏰ ساعت ۲۱:۰۰ 🕊گروه به یاد شهدا http://eitaa.com/joinchat/2098397195C755e168b84 کانال غواص ها بوی نعنا می دهند👇🍃 eitaa.com/booyenaena
فجر ۴۲ حضور عجیب ماموران شاه در تشییع یک شهید برادر شهید پالیزوانی می‌گوید: «پیکر محمد را برداشتیم و به بهشت زهرا(س) رفتیم، مردم رسیدند و او را غسل و کفن و دفن کردند. عوامل رژیم نگذاشتند که مراسم ختم و یادبودی بگیریم. فقط دنبالمان بودند که بفهمند چندتا گلوله خورده...»
اسلحه در دستان محمد آماده شلیک بود. کافی بود یک لحظه چشمانش را ببندد و ماشه را بکشد. مردم در مقابلش هراسان از هر طرف می‌دویدند. صدای «شلیک کن! شلیک کن!» در سر او پیچیده بود و خوب می‌دانست سرپیچی از این دستور چه عقوبتی برایش خواهد داشت. با همه این احوال آنچه مسلم بود، محمد نمی‌توانست دست به چنین کاری بزند. حتی اگر در لباس سربازی باشد و حتی اگر به قیمت جان خودش تمام شود.
روز بعد یعنی ۱۷ شهریور سال ۵۷ در میدان ژاله باید همان وقایع تکرار می‌شد، اما محمد به دور از چشم مافوق اسلحه را در پادگان گذاشت و تا خانه دوید.
مادر شهیدان محمد، مرتضی و مصطفی پالیزوانی برادرش از خاطره آن روز می‌گوید: «محمد سال ۱۳۵۷ در دژبان مرکز به خدمت سربازی مشغول شد. ۱۶ شهریور عید فطر بود. شهید مفتح نماز عید فطر را در قیطریه خواند و مردم تا میدان ولی‌عصر (عج) آمدند و برنامه ریزی کردند تا فردا در میدان شهدا جمع شوند. روز ۱۶ شهریور که هنوز اعلام حکومت نظامی نشده بود، گردانی را که محمد در آن بود، مسلح کردند و با تیر جنگی به میدان امام حسین(ع) آوردند و دستور دادند به مردم شلیک کنند. فرمانده گردان می‌بیند محمد تا شب از کار طفره می‌رود. شب که به پادگان بر می‌گردند تا استراحت کنند و صبح دوباره به صحنه بیایند، محمد و یک نفر دیگر را صدا می‌کند و به محمد و خانواده‌اش توهین و جسارت می‌کنند و می‌گویند دیدیم که امروز سرپیچی کردی، یک گلوله شلیک نکردی، محمد هم چیزی نمی‌گوید. شب که می‌شود اسلحه را توی پادگان می‌گذارد و به خانه برمی‌گردد.
محمد پالیزوانی با سری تراشیده که گواه سرباز بودنش می‌داد، روزها به مغازه خشکشویی پدر می‌رفت و ساعاتی هم میان مردم در تظاهرات مردمی علیه رژیم طاغوت شرکت داشت. ابایی از اینکه ممکن است دستگیرش کنند نداشت. او به امامی که حتی ندیده بود، ایمان داشت. ایمانی که بر سر سفره پدر و مادر با هر لقمه‌ای که می‌خورد در وجودش نهادینه می‌شد.
برادر شهید پالیزوانی از پدر می‌گوید: «پیش از اذان صبح ما از صدای قرائت دعا و نماز شب پدر بیدار می‌شدیم. بعد نماز صبح یک ساعت ذکر و قرآن می‌خواند. اول ماه در خانه مراسم بود که پنج تا روضه‌خوان داشتیم. برای پدر هیچ مشکلی بزرگتر از این نبود که به نماز جماعت دیر برسد. باید اول وقت به نمازش می‌رسید. آن زمان خیلی نماز صبح باب نبود که ایشان نماز صبحش را هم به جماعت می‌خواند. آن زمان که سفته و برات بود، یک قران از کسی پول نگرفت. از کسی چیزی نمی‌خواست فقط با خدا معامله می‌کرد.»