✨✨✨✨✨
#رمان_دو_روی_سکه
#قسمت_هفتم
____ @chaadorihhaaa ____
-حرفـاي پشـت در... و اینکـه مـن بـدون شـما رفـتم روي تختـون خوابیـدم. مـی دونیـد مـن اصـلاً آدم فضولی...
ناگهان میان حرفهام با تعجب گفت:
- منظورتون چیه که بدون من رفتین توي تختم...
متعجــب نگــاهش کــردم تــا گوشــهایش ســرخ شــده بــود . بعــد در حــالی کــه بــا صــدا یی کــه از فــرط نخندیدن میلرزید گفت:
- با اجازه
و با عجله به سمت اتاقش رفت و من را مات و مبهوت تنها گذاشت؟!
اخمهـام درهـم شـد. چـرا اینطـوري کـرد؟ کجـاي حـرفم خنـده دار بـود؟ امـا ناگهـان یـه چیـزي مثـل برق توي ذهنم اومد، اي واي من گفتم: «بدون شما رفتم خوابیدم.»
«خدایا من چرا این قدر خرفت و کودن شدم؟!»
- سهیلا! علیرضا کجا رفت؟
- رفت اتاقش.
- وا، چه زود می خـواد بخوابـه ! تـو هـم بـرو مـادر طبقـه بـالا، اتاقـت آمـاده اس، کـم و کسـر داشـتی بـه خودم بگو.
.
.
.
.
.
حــدود یــک مــاه از حضــورم در خانــه دایــی اســد مــی گذشــت، هرچــه بیشــتر در کنــار آن هــا بــودم، علاقه ام به آنهـا بیشـتر مـی شـد . از تعـاریفی کـه پـدر و مـادر از روح یـات و اخلاقیـت آنهـا مـیکردنـد
و البتـه برخـورد آنهـا در شـب پـر مـاجرا کـه بـه خـوبی بـه یـاد دارم، همیشـه فکـر مـیکـردم بـا آدم هـاي امـل و خشـک مـذهب و بـه قـول پـدرم خرافـاتی طـرف هسـتم. امـا در ایـن مـدت کـم، متوجـه چیزهایي شده بـودم کـه مـن را دچـار شـوك بزرگـی کـرده بـود . مـن نـه تنهـا از نـوع زنـدگی آنهـا بـدم نمی آمـد، بلکـه مـدل زنـدگی آن هـا را بـه مـدل زنـدگی خودمـان تـرجیح مـی دادم؛ نـوعی آرامـش در زندگیشان بود که من قبلاً تجربه نکرده بودم.
خانـه دایـی از دانشـگاه دور بـود و مـن بـراي رسـیدن بموقـع بـه کـلاس هـایم، مجبـور بـودم صـبح زود بیــدار شــوم. بــا دیــدن ســاعت نــه و پنجــاه دقیقــه فهمیــدم خیلــی دیــر کــردم و بایــد خــودم را بــراي جـواب دادن بـه غرغرهـاي المیـرا آمـاده مـی کـردم. صـداي زنـگ گوشـی بلنـد شـد بـا دیـدن شـماره المیرا تندتر قدم برداشتم.
- بله؟
- بله و بلا، کجایی؟
- ســلامت رو خـوردي بــی ادب؟... الان دقیقــاً تــو دانشـگاه، کنــار ثریــا، رو بــه روي یــه دختــر اخمــو و دمغ ایستادم. سرت رو بالا کن من رو می بینی.
بـا دیـدن مـن بـه سـرعت مکالمـه را تمـام کـرد . واي کـه ایـن المیـرا چقـدر اقتصـادي بـود!
*
#ادامه_دارد
❌ #کپی_باذکر_صلوات_جایز_میباشد
🌸🍃🖊 @Chaadorihhaaa
✨✨✨✨✨
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
#فنجـانی_چـاے_بـا_خـدا
#قسمت_هــفتـم
✍چهره زن را نمیدیم اما آهی که از نهادش بلند شد حکم خرابی پله ای پشت سرش را میداد...و عثمان با کلافگی از خانه بیرون رفت. زن با صدایی مچاله در حالیکه به کودکش شیر میداد،لب باز کرد به گفتن از آرامش اتاقش از خواهر و برادرهایش.از پدر و مادر مهربان ومعمولیش از درس و دانشگاهش از آرزوهایی که خود با دستانش سوزاند.همه و همه قبل از مبارزه...
رو به روی من، زن ۲۱ ساله آلمانی نشسته بود که به طمع بهشت ،راهی جنگ و جهاد شد. جنگی که حتی تیکه ای از پازل آن مربوط به او نمیشد..اما مسلمان وار رفت وقتی از درماندگی اش گفت : دلم لرزید....
وقتی از دردها و لحظه های پشیمانیش گفت تنم یخ زد وقتی از دخترانی گفت که دیگر راهی جز خفه شدن در منجلاب نکاح برایشان نمانده.
و هرروز هستند دخترهایی که به طمع بهشت خدا میروند و برگشتشان با همان خداست و من چقدر از بهشت ترسیدم یعنی دانیال هم یکی از همین مردان بود؟ وا مانده ومتحیر از آن خانه خارج شدم، چقدر فضایش سنگین بود.
پشت در ایستادم و حریصانه نفس گرفتم. چشمم به عثمان افتاد،تکیه به دیوار روی زمین کنار در نشسته بود. بلند شد و با لحنی نرم صدایم زد: سارا حالت خوبه؟آرام در خیابان ها قدم میزدیم، درست زیر باران.بی هیچ حرفی انگار قدمهایم را حس نمیکردم،چیزی شبیه بی حسی مطلق..
عثمان تا جلوی خانه همراهیم کرد:واسه امروز بسه اما لازم بود..روز بخیر
رفت و من ماندم در حبابی از سوال و ابهام و وحشت و باز حصر خودساخته ی خانگی.خانه ای بدون خنده های دانیال.با نعره های بدمستی پدر.. و گریه های بی امان مادر، محضه دلتنگی
🌿🌺🌿🌺🌿
✍چند روز گذشت و من فکر کردم و فکر کردم. بین هزار راهی از بی فکری گم شده بودم.دیگر نمیداستم چه کنم.باید آرام میشدم.پس از خانه بیرون زدم.بی اختیار و بی هدف گام برمیداشتم.
کجا باید میرفتم.؟دانیال کجا بود؟ یعنی او طبع درنده خوی مسلمانها را از پدر به ارث برده بود؟کاش مانند مادر ترسو میشد..حداقل،بود.
ناگهان دستی متوقفم کرد.عثمان بود و نفسهای تند که خبر از دویدن میداد.معلوم هست کجایی؟ گوشیت که خاموش از ترس پدرتم که نمیشه جلوی خونتون ظاهر شد الانم که هی صدات میکنم، جواب نمیدی و با مکثی کوتاه: سارا خوبی؟ و اینبار راست گفتم که نه که بدتر از این هم مگر می شود بود؟عثمان خوب بود نه مثل دانیال اما از هیچی،بهتر بود..
پشت نرده ها،کنار رودخانه ایستادیم. عثمان با احتیاط و آرام حرف میزد از گروهی به نام "داعش" که سالهاست به کمکِ دروغ و پولهای هنگفت در کشورهای مختلف یار گیری میکنند.که زیادند دخترکانی از جنس آن زن آلمانی و هانیه و دانیال که یا گول خورده اند یا رایحه ی متعفن پول، مشامشان را هواییِ خون کرده.که اینها رسمشان سر بریدن است.
که اگر مثل خودشان شدی دیگر خودت نمیشوی.که دیگر دانیال یکی از همان هاست و من باید مهربانی هایش را روی طاقچه ی دلم بنشانم و برایش ترحیم بگیرم.چون دیگر برای من نیست و نخواهد بود این برادر زنجیر پاره کرده
من خیره ماندم به نیم رخ مردی به نام عثمان.راستی او هم هانیه را دفن میکرد؟؟با تمام دلبری هایش؟؟
و او با بغضی خفه،زل زده به جریان آب از هانیه گفت از خواهری که مطمئن بود دیگر نخواهد داشت از خواهری که یا به رسم فرمانروایانش حیف میشد یا مانند آن دختر آلمانی از شرم جان تسلیم میکرد. قلبم سوخت و او انگار صدایش را شنید و با نگاه به چشمان با آهی بینهایت گفت:سارا.. میخوام یه دروغ بزرگ بهت بگم و من ماندم خیره و شنیدم :همه چی درست میشه و ای کاش راست میگفت عثمان می گفت و من نمی شنیدم یعنی نمی خواستم که بشنوم.مگر میشد که دانیال را دفن کنم،آن هم در دلی که به ساکتی قبرستان بود اما هیچ قبری نداشت؟ عثمان اشتباه میکرد دانیال من،هرگز یک جانی نبود و نمیشداو خوب، رسم بوسیدن و ناز کشیدن را بلد بود دستی که نوازش کردن از آدابش باشد،چاقو نمی گیرد محال است.
پس حرف های عثمان به رود سپرده شد و من حریص تر از گذشته، مستِ عطرآغوشِ برادر.
چند روزی با خودم فکر کردم.شاید آنقدرها هم که عثمان میگفت بد نباشند.اصلا شاید آن دختر آلمانی اجیر شده بود برای دروغ گفتن ولی هر چه میگشتم،دلیلی وجود نداشت محضه دروغ و اجیر شدن...
⏪ #ادامہ_دارد...
🍃🌺 @chaadorihhaaa
چـــادرےهـــا |•°🌸
#قسمت_ششم #رعایت_حریم_نسبت_به_جنس_مخالف سبک زندگی اسلامی در معاشرت با جنس مخالف حاکی از آن است که رع
#قسمت_هفتم
#پوشش_و_آرایش
نحوه پوشش و آرایش در برابر جنس مخالف نیز عاملی مؤثر در کیفیت مطلوب یا نامطلوب رابطه محسوب می شود. در منابع اسلامی توصیه های متعددی در زمینه پوشش و آرایش به چشم می خورد.
◉✿[✏ @chaadorihhaaa]✿◉
═══✼🍃🌹🍃✼═══
💠 ❁﷽❁ 💠
#رمان_جان_شیعه_اهل_سنت
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#فصل_اول
#قسمت_هفتم
🌷🍃🌷🍃
.....
آخرین تکه لباس را که از روی بند جمع کردم، نگاهم به پنجره طبقه بالا افتاد که چراغش روشن بود. از این که نمی توانستم همچون گذشته در این هوای لطیف شب های آخر تابستان آسوده به آسمان نگاه کنم و مجبور بودم با چادر به حیاط بیایم، حسابی دلخور بودم که سایه ای که به سمت پنجره می آمد، مرا سراسیمه به داخل اتاق برد و مطمئنم کرد که این حیاط دیگر نخلستان امن و زیبای من نیست. از شش سال پیش که دیپلم گرفته و به دستور پدر از ادامه تحصیل منع شده بودم، تمام لحظات پر احساس غم و شادی یا تنهایی و دلتنگی را پای این نخل ها گذرانده و بیشتر اوقات این خانه نشینی را با آن ها سپری کرده بودم، اما حالا همه چیز تغيير کرده بود.
ابراهیم و محمد و همسرانشان برای شام به میهمانی ما آمده بودند و پدر با هیجانی پر شور از مستأجری سخن می گفت که پس از سال ها منبع درآمد جدیدی برایش ایجاد کرده بود. محمد رو به عبدالله کرد و پرسید:" تو که باهاش رفیق شدی ، چه جور آدمیه؟" عبدالله خندید و گفت :" رفیق که نشدم، فقط اونروز کمکش کردم وسایلشو رو ببره بالا. " و مادر پشتش را گرفت :" پسر مظلومیه. صبح موقع نماز میره سرکار و بعد اذون مغرب میاد خونه." کنار مادر به پشتی تکیه زده و با دلخوری گفتم :" چه فایده! دیگه خونه خونه ی خودمون نیست! همش باید پرده ها کشیده باشه که یه وقت آقا تو حیاط ظاهر نشه! اصلا نمی تونم یه لحظه پای حوض بشینم." مادر با مهربانی خندید و گفت:" ان شاء الله خیلی طول نمی کشه. به زودی عبدالله داماد میشه و این آقای عادلی هم میره... " و همین پیش بینی ساده کافی بود تا باز پدر را از کوره به در کند:" حالا من از اجاره ی ملکم بگذرم که خانم میخواد لب حوض بشینه؟!!! خب نشینه! " ابراهیم نیشخندی زد و گفت :" بابا همچین میگه ملکم، کسی ندونه فکر می کنه دو قواره نخلستونه! " صورت پدر از عصبانیت سرخ شد و تشر زد:" همین ملک اگه نبود که تو و محمد نمی تونستید زن ببرید! " و باز مشاجره این پدر و پسر شروع شده بود که مادر نهیب زد :" تو رو خدا بس کنید ! الآن صدا میره بالا ، میشنوه! بخدا زشته! "
✍🏻💞🍃🍃🌷🍃🍃💞
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_فاطمه_ولی_نژاد
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_هفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
صدام می لرزید و نزاشتم ادامه بده محیایی رو که دوستانه نگفته بود و من مهربون گفتم : میدونم میدونم ولی هوا سرده این رو هم مامان بزرگ فرستاد!
با حرص و غضب نفس بلندی کشید و دست بلند کرد تا شالگردن رو برداره که باز من اختیار از دستم رفت و بی هوا دستم رو لبه شالگردن و روی سینه اش گذاشتم ...قلبم سخت لرزید از این همه نزدیکی!
صدام بیشتر لرزیدو بریده گفتم: خوا..هش ...میکنم...هواخیلی سرده!
نگاهش لیز خورد روی دستم که از استرس شالگردن رو روی سینه اش مشت کرده بودم... این نگاه یعنی باید دستم رو عقب بکشم ! سعی می کردم در آرامش نداشته ام و دستم سر خورد و چنگ شد روی چادرم و نفهمیدم کی یک قطره اشک بی هوا از چشم هام چکید درست جلوی پای من و امیر علی! دیگه کنترل بغض و صدام دست من نبود
_میدونم اگه بگم به خاطر من, حرف مسخره ایه پس بزار به خاطر مامان بزرگ باشه دور گردنت!
کلافه پوفی کشید وزیر لب آروم گفت : برو تو خونه درست نیست اینجایی!
نفهمیدم با چه قدم هایی دور شدم از دید امیرعلی که حتی دیدن اشکم و صدای پر از بغضم تغییر نداد اخم پیشونیش رو !
رو به قبله نشستم و تکیه دادم به لبه ی تخت... امشب فقط دلم تنهایی می خواست که بشکنم این بغض هایی رو که دونه دونه می بستن راه گلوم رو !
صدای السلام علیک یا ابا عبدالله (ع) طنین انداخت تو همه خونه و من بی اختیار دستم رو با احترام گذاشتم روی سینه ام و با ادامه سلام زمزمه کردم این زمزمه عاشقی رو که برام پر از حرمت بود! نفهمیدم کی اشک هام روی گونه هام سر می خوردن فقط بازم داشت یادم می اومد چه قدر موقع زمزمه همین دعا هر ساله آرزو می کردم امیرعلی رو که حالا مال من بودو ولی نبود!
زانو هام رو بغل کردم و سرم روش گذاشتم و با خودم فکر کردم یعنی اون روز باید به حرف امیرعلی گوش می کردم؟؟
جون می گرفت تصویر اون روزها توی ذهنم و قلبم مهر تایید میزد که من اشتباه نکردم!
برام مثل یک خواب گذشت یک خواب شیرین که با شیرینی قبولیم توی دانشگاه یکی شده بود!
نمی دونم مامان بود یا بابا که مطرح کرد خواستگاری امیرعلی از من رو ولی هر چی که بود قلبم این قدر داشت با کوبشش شادی می کرد که از یاد صورتم بره سرخ و سفید شدن رو! جلسه اولیه خواستگاری طبق رسم و رسوم انجام شد و اون شب کسی از من و امیرعلی نظر نخواست انگار اومدن امیرعلی به خواستگاری و جواب مثبت من برای اومدنشون مهر تایید بود به همه چیز, که همه چی همون شب انجام شد حتی بله برون !
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتم (بخش اول)
.
ڪرایه را حساب میڪنم و وارد خـانه میشوم ڪفش هایم را داخل جاڪفشی میگذارم و وارد پذیرایی میشوم قبل از اینڪه ڪسی متوجه حضورم شـود ،
وارد اتاقم می شوم ، روسری ام را در می آورم و گوشـه ای پرت میڪنم سردرد عجیبی دارم و با یاد آوری اون بوس حالم بدتر میشود .
روی تـخت دراز میڪشم قصد میڪنم چشمانم را ببندم ڪه صدای پیام موبایلم بلند می شود بی حوصله گوشی ام را از تو ڪوله ام برمیدارم با دیدن اسم ساناز حرصم میگیرد و لبم را به دندان می گیرم ...
و پیامش را باز میڪنم : ببین فڪر ڪردی میتونی به این راحـتی از دست من خلاص بشی نچ ڪور خوندی ، عڪس حرڪات عاشقانتونو دارم تو ڪافی شاپ پس منتظرم بمون امـل خانوم ..
هراسان بلند میشوم وای خدایا نه ، خودت دیدی ڪه من خـبر نداشتم ، اگر اون عڪسارو نشون ڪسی بده چی آبروم میرهـ ...
اشڪانم را پاڪ میڪنم ڪه در اتاق باز می شود و هانا وارد اتاق می شود ...
سریع روی تخت میخوابم و پتو را روی خودم میڪشم صدای قدم هایش نزدیڪ می شود روی تخت مینشیند : آجی همتا ، ڪی اومدی ، چرا خوابیدی!!
چیزی نمیگویم ڪه بلنـد میشود و می رود ...
بعد از رفتنش از زیر پتو بیرون می آیم .
بغض میڪنم از این همـه بدبختی ام از این همـه بد شانسی ام ، آخه اگـر بابا بفهمه یا اون عڪسارو ببینه خدای نڪرده سڪته میڪنه ...
یاد ڪتابی می افتم ڪه هانیه بهم داده بود با اینکه حالم خوب نیست و حوصله ندارم اما ڪنجڪاوم ببینم توش چیه ، به سمت ڪیفم میروم و ڪتاب را برمیدارم ڪش،موهایم را شُل میڪنم و دراز میڪشم ...
ڪتاب را باز میڪنم و به فہرستش نگاهی میڪنم .
۱) درست است ڪه من پوشش را رعایت نمی ڪنم و با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیم ، اما قصد ترویج فساد را ندارم ؛پس چرا از رفتارم ایراد می گیرید؟
سوالی بود ڪه واقعا ذهنمو مشغول ڪردهـ بود ، دنبال صفحه ای ڪه جوابش داخلش است می گردم و پیدا میڪنم : خواهرم برایم نوشته ای با آرایش و لباس های شیڪ بیرون می آیی؛ ولی هرگز قصد ایجاد انحراف و فساد نداری.
قبل از اظهارِ نظر دربارهٔ این حرفـت ، چند سؤال دارم: اگر پس از یڪ روز پرڪار و خسته ڪننده بخواهی استراحت ڪنی اما همسایه صدای تلویزیون را بلند ڪند فقط برای اینڪه خودش این طور دوست دارد و از صدای بلند خوشش می آید و به هیچ وجه هم قصد مردم آزاری نداشته باشد ، دیگر صدای تلویزیون او مزاحم استراحت تو نیست !؟ اگر در یڪ روز زمستان سوار تاڪسی شوی تا به مقصد بروی و به علت سرما شیشه ها هم بالا باشد و در همین حال ، مسافر ڪناریِ تو سیگاری را روشن ڪند و ضمن سیگار ڪشیدن عذر خواهی ڪند و بگوید برای اینڪه گرم شود، سیگار میڪشد ، آیا دیگـر دود سیگار او به سلامتی تو آسیبی نمی رساند و از این وضع ناراحت نمی شوی ؟!
می توانیم نتیجه بگیریم ڪه هرگز خطـر با وجود قصد سوء نداشتـن از بین نمی رود ؛ بلڪه باید عامل خـطر را از بین برد !
بعد از خواندن چند سوالش و خواندن پاسخ هایش دلم آرام می گیرد ، اما هنوز به نتیجه نرسیده ام و این ڪتاب به من ڪمڪ میڪند تا بہتر تصمیم بگیرم اما ڪل حواسم جای اون عڪسایی ڪه ساناز از من و اون بی همه چیز گرفته ، احساس میڪنم دنیا رو سرم خراب شدهـ و من زیر این آوار ها مانده ام ..
از ڪجا معلوم ڪه ساناز راست بگوید ...
احساس میڪنم دارم تنها میشم و این غم برام خیلی بزرگـه ، یادمه ڪه خان جون میگفت : دخترم ، یاد خدا آرامش بخش دلهاسـت ..
یادم می رود ڪه خدایی به بزرگی آسمان ها هست ڪه حواسش به منِ بندهـ ے گنهڪار باشد .
پتو را ڪنار میزنم و بلند میشوم و از اتاق خارج می شوم به سمت سرویس بہداشتی میروم تا آبی به دست و صورتم بزنم روبه روی آینه می ایستم ، یڪ مشت آب سرد به صورتم می ریزم ، صدایش هنـوز تو گوشم هـست : تولدت مبارڪ نفسم !
بغض میڪنم خدایا ، ڪمڪم ڪن دوست دارم و داشتم و خواهم داشت مہربانم ...
می دانم ڪه تنهایم نمیگذاری .
شیر آب را میبندم قصد میڪنم به سمت اتاقم بروم ڪه مامان از آشپزخانه بیرون می آید : همتا ڪی اومدی !
نگاهی به چشمانش می اندازم : س سلام یه یڪ ساعتی میشـه .
آهانی میگوید : بیا شام اُوُردم .
_گرسنم نیس .
_وا مگه میشه نباشه ، از صبح تا حالا تو ڪه چیزی نخوردی !
همانطور ڪه به طرف اتاقم میروم میگویم : اشتها ندارم .
منتظر جواب نمیمانم و وارد اتاق میشوم ، روی تخت دراز میڪشم و چشمانم را آرام میبندم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
.
🍃
#همتا_ے_مـن
#قسمت_هفتم (بخش دوم )
.
_همـتااا ، بلنـد شو مدرست دیر شد ، فاطمه و دنیا زیر پاشون درخت سبز شد ...
چشمانم را باز میڪنم و روی تخت مینشینم : سلام .
مامان همانطور ڪه دست به ڪمر شدهـ است میگوید : علیڪ سلام ، دیرت شده ،بلند شو حاضر شو تا من لقمه برات میگیرم .
چشمی میگویم و بلند میشوم به دست و صورتم آبی میزنم ، و برمیگردم داخـل اتاق ، نگاهی به هانا می اندازم ڪه غرق خواب است لبخندی میزنم و یونی فرم مدرسه ام را میپوشم ، روبه روی آینه می ایستم و مغنعه ام را درست میڪنم ..
ڪوله ام را برمیدارم و از اتاق خارج میشوم ...
مامان همانطور ڪه جلود در ایستاده است میگوید : بیا اینو تو راه بخور ضعف نڪنی ..
ڪتانی هایم را به پا میڪنم و گونه اش را میبوسم ،،بعد از خداحافظی از مادرم از خانه خارج میشوم .
فاطمه و دنیا نگاهی به من می اندازند : سلام
همزمان با هم جواب میدهند : علیڪ سلام . بیا بریم دیر شد .
در حیاط را میبندم و سه تایی به سمت مدرسه حرڪت میڪنیم ...
زنگ تعطیلی میخورد ،
ڪوله ام را برمیدارم و از ڪلاس خارج میشوم قصد میڪنم از پله ها پایین بیایم ڪه ساناز جلویم را میگیرد چشمانم را برایش ریز میڪنم : گفته بودم نمیخوام ببینمت ...
میخندد : اره عشقم گفتی اما منم بهت در مورد اون عڪسا توضیح دادم ها.
دستم را روی شانه اش میگذارم : اره پیامتو دیدم اما من هیچ وقت این چرت و پرتایی ڪه گفتی رو باور نمیڪنم ، من ضعیف نیستم ڪه گول این حرفاتو بخورم ، پینوڪیو زیاد میبینی !
بلافاصله بعد از حرفم از ڪنارش رد میشوم جلوی در مدرسه فاطمه و دنیا را میبینم ، به طرفم می آیند : دیر ڪردی بریم !
سرم را به نشانه ے مثبت تڪان میدهم و از مدرسه خارج می شویم ..
در طول مسیر همش به حرفای ساناز فڪر میڪردم اما مطمئن بودم خدا هوامو دارهـ ..و این برای من ڪافی بود ، آرامش عجیبی داشتم .
بعد از خداحافظی از بچه ها وارد خانه شدم ..
.
✍🏻نویسنده:میمتاجافروز
°•❀ @chaadorihhaaa
←ڪپے تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است→
چـــادرےهـــا |•°🌸
•••🌸••• #رسیدنبهلذتعبدبودن 💖 [ #قسمت_ششم ] 🔵 خدا به ما دستور داده چون خیلی دوستمون داره. بی نه
•••🌸•••
#رسیدنبهلذتعبدبودن 💖
[ #قسمت_هفتم ]
⛔️انجام کارهای خوب بدون ایجاد حس عبد بودن، تکبر میاره.
و اینجا خدای مهربان به ما لطف کرده و حرفای دین رو به صورت "دستوری" به ما داده.
با دستور دادن به ما، تکبر ما رو میزنه.
✅👌🏼
وقتی یه کار خوبی انجام دادی
تا دیدی که انگاری هوای نفست داره کیف میکنه و پر رو شده😈
بزن توی گوشش و بگو
من وظیفمه که این کار رو بکنم!
وظیفمه که مسجد برم!☺️
غلط میکنم نماز اول وقت نخونم!
اگه نخونم باید برم جهنم!🔥
منتی هم سر خدا ندارم!
☺️
مثلا کار فرهنگی خیلی خوب میکنی. یه کانال چند هزار نفری مذهبی داری
🔴اینجا هوای نفست میگه : به به ! من چقدر عالی هستم! واقعا هیچ کسی مثل من فعالیت نمیکنه! انگار خدا فقط منو داره که کارش رو راه بندازم!!!
اینجا بهش بگو: نخیر! این وظیفمه! حد اقل کاری هست که باید بکنم. اینا همش لطف خداست.
🔶🌸👆🏻
مواظب باش کارای خوبی تو رو نبره جهنم...
مواظب هستی؟!
#لذتعبودیت
#مراحلعبدشدن
[ #حاج_آقاحسینی ]
•∞•| @chaadorihhaaa |•∞•
چـــادرےهـــا |•°🌸
╚ ﷽ ╝ .... #رمان_آفتاب_در_حجاب #زندگینامه_حضرتزینب #قسمت_ششم ••○🖤○•• ... همین که برادر عمامه پ
╚ ﷽ ╝
....
#رمان_آفتاب_در_حجاب
#زندگینامه_حضرتزینب
#قسمت_هفتم
••○🖤○••
...
اکنون این شیطان است که بر شما مسلط شده و
عظمت حضور خدا در دلهایتان به غیبت کشانده . پس ننگ بر شما و مقصد و مقصود شما.
ما از آن خداییم و به سوی او باز می گردیم اما پیش روی ما قومی است که از پس ایمان ، به کفر رسیده است .
و قومی که غرقه ستم است. همواره از ساحل لطف و رحمت خدا دور باد ...
امید نه ، که آرزو داری این امت برگشته از امام ، ناگهان به خود بیاید .آب رفته را به جوی بازگرداند و حرمت شکسته را ترمیم کند.
اما پاسخ ، فقط صدای شیهه اسبانی است که سم بر زمین می کوبند و بی تابی سوارانشان را برای هجوم تشدید می کند . دوست داری حجاب از گوشهایشان برداری و صدای ضجه سنگ و خاک و کلوخ را به آنها بشنوایی و بفهمانی که از سنگ و خاک و کلوخ کمترند آنها چشم بر تابش آفتاب حقیقت می بندند .
دوست داری پرده از چشم هایشان برداری و فرشتگان را نشانشان دهی که چگونه صف به صف ، گرداگرد امام حلقه زده اند و اشک چشمهایشان شبنم آسا بر گلبرگ بالهایشان نشسته و گریه هایشان خاک پای امام را تر کرده است .فرشتگانی که ضجه می زنند ، و امام با تکیه بر دستهای خدا در گوششان زمزمه میکند :الی اعلم ما لاتعلمون...
دوست داری به انگشت اشاره ات ، پرده از خواهر عالم برداری و لشکر بینهایت اجنه را نشان این سپاه بی مقدار و دشمن دهی و تقاضای تضرع آمیز امدادشان را به دشمن بفهمانی و بفهمانی که یک اشاره امام کافیست تا میان سرها و بدنهایشان فاصله اندازد و زمین کربلا را از سرهایشان سیاه کند اما امام با اشاره مژگانش آنها را به آرامش می خواتد و اشتیاق دیدارش با رسول الله را به رخشان میکشد .
دوست داری ...
ولی هیچ کدام از این کار ها که دوست داری ، انحام نمی دهی . فقط چشم از شکاف خیمه به امام میدوزی و رد نگاه او را دنبال میکنی .امام ، نگاهش را بر چهره پیر تر ها عبور می دهد و باز ارادا سخن گفتن می کند و تو با خود می اندیشی مگر هنوز حرفی برای گفتن مانده است؟ مگر هیچ رگی از غیرت و هشیاری در این قوم باقی است که بتوان بر آن تکیه کرد و احتمال تاثیر را بر آن بنا نهاد؟ می دانی که حسین به منفی بودن این پاسخ واقف تر است اما او فوق وظیفه عمل می کند و دلش برای راهیان جهنم می سوزد .
: مردم ببینید! چه کسی پیش رو شما ایستاده است. سپس به وجدان هایتان مراجعه کنید و ببینید که آیا کشتن من و شکستن حریم من رواست؟
آیا من فرزند پیامبر شما نیستم؟ و فرزند وصی او و پسر عموی او و اولین ایمان آورنده به خدا تصدیق کننده رسول او و آنچه از جانب پروردگار آمده؟
آیا حمزه سیدالشهداء عموی من نیست؟ آیا جعفر طیار عموی من نیست؟
آیا مادر من فاطمه دختر پیامبر شما نیست؟
آیا جده ام خدیجه، اولین زن اسلام نیست؟
آیا پیامبر درباره من و برادرم نفرموده که ما سید جوانان اهل بهشتیم؟
آیا انکار می کنید که پیامبر جد من است؟ فاطمه مادر من است ؟ علی پدر من است و...؟
بغض، راه گلویت را سد می کند، اشک در چشمهایت حلقه میزند و قلبت گر می گیرد، می خواهی از همان شکاف خیمه فریاد بزنی: برادر!همین افتخارات ما جرایم ماست. اگر تو فرزند علی نبودی، اگر جد تو پیامبر نبود که سران این قوم با تو دشمنی نمی کردند و چنین لشکری به جنگ با تو نمی فرستادند؛ عداوت این ها به احد بر می گردد. به پدری به حنین، کینه اینها کینه خنداقی است. بغض اینها، بغض خیبری است.
مسئله اینها ، مسئله پیامبر و علی است. برادرم! همین فرداست که سر مقدس تو را پیش یزید بگذارند و یزید مست و لایعقل زمزمه کند :
لعبت هاشم بالملک فلا
خیر جاء و لا وحی نزل و از بنیان ، منکر خدا و وحی و پیامبر شود. اینها پیامبری را حکومت و پادشاهی می بینند و در پی جبران آن سالها از دست رفته اند.
برادرم ! عزیز دلم ! اینها تا کنون محصول سقیفه را درو می کنند. اینها فرزندان همان هایند که پدرمان علی را خانه نشین کردند و تو به علی افتخار ، چه میکنی ؟ آری برادر ! جرم ما همین افتخارات ماست.
می خواهی فریاد بزنی و این حرفها را به گوش برادرت برسانی ، اما بغضت را فرو می خوری و دم بر نمی آوری.
دوست داری ماجرای جمل را برای برادرت مرور کنی .
جمل مگر همین دیروز نبود ؟ طلحه و زبیر از سر کینه به عدالت علی ، عایشا را سوار بر شتر ، علم کردند و به جنگ با ولایت کشاندند !
عایشه ابتدا وقتی فهمید که نام شتر ، عسگر است ، تردید کرد و به یاد این کلام پیامبر افتاد که "مبادا بر شتری عسگر نام سوار شوی و به جنگ بروی "
اما طلحه و زبیر و زینت همان شتر را عوض کردند و عایشه را بر آن نشاندند و لایشه ، دعوی جنگ با علی کرد ، بهانه چه بود؟ خون خواهی عثمان !
و خودشان بهتر از هر کس می دانستند که این بهانه تا کجا مضحک است .
....
••○🖤○••
✍ #نوشته_سیدمھدیشجاعے
✍لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
╚ ﷽ ╝
#رمان_من_حسین_هستم
#قسمت_هفتم
••○♥️○••
...
ایاز به حارث رو کرد وگفت
حالا مطمئن هستی خالد دارد بچه مذهبی بازی در میآورد؟
حارث هم که بدنش کمیاز غول های قصه های عربی نداشت گفت:
معلوم است که مطمئنم، من پشت سر آنها در کلاس مینشینم، خودم شنیدم داشتند در مورد دین صحبت میکردند.
حارث سر بی مویش را خاراند ایاز همانطور که سر بی موی حارث میزبان دست های او بود به حارث نگاه کرد.
احمد خالد را به کلاس برد و کتاب خالد را در کیف چرم قهوه ای اش گذاشت و به حیاط بازگشت تا کمیتنها باشد و به حرف های خالد منطقی تر فکر کند
احمد که به حیاط رسید به چپ و راست نگاه کرد پسر تازه واردی را دید که با کسی که به نظر پدرش باشد وارد مدرسه شد زیر لب و با خجالت به او سلام کرد و پسر هم زیر لب به او جواب داد.
دوباره گوشه حیاط را نگاه کرد، به گعده ایاز. و با خود گفت
ـ خدا را شکر که خالد مرا از دست اینها رها کرد، خدا را شکر.
ایاز به گعده اش که نگاه کرد دید که خیلی به هم ریخته است
تا این وضعیت را دید با لبخندی که از آن شیطنت میبارید دوباره عربده کشید:
ـ آهای کچل محکم پایم را مالاندی ها، درد گرفت
بمب خنده گعده ایاز را ترکاند. کچل!
تا کچل را گفت حارث عصبانی شد و مشت هایش را گره زد
ولی او را نَزَد چون میدانست هنوز به پول و شهرتش نیاز دارد
***
احمد در آغوش خالد انگار خیلی آرام است، ولی در همین لحظات قطراتی را در روی صورتش حس میکند و متوجه میشود که دارد باران میآید، خالد هم انگار در شیرینی محبت احمد غرق شده است، وجود احمد که به سختی هر چه تمام تر از خالد جدا میشود انگار همه آرامش شروع شیعه شدنش را از وجود خالد گرفته، کمیآرام میشود.
احمد به خالد میگوید که اگر ممکن است در بعد از ظهر یک قرار بگذارند تا بیشتر با هم حرف بزنند، احمد هم با کمال میل سخن برادرش را میپذیرد، برادری که چند روزی از او کوچکتر است، یکی متولد بیست و هفت رجب و آن یکی نزدیکی های نیمه شعبان به دنیا آمده است.
با هم به طرف کلاس میروند، شاد هستند ولی انگار قرار نیست شادی شان خیلی طولانی شود، در کلاس را که باز میکنند تا وسایلشان را جمع و به خانه بروند، خالد ناگهان متوجه میشود که درِ کیفش باز است، طوریکه انگار جهان روی سرش خراب شده باشد، به سمت کیفش میدود ، و در همین چند قدم فکرش مشغول است و کسی را جز احمد دور و برش نمیبیند : احمد، اگر دفترم را گم کرده باشم چی؟ من مطمئنم در کیفم را بسته بودم.
به کیفش که میرسد چیزی را که نباید ببیند میبیند، دفتر در کیفش نیست، نگران است خیلی نگران؛ به سمت پنجره ای که به سمت حیاط مدرسه است میرود تا شاید گمشده اش را در حیاط پیدا کند، اما چیزی را که باید ببیند را نمیبیند.
••○♥️○••
✍ #نوشته_مهدےصابر
✍ لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#ازدواج_صوری
#قسمت_هفتم
°|♥️|°
با صدای آرم گوشی از خواب بیدار شدم
وووووااااایییی ساعت ۷
خاک توسرم
نماز صبح نخوندم
لباس پوشیدم رفتم تو پذیرایی
صدام گرفتم تو سرم
مامی
مام
مامانـ
مـــــــــــــامان
مامان:مرگ کوفت چته صدا توگرفته انداختی توسرت
-مامان جان بگو راحت باش
مامان:کجا داری میری کله سحر؟
بیا یه چیزی بخور
-مامی جونم دارم میرم کارگاه چادر تحویل بگیرم
زنگ بزنم عظیمی
بیاد نصف چادرا رو ببره هئیت
بقیه خودم برای بسته بندی ببرم
مامان :قیافه شو
چرا اینطوری میکنی
قیافتو
-منو این پسره باهم خیلی لجیم
مامان :بیا با ماشین برو
-باشه قربون مامی خوشچلم بلم
فهلا
شماره وحید گرفتم
وحید ۲سال از من کوچکتر بود
گاهی اوقات پیش مهلا هم بهش،میگم پسرم
-الو سلام آقاوحید
وحید:سلام خاله دختر
-بچه بی ادب باز کوچکتری بزرگتری یادت رفت
وحید :مامان بزرگ ببخشید
-حالا هرچی زنگ بزن این پسره بیاد کارگاه
وحید:کدوم پسره
-إه این عظیمی
وحید:آهان باشه
خداحافظ
وای من به حد مرگ با این پسره لجم
ی بار ما رفتیم جنوب این بود
بهش گفتم برو شمع بخر برای نمایشگاه فاطمیه
آقا ببخشید خنگ
رفته برای من شمع تولدت مبارک خریده
منم ک معمولا قاطی
با جیغ گفتم
آقای عظیمی تولدمنه عایا
شما رفتی شمع تولد خریدی
مگه نگفتم شمع برای نمایشگاه میخوام
بعد با آرامش تمام به من میگه خواهر احمدی نداشت
بالاخره با تجدید خاطرات حرص آور
وارد کارگاه شدم یهو پریدم تو
سلاممممممم
لیلی جون از خانمای قدیمی کارگاه
_باز این زلزله هفتاد ریشتری وارد کارگاه شد
-لیلی جون چناه دالما
لیلی جون:دختر بزرگ شو
-لیلی جون چادرها آماده است
لیلی جون:آره ورپریده
همون موقع زنگ زدن
آیفون برداشتم دیدم عظیمی
-بله
عظیمی:خواهراحمدی چادرها آمادست ؟
-بله
خداوکیلی این پسره قفل فرمان لازم نیست عایا
سلام نداد
یه روزی من اینو میکشم
رفتم بیرون گفتم برادر احمدی لطفا بیاید چادرا رو ببرید
سوار ماشین شد رفت
خدایا ببخشید خبیث بشم تصادف کنه
من زودتر برسم
با سرعت ۹۰ماشین میروندم
آخجون من زودتر رسیدم...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_بانو_ش
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ
﷽
#خانمخبرنگار_و_آقایطلبه
#قسمت_هفتم
°|♥️|°
️ نمیدونم چرا این قدر دپرسم!
علی: خب راستی من الان هم زنگ زدم مامان هم مامان مرضیه گفتم دخترا با منن من خودم میارمشون کرمان نگران نباشید یه چند روزیم بیشتر قم می مونیم بگردیم.
_ چه خوب...!
فاطی: اخ جووون بیشتر می مونیم.. فائزه جونم خوشحال نیستی؟!
_چرا آبجی خوشحالم بخدا!
فاطمه آروم در گوشم گفت راستشو بگو چیشده ؟ چیزی بهت گفته؟ یا دلو دادی بهش رفت!
_نخیر نه ایشون چیزی گفتن نه من دلمو دادم.. درضمن...
هنوز حرفم تموم نشده بود که سید رو به همه گفت : داداش علی اگه موافق باشی بریم این مغازه بستنی بخوریم.. مهمون من.
علی: باشه داداش بریم!
فاطی: چه خوب خیلی هوس کردم بریم.
اه من حالم بده اینا میخوان برم بستنی کوفت کنن!
_علی..
علی:جانم آبجی؟
_من میشینم همینجا شما برید بستنی بخورید بعد بیاید بریم!
سید: این چه حرفیه بفرمایید بریم همه مهمون من دست منو کوتاه نکنید خانوم!
بازگفت خانوم..
فاطی: لوس نشو بیا بریم دیگه!
_باشه..
وارد بستنی فروشی که تو جمکران بود شدیم. پشت یه میز چهارنفره نشستیم من و فاطمه کنارهم و رو به روی ما علی جلوی فاطی و سیدم جلوی من..
یکم حالم بهتر شده!
فاطی: راستی علی آقا شما قم چیکار میکنید؟ مگه نباید تهران باشی؟!
علی: دلم گرفته بود اومدم زیارت که یهو نگاهم افتاد به سادات اول نشناختم ولی وقتی نیم روخش رو دیدم مطمئن شدم خودشه. بعدشم دیگه اومدم جلو و دیدم بعله آبجی خانومه گلمه!
سید: علی تهران چیکار میکنی؟
علی: دانشجوام دیگه..
سید: چه رشته ای کدوم دانشگاه؟
علی: علوم سیاسی دانشگاه ملی.
سید: بابا بچه درس خون!
بستنی هارو آوردن ما شروع کردیم به خوردن و علی و سیدم بیشتر باهم آشنا شدن... علی داشت از خودش میگفت داداشمو میشناسم دیگه حوصله گوش دادن به بحثشونو نداشتم...
اوه اوه حالا علی میخواد از سید بپرسه..آخ جووون
علی: خب جواد جان شروع کن به معرفی خودت زود تند سریع!
جواد ژست مجری هارو گرفت و با یه حالت جذاب گفت : به نام خدا... بنده سید محمدجواد حسینی هستم. متولد ۱۳ مهر ۷۴ . اوووم دیگه عرض کنم که طلبه هستم. بابامم روحانیه که آبجی و نامزدتون امروز دیدنشون. اصلیتم نیشابوریه ولی چون بابا بعد دیپلم اومد قم برای حوزه دیگه کلا اینجا زندگی میکنیم. همینجام به دنیا اومدم. تک فرزندم. مجردم و.... دیگه نمیدونم چی بگم!
علی: بابا داداش ترمز کن کم کم بریم جلو!
چقدر خوبه که شناختمش... چقدر خوبه تره که مجرده!
من و فاطی تمام مدت ساکت بودیم و به حرفای اونا گوش میدادیم. بعد خوردن بستنی همه بلند شدیم و اومدیم بیرون...
°|♥️|°
✍🏻#نویسنده_ناشناس
✍🏻 لطفا فقط با ذکر #لینک_کانال و #نویسنده کپی شود...
╭┅°•°•°•°═ঊঈ📚ঊঈ═°•°•°•°┅╮
✒ @chaadorihhaaa
╰┅•°•°•°•°═ঊ